eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل اول . قسمت اول رمان یاسمین کاوه - چرا اينقدر طولش دادي پسر؟ ترم تموم شد ديگه . حاال كو تا دوباره بچه ها رو ببينم . داشتم ازشون خداحافظي مي كردم . تو چي؟ چرا سرت رو انداختي پايين و !رفتي؟ يه خداحافظي اي يه چيزي كاوه – هيچي نگو ! من مخصوصاً رفتم يه گوشه قايم شدم ! به هر كدوم از اين دخترا قول دادم كه مامانم رو بفرستم خواستگاري ! شون ! االن همشون مي خوان بهم آدرس خونشون رو بدن تو همين موقع يه ماشين شيك و مدل باال پيچيد جلوي ما و با سرعت رد شد بطوريكه آب و گل توي خيابون پاشيد به شلوار ما . : كاوه شروع كرد به داد و فرياد كردن و مثل زن ها ناله و نفرين مي كرد ! اوهوي .....همشيره! حواست كجاست ؟! الهي گيربكس ماشينت پاره پاره بشه پسر نزديك بود بزنه بهت ها ! نگاه كن ! تا زيرشلوارم خيس آب شد ! الهي سيبك ماشينت بگنده ! نگاه كن ! حاال هركي رد مي شه ! مي گه اين پسره توي شلوارش بي تربيتي كرده مي شناسيش ؟ – بجان تو بهزاد اين مخصوصاً پيچيد !همه مي شناسنش ! سال اولي يه . خوشگل و پولدار ! به هيچكسم محل نمي ذاره –كاوه ! طرف ما ! الهي شيشه ماشينت جر بخوره . نه بابا انگار فرمون از دستش در رفت : كاوه گاهي با صداي بلند يه نفرين به اون ماشين مي كرد و يه جمله آروم به من مي گفت ! كاوه – الهي الستيك ماشينت بشكنه ! مرده شور اون چشماي هيزماشينت رو بشوره كه زير چشمي ما رو نگاه نكنه اين چرت و پرتا چيه مي گي ؟ - ! كاوه – مرده شور اون رنگ ماشينت رو ببره كه از همين رنگ دو تا زير شلواري توي خونه دارم . خنده ام گرفته بود . اينا رو مي گفت و بطرف ماشين دست تكون مي داد پسر چرا اينطوري مي كني ؟ - ! كاوه – شايد تو آينه ما رو ببينه و برگرده : در همين موقع اون ماشين ايستاد و دنده عقب گرفت كه كاوه دوباره شروع كرد !الهي روغن سوزي ماشينت بجونم بيفته ! الهي درد و بالي لنت ترمزت بخوره تو كاسه سر اين بهزاد الل شي ! اينا چيه مي گي ؟ - . ديگه ماشين رسيده بود جلوي ما . سالم معذرت مي خوام كه بد رانندگي كردم . يه لحظه حواسم پرت شد - كاوه – ببخشيد ، پدر شما سرهنگ نيستند ؟ نه چطور مگه ؟ - . كاوه – عذر مي خوام فكر كنم پدرتون بايد وزير باشن يا وكيل ! نخیر !كاوه – خب الحمدهلل : بعد بلند گفت خانم اين چه طرز رانندگي يه ؟ باباتون م كه كاره اي توي اين مملكت نيست كه شما اينطوري رانندگي مي كنين ! نزديك بود ما رو !بكشي : آروم زدم تو پهلوش و گفتم . عذر مي خوام خانم . اين دوست من كمي شوخه - بايد ببخشيد . اسم من فرنوش ستايشه . طوري كه نشديد؟ ! كاوه- آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون : فرنوش خنديد و گفت شما كاوه خان هستين . بذله گويي شما تو دانشكده معروفه . همه از شوخ طبعي تون تعريف مي كنند . تا فرنوش اينو گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین صداي كاوه ماليم شد و رنگ عوض كرد و گفت !كاوه - من كوچيك شما هستم . شما واقعاً چه خانم فهميده اي هستين . اسم من بهزاده . اينم كاوه دوستمه - ! كاوه – هر دو كنيز شماييم . فرنوش – بازم ازتون معذرت مي خوام فداي سرتون ! اصالً بذارين من اين وسط خيابون بخوابم . شما با ماشين تون دو سه بار از رو من رد شين ! اصالً چه –كاوه قابلي داره ؟ چيزي كه زياده اينجا جون آدميزاده ! اصالً شما دفعه ديگر خبر بدين تشريف ميارين . خودمون و دو سه تا از بچه ! هاي كالس رو بندازيم جلو ماشين تون ! وهللا ! بي تعارف مي گم ! بس كن كاوه - . ببخشيد خانم . خيلي ممنون كه برگشتيد . خوشبختانه اتفاقي نيفتاده ! كاوه – بعله ! شلوارهامون رو مي ديم خشكشويي ، گور پدر جناق سينه من و پاي بهزادم كرده ! خودش خوب ميشه : فرنوش كه ناراحت شده بود از من پرسيد پاتون مشكلي پيدا كرده ؟ - خير . خواهش مي كنم شما بفرمايين - خير خانم محترم . ايشون مغزشون مشكل پيدا كرده . حاال لطفاً يه دقيقه تشريف بيارين پايين . همين جا كوروكي بكشيم –كاوه ! ببينيم مقصر كيه : من به كاوه چشم غره رفتم كه فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشين اومد پايين و گفت از آشنايي تون خوشبختم . حالتون چطوره ؟ - ممنون شما چطورين ؟ - . فرنوش – شما همين جا درس مي خونين ؟ چندين بار شما رو تو محوطه دانشكده ديدم . منم همينطور . منم شما رو چند بار ديدم - ! كاوه – انگار شكستن جناق سينه من باعث آشنايي شما شد ! فكر كنم اگه من كشته مي شدم شما دو تا با هم عروسي مي كردين : فرنوش دوباره خنديد و من چپ چپ به كاوه نگاه كردم كه كاوه به فرنوش گفت ! نگاه به چشماي اين نكنين ! اين مادر زادي چشماش چپه - . بس كن كاوه خان - بابا جون اين تصادف بزرگيه .حتما بايد چهار تا بزرگتر بيان وسط رو بگيرن شايد كار بكشه به شركت بيمه زندگي و عقد –كاوه ! دائم و عروسي اين حرف ها !! كاوه - : بعد رو به فرنوش كردم و گفتم . خواهش مي كنم شما بفرماييد .فرنوش – اجازه بدين تا منزل برسونمتون ! كاوه – خيلي ممنون . بهزاد جون سوار شو : دست كاوه رو كه بطرف دستگيره ماشين مي رفت گرفتم و به فرنوش گفتم . خيلي ممنون . مزاحم نمي شيم . شما بفرماييد - .فرنوش – پس بازم معذرت مي خوام . خداحافظ : اينو گفت و سوار ماشين شد و رفت . كاوه در حاليكه پشت سر ماشين دستش رو تكون مي داد گفت ! خداحافظ بخت پسر االغ ! حيف كه در روت باز نكرد منظورت منم ؟ - ! كاوه – نه بابا ! منظورم االغه بود ! شما كه ماشاهلل عقل كل ين . بيا بريم خونه كار دارم عذر مي خوام ، وكيل و وزيرها ! تو خونه منتظرتون هستن ؟! وهللا هر كسي ندونه فكر مي كنه االن از اينجا يه سره بايد –كاوه 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍂طولانیه ولی ارزش چند دقیقه وقت گذاشتن و خوندن رو داره.....🍂🍃 ⚡️ورودی ها و خروجی های دل❤ ✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📝روزی حضرت موسی بن عمران(ع) در راه به جوان بی ادبی برخورد کرد. آن جوان در کمال وقاحت و بی شرمی گفت: «ای موسی! من آنچه را خدای تو گفته به جا بیاور، انجام نخواهم داد و آنچه را که امر کرده ترک کنم، به جا خواهم آورد. از طرف من به او بگو که تو هم به هر نحوی می خواهی مرا عقوبت کن.» حضرت موسی(ع) از او صورت برگرداند و به راه خویش ادامه داد تا این که روزی در حال مناجات، خداوند متعال به او فرمود: «ما پیغام آن جوان را که به تو داده بود تا به ما برسانی شنیدیم گرچه تو شرم داشتی که آن پیغام را به ما برسانی. از طرف ما نیز این پیام را به آن جوان برسان و به او بگو ما تو را به عقوبتی مبتلاساخته ایم که بالاتر از آن تصور نیست. اما اکنون درد آن را درک نمی کنی. روزی درد آن را می فهمی که راه گریزی برایت نیست. ✨ حضرت موسی(ع) عرض کرد: پروردگارا! من آن جوان را بسیار سرحال و خرسند دیدم و در او هیچ گونه گرفتاری مشاهده نکردم. خطاب شد: ای موسی! هر گاه من به بنده ای غضب کنم، بزرگترین عقوبتی که به او می کنم، آن است که لذت عبادت خود را از او می گیرم تا در اثر عدم لذت از عبادت ،عبادت مرا ترک کند و مستحق عقوبت دائم و خلود در آتش جهنم شود و این جوان را به چنین عقوبتی مبتلانموده ام، ولی اکنون متوجه نیست و به زودی متوجه خواهد شد. ✨ و حالا ما در این بلا و عذاب الهی گرفتاریم و غوطه ور اما نمی فهمیم و از این خواب ، بیدار نمی شویم . بلایی که بزرگترین است و عمیق ترین سقوط . خواستم تا راهی نشانم دهد و از این بلا بیرون بیایم . گفت : همه ی راهها در خودت خلاصه می شود . در زبانت ، در چشمت ، در گوشت . ✨ هر حرفی را هر وقت و هر جا می زنی در حالی که هیچ فایده ای برایت ندارد . حرفهای پوچ و بی فایده ، سد راهی می شود برای فهمیدن لذت مناجات با محبوب . علاوه بر این ، کلمه به کلمه ی حرفهایت ، ثبت می شود[1] و قیامت و حشر و نشرت را سخت و سنگین می کند و این تویی که باید برزخت را ، همان راه طولانی و سخت را ، با کوله بار سنگینی از پوچ ها حمل کنی . ✨ چشمت را باز میکنی و هر چیزی را نگاه میکنی و فکری به حال دلت نمیکنی ،حتی اگر نگاهت حرام را هم لمس نکند ، باز هم خیلی چیزها را نباید نگاه کنی ؛ خیلی از کتاب ها را نباید بخوانی . مگر قلب صاف و ساده ات چقدر ظرفیت دارد که آن را با هر چیز ندیدنی پُر کنی ، همین است که وقتی الله اکبر نماز را میگویی، تازه به یاد بیچارگی های خودت می افتی و چیزهایی را که فراموش کرده بودی ، در نمازت پیدا میکنی. ✨ بگذر از این همه ندیدنی ها تا دلت صاف و ساده بماند . مگر نشنیدی که امیر بیان فرمود : القلب مصحف البصر [2] دل ، کتاب چشم است ، هرچه را نگاه کنی ، در دلت ضمیمه می شود و تو به هنگام خلوتت با معبود ، فکر و ذکرت می شود آنچه در دلت انبار کرده ای . ✨ هر چیز بی ارزشی را گوش می کنی و توجهی به اینکه ظرف دلت با گوش کردن به چیزهای بی ارزش یا کم ارزش پُر می شود ،نداری . عزیزم ! ورودی های دلت را نگه دار تا خروجی آن که لذت حضور در بارگاه محبوب است را لمس کنی 📘[1] ما یلفظ من قول إلا لدیه رقیب و عتید(سوره ق ، 18) [2] نهج البلاغه ، حکمت 409 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 چقدر خوب بودن این آدمهایی که بی ادعا خوب بودن.. مگه نه سهایی که گفت دوباره آرامش رو بهم برگردوند و هربار بیشتر از قبل در کنارش حس پر بها بودن میگرفتم.. هربار اعترافم به اشتباه بودن انتخاب استاد شیرینتر میشد.. همونطور که اشکامو پاک میکردم با صدای گرفته ای گفتم.. +ممنون آقای پارسا لطف میکنید.. بازهم مثل همیشه محجوب جواب داد.. -شما فکر کنید وظیفمه.. پاشید برید خابگاه.. دیگه هم نیاز نیست وقتی تهدید کرد فکر کنید واقعا میتونه کاری کنه... دوباره چونه م لرزید.. -نمیخوام بچها فکر کنن من آدم بدیم... بخدا من کار بدی نکردم اصلا قرار نبود اینجوری بشه.. من فقط اشتباه رفتم.. عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی آرم گفت.. -من باور دارم شمارو... دوستتون زهرا خانوم باور داره شما رو.. علی آقا داداشتون، قبول داره شمارو... پس سحر و ساناز این وسط هیچ کاره هستن که شما از حرفاشون بترسین... خب؟! میدونیکه چقدر مورد اخلاقی دارن که میشه بردشون زیرسوال.. پس از اینا نترسین.. هرچی ضعیف تر باشین، اوضاع بدتر میشه.. نفس عمیق کشیدم... -اره حق با شماست.. باید انرڗیمو بدست بیارم با اونا کاری نداشته باشم.. همش دو ماه دیگه مونده... میرم از اینجای لعنتی.... آقای پارسا با صدای گرفته بدون اینکه کوچکترین نگاهی به سمتم داشته باشه پرسید.. -همه چیه اینجا لعنتی بوده سها خانوم‌؟! فهمیدم منظورشو.. اما خب دوست نداشتم بگم وجود افرادی مثل اون و زهرا هم لعنتی بوده... نبوده واقعا.. ولی دلم نمیخواست هم امیدوارش کنم که موضوعی که بهرحال اون گوشه های ذهنش میچرخید... +نه همه چی... مثلا خواهرونه های زهرا.. برادرونه ..... -دوستانه های من :) ناراحت شدم... دلم گرفت.. ولی بعضی وقتا انگار نمیخواست بشه.. نمیشد که بشه.. شاید حتی خدا نمیخواست که بشه.. شاید هم دست تقدیر قرار بود تو زمان یا مکان دیگه ای برای خواسته ی آقای پارسا ، کاری کنه.. ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 💔 🍃 نویسنده: 📚 +خب بچها وقتشه کم کم همدیگه رو حلال کنیم، نه؟! سحر بود که اینجوری میگفت.. اره والا تو حلالیت نخوای کی بخواد.. ساناز اما پررو تر از اون گفت؛ -اره توروخدا بیخیال بچه بازیامون ببخشید دیه... مخصوصا تو سها... بعد از اخرین کلاس ترم اخر بود همه ی بچها تو حیاط دور هم جمع شده بودیم تا باهمدیگه یه دورهمی صمیمی داشته باشیم و گپ بزنیم و اخرش هم از هم حلالیت بطلبیم.. وقتی ساناز منو مخاطب قرار، دلم نمیخواست بابت اذیتایی که شده بودم حتی نگاهش کنم.. ولی دیگه ارزشش رو نداشت.. حیف بود که حال بقیه رو بد کنم... لبخند آرومی زدم و گفتم، -حتی درباره ی بقول خودتون بچه بازیاتون فکرم نمیکنم، چون صرفا بچه بازی بوده.. +باشه حالا تو ببخش.. -همیشه انقدر راحت حلالیت میطلبی تو... زهرا خطاب به ساناز گفت... اونم ترجیح داد دیگه چیزی نگه... -بچها یه برنامه بچینیم بریم بیرون بابا اینجوری که نمیچسبه.. ناسلامتی فارغ التحصیل میشیما جشن نگیریم؟؟؟؟ آقای رضایی بود که این پیشنهاد رو میداد.. یه بچه پولدار بی دغدغه که با پول اومده بود دانشگاه با پول هم پاس شده بود با پول باباش هم همین الان دفتر کارش اماده بود... +اره محسن جان فقط اینکه نبریمون جایی که نفهمیم یارو زنه یا مرد.... همه خندیدن... اخه یه بار پسرای کلاس رو به اسم جشن تولد خواهرزادش برده بود پارتی شبونه و تنها کسی که قبل از ورود میفهمه و برمیگرده همین آقای پارسا بوده.. -‌حامد خیلی .... زشته جلو خانوما رعایت کن... +نکبت خودت لو دادی که... ما بدبختا چقدراصرار کردیم نگی.. خودت فردا صبحش اومدی تو کلاس گفتی این اینشکلی شد اون اونشکلی، همه رو به باد دادی... احسان خالقی اینو میگفت که خودش یکی از قربانیان این حادثه بود و محض همین اتفاق نامزدش که از بچهای ترم پایین تر بود یک ماه باهاش قهر کرده بود... +احسان من همینجا جلو خانومت ازت عذرمیخوام.. اصلا جاشو شما بگین.. خوبه؟! خانوما بگن.. از کلاس بیست نفره فقط هفتامون دختر بودیم.. منو زهرا ، ساناز و سحر، مریم و مینا .... زهرا آروم توی گوشم گفت که جایی نمیاد... بعضی وقتا با خودم فڪرمیکردم اینهمه محتاط بودن حداقلش اینه که آدم رو از خیلی خطرات حفظ میکنه.. مثلا نیومدنش به مهمونی سحر و ندیدن اون صحنه های.... +بریم این بارو دفعه آخره!! یکم نگاهم کردبعد بیتفاوت شونه ای بالا انداخت... -من میگم بریم کوه... ساناز همیشه دنبال هیجان بود.. +نححححححح منم همیشه ترسو بودم.. خنده ی بلند بلند بچها رو به جون خریدم اما حاظر نبودم برم کوه.. ٭٭٭٭٭--💌 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣💞❣💞❣💞❣💞 💔 🍃 نویسنده: 📚 با بچها هماهنگ شدیم برای رفتن به پارک و پیک نیک دقیقا سه روز دیگه.. سه روز دیگه میشد ۹/خرداد... این تاریخ آشنا تو ذهنم مزه ی دهنم رو شیرین کرد... اونقدر شیرین که از ذوق جیغ خفه ای زدم رفتم زهرایی که درحال آشپزی بود رو بغل گرفتم و خندیدم... -چته دیوونه؟؟؟؟؟؟؟ و همزمان سعی میکرد منو از خودش جدا کنه... +زهرااااااا نه خرداد چه روز مهمییییستتتت بیتفاوت برگشت سمت قابلمه ای که داشت هم میزد و گفت.. -خب میخوایم با بچها بریم بیرون... +نههه نهههه یه چی دیگهههه☹️ -خب تو بگو.. +اوممم تولدمههههه😍 خندید و صورتم رو بوسید... -هزار ساله بشی الهی پس دوتا جشن همزمان داریم.. +بعله دیگه.. منو زهرا باهم رفتیم پارکی که بچها آدرسش رو گذاشته بودن گروه... از دور دیدمشون همه دور هم جمع نشسته بودن... دخترا همه اومده بودن... چنتا از پسرا هم والیبال بازی میکردن.. -مثل اینکه ما آخرین نفریما.. +اره فکر کنم.. -بححح بانوان خوش سیما خوش اومدین.. سلام آرومی دادم به جمع بچها و توجهی نکردم به خوشمزگی سحر.. داشتم بند کتونیمو باز میکردم که گوشیم زنگ خورد... علی بود.. اینموقع صبح آخه.. -سلام داداش.. از جمع دور شدم ولی نگاه کنجکاو پارسا رو دنبال خودم دیدم.. +سلامـ سها دانشگاهی؟! -نه داداش بیرونیم با بچها +کجا دقیقا؟؟ انگار تو خیابون بود.. +خیابونی علی؟! -اره بگو کجایی!! +پارک.... -اها باشه فعلا.. این تبریز بود.. مطمینم اینجا بود.. همون اطراف قدم زدم.. نمیدونم چرا استرس گرفتم.. -سها خانوم چیزی شده؟؟ +سلام اقای پارسا نه منتظر علیم.. -عه مگه علی اقا اینجان.. +فکر میکنم.. -خب بسلامتی چرا انقد نگرانین... همونموقع صدای بوق ممتد ماشینی نگاهمونو به ورودی پارک کشوند.. ماشین علی بود.. دو نفر جلو نشسته بودن و سبحانم از پنجره ی عقبی ماشین آویزون بود... +سهااا سهااااا امروز تولدته اینا میخوانن سوپرایزت کننننن صدای خنده ی بلند بچها فصای پارکو گرفت.. دستی از داخل ماشین سبحان رو نشوند سر جاش.. با خنده رفتم سمتشون.. سبحان بود و علی و حسام.. این اینجا چیکار میکرد اخه.. -سلام خوش اومدین.. با علی دست دادم.. سبحان سبک هم اومد دست بده که محلش نذاشتم.. +امروز با بچها قرار داشتیم به مناسبت فارغ التحصیلی خوش بگذرونیم دور هم که انگاری قسمت بوده شماهم مشارکت کنید... آقای پارسای دهن لق.. +چیقد خووووب بلیم بازی... علی زد پس کلش که بازهم از رو نرفت... اومد نزدیکم و اروم زیر گوشم گفت.. -ترشیده من میگم حسام بهتره، حالا خودت میدونی به من چه.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❣🌺❣🌺❣🌺❣🌺 . . 💔 🍃 نویسنده: 📚 حالا هی من نمیخواستم به این موضوعات فکر کنم هی سبحان بدتر میکرد.. پوووفی کردم و جوابشو ندادم... آقای پارسا مثل صابخونه، علی و حسام و سبحان رو دعوت کرد کنار بچها.. بعد از معارفه ی بسیار طولانی که انجام داد، رو به علی و حسام گفت؛ -امیدوارم امروز بهتون خوش بگذره کنار بچهای ما.. +فقط داش حامد میشه دوباره اون خانوم رو معرفی کنی من یادم رفت اسم شریفشونو.. و درست انگشت اشارش به سمت ساناز بیچاره بود.. که از اولین برخورد از همدیگه بدشون اومده بود.. -چیه جاییت درد میکنه،اره من خانوم دکتلم... بعد هم ایشی گفت و روشو چرخوند سمت سحر.. بچها به مسخره بازیاشون میخندیدن و این منو خوشحال میکرد.. علی سرشو آوورد نزدیک گوشم و زیر لب گفت؛ -کاش پروانه رو آوورده بودم.. خندیدم.. داداش خانواده دوستم.. +چرا انقدر یهویی اخه.. -نمیدونم حسام از یه هفته پیش هی اصرار داشت بریم یه مسافرت سه نفره، از قضا امروز خوردیم به اینورا.. دیدم تولدته، گفتم بیایم... +دولوخ میگه حسام جور کرده بود روز تولدت اینجا باشیم... سبحان دهن لق که نه دهن گشاد.. دنبال حسام گشتم.. کنار محسن ، همون آدم معروفه کلاس، نشسته بود و داشت به حرفاش گوش میداد.. چه یهو همه باهم صمیمی شدن.. +چیه نگاش میکنی؟! -بسه سبحان عح بیمزه... رو به علی ادامه دادم.. -چرا اینو آووردین اصن... باز ننه من غریبم بازیش شروع شد... -خانوم دکتل... سانازم کم نذاشت و در جوابش گفت.. +دلد.. سبحان خودشم خنده ش گرفته بود... -اذیتم متُنه.. و اشاره کرد سمت من.. +بدرک دیگه همه پهن شده بودن کف زمین و میخندیدن.. -حقته سبحان، چته بچه بشین خو.. +هی علی مامانم منو سپرده دست تو اینجوری بام حرف نزنآ.. مسخره بازیای سبحان تموم شدنی نبود.. گوشی سحر زنگ خورد با ببخشید از جمع رفت بیرون.. -سها؟؟؟ +منم بگم درد؟؟! خندید.. -نه الان جدیم.. +عه مگه بلدی.. -سها.. +درد.. -سها جدیم گفت.. +خب بگو.. -میگم چیزه این، این، ... همچنان که سرشو میخاروند.. -این سانازه.. +خب.. -میگم میشه بهش بگی... قبل از اینکه بتونه جمله شو تموم کنه سحر با خوشحالی اومد به سمت جمع و گفت.. "بچهاااا استاااد صااادقی هم داره میاااد" ٭٭٭٭٭--💌 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣ 💔 🍃 نویسنده: 📚 جز چنتا از بچهایی که از جریان خبر نداشتن و سوت زدن از خوشحالی بقیه ساکت شدیم.. پارسا نگاهش به من بود من نگاهم به زهرا و زهرا خشمگینانه به سحر.. آروم دست علی رو گرفتم.. +جونم.. لبخند مصنوعی زدم.. -هیچی.. لبخند زد و رو به سحر گفت.. +چ جالب.. باز ساناز خانوم خواست خودشو نشون بده با لحن نه چندان خوبی گفت.. +جالبی برای یه لحظشه.. دعا کردم ادامه نده که علی متوجه موضوع بشه هرچند که با اومدنش و معرفی ای که سحر خانوم انجام دادن به عنوان "سپهر صادقی، استاد و پسر دایی بنده" سبحان با آرنج اشاره بهم کرد و زیر لب گفت: برادر سپهر.. و چشمکی که چاشنی کارش شد.. حالم بد شد از اینکه سبحان فهمید.. حالم بدتر شد وقتی علی و حسام دوستانه با استاد دست دادن و سبحان هم با مسخره بازی گفت.. -بح سپهر خان.. و استاد هم با تعجب پرسید.. +منو میشناسین.. -نه حاجی شما کی ای؟! داداچ کجا سیر میکنی همی الان دختر عمه ت معرفیت کردا.. استاد چنان جا خورد از خنده های بلند بچها که فکر کنم تا حالا تو عمرش در این حد ضایه نشده بود.. ولی خب بهترین تنبیه برای سبحان همین بود که جوابشو ندن.. و استاد مغروری مثل استاد صادقی هم به تمام این ترفند ها آگاه بود.. ازش رد شد... دوست نداشتم توی اون جمع بمونم.. سر دردم دوباره شروع شد.. بلند شدم و در جواب علی که پرسید و فقط کجا و همین اطراف پاسخ دادم و رفتم.. چرا اینا دوست داشتن منو عذاب بدن اخه.. چقد بی معرفت بودن.. سخته از یکی بخوای فرار کنی ولی هربار جلوی چشمات ظاهر باشه.. نشستم روی یکی از تابا و آروم آروم پا زدم زمین که هول بخوره.. -این همون سپهره؟! سبحان جدی رو میشناختم.. سبحان ولسوز رو میشناختم.. سبحان مهربون.. -خودشه!! +میگی برام؟؟!! -نمیدونستم متاهله!!! دستش که روی زنجیر تاب بود و تکون میداد متوقف شد.. متوقف شد و نگاهم کشیده شد سمت انگشتایی که از فشار بیش از حد سفید شده بود.. لبخند زدم.. علی بفهمه چه حالی میشه!!! چند ثانیه ای گذشت.. -امروز تولدته!! +میدونم.. -حسام بخاطر تو اومده!! +میدونم!! -میخوای چیکار کنی؟! نگاه پارسا رو هم میدونی؟؟! +میدونم!! دوست داشتم اعتراف کنم جدال وحشتناکی شده بین عقل و فکر و منطقم با قلب و ذهن و احساسم.. و نتیجه هایی که برای جهان منطق خوشایند و با دنیای دل نا آشنا... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صلوات خاصه امام رضا(ع) بانوای بسیار دلنشین تقدیم به اعضای کانال حضرت زهرا س ان شاء الله حاجت روا باشید التماس دعای فرج آقا امام زمان عج #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨ پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!. ❣ یادمان بماند که: "زمین گرد است..." ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📕حکایت زیبا و پند آموز و جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟ جواب داد: خودم را می‌بینم. دیگر دیگران را نمی‌بینی! آینه و پنجره هر دو از یک ماده‌ی اولیه ساخته شده‌اند، شیشه. اما در آینه لایه‌ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی‌ شیشه‌ای را با هم مقایسه کن. وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوست‌شان بداری. 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ⚡️
📕حکایت زیبا و پندآموز در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ فروشنده با بی حوصله گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت...هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم. پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود... . اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... _اشکال نداره، یه فال مهمون من باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت ... اما، یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما! معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ... "الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن.. 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ⚡️
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دراز کشیده بود روی پتوی ملحفه دار سفیدی که از تمییزی برق می زد، زیر سرش هم بالش های مخمل قرمز بود با روکش سفیدی که دورتادورش با سلیقه تور دوزی شده بود. همه جای خانه عطر گلاب زده بودند انگار و البته بوی مطبوع غذا هم در فضا پیچیده بود. حالا که بعد از گذشتن چیزی حدود یک ساعت حالش بهتر بود می توانست به اطرافش دقیق نگاه کند. دیوارها تا کمر رنگ کرم بود و با یک خط نازک مشکی از رنگ استخوانی کمر به بالا جدا شده بود. طاقچه ی نه چندان پهنی روبه رویش بود با چند قاب عکس کوچک و بزرگ. پشتی های قدیمی قرمز و جگری که البته هیچ اثری از کهنگی نداشتند به دیوارها تکیه زده بودند. ارشیا کنارش نشسته و با انگشت گل های قالی دست بافت را پس و پیش می کرد... _چقد همه چیز ساده و قشنگه، نه ارشیا؟ انگار از خواب بیدار شده باشد یکهو سر بلند کرد و بعد از چند ثانیه مکث با حواس پرتی گفت: _با منی؟ _اوهوم _متوجه نشدم چی گفتی _هیچی میگم خوبی؟ _آره. شما بهتری؟ _خوبم خداروشکر نمی دونم توی شربتی که بهم داد چی بود کلی حالم بهتر شد. لنگه ی در چوبی قهوه ای باز شد و پیرزن که حالا چادر رنگی ای دور کمرش بسته بود وارد شد و با لبخند گفت: _شربت آبلیمو بود مادر، دل بهم خوردگیتو خوب می کنه. این جور وقتا بخور _دستتون درد نکنه، مزاحم شما هم شدیم _مهمون حبیب خداست. شما چطوری پسرم؟ ارشیا انگار از نگاهش فرار می کرد یا شاید ریحانه بیخود اینطور فکر می کرد! _ممنونم _آبگوشت که دوست دارین؟ _وای نه، ما دیگه رفع زحمت می کنیم. ارشیا جان بریم و گوشه ی پتو را کنار زد. پیرزن چهره در هم کشید و سفره ی ترمه ی توی دستش را باز کرد؛ بسم الله گفت و دست به زانو بلند شد. _این وقت روز با دهن خشک کجا بری؟ از بعد اذان صبح این یه قابلمه آبگوشت گذاشتم سر چراغ با سوی کم که خوب جا بیفته. دیشب آخه خواب علیرضا رو دیدم که اومده پیشم... میگن اگه خواب ببینی که مرده اومده یعنی یه عزیزی میاد دیدنت. خب... کی از شما عزیزتر دخترم گلم؟ _آخه... _ناراحتم نکن! _چشم پس اجازه بدین بیام کمکتون _قربون دستت جوری ذوق کرده بود انگار بعد از مدت ها رفته پیش خانم جان. عجیب بود که ارشیا هم ساکت بود بدون هیچ مخالفتی... پیاله های سفالی پر از ترشی و شور را گذاشت توی سفره و بعد کاسه های گل سرخی و پیاز و سبزی خوردن تازه و دوغی که معلوم بود بازاری نیست. نشست و با عشق به سفره ی جمع و جور اما پر از رنگ و لعاب نگاه کرد. _محشره ارشیا، بیا ببین پیرزن با چیزی شبیه به بقچه از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: _اینم نون خشک شده. داشتم می رفتم سنگک داغ بگیرم که شما رو دیدم _ای وای شرمنده حاج خانوم _دشمنت شرمنده مادر، قسمت نبود. بفرما پسرم قابل تعارف نیست. ارشیا دست روی چشمش گذاشت و گفت: _چشم بی بی جان لبخندی مهربان زد و خودش را جلو کشید. بی بی با گوشه ی روسری بلندش اشک های حلقه زده در چشمش را پاک کرد و گفت: _قربون خدا برم... ریحانه پرسید: _چیزی شده؟ _نه مادر... شوهرت بهم گفت بی بی، بچه هام همه همینو میگن! هرچی به این حاج آقا نگاه می کنم می بینم عین سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. انگار کن علیرضامه با یاعلی بلند شد و آرام آرام سمت طاقچه رفت، یکی از قاب عکس ها را برداشت، بوسید و برگشت. قاب را به ریحانه داد و گفت: _ببین چه شبیهن و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیارد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش.... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
یارب دل ماراتو به رحمت جان ده درد همه را به صابری درمان ده این بنده نداند که چه میباید خواست داننده تویی هر آنچه خواهی آن ده #خدایا_دوستت_دارم ✨شبتون مــ🌙ــاه✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#ارباب_جان❤️ صبـــــــح زود آمـده‌ام تا که خـودم باشـم و تـــو تا گـــداها نرسیدند ، سلامــــی بکنــــم!! صلی‌الله علیک یااباعبدالله الحسین #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین https://eitaa.com/dastah1224/3853 قسمت ۵👆🏻 بري كارخونه بابات و بشيني پشت ميز و به رتق و فتق امور بپردازي ! مرد تقريباً حسابي ! اين دختره تو دانشكده دل از همه برده ! هيچكسي رو هم تحويل نمي گيره ! حاال اومده از تو خواهش مي كنه كه برسوندت خونه ، تو ناز مي كني ؟ . همونطوري نگاهش كردم ! كاوه – شناختي ؟ دمت رو تكون بده عزيزم ! بي تربيت - كاوه – خب چرا سوار نشدي ؟! چرا جفتك به بخت خودت مي زني ؟ اوال ًجفتك نه و لگد ! در ثاني ، چون سوار ماشين نشدم به بختم لگد زدم ؟ - خب آره ديگه ! آشنايي همينطوري شروع ميشه ديگه . بعدشم مي رسه به عقد و عروسي و اين حرفا ! دختر به اين –كاوه قشنگي و پولداري ! ديگه چي مي خواي ؟ هيچي بابا آدم خوش خيال ! اون مي خواست جاي اينكه پيچيده بود جلوي ما ، يه جور تالفي بكنه . اون وقت تو تا كجا پيش رفتي - ! ! كاوه – با منم آره ؟ نگاه كور شدت رو ديدم ! نگاه اونو هم ديدم ! نخورديم نون گندم ، بابامون كه نونوايي داشته مياي بريم يا خودم تنها برم ؟ - ! كاوه – بريم بابا . امروز اخالقت چيز مرغيه راه افتاديم . چند قدم كه رفتيم ، يكي از دخترهاي كالس از پشت كاوه رو صدا كرد و بعد بقيه بچه هاي كالس رو هم صدا كرد و : گفت ! بدوييد بچه ها ! پيداش كردم ! بدويين كه االن در ميره كاوه – مگه من كش شلوارم كه در برم ؟ : همكالسي مون در حاليكه مي خنديد دوباره داد شد ! ياهلل بچه ها االن فرار مي كنه ها - !كاوه – بابا مگه دزد گرفتي ؟ چرا آبرو ريزي مي كني دختر ؟ مگه قرار نبود كه همه بچه ها رو آخر ترم بستني مهمون كني ؟ داري درميري ؟ - به جان تو عادت كردم . از بابام اين اخالق بهم ارث رسيده . از بس بابام از دست مأموراي ماليات فرار كرده . منم واسم –كاوه . عادت شده .... بيا بريم خودتم لوس نكن . مرده و قولش كي به شما گفته كه من مردم ؟ تو اين دوره و زمونه مرد كجا بود ؟ اگه مرد پيدا مي شد كه اين همه دختر دم بخت ويلون –كاوه ! و سرگردون دنبال شوهر نبودن كه الهي گره كور بختشون بدست خودم واشه : كم كم بقيه بچه هاي كالس داشتن جمع مي شدن . نيلوفر كه خودش هم دختر پولداري بود گفت . بيخودي بهانه نيار كاوه . تا بستني بهمون ندي ولت نمي كنيم اوالً كه من از خدا مي خوام كه شماها ولم نكنين و هميشه تو چنگ شما خانم ها ، اسير باشم ! ولي باور كنين ندارم . از –كاوه حاال حساب كن ! شما چه پنهون چند وقتي كه بابام ورشيكست شده . صبح مي خوريم ظهر نداريم ! ظهر مي خوريم ، شب نداريم . يه خونواده آبرو دار چه سختي رو داره تحمل مي كنه ! به خدا قسم كه بعضي وقتا شده كه با شورت جلو همه راه رفتم . نيلوفر – ا..... ! قسم خدا رو هم مي خوره !با يه مايو اينور اونور مي رفتم كاوه – بجون تو كه مي خوام دنيا نباشه اگه دروغ بگم ! پريروز كه رفته بودم استخر باشه مي دم ! آخرش اينكه امشب سر بي شام زمين ميذاريم ديگه ! اگه شما راضي مي شين كه من امشب گشنه سر به –كاوه ! بالين بذارم ، قبوله مي دم اما مي دونم كه شما ها خيلي دل رحم تر از اين حرفايين . فرزاد – اگه بستني رو ندي همين االن اينجا تحصن راه ميندازيم كاوه – ببينم شما چه سندي ، مدركي ، چيزي از من دارين كه صحت گفته هاتون رو ثابت كنه ؟ . فرزاد – نشون به اون نشوني كه اون روزي كه كتابت رو نياورده بودي قول اين بستني رو به ما دادي برو بابا دلت خوشه ! يارو سند محضري رو ميزنه زيرش ، چه برسه به يه كلوم حرف ! تازه من هيچ روزي كتاب با خودم –كاوه نمیارم دانشکده 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره . كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم ! روزبه – اصالً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصالً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون –كاوه ! انقالب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني دوباره بچه ها خنديدن شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟ اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه !چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش –كاوه . شعري برامون خوند كه قانع شديم !گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي ! مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو . چرا بهشون قول دادي ياهلل ، بايد واسه شون بستني بخري - ! كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها ! تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه : بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد ببخشيد آقا آالسكا دارين ؟ : فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت . بعله عزيزم آالسكا هم داريم كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟ : يارو خنديد و گفت اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟ كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟ . فروشنده – بگو بابا جون . كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن : صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت . باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي –كاوه . كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كاله ميره . فروشنده – راست مي گي جوون . ايشاهلل كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصالً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي –كاوه بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟ به وهللا ، اصالً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصالً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون –فروشنده . مثل گل پاك و تميز بود . كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود –فروشنده .! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ ! جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون كاوه – حاال دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي !ها مون : فروشنده زد زير خنده و گفت همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یه روز خانومی داشت اتاق خواب شون رو تمیز میکرد که زیر تخت یه جعبه میبینه. درشو باز میکنه 3 تا تخم مرغ و 10 میلیون پول پیدا میکنه. مات ومبهوت وایستاده بود که یهو شوهرش وارد میشه و وقتی زنشو میبینه دستوپاشو گم میکنه. زنش میگه چرا انقد مشکوک میزنی؟ اینا چین؟؟؟؟؟؟؟؟ فقط راستشو بگو. شوهره میگه من هربار که بهت دروغ گفتم یه تخم مرغ میذاشتم تو اون جعبه زنه باخودش فک میکنه تو دوازده سال زندگی مشترک سه تا تخم مرغ مسله زیاد مهمی نیست و میگه پس این 10 میلیون چیه؟ میگه وقتی تخم مرغا یه شونه میشد میفروختمشون و پولشونو میذاشتم تو این جعبه 〰〰〰〰〰〰〰 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🌴 هیـزم شڪن پیـری از سخـتی روزگار وکهـولت ، پشتـش خمیـده شـده بـود.مشغـول جمـع ڪردن هیزم از جنگل بود. آن قـدر خستـه ونا امیـد شده بود ڪه دستـه هیزم را به زمیـن گذاشت وفریاد زد: دیگر تـحمل این زندگی را ندارم،کاش همیـن الان مـرگ به سـراغم می آمـد ومرا با خود می برد.همین که این حرف از دهانش خـارج شد، مرگ به صورت یک اسڪلت وحشتنـاک ظـاهر شد و به او گفت: چه می خـواهی ای انـسان فانی؟شنیدم مرا صـدا کردی. هیـزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد:ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دستـه هیزم را روی پشتم بگذارم. گاهی ماازاینکه آرزوهایمان برآورده شوند،سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کـنیم چون ممکن است بر آورده شـود وآن وقت ... " تفڪر خود را تغییـر دهیـد تا زندگی شما تغییـر ڪند" 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود. هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده. اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن. وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیات محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش. سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه.... یکی از هیات امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند. اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن. سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدم. چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن. لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهیم! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟ دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم. در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند: آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ✔️ ✍یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم... یه پسر۵،۶ساله امد گفت:داداش یه آدامس میخری؟؟ گفتم:همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم. گفت باشه نشست... بعد مدتی گفت:داداش داری چیکار میکنی؟ گفتم:تو فضای مجازی میگردم گفت:اون دیگه چیه؟ خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه. گفتم:فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتواونجامیسازی.. گفت داداش فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم. گفتم:مگه اینترنت داری؟؟ گفت:نه بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم... مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخوابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم... وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوست دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست؟؟؟ اشکامو پاک کردم...نتونستم چیزی بگم فقط گفتم اره عزیزم دنیای تو ، مجازی تر از دنیای منه! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش... _وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد: _آره... خیلی شبیهه ریحانه پرسید: _پسرتون هستن؟! _بله پسرمه، علیرضاست _فوت شدن؟ _شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه _آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان _خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن... _بله حق باشماست _چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر. _خدا صبر بده بهتون _ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد. و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت: _ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟ _نمی دونم! شاید... بریم؟ _آخه... _لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه _باشه به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت! آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت! همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید. _خوبی؟ _خودش بود _کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست _ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم _خیره ایشالا... _خودش بود ریحانه نه؟ _کی؟ _علیرضا _چی؟ دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده. _باید بریم خونه ی بی بی _چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟ سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت: _فردا میریم ت... _الان _چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟ _الان بریم... لطفا! _گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره. _توضیحش مفصله اما... علیرضا عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞❣💞❣💞❣💞❣ 💔 🍃 نویسنده: 📚 با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت.. +پاشو بریم کیک هم برات آووردن خندیدم.. -حالا کیک کار کدومتون بوده؟! +اوممم پولشو حسام داده، عکسشو من گفتم طراحی کنن، حمالیشم علی کرده😂 -سبحان امیدوارم.... برق تیز نگاه بدجنسشو دیدم.. رفتیم سمت بچها.. کیک دست محسن بود.. -خانوم درویشان پور بیاین که این کیک خوردن داره... همزمان ساناز مصنوعی عوقی زد... برگشتم سبحانو نگاه کردم.. دست پاچه شد دوید پشت سر حسام.. مظلومانه گفت.. -من هیچکارم تقصیر اینه.. درست حدس زده بودم.. یه عکس از بچگیم بود.. تقریبا سه سالگیم.. موهام ژولیده پولیده.. سرما خورده بودم و آب بینیم....... خودمم حالم بد شد.. سلیقه ی پسرا بیشتر از این نبود که.. برای اولین بار بعد از اینهمه مدت از ته دل خندیدم... دست علی رو گرفتم و محکم بغلش کردم.. -ممنونم که انقد خوبین وخوشحالم کردین!! +تولدت مبارک باشه بهترین بقیه ی بچها هم تبریک گفتن و از تک تک شون تشکر کردم.. خاص، تشکر استاد بود که فقط من فهمیدم و بس.. -تبریک میگم، همیشه خوب باشین خانوم درویشان پور و بعد هم با صدای آهسته ای ادامه داد.. -همش خاطره میشه! دوست داشتم به کدوم قیمت؟! مثلا اینکه دلم دیگه نخواد کسی رو قبول کنه؟! یا مثلا این میگرن لعنتی.. یا دانشجوی برتر بودنم که همون ترم اول به فنا رفت.. ولی خب تقصیر استاد چی بود "خودکرده را تدبیر نبود که نبود" تشکر زورکی کردم و ازش رد شدم.. اولین هدیه رو حسام داد.. یه ساعت مچی دخترونه ی صدفی بود.. هدیه ی دوم رو از سبحان گوشی گرفتم و هدیه ی بعد هم برای علی بود که برام ست کفش و کیف خریده بود.. -عححح چه وصعشه خو پ ما چی بدیم؟! +محسن شما همینکه بچها رو نبری جایی برامون بسه.. -استاد شما هم فهمیدین +متاسفانه محسن هم کم نذاشت و رو به سحرگفت -خیلی دهن لقی.. قبل از اینکه بخواد کل کل بین بچها شروع بشه سبحان کنترل جمع رو با بریدن کیک به دست گرفت.. و در آخر قسمت بینی عکس نصیب خودش شد.. و چقدر ما اه اه و اخ اخ اونو تحمل کردیم.. هرچند که با لذت میخورد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم.. انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن.. روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه.. ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم.. برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون.. هوا همیشه خنک بود.. دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون.. روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی... چقدر هیجان داشتم... چه روزایی گذروندم.. درس خوندنام.. معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر.. تلاشم برای انتقالی.. رفتن پیش استاد و اولین بار.. خونه ی سحر.. بیمارستان.. آقای پارسا.. اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم.. همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم.. ایستادم و به سردردش نگاه کردم.. -هیچ وقت از یادم نمیری.. صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد.. ماشین سانتافه ی سفید.. آشنا بود!نه؟؟ همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم.. چقدر بد.. رفتم سمتش.. روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات.. برم.. درو باز کردم و نشستم.. -سلام استاد.. +سلام خانوم درویشان پور.. چقدر شیرین بود حس احترام.... ٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد 🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 🍃 نویسنده: 📚 -روز آخر هم رسید.. +بله و همش شد خاطره های تلخ.. چیزی نگفت.. منم ادامه ندادم.. رفت یه جای دور.. خلوت بود کنار جاده.. نگه داشت.. منتظر حرفاش بودم.. پیاده شد.. حوصله پیاده شدن نداشتم.. اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین.. نگاهم به بیرون بود.. +روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد.. اون روزا درگیر طلاق بودم.. نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم.. میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم.. اما خب من اخرش طلاق میگرفتم.. ولی میدونستم تو بفهمی هم... خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت.. اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران.. گریه هات عذاب وجدان داد بهم.. اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک.. خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم.. من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی.. هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود.. راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب.. اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم.. شد بد هم شد.. اما تهش چیزی نصیبم نشد.. راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم.. پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود.. خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد.. از دستش ندید.. هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم.. بیخیال.. آخرش اینکه "حلالم کنید" به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود.. به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم.. به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم.. به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱 . 💔 🍃 نویسنده: 📚 دلم منو کشوند سمت مسجد.. سمت خدا.. سمت یه آرامش مطلق.. کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت.. وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت.. دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو.. رسیدم "استغفرالله ربی و اتوب الیه"‌ انگاری یه چیزی تو دلم شکست.. رسیدم " وقنـِا عذاب النار" یه چیزی تو دلم شکست.. اشکام آروم آروم چکید.. یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره.. یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه.. شده بود حال من.. شده بود سها درویشان پور... سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود.. این سها خیلی خسته بود.. ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید.. هی آروم نبود، هی آرامش نداشت.. این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت... ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت.. وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود.. یه اعتراف پر از عذرخواهی.. یه اعتراف پر از حال بدی.. میگفت چی؟!. میگفت اولش مسخره بازی.. بعدش عادت.. میگفت اولش اذیت.. بعدش عادت.. میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش.. وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد... چه طعم تلخی داشت برام.. سکوت کردم .. جواب ندادم حرفاشو.. اومدم خوابگاه.. بچها خوشحال بودن.. من غمزده.. بچها خداحافظی کردن.. من نگاه.. بچها کلاه پرت کردن تو آسمون.. من تماشاگر... زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت.. من آرزوی سلامتی... سحر حلالیت خواست.. من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام" آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد.. من فقط تونستم بگم خداحافظ.. گفت حالت بده آره؟! گفتم بلیط دارم و زدم به جاده.. یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم.. ذهنم آروم نگرفت.. دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد.. دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد.. نمیتونستم.. میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو" اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم "حلالم کنید" و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم... بعد از یه روز بلاخره آروم شدم.. آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم... داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم.. داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه.. احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید.. چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟! نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو.. صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم" بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃 💔 🍃 نویسنده: 📚 اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم.. رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم.. خلوت بود.. همه رفته بودن دیگه.. رفتم سمت خونه.. بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم.. لامپش روشن بود... یعنی هنوز اونجا بود.. یه نگاه انداختم.. داشت نماز میخوند.. سجده بود.. با خودم گفتم.. "چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن" لبخند زدم و رد شدم.. در خونه رو زدم.. دوست داشتم یکی بیاد پشت در.. اینطور هم شد.. مامان اومد.. -واااای سهااا چرا نگفتی میای... از ته دلت پرت شدم تو بغلش.. هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم.. -مامان مهربونم.. از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش.. شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد... استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه.. بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد.. دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم... راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای..... تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم.. -جونم!! +جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟ -خوبم مهربونم.. +سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟ -ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی.. خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم.. اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که🙊😂 انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن... یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه... یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله.. یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله.. یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش.. یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی... ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭ 🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره . كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم ! روزبه – اصالً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصالً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون –كاوه ! انقالب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني دوباره بچه ها خنديدن شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟ اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه !چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش –كاوه . شعري برامون خوند كه قانع شديم !گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي ! مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو . چرا بهشون قول دادي ياهلل ، بايد واسه شون بستني بخري - ! كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها ! تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه : بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد ببخشيد آقا آالسكا دارين ؟ : فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت . بعله عزيزم آالسكا هم داريم كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟ : يارو خنديد و گفت اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟ كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟ . فروشنده – بگو بابا جون . كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن : صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت . باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي –كاوه . كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كاله ميره . فروشنده – راست مي گي جوون . ايشاهلل كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصالً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي –كاوه بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟ به وهللا ، اصالً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصالً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون –فروشنده . مثل گل پاك و تميز بود . كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود –فروشنده .! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ ! جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون كاوه – حاال دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي !ها مون : فروشنده زد زير خنده و گفت همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662