eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ #سلام_امام_زمانم💗 بیا ڪہ بے تو نہ سحـر را طاقتے اسٺ و نہ صبـح را صداقتے؛ ڪہ سحـر بہ شبنم لطف تو بیدار میشود وصبح، بہ سلام تو ازجا برمے‌خیزد #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌸 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 👌جالبه, بخونید در شهر "خوی" مردی به نام "امین علیم،" در زمان اوایل حکومت قاجار زندگی می‌کرد. او فرد بسیار "دیندار و عالمی" بود که از خدمت در دستگاه حکومتی و فرمانداری شهری اجتناب می‌کرد. روزی از سوی "خانِ وقتِ" خوی "میرزا قلی،" تهدید به مرگ در صورت عدم همکاری می‌شود و از ترس، به روستایی در شمال خوی، "فرار کرده" و در آن ساکن می‌شود. پس از "یکسال" به خان شهر خوی خبر می‌رسد، امین علیم در فلان روستا در حال زندگی دیده شده است. او گروهی از "چماقداران" خان را برای پیدا کردن امین علیم به آن روستا روانه می‌کند و توصیه می‌کند طوری او را پیدا کنید که اصلا "متوسل به خشونت" نشوند. ماموران خان، به روستا وارد شده و مردم روستا را ابتدا "تطمیع" و سپس تهدید می‌کنند که امین علیم را تحویل دهند. اما مردم از این امر "اظهار بی‌اطلاعی" کردند. ماموران "ناامید" به دربار خان بر می‌گردند. امین علیم، دوستی داشت "صمیمی و زرنگ." شاه از او کمک می‌گیرد و دوست او نقشه‌ای به شاه می‌دهد و می‌گوید امین علیم را نه با "پول و مقام" بلکه باید با "علم" تله گذاشت و به دامش انداخت. دو ماه بعد ۱۰۰ گوسفند را خان به روستا می‌برد و به "مردم روستا" می‌گوید: به هر خانه یک گوسفند "علامت‌گذاری" کرده می‌دهیم و وزن می‌کنیم. ماه بعد برای گرفتن این گوسفندان مراجعه می‌کنیم که نباید یک کیلو "کم" و یا یک کیلو وزن "زیاد" کرده باشند.!! "اگر کسی نتواند شرط خان را رعایت کند یک گوسفند جریمه خواهد شد.!" یک ماه بعد ماموران خان برای وزن گوسفندان به روستا می‌آیند و از تمام گوسفندان داده شده فقط "یک گوسفند" وزنش ثابت مانده بود. دستور دادند "صاحب آن خانه" که گوسفند در آن بود را "احضار" و خانه‌اش "تفتیش" شد و امین علیم از آن خانه بیرون آمد. از امین علیم پرسیدند: "چه کردی وزن این گوسفند ثابت ماند؟!" گفت: هر روز گفتم گوسفند را سیر علف بخوران و شب بچه "گرگی" در آغل او انداختم و گوسفند در شب هرچه خورده بود از "ترسش" آب کرد و چنین شد وزنش ثابت ماند. "امین علیم را نزد خان آورده و به زور نایب خان کردند." امین علیم گفت: این نقشه را در "عبادت خدا" یافتم و عمل کردم. * این ‌که انسان هم باید در "خوف" و "امید" زندگی کند و اگر کسی روزها تلاش کرده و شب‌ها در نماز از خود حساب کشد و ترس بریزد، در این دنیا در یک قرار زندگی می‌کند، نه چاق می‌شود و نه ضعیف و مردنی... نه ناامید است و نه زیاد امیدوار، نه در رفاه محض زندگی می‌کند و نه در بدبختی. * 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃 🍃 🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹 1⃣1⃣ نویسنده: 😎 . . با صدای اذان از حس و حالی که داشتم بیرون اومدم.. یکم اطرافمو نگاه کردم؛ بچهای خودمونو ندیدم.. دست کشیدم صورتمو اشکامو پاک کردم.. چرا این روزا انقد اشک میریزم من😅 بلند شدم دوربین به دست رفتم که عکس بگیرم روز اخر بود و من باید این لحظه های خوب رو ثبت میکردم.. از کنار کاروانا رد میشدم، از کنار کسایی نوحه سرایی میکردن، سینه زنی داشتن، یه عده ای هم هر گوشه کناری خلوت کرده بودن.. چه حالِ خوبی بود که آفتاب سوزان فکه، رملای داغ فکه، باعث نمیشد از روی زمین بلند شن و برن.. اون نزدیکیا، زیر سه تا پرچم آبی رنگِ ، 😁 رو دیدم.. آروم آروم قدم برداشتم رفتم نزدیکش‌.. داشت نماز میخوند.‌. یه سجاده ی قشنگ و بی ریایی پهن کرده بود.. چقد خاکی بود، پر بود از حسِ نابِ بهشت.. وقتی ازش عکس گرفتم، با صدای شات دوربین سرشو بالا گرفت و فورا تسبیحی که تو دستش بود رو نگاه کرد.. +خیلی حال دلتون خوبه؟! جوابمو نداد و همونطور دونه های تسبیحشو جاب جا میکرد.. +شما یار امام مهدی میشین؟! بازم چیزی نگفت.. عصبانی شدم و اینبار بلند تر گفتم؛ +من خیلی بدم که جوابمو نمیدین؟! شنیدم زیر لب لااله الاالله ای گفت.. _نه خواهرم کی گفته شما بدین؟! از منم بهترین شما.. منکه خوب نیستم.. +باششه چرا کلاس میذارید؟! 😒 _بااجازتون من برم😶 بلند که شد فورا بهش گفتم؛ +میشه از آرم ی رو لباستون عکس بگیرم؟! یکم اخم چاشنی صورتش کرد و گفت؛ _سوژه های نابتری نیست؟! منم با پررویی گفتم؛ 😶 تو همین حین عکسی ازش گرفتم که بعد ها شد.....(بگذریم) . . بلند شد و رفت.. چقدر خوبی تو! چقدر خوب بود این آدم! چقدر حرفاش خوب بود! اونروز توی اتوبوس چی گفت که؛ ی (...) ، عجیب دلداده ی شهدا شد.. چقدر این حال خوبمو مدیونش بودم! 😉 😎 🌹❣🌹❣🌹❣🌹❣🌹 ----------—--------------- ------------------------------- 🍃🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙 2⃣1⃣ نویسنده: 😎 زودتر از چیزی که فکرشو میکردم اردوی ی که هرگز نمیدونستم چی برام رقم زده به روز اخرش رسید.. صبح برای نماز بیدار شدم.. باید از همینجا شروع میکردم، اگه اینجا عهد نمیبستم خوب بودنمو دیگه درست نمیشد زندگیم و همچنان آدم نحس قبلی میموندم.. نمازمو خوندم و اومدم تو حیاط خابگاه.. بچها همه جمع شده بودن و آماده ی رفتن.. همونطور که از صحنه ی آخری عکس میگرفتم، از سیستم صوت حیاط آهنگی پخش شد که تحمل بغضمو برام سختتر کرد.. (خداحافظ ای شعر شبهای روشن.. خداحافظ ای ....) با شونه های لرزون دستمو گرفتم جلوی صورتمو اشک ریختم.. زیرلب زمزمه میکردم؛ میشه سفر آخرم نباشه؟! میشه بازم بیام؟! میشه هوامو داشته باشید؟! توروخدا توروخدا سفرم آخرم نباشه.. همه ی بچها با چشمای گریون راهی شدن.. رفتیم سمت اتوبوسا.. کنار اتوبوس آقای خالقی(رضای داستان) وایساده بود و از بچها میخواست زودتر سوار شن.. اقای خالقی از بچهای ارشد دانشگاه خودمون بود و البته مسئول بسیج و اینا.. یه جور خاصی همه دوسش داشتن.. یه جورایی همه بهش اعتماد داشتن.. چهرش یه ارامش عجیبی داشت.. باعث میشد ناخوداگاه براش احترام قائل باشی‌.. وقتی بهم اشاره کرد که سوار شم، تازه فهمیدم نیم ساعته دارم آنالیزش میکنم.. بچها میگفتن میخوایم بریم جایی به اسم ❤ از اونجا هیچی درک نکردم ، فقط بغض مطلق بود برام.. اون روز وقتی آقای خالقی برامون گفت از شهر شهدا خداحافظی کنید و دعا کنید رزق آخرتون نباشه، دلم گرفت.. دوربینمو روشن کردم، پر بود از عکسای کسی که شده بود 🎈 آقای برادری که عجیب شده بود 😉 😎 💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ نمیتوانستم باور کنم یعنی اصلا نمیخواستم که باور کنم با تمام توان تحلیل رفته ام به سمتش خم شدم:چرنده مزخرفه تمام حرفات مزخرف بود امکان نداره که برادر من چنین کارهای کثیفی انجام بده شما مسلمونااا همه تون یه مشت روان پریش هستن صوفی نگاهم کرد سرد و یخ زده:بشین سرجات بچه من انقدر بیکار نیستم که واسه گفتن یه مشت دروغ و چرندیات؛ از اونور دنیا پاشم بیام تو این شهر نفرت انگیز، که هر طرفش سر میچرخوندم برادرتو اون خاطرات نحسشو ببینم اصلا چرا باید اینکارو بکنم؟بابای میلیاردر داری؟ یا شخصیت مهم سیاسی ؟ چی با خودت فکر کردی کوچولو؟ اگه من اینجام فقط و فقط به خاطر اصرارهای دیوونه کننده ی این دوست بی عقلته اونجایی که تو فکر میکنی با رفتن بهش، میتونی برادرِ مهربون و عاشق پیشه اتو پیدا کنی،خوده خوده جهنمه صدای عثمان را شنیدم، از جایی  درست بالای سرم:واست جوشنده آوردم بخور اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر انقدر از کنار خودت ساده نگذر وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟ گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم: بلند شو سارا بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره سرم را بلند کردم. یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟ عثمان رو به رویم نشست درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش:چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا دانیال یه پسربچه نبود خودش خواست خودش، تو رو رها کرد اون دیگه برادرِ سابقِ  تو نیست صوفی رو دیدی؟ اون خیلی سختی کشیده خیلی بیشتر از منو تو همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده دانیال عاشقِ صوفی بود کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟ نه نشنیدی 🍂🌷🍂🌷🍂 ✍ نمیدونی سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه ساراجان حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه سارا زندگی کن دانیال از تو گذشت!توام بگذر خیره نگاهش کردم:تو چی؟ از هانیه میگذری؟ فقط در سکوت نگاهم کرد حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت سکوتش طولانی شد:عثمان جواب منو ندادی پرسیدم توام از هانیه میگذری؟ چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم:راهی جز گذشتن هم دارم؟ راست میگفت هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم و من، دلم چقدر بهانه جو بود بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت سلاخی اش کرد و مرده تحویل زمین داد همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود الحق که خواهری شرقیم عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه،رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم خانه که نه سردخانه ی زندگان! در را باز کردم برقها خاموش بود و همه جا سکوت حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود به زندان اتاقم پناه بردم افکارم سر سازش نداشت ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد همان گریه هایی که هرگز برایم مهم نبود! سرگشته که باشی، حتی چهارچوبِ قبر هم آرامت نمیکند و من آرام نبودم مثله خودم بعد از آخرین ملاقات با صوفی، گرمایِ جهنم زندگیم، بیشتر شد و من عاصی تر.اما دیگر دانیالی برای سرد کردن این آتش نبود، که خودش، زبانه ایی شعله ورتر از گداخته ها، هستی ام را میسوزاند زندگی همان ریتم سابق را به خود گرفت و به مراتب غیر قابل تحمل تر... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حالا دیگر جز عربده های پر تملقِ پدرِ رجوی زده ام در مستی، دیگر صدایی به گوش نمیرسید حتی دلسوزی های مادرانه ی، تنها مسلمان ترسویِ خانه مان زنی که هیچ وقت برایم مهم نبود اما انگار ناخودآگاهم، عادت کرده بود به نگرانی هایِ ایرانی منشانه اش روزها میگذشت و مادر بی صداتر از هروقت دیگر، خانه گردی میکرد. از اتاقش به آشپزخانه، از آشپزخانه به اتاقش بدون حتی آوایی که جنسِ صدایش را به یادم آورد با چادری سفید بر سر و تسبیحی در دست و سوالی که حالم را بهم میزد او هنوز هم رویِ خدایش حساب میکرد؟حالا دیگر معنای مرده ی متحرک را به عینه میدیدم زنی که  نه حرف میزد نه گریه میکرد نه میخندید و نه حتی زندگی فقط بود، با صورتی بی رنگ و بی حس و منی که در اوج انکار، نگرانش بودم من دانیال را می پرستیدم، اما به مادر عادت کرده بودم عادتی که اسمش را هر چه می گذاشتم جز دوست داشتن آن روزها اسلام مانند موریانه، دیوارهای کاه گلی اطرافم را بلعیده بود و حالا من بودم و زمستانی سوزناک که استخوان خورد میکرد و من تمام لحظه هایم را به مرورِعکسهای آن دوست مسلمانِ دانیال در ذهنم میگذراندم تا انتقامِ خانه خرابی ام را از نفس به نفسش بگیرم اما دانیال را دیگر بی تقصیر نمیدانستم اگر او نمیخواستم زندگیم مان حداقل، همان جهنمِ دلنشینِ سابق بود با همان مادرانه های، زنِ ایرانیِ خانه مان حالا دیگر قاعده ی تمام شده ی زندگیم را میدانستم. دانیالی که نبود.. و دوست مسلمانی که چهل دزد بغداد را شرمنده کرد و در این بین نگرانی ها و مهربانی های عثمان، پوزخند بر لبم می نشاند. مدتی گذشت با مستی های بی خبرانه پدر سکوتِ آزار دهنده مادر قهوه ها وملاقاتهای عثمان عثمانی که وقتی از شرایط و حالات مادر برایش گفتم با چشمانی نگران خواست تا برای معالجه نزد پزشک ببرمش و من خندیدم عثمانی که وقتی با دردهای گاه و بی گاه معده ام مواجهه میشد، با نگرانی، عصبی میشد که چرا بی اهمیت از کنارِ خودم میگذرم و من میخندیدم عثمانی که یک مسلمان بود و عاشقِ چای و من متنفر از هر دو.. و او این را خوب میدانست. 🍂🌷🍂🌷🍂 ✍آن شب بعد از خیابانگردی های اجباری با عثمان، به خانه برگشتم همان سکوت و همان تاریکی. برای خوردن لیوانی آّب به آشپزخانه رفتم که صدای باز و سپس کوبیده شدنِ در خانه بلندشد پدر بود مثله همیشه مست و دیوانه خواستم به اتاقم بروم که صدایش بلند شد، کشدار و تهوع آورسااارا صبر کن ایستادم نگاهش کردم این مرد، اسمم را به خاطر داشت؟ تلو تلو خوران دور خودش میچرخید:دختر چقدر خوشگل شدی کی انقدر بزرگ شدی؟ دست به سینه، تکیه زده به دیوار نگاهش کردم این مرده چهار شانه و خالی شده از فرطه مصرف الکل، هیچ وقت برایم پدری نکرد پس حق داشت که بزرگ شدنم را نبیند جرعه ایی دیگر از شیشه اش نوشید:چقدر شبیه اون مادر عفریته ای اما نه.نیستی تو مثه من سازمانو دوس داری نه؟مثه من عاشق مریم و رجوی هستی تمام عمرش را مدام در صورت خودش تف انداخت سازمان قاتلی که برادر و آسایش و زندگی و زنو بچه اش را یکجا از او گرفت دانیال چقدر شبیه این مرد بود، قد بلند و هیکلی، او هم ما را به گروه و خدایِ قصابش فروخت تعادل نداشت:سارا امروز با چندتا از بچه های سازمان حرف زدم میخوام هدیه ات کنم به رجوی بزرگ دختر به این زیبایی، هدیه خوبی میتونه باشه اونقدر خوب که شاید رجوی یه گوشه چشمی بهم بندازه تهوع سراغم را گرفت انگار شراکت در ناموس از اصول مردانِ این خانه بود حالا حرفهای صوفی را بهتر باور میکردم پدری که چوب حراج به زیبایی های دخترش بزند، باید پسری مثله دانیال داشته باشد جملات صوفی در گوشم تکرار شد. جملاتی که از نقشه های دانیال برای رستگاریم در جهاد نکاح میگفت انگار پدر قصدِ پیش دستی کردن را داشت مست وگیج به سمتم می آمد و کریه میخندید بی حرکت و سرد نگاهش کردم چرا دختران مردی به نام پدر را دوست دارند؟ چه فرقی بود میان این مرد و عابرانِ تا خرخره خورده ی کنارِ رودخانه؟ هر چه نزدیکتر میشد، گامی به عقب برنمیداشتم. ترسی نمانده بود تا خرج آن لحظات کنم سر تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم که دستم را از پشت کشید:کجا میری دختر صبر کن بذار دو کلمه اختلاط کنیم باید واست از سازمان و وظایفت در مقابل رجوی بگم اون تمام زندگیشو صرفِ رستگاری خلق کرده خلقِ بی عاطفه خلقِ قدرنشناس اما من مثه بقیه نیستم تو رو پاره تنمو بهش هدیه میدم... 👇 ⏪ ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨﷽✨ ✍پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌ ✅گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. ⇦این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ⇦ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» ⇦این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ وحیوانیت‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید 🌷هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب.!! ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _________ 🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✅داستان واقعی شیخ اسد الله ✍آن سید امام زمانت بود... 💠 زائر عتبات عالیات بود، نجف اشرف، از حرم که برگشت خوابید، در عالم رویا مولا علی بن ابی طالب آمدند به دیدارش، پرسید از حضرت،يا اميرالمؤمنين! آيا در مدت عمرم موفق به زيارت مولا و سيدم و امام زمانم شده ام يا نه؟» حضرت جواب دادند: «بلي.»، گفت: «کجا؟» فرمودند: «حرم من علی (عليه السلام) در وقت فلان و روز فلان، مشرف شدی، آمدی کنار قبر و پايين پای من که نماز بخوانی، ديدی سيدی جلوتر نماز می‌خواند و قرائت او بسيار جلب توجهت کرد... تصميم گرفتی نصف پولی را که در جيب داری بعد از فراعت ايشان از نماز به او بدهی، و گوش دادی به قرائت او، بيشتر جذبت کرد، تصميم گرفتی تمام پولت را به او بدهی و ايشان بعد از سلام نماز، روی خود را برگرداند و به جانب تو و فرمودند: «تو فردا نياز به آن خرجي داری، لازم نيست به من بدهی؛آن سيد امام زمانت بود.» امام زمان ارواحنافداه از همه ی فردای همه ی ما با خبر هستند،مولا حتی آخرین برگ کتاب زندگی مان را می دانند،بیایید تا فرصت هست دخیل ببندیم به چشمان زهرایی اش و بخواهیم از وجود مبارکش، دمِ رفتنمان کاری با ما کند که جد غریبش با حُر کرد،آقاجان اگر نشد عباست باشم،حُرِّ پشیمانت که می توانم بشوم... عاقبت حُر شَوَم و توبه ی مردانه کنم 📚برداشتی آزاد از کتاب شریف اثبات الولایه ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ _________ 🌏 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
شب سردی بود... "زن" بيرون "ميوه‌فروشى" زُل زده بود به مردمى كه ميوه مى‌خريدند. شاگرد ميوه‌فروش، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها مى‌گذاشت و "انعام" مى‌گرفت. زن با خودش فكر مى‌كرد چه مى‌شد او هم مى‌توانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزدیک تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى "خراب و گنديده" داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه.» مى‌توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به "بچه‌هايش" بدهد... هم اسراف نمى‌شد و هم بچه‌هايش شاد مى‌شدند. "برق خوشحالى در چشمانش دويد..." ديگر سردش نبود! زن رفت جلو، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد ميوه‌فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال كارت!» زن زود بلند شد، "خجالت كشيد." چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد... راهش را كشيد و رفت. چند قدم بيشتر دور نشده بود كه "خانمى" صدايش زد: «مادرجان، مادرجان!» زن ايستاد، برگشت و به آن زن نگاه كرد. زن لبخندى زد و به او گفت: «اينارو براى شما گرفتم.» سه تا پلاستیک دستش بود، "پُر از ميوه؛ موز، پرتقال و انار." زن گفت: «دستت درد نكنه، اما من مستحق نيستم.» زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى. اگه اينارو نگيرى، دلمو شكستى. جون بچه‌هات بگير.» زن منتظر جواب زن نماند، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مى‌كرد. "قطره اشكى" كه در چشمش جمع شده بود، غلتيد روى صورتش. دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت: « پيرشى!... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست.❣ 👇 👉🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
🌺🌸🌷🌺🌸🌷🌺🌸🌷🌺🌸🌷🌺 🔵 مرد صابونی و در خواست تشرف به خدمت آقا امام زمان روحی فداه 👈👈 شخص عطّاری از اهل بصره می‌گوید: روزی در مغازه عطّاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکّان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره‌هایشان دقّت کردم، متوجّه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم، ولی جوابی ندادند. ▫️من اصرار می‌کردم، ولی جوابی نمی‌دادند! به هر حال من التماس نمودم، تا آنکه آنها را به رسول (صلی الله علیه و آله) و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. ▫️ مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند: ما از ملازمان درگاه حضرت حجّت عجل الله تعالی فرجه الشریف هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است، لذا حضرت ما را مأمور فرموده‌اند که سدر و کافورش را از تو بخریم. ▫️همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرّع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید! گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده‌اند، جرئت این جسارت را نداریم. ▫️ گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید. اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می‌شوم وگرنه از همان جا بر می‌گردم. و در این صورت، همین که درخواست مرا اجابت کرده‌اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد. بالاخره وقتی تضرّع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحّم نموده و منّت گذاشتند و قبول کردند. ▫️من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکّان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند، ولی من ایستادم! ▫️ متوجّه من شدند و گفتند: نترس، خدا را به حقّ حضرت حجّت صلوات الله و سلامه علیه قسم بده که تو را حفظ کند. بسم اللّه بگو و روانه شو!! این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حقّ حضرت حجّت ـ ارواحنا فداه ـ قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم!! ▫️ ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد. اتّفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم!! وقتی باران را دیدم، به یاد صابون‌ها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت، لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم، ولی با همه این احوال از همراهان دور می‌ماندم. آنها وقتی متوجّه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدّداً خدای تعالی را به حضرت حجّت سلام الله علیه قسم بده. ▫️ من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حقّ حضرت حجّت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم. بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آنجا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می‌خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود. ▫️ همراهان گفتند: تمام مقصود، در این خیمه است. و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقّف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد. به طوری که سخن مولایم را شنیدم، ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی‌دیدم. ▫️ حضرت فرمودند: «او را به جای خود برگردانید؛ زیرا او مردی است صابونی!» این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود، یعنی هنوز دل را از وابستگی‌های دنیوی خالی نکرده است تا محبّت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد... 📚 منبع: ألْعَبْقَرِیُّ الْحِسان، فی شرح احوال مولانا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌺🌸🌷🌺🌸🌷🌺🌸🌷🌺🌸🌷🌺
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت36 رمان یاسمین چه سالم و احوالپرسي اي ؟ پسر ، دختر به اين خوبي و خوشگلي و مهربوني و پولداري رو
رمان یاسمین تو همين دو سه روزه اينقدر عاشق من شده ؟ تب تند زود عرق مي كنه- نترس ، اونم فراموش مي كنه . همين كه به جوون پولدار خوشتيپ جلو بياد ، همه چيز رو فراموش مي كنه .اين ماها هستيم كه . هيچي يادمون نمي ره . تو هم اينقدر خودت رو نخود هر آش نكن . ديگه م حرف اون رو پيش من نزن اين كليه تو بگير ما بريم ! كاوه – بابا بيا اصالً مرده شور تو و اون كليه و كليه خودم و اين زندگي و اين اتاق و اين درس و اين دنيا رو ببره كه ديگه حالم از همه چيز بهم مي - . خوره . كاوه – اينا همه بخاطر عزت نفسي يه كه داري . مرده شور اين عزت نفس رو هم ببره- ! كاوه- دكتر ! امروز حالت هاي شيزوفرني پيدا كرديد . سگ هارتون گرفته ! چخه بد مسب صاحاب . خودم هارم امروز ، احتياج به سگ هار نيست . كاوه – همش ماله اينه كه امروز بهت پوزبند نزدن . واقعاً اسم گاوه بهت بيشتر مي آد تا كاوه- . كاوه – ميرم ديگه نمي آم ها . به درك ، تو هم برو . وهللا به پير به پيغمبر هيچكس به من مديون نيست . هري ! خوش اومدي- هر دو سكوت كرديم . خودم رو با دم كردن چايي مشغول كردم . ده دقيقه اي هر دو نشسته بودم و چيزي نمي گفتيم . چائي كه دم . كشيد ، دو تا ريختم و يكي شو جلوي كاوه گذاشتم ! كاوه – نمي خورم با اون چايي هاي آب زيپوي بيست و پنج زاري . مرتيكه بد اخالق .راه رو كه بلدي ! تريا سر كوچه س- . كاوه – اين چايي رو مي خورم بعد ميرم چون بابام بهم گفته پسرم هيچوقت چيز مفت رو از دست نده . بعد چايي رو كشيد جلو و شروع كرد به خوردن . نگاهش كردم و هر دو زديم زير خنده . بلند شدم و سيب و شيريني اي رو كه اونروز براي فرنوش خريده بودم آوردم اينا رو براي فرنوش خريده بودم ، يادم رفت بيارم بخوره . هر چند اون اينقدر تو خونه شون از اين چيزها و صد برابر بهتر از - اينها هست كه اين چيزها بنظرش نمي آد . اما من اينا رو با عشق و عالقه براش گرفته بودم . چيزي نيست ، يك كيلو سيب و نيم كيلو شيريني ! اما سيب ها رو دونه دونه خودم سوا كردم و تميز شستم . خب هر چي بود حد و توان خودم بود . قسمت فرنوش . بيا تو بخور . بخور كه تو هم برام عزيزي . نبود بخوره : اشك تو چشمام جمع شد و صورتم رو برگردوندم كه كاوه نفهمه ولي انگار فهميد و گفت . من لب به اينا نمي زنم . تو اينا رو به نيت فرنوش گرفتي ، من بخورم ، مي ترسم راضي نباشي حناق بگيرم - . گم شو ، بخور . نوش جونت . هر كسي سهم خودش رو از اين دنيا مي گيره - كاوه – مي شه خواهش كنم اسم فرنوش رو ديگه نبري ؟ . خندم گرفت مي توني يه ضرب المثل بگي كه از كلمات : دست و پيش و پا و پس استفاده شده باشه ! تازه يه مثل ديگه هم هست كه –كاوه . مي گه : كرم از خود درخته چيكار كنم ؟ فكرش مدام تو كله مه . اسمش همه ش روي زبونمه . تو چي فكر كردي ؟ فكركردي كه من آدم نيستم ؟- نه بر پدر و مادرش صلوات كه بگه تو آدمي . حاال پاشو بريم بيرون يه غلطي بكنيم . دلم گرفت تو اين سالن پونصد متري –كاوه . ! ماشاءهلل هزارماشاءهلل اتاق كه نيست ، سالن پذيرائي از مهونهاي خارجيه دو روز از اين جريان گذشت . تو اين دو روز كه براي من دو سال بود ، به خيلي چيزها فكر كردم . به فاصله ها ، اختالف ها ، . دفترچه هاي حساب بانكي ، خونه ها ، اتاقهاي اجاره اي ، خالصه همه چيز فكر مي كردم با گذشت زمان ، بوي عطر فرنوش از اتاقم ميره . اما هر بار كه از بيرون وارد اتاق مي شدم ، اولين چيزي كه . بسراغم مي اومد ، بوي عطر فرنوش بود كه انگار اونجا موندگار شده بود عصري بود كه كاوه اومد . مثل هميشه شلوغ و پر جنب و جوش 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه – سالم بر ارسطوي عصر ما . سالم بر پاستور بزرگ . سالم بر زائر بروخ كبير. سالم بر سالم و زهر مار ! باز ديونه شدي ؟- . كاوه – سالم بر دورافتاده ترين جزيره اقيانوس غم . سالم بر تنها گل شكفته در كوير . سالم بر آخرين ستاره شب . بابا چرا داد ميزني ؟ االن هر كي از اينجا رد بشه فكر مي كنه تئاتر داريم نشون مي ديم . بيا تو سر و صدا نكن- . كاوه – سالم بر درياي محبت . سالم بر حوض عطوفت . بيا تو ديگه ، با دست كشيدمش تو اتاق- . كاوه – سالم بر پاتيل مهربوني . سالم بر آفتاب وفا . سالم بر تشت صداقت با يه چيزي مي زنم تو كله تا . چته ؟ امروز خيلي سر دماغي ؟- . كاوه – اومدم تو رو با خودم به ميهماني دوسي ببرم . به جشن پاكي ها . امروز كار دارم . نمي آم . يه خروار رخت شستني رو دستم ونده- . كاوه – مامم مرا بطرف تو گسيل داشته تا تو را بسوي او بخوانم . به مامت درود مرا برسان و پوزش بخواه و بگو شايد وقتي ديگر. جامه بسيار براي شستن دارم - . كاوه – مامم مرا سفارش كرده كه اگر بر فرمانش ننهادي ، ترا به قهر نزدش بخوانم . به مامت سپاس مرا برسان و بگو كه گاوه سگ كي باشه تا مرا به قهر جائي ببرد- مامم مرا سه اندرز فرموده كه در سختي مرا بكار آيد . نخست آنكه دعوتش را با رويي گشاده و زباني نيكو بسوي تو –كاوه بياورم . بعد آنكه مرا تأكيد داشت كه با دشنام و درشت خويي تو را فرا خوانم و پايان سخن آنكه با پخي كه در فرهنگ لغات پس . گردني باشد ، ترا به سراي خويش ببرم . انتخاب طريقت از توست . به جان كاوه كار دارم . باشه يه شب ديگه- مرتيكه مادرم برات تهيه ديده ! شام درست كرده ! از صبح تا حاال تو آشپزخونه زحمت كشيده برات تخم مرغ آماده كرده ، –كاوه شب نيمرو كنه . تازه پدرم هم خودش رو آماده كرده كلي نصيحتت كنه و در فوايد خويشتن داري و صبر و در مضار شتاب و زياده . خواهي برات سخنراني كنه . پاشو وگرنه مادرم نيمرو رو ور ميداره و دست پدرم رو ميگيره مياد اينجا بابا من هر گونه دوستي با تو رو تكذيب كردم ! شما ها ماشين لباسشويي و كارگر تو خونه تون دارين ، من بدبخت بايد رخت - . هامو خودم با دست بشورم . بذار به كارم برسم . كاوه –رخت هاتو وردار بريم خونه ما . برات مي اندازم تو ماشين يه دقيقه اي مي شوره همين يه كارم مونده . حال اگر اندكي دير به جشن برسيم برايمان خسران دارد ؟- . كاوه – دارد ، دارد . بيضه مرغ تباه مي گردد . برخيز برويم . شتاب كن . خورشيد خاموش شد . اولين ستاره شب درخشيد . در حاليكه با خودم غر مي زدم . صورتم رو اصالح كردم و لباس پوشيدم و از خونه بيرون اومديم . كاوه – بيا ارابه را تو هدايت كن . شايد ديگر چنين چيزهايي پا ندهد و آرزوي راندن ارابه آتشين بر دلت بماند اگه راي تو بر اين قرار گيرد زهي سعادت كه . من راندن چنين گاري را نياموخته ام .د ون شأن ماست بر چنين كجاوه اي بنشينيم- . با آژانس برويم حيف از دراز گوش كه مركب شما باشد . روز نخست كه با درشكه به تهران آمدي را از ياد برده اي ؟ شنيده بوديم كه –كاوه آسالت را فرش تصور كرده ، گيوه را از پا بركنده اي ! برو و بر ركاب پاي بگذار و بر مسند شاگر شوفر جلوس كن . ما خويشتن . كالسكه سلطنتي را هدايت مي فرماييم . هر دو با خنده سوار شديم و به طرف خونه كاوه حركت كرديم . كاوه ، يه جا نگه دار يه جعبه شيريني بخرم . دست خالي بده بريم- . كاوه – بد اونه كه نباشه . شيريني براي چي بخري ؟ خودت مثل قند شيريني با اون اخالقت گم شو ، حاال من يه روز عصباني بودم ها ! حاال مادرت چي درست كرده ؟- . كاوه – پنجاه تا تخم مرغ رو برات شكونده املت درست كرده خبري ، چيزي نيست ؟ يعني چه خبر 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین نگاهي به من كرد و با پوزخند گفت ... اون ضرب المثل رو شنيدي كه توش از كلمات دست و پا و- مرده شور تو رو با اون ضرب المثل رو ببرن . منظورم اينه كه همينطوري چه خبر ؟- .كاوه – بپر از اين كيوسك روزنامه فروشي ، يه روزنامه بخر هم تو از خبرها مطلع بشي هم من تا دو سه تا كلفت به آدم نگي ، جواب نمي دي و ول . برو بابا ، چيز خوردم ، ببخشيد ! آدم نمي تونه دو كلمه از تو چيز بپرسه - . نمي كني خيلي خب قهر نكن . شنوندگان عزيز با سالم ، اخبار تهران و كوي دلدادگان را به سمع شما مي رسانم . ديروز خانم –كاوه فرنوش ستايش ، عزيز بابا ، نور چشم مامان ، ليلي معروف ، تهران را به مقصد اروپا ترك گفت . يكي يك دانه فوق الذكر ساعت چنين شايع است كه نامبرده ، فرنوش ستايش ، عزيز .5 بعدازظهر ديروز بوسيله محمل اختصاصي خود عازم ديار غربت گرديد دردانه مهندس ستايش ، بعد از حمله وحشيانه و خشونت آميز شخصي به نام مجنون فرهنگ ، جهت تمدد اعصاب به ويالي اختصاصي خود به مغرب عزيمت فرموده اند . آگاهان از بازگشت بانوي محترم ، گوهر زيباي شهر ، اطالعي در دست ندارند . گفتني است كه ناظران ، جگر گوشه مهندس ستايش را به هنگام ترك كشور بسيار اندوهناك وصف كرده اند . شايان ذكر است كه ليلي با چند هزار دالر به اين سفر رفته تا به سفارش باب خود تمامي اشرفي هاي طال را در خاك بيگانه خرج نموده تا كمي از . عقده هاي دل غمگين گشاده شود . تا يك جاي بعضي ها بسوزد ! يعني دل بعضي ها بسوزد . پايان خبر ديروز . انگار يكي چنگ انداخت و دلم رو از جا كند . هيچي نگفتم . ساكت جلوم رو نگاه كردم . كاوه – چشمت كور ، دندت نرم . ناز و نوز كردن اين چيزهارو هم داره ديگه . منكه چيزي نگفتم- . كاوه – رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون . آرزو مي كنم هر جا كه هست ، خوشبخت باشه و خوشحال- . كاوه – ميگن تنها چيزي كه حدي نداره ، خريته . عاشق نيستي بفهمي من چي ميگم - ببخشيد جناب مجنون . حاال خيالت راحته كه ليلي سفر كرده ؟ اگه چند وقت ديگه با رقيب اونو ببيني ، سرت به سامون مي –كاوه آد و دلت قرار مي گيره ؟ . نه ، نه اون كه توم فكر مي كني برام ذره ذره مردنه . اما يار خوش باشه ، گور پدر دل ما- . كاوه – صيد با پاي خودش اومده بود تو دام . صياد ما چرتي بود . حوصله صيد سر رفت ، راهش رو كشيد و رفت . بگو هر چه مي خواهد دل تنگت بگو- . كاوه – باور كن بهزاد ، هر بار كه از دستت عصباني مي شم ، ميرم خونه و هي محكم مي زنم به كليه م و بهش فحش ميدم ! مي بينم گاهي كليه ام درد مي گيره ، نگو مشت ميزني رو اون يكي- كاوه – پسر تو براي من مثل برادري . براي پدر و مادرم مثل پسر دومشون . چرا لجبازي مي كني ؟ بازم شروع كردي؟ تو مثل برادر متي ، عاليه . پدر و مادرت هم دور از جون مثل پدر مادر خودم . اين هم عاليه . اما ديگه از - . اون حرفا نزن . در همين موقع به خونه كاوه كه يه خونه بسيار بزرگ با حياطي كه مثل باغ بود رسيديم هر وقت پا توي اين خونه ميذارم حرص مي خورم . توي اين خونه به اين بزرگي سه نفر با دو تا كارگر زندگي مي كنيم . –كاوه ... ده تا اتاق توش خاليه . اون وقت تو بايد كاوه دست بردار . منو آوردي مهموني يا آوردي بچزوني ؟- كاوه – آهني را كه موريانه بخورد نتوان برد از آن به صيقل زنگ بر سيه دل چه سود خواندن وعظ نرود ميخ آهنين در سنگ بالخره من نفهميدم سيه دلم ؟پاك دلم ؟چي م؟- . كاوه – چارپايي بر او كتابي چند . برادر من قهرمان بازي رو بذار كنار . تو اين روز و روزگار بازار نداره . من هيچوقت بازاري كار نكردم- : كاوه نگاهي به من كرد و مستأصل گفت . بفرماييد ، پياده شيد انسان پاك 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📅 1397-09-25( ۲۵ آبان ۱۳۹۷)هجری شمسی 1440-04-08( هشتم ربیع الثانی ۱۴۴۰) هجری قمری 2018-12-16( ۱۶ دسامبر ۲۰۱۸)میلادی 🌹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ♦ روز پژوهش 🌛این یکشنبه قمر در برج واقع است. 🌸 این یکشنبه برای امور زیر خوب است: 🔹خرید و فروش 🔹شکار و صید 🔹 مسافرت خوب است 🔹برای انجام کارهای مهم نیک است 🔹 دیداربزرگان 🔹آغاز معالجات و درمان 🔹 ارسال کالاهای تجارتی 🌹نوزاد تولد شده در این یکشنبه شایسته و صالح باشد و عمر دراز دارد ان شاالله. 🌷اما در این یکشنبه شب ، (روز یکشنبه که شب شد ) و امید است فرزند حاصل از آن حافظ قرآن شود و راضی به قسمت و روزی خویش باشد. و از جمله مباشرت برای دفع غرائز و صحت جسم خوب است به سفارش امام رضا علیه السلام. ✂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری، و باعث کوتاهی عمر گردد . 🚫 یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری ،خوب نیست و موجب دردسر می گردد. 🚫️ این یکشنبه برای (رفع موهای بدن با نوره یا همان پودر بهداشتی ) روز مناسبی نیست. بطور کلی نیمه اول ماه (۱۵ روز دوم ) چون جرم ماه در حال بزرگ شدن است برای نوره کشیدن مناسب است. اما از فواید نوره: بطور کلی نوره کشیدن موجب تقویت بدن می گردد. 🔹 یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕 یکشنبه برای بریدن، دوختن ، خریدن و پوشیدن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. 🕓 وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. 🌸 اذکار روز یکشنبه : - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت 🌸 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به حضرت علی علیه السلام و فاطمه زهرا سلام الله علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منابع : 📔حلیة المتقین 🗓 مجموعه تقویم های نجومی معتبر 📖 مفاتیح الجنان 🗒تقویم جامع رضوی 📗 بحارالانوار و... 🌸اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ꧁🌺꧂‌گلچین꧁🌺꧂ 🌼🍃🌸🍃🌼
🌹🌹🌹 حضرت موسی به عروسی دوجوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت وحجله عروس و داماد دید!!! از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟ عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس داماد است ماری سمی درمیان بستر این دوجوان خوابیده ومن باید در زمان ورود آنها دراین حجله جان هر دو را به امر پروردگار دراثرنیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دوجوان نیکوکار و مومن قومش رفته وصبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت امادر کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا درحال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید!!! از خدا دلیل دادن این وقت وعمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرییل نازل شدو گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت. موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شمارا در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود وهمسر بیمارم در راه بودم لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید. بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم غذای خودرا به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کردو گفت برای همسرم هم غذابدهید اونیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. باخجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را بمرد داد و اودرهنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت باپیامبر خدا دراولین روز زندگی مشترکمان را کردو رفت. وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب مابود گشت، پس ماهردو دیشب را تااکنون بعبادت گذارندیم و العجب شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید. جبرییل ع فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده این بر ایشان بیاموز و داستانشان برهمگان باز گو باشد که چراغی گردد بر خلق ما برای نیکی به دیگران و مصاحبت پیامبرانی چون تو در جنت.... 🌹🍃🌹🍂🌹🌹🍂🌹🍃🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر،زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم پدرنقش زمین بود و من نقشِ سینه اش این اولین تجربه بود شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام باباآنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست گیج بودم از حرفای پدر از زمین خوردن از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان از برخورد مادر بالای سرش ایستادم دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد سینه اش به سختی بالاو پایین میرفت وسوسه شدم به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد گوشهایم یخ زد تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذره ایی عشق همان حسی که اگر میدیمش هم نمیشناختم روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم انگار جانهایش داشت ته میکشید نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم نگرانی شادی یا غمگینی اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگیم یک حس بودم چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم گوشیم زنگ خورد یک بار دوبار سه بار جواب دادم صدای عثمان بود صدای عثمان بلند شد:چرا جواب نمیدی دختر با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم: عثمان بیا خونمون همین الان گوشی را روی زمین انداختم مدام و پشت سر هم زنگ میخورد اما اهمیتی نداشت.عقب عقب رفتم تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم یعنی این مرد در حال مرگ بود چرا ناراحت نبودم چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد هیچ وقت زندگی نکرد همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد حالا باید برایش دل میسوزاندم دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم صدای زنگ در بلند شد در را باز کردم عثمان بود با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش.. نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد:چی شده؟ طوریت شده کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران:سارا با توام تموم راهو دوییدم حالت خوبه به سمت پدرم رفتم:بیا تو درم ببند پشت سرم آمد در رابست وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا اینجا چه خبره چه بلایی سرش اومده سر جای قبلم نشستم مست بود داشت اذیتم میکرد مادرم هلش داد 💕🌹💕🌹💕 ✍فشاری که به دندانهایش میآورد چانه اش را سخت نشان میداد بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت نبضش را گرفت گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت:سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی مثه الان ساکت میشینی سرجات زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم (مرده؟) به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت:نه اما وضعش خوب به نظر نمیاد جلوی پایم زانو زد بخور رنگت پریده لیوان را میان دو مشتم گرفتم سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست:مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد یا حرفی نزنه به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم: بیرون نمیاد فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه سرش را به سمتم چرخاند دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد به سرعت به طرف در رفت:پس یادت نره چی گفتم  مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر،ماجرا را جویا شدند عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد و من فقط نگاهش میکردم بی حرف و بی احساس امدادگران کارشان را شروع کردند ماساژ قلبی تنفس مصنوعی احیا هیچ کدام فایده ایی نداشت نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش ازحد الکل.. مُرد تمام شد لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسیداما چرا خوشحالی در کار نبود یکی از امدادگران به سمتم آمد:خانوم شما حالتون خوبه صدای عثمان بلند شد دخترشه ترسیده چرا دروغ میگفت، من که نترسید  بودم امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد:اجازه میدی، معاینه ات کنم عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست زانوهایم قدرت ایستادن نداشت دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشتم. صدای متعجب عثمان بلند شد:سارا جان کجا میری صبر کن باید معاینه شی چقدر فضا سنگین بود انقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد چشمانم سیاهی رفت و بیحال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد! ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تک ِ لحظاتِ زندگیم تار بود و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم. روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد:خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد:از حال رفتی پدرتو بردن تا جاییکه میشد همه ی کار رو انجام دادم سرش را پایین انداخت. صدایش حزن داشت:پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون میآوردم توخونه و خواهرام لقمه لقمه میذاشتن دهنش مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم اما پدر تو مکث کرد بلند و کشدار فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه مهم نبودهیچ وقت مهم نبود مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد اما چرا انقدر دیرو ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنِهایِ دخترانه ام نشد؟ سرم گیج رفت چشمانم را بستم: اهمیتی نداشت نه خودش نه مرگش عثمان نفسی پر صدا کشید:با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم :اینجوری نگام نکن نمیتونستم تنهاتون بذارم باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی کاش محبتهایش حد داشت کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند تن صدایش را پایین آورد:میدونم الان وقتش نیست اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و درو بست اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه وزیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد:هر چند که حال خودتم تعریفی نداره او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان سارا لجبازی نکن من کاری به تو ندارم اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه پیرزن بیچاره از دست میره ها اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی دوستم، پسر خوبیه بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره از کدام رنگ حرف میزند؟در جعبه مدادرنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمیرسید صدای زنگ در بلند شد: غذا رسید نترس، نمیذارم بیان داخل با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد: اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه 💕🌹💕🌹💕 ✍مدتی از آن روز گذشت عثمان هروز با ظرفی پر از غذا به سراغمان میآمد خانه را کمی مرتب میکرد به زور مقداری غذا به خوردم میداد هوای مادر را داشت محبت میکرد نصحیت میکرد پرستاری میکرد و به قول خودش رسم مسلمانی به جا میآورد اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام و تانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان میزدم تا هر چه دلش میخواهد، پسرانه خرجش کند چون من اهل ولخرجی نبودم مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر میشد سکوت خیره شدن چسبیدن به اتاق و سجاده نخوردنِ غذا همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد و من را بی تفاوتتر از سابق عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر و من فقط نگاهش میکردم نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمیشدیم. تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم حوالی عصر به خانه برگشتم برقهای خانه روشن بود و این نشان از حضور عثمان میداد آرام وارد خانه شدم... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃 يك نفر در زمستان وارد دهی شد و توی برف دنبال منزلی می گشت ولی غريب بود و مردم هم غريبه توی خانه‌هاشان راه نمیدادند . همين‌جور كه توی كوچه‌‌های روستا می گشت ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند . از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟ گفت زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاد . ما دنبال دعا نويس می گرديم از بخت بد دعانويس هم گير نمياريم . مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم . فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت : اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد . از قضا تا آب دعا را به زائو دادند زائيد و بچه صحيح و سالم به دنيا آمد . از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند . بعد از رفتنش یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته : خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که: شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.  می خواست کمکش کنم. لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین. رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجة بن الحسن (عج) را خواب دیدم... فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟ آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند... وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛ ولو به جواب دادن سوال رهگذری 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ ✍داستانِ واقعی حکایت شنیدنی ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج ✅دختر آیت الله اراکی عازم سفر حج بود،نگران بود قبل از سفر از ازدحام جمعیت هنگام طواف بیت الله، از پدر خواست ذکری را بیاموزد به او که کمک حالش باشد برای انجام مناسک،آیت الله ذکری را قبل از رفتن به او آموخت: «یا حفیظ و یا علیم» می گفت دختر آیت الله در طول ایام حج این ذکر را می گفتم و بی دغدغه زیارت میکردم،روزی عده ای از مسلمانان سودانی هم آمده بودند زیارت خانه ی خدا، ازدحام شد اطراف بیت الله، غصه ام گرفت که ای کاش بود محرمی همراهم که مرا محافظت می کرد در این جمعیت 🌀همین که این فکر به ذهنم رسید کسی از پشت سَر به من گفت همراه امام زمانت باش تا محافظت شوی، بی مقدمه پرسیدم امام زمانم کجاست؟ جواب داد مقابلت، جلوتر از خودم دیدم سید جلیل القدر و با کمالاتی را،همراهش شدم و شروع به طواف خانه ی خدا کردم، هیچ کس نزدیک نمی شد در طول آن دقایق، همین که طواف تمام شد دیگر آن بزرگمرد را مشاهده نکردم... 💚 امام زمان ما قربانش رَوم غیرت دارند به زنان امتشان، در دعاهایشان از خداوند می خواهند به زنان این امت عفت و حیا عنایت کنند، خیلی غصه ی مارا می خورند مولا، از ما و نگرانی هایمان تک تک باخبرند، ای کاش ما هم کمی از نگرانی هایشان با خبر می بودیم... جغرافیایِ کوچک من بازوان توست ای کاش تنگ تر شَود این سرزمین به من 📚برداشتی آزاد از ملاقات دختر آیت الله اراکی با امام زمان عج 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💞🌷💞🌷💞🌷💞🌷💞 3⃣1⃣ نویسنده: 😎 شب شده بود که رسیدم شهر خودمون... اتوبوس جلوی در دانشگاه نگه داشت. آقای خالقی بلند شد ؛بعد از احوال پرسی ک از بچه ها کرد گفت : بچه ها میشه ازتون یه خواهش کنم ؟🙃 . میشه بمونید بر سر ک با شهدا بستین ؟ بغضم گرفت ..😞 یعنی میشه بمونم برسر عهدم ؟ میشه دیگه بد نشم ؟😓 دوس دارم حال دلم همین شکلی بمونه خدایا میشه کمکم کنی ؟!🙏 اونشب تا صبح با خودم حرف میزدم و اشک میریختم..😭 دلتنگ شبای قشنگ خوابگاه بودم .. دلتنگ روایتگر یا ... حتی دلتنگ اخمای 😐 با صدای اذان صبح بلند شدم و رفتم وضو گرفتم.. نماز خوندم .. با همون ام ک تو سفر بهمون داده بودن..📿 بعد از نماز به نیت تمام شهدامون یک دور تسبیح فرستادم..🌺 ..💔 روز بعد با یه تیپ کاملا ساده رفتم دانشگاه .. نمیدونم چرا..؟! اما دیگه دوست نداشتم آرایش کنم یا اونقدر به خودم برسم که همه نگاه ها روی من باشه ...💅 وقتی رفتم سر کلاس اولین صندلی خالی نشستم .. شنیدم ک دوستم الهام از آخر کلاس گفت تو چرا شدی عین میت؟؟😑 بلند شد اومد کنارم صورتمو گرفت و گف :اتفاقی افتاده ؟! +نه الهام خوبم بخدا ...😄 (بالاخره باید عادت میکردن به ریحان جدید😎) پایان اون روز رفتن دفتر بسیج دانشگاه .. آقای خالقی تو اتاقش بود _سلام وقتی منو دید بلند شد 👀 +سلام خانم صالحی بفرمائید.. رفتم رَمِ دوربینمو دادم دستش ..📸 _آقای خالقی این عکس ها و سفارش شما 😊 لبخند زد ؛ ممنون لطف کردین 🌺😄 با خداحافظی از اتاقش اومدم بیرون .. کاش منم مث شما باشم..💔 😉 😎 💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷💕 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♻💫♻💫♻💫♻💫♻ _چهاردهم 4⃣1⃣ نویسنده: 😎 هنوز مناطق بودم.. باید تا اوایل عید نوروز اونجا میموندم .. روزای خوبی برام سپری میشد .. اینجا بودن و کنار نفس کشیدن رو به هرجای دیگه ترجیح میدادم.. اونقدر کنارشون نفش کشیدن بود که دوس داشتم کل عمرم و زندگیم رو بمونم کنارشون ..😍😍 امروز خادم اروند بودم..😎 داشتم از همون آب های جاری اروند وضو میگرفتم.. که گوشیم زنگ خورد 📱 رضا بود 😑 کاروانشون ک چن روزه رفته چیکار داشت دیگه ؟ +به سلام داش رضا فرمانده 😒 دوباره این بشر چندش شد و گفت: سلام عزیز دلم خوبی نفسم بعدشم خودش مرد از خنده😂 _حرفتو بگو رضا نمازه وقت ندارم !😐 خواستم بگم خیلی قشنگ شده شهید شی همشو خودم برات قاب میگیرم خداحافظ عشقم😉 (قطع کرد) چی گفت این بشر من که نفهمیدم..😐 ❤ شاید یک ماهی از اون سفر که این روز ها به عنوان ازش یاد میکنم، گذشته..💔 تو این یک ماه اونقدر خودم رو به نزدیک کردم ک حتی مامانم تعجب کرده ! من پیدا کردم رفیق هایی که برای تا آخر عمرم کافیم بود...😍 تو همون هفته از طرف آقای خالقی دعوت به همکاری شدم.. یعنی شدم عکاس ثابت تمام مراسمات دانشگاه 😎 زود تر از چیزی ک فکر میکردم کارت فعال رو بهم دادن... لبخند زدم ☺ از یادآوری روزیکه بچه ها کارتو تو دستم دیدن ..👀 همه میگفتن : ریحانه مگه تو از بسیج متنفر نبودی ؟!😐 من عاشق شهدا بودم هرچی اونا دوست داشته باشن ،من انجام میدم ..❤ داشتم میگفتم.. این روزها اونقدر سرم گرم شده؛ یادواره شهدا ، ایام معنوی جشن و شهادت .. این روز ها بیشتر از هروقت دیگه نمازام برام لذت بخشه ..😍 این روزها حال دلم 💚 😉 😎 ♻💫♻💫♻💫♻💫♻ --—-------------------------------- ✅ 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧 5⃣1⃣ نویسنده: 😎 یه روز از طرف آقای خالقی پیام برام آمد که هرچه زودتر برم دفترشون.. بعد از کلاسم رفتم!! در زدم و با یه ببخشید رفتم واخل اتاقشون.. _سلام درخدمتم ! با سلام من کسی ک پشت به در ورودی اتاق و روبه روی آقا رضا نشسته بود.. برگشت طرفم و با یه تعجب خاص بلند شد..👀 سلام کرد و سرشو انداخت پائین..😓 آقای خالقی بعد از اینکه جواب سلام منو داد 🌺 گفت : امیرجان ،خانوم صالحی ؛ بفرمائید بشینید ... دوباره رو دیدم ..🙊 از دیدنش اونقدر خوشحال شدم ک جواب سلام رو یادم رفت ..😄 تداعی حس خوب روز های سفرم بود برام اونقد حس خوب ک دوس داشتم ساعت ها بشینم فقط نگاهش کنم ... مث همون روزا فقط اخم داشت ..😒 پوفففف انگار کیه ؟! منکر نمیشم اما بود برای زندگی ریحانه ای که بهترین رفیقاشو ازش داشت...💚 خانوم صالحی؛ ایشون دوستِ من آقای امیر یوسفی هستن.. فکر میکنم یادتون باشه..☺ أخم دادم به صورتم 😒 +بله، راهیان نور _بله، امیرجان ایشونم خانوم صالحی هستن، کسی که بهتون معرفی کردم جهت همکاری👌 ❤ ایده ی کار مشترک بینِ بسیجِ مرکزی خودمون و دانشگاهِ.... که رضا اونجا مسئول بسیج بود رو به فرمانده داده بودم! وقتی گفت خودت پیگیر ماجرا شو؛ رضا رو در جریان گذاشتم، و ازش خواستم، افرادی که حاضر به همکاری هستن رو بهم معرفی کنه... رفتم دانشگاهشون.. گفت قرار یکی از بچهایی که مطمینا همکاری میکنه رو اول معرفی کنه بعد از طریق ایشون؛ بقیه رو معرفی میکنن... داشتم با رضا حرف میزدم که یه صدایی تقریبا آشنا که چهرشو نمیدیدم؛😶 گفت؛ سلام در خدمتم☺ وقتی برگشتم نگاهش کردم، شناختمش.. همون اتوبوس بود😂 یعنی رضا برایِ کار به این مهمی، ایشونو معرفی میکنه؟! نمیخواستم بگم؛ بَده😐 اما مناسب کار منم نبودن..😑 +خب امیرجان، خانوم صالحی عکاس ثابت ما هستن و البته بسیجیِ فعال گروهمون.. امیدوارم بتونن توی کارتون کمکتون کنن که البته همینطور خواهد بود😎 با خودم فکر کردم مگه این خانوم همونی نبود که رضا به خاطر مسخره بازیاشون، عذر خواهی کردن..😐 البته کارخودشونو خوب بلد بودن😍 💚 😉 🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀🌧🌀 🍃 🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ(ﻉ) ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﮔﺎﻩ ﻣﻠﮑﻮﺗﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺶ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ: ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ. ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺍﻭ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ! ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ... ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻧﺪ... ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺿﻤﻦ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﺳﭙﺎﺱ ﺍﺯ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪﺍﺵ، ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﺑﺎﺭ ﺍﻟﻬﺎ؛ ﺣﺎﻝ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ! ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺁﺧﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻭ. ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮ ﺷﻮﺩ، ﺍﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ... ﺩﯾﺪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺳﺖ!!! ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﮔﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩﺍﺕ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ!؟ ﻧﺪﺍ ﺁﻣﺪ: ﺍﯼ ﻣﻮﺳﯽ، ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ، ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺑﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎﯼ ﻋﻈﯿﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎﺑﺎ! ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﯿﻦ. ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ. ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ؛ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﭘﺪﺭﺕ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮ ﺍﺳﺖ...! ﻓﺮﺯﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺑﻐﻀﺶ ﺗﺮﮐﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺰﯾﺰﻡ! ﻣﻬ ﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﺧﺪﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﻭ ﻋﻈﯿﻢﺗﺮ ﺍﺳﺖ... 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 فوردوارد یادت نشه
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت39 رمان یاسمین نگاهي به من كرد و با پوزخند گفت ... اون ضرب المثل رو شنيدي كه توش از كلمات دست
رمان یاسمین پياده شديم و دو تايي رفتيم توي خونه آقاي برومند . پدر كاوه جلو اومد و من رو بغل كرد و بوسيد . چشمهاي مادر كاوه كه به من . افتاد اشك توش جمع شد . پدر كاوه – خوش اومدي پسرم ، چه عجب؟ چرا از ما دوري مي كني ؟ مگه بين تو و كاوه براي ما فرقي هست ؟ ازت دلگيرم . كاوه آروم گفت : دور از جون من ! خدا اون روز رو نياره كه من مثل اين باشم . شرمنده مي فرماييد جناب برومند من هر جا هستم زير سايه شمام- . مادر كاوه – بيا تو عزيزم . هوا سرده . اشك هاشو پاك كرد و رفت تو خونه ! كاوره آروم در گوش من گفت : دلم مي خواد اون گيس هاتو ، دونه دونه بكنم . وارد خونه شديم و توي سالن بزرگ نشستيم .مثل دريا بود پدر كاوه – چشمم روشن شد . هر بار كه تو رو مي بينم روحم تازه مي شه . بهزاد ، پسرم . نمي خوام ناراحتت كنم . كاوه گفته از . اين حرفها ناراحت مي شي ، اما تا نگم دلم راحت نمي شه ببين بابا جون . مگه تو چي الزم داري؟ غير از يه آپارتمان و يه ماشين و كمي خرت و پرت ! كل اينا مگه چقدر ميشه ؟ . من االن يه ساختمون ده طبقه ، دو تا كوچه پايين تر حاضر و آماده دارم . نوساز . تازه از زير دست بنا در اومده . يكيش مال تو . يه كلمه بگو تا فردا به نامت كنم تو اين خونه سه تا ماشين افتاده ، چه فرقي داره ، دست تو باشه يا دست كاوه ؟ بخدا قسم جفت تون برام يكي هستين . اگه چند سال پيش تو نبودي ، با تمام ثروتم االن كاوه م رو نداشتم . من كه نمي تونم چشم خودم رو كور ببينم . مي دونم ناراحت مي شي . . باشه ديگه نمي گم . اما يادت باشه چي گفتم . هر وقت خواستي فقط يه اشاره كن . با چشماني كه اشك توش حلقه زده بود بلند شد و رفت . كاوه – حاال هي چشم سفيدي كن خب حاال كه اصرار مي كنين ، اگه لطف كنين و همين خونه رو پدرت به نامم كنه ، ممنون ميشم ! ديگه اصرار بيش از اين نميشه- . . كاوه – بر دروغگو لعنت . بگو باشه . مادر كاوه با يه سيني چايي اومد جلو و بعد از تعارف ، كنار من نشست مادر كاوه – خيلي خوش اومدي پسرم . چطوري ؟ خوبي؟ خيلي ممنون . شكر خدا بد نيستم . شما چطوريد ؟- . مادر كاوه – وقتي اين جريان رو شنيدم ، هم خوشحال شدم ، هم ناراحت . با تعجب به كاوه نگاه كردم از هيچ بابت هم نگران نباش . ما كه نمرديم تو . مادر كاوه – فرنوش دختر بسيار خانم و خوبيه . انشاءهلل خودم ميرم خواسنگاري . تنها باشي : اينها رو گفت و رفت . وقتي با كاوه تنها شديم بهش گفتم ديگه كي ها اين ماجرا رو مي دونن ؟- وهللا غير از من و مامان و بابا و ژاله و ثريا خانم و كبري خانم و همسايه دست راست و همسايه دست چپي و اهل محل و –كاوه . بچه هاي دانشكده و عمله هاي سر ساختمون بابام ديگه كسي چيزي نمي دونه خواجه حافظ چي ؟-- ! كاوه – نه ، به اون چيزي نگفتم !پسر تو خجالت نمي كشي ؟آخه يه چيز تو دهن تو بند نمي شه ؟ نتونستي خودت رو نگه داري ؟ دهن لق- مگه من گفتم ؟ ژاله به مامانش گفته ، خاله ام كه مامان ژاله باشه به مادرم گفته . تو انگشت تو دماغت مي كني تمام –كاوه . تهران خبردار مي شن ! بي تربيت ! مگه اين ژاله خانم رو نبينم - ! كاوه – چائي تو بخور يخ نكنه . تازه خبر نداري مامانم داره نقشه مي كشه براي تو و من يه جا عروسي بگيره : من با تعجب پرسيدم من و تو ؟ يه جا عروسي كنيم ؟ - كاوه – يه مادر و دختر رو ديده . مي خواد دختره رو براي من بگيره و مادره رو براي تو ! منم گفتم باشه . مونده فقط تو رضايت بدی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین بابا به اينا يه چيزي بگو . آخه چيزي نبوده كه اينقدر شلوغش كردين ! اسم دختر مردم رو هم سر زبون ها مي اندازين . حاال هم - . كه فرنوش رفته خارج ديگه تموم . كاوه – پاشو چائي تو وردار بريم تو حياط . چائي تو هواي سرد مي چسبه دوتايي بلند شديم و چايي هامون رو برداشتيم و رفتيم توي حياط و كنار استخر خالي كه پر از برف شده بود ، روي صندلي نشستيم . . كاوه – صندلي ها خيسن . شلوارمون تر ميشه همه فكر مي كنن چيز شده ! بهمون ميگن شاشوها . خب پاشو قدم بزنيم- . دوتايي شروع كرديم دور استخر قدم زدن كاوه ، رابطه تو و اين ژاله خانم چطوريه ؟- كاوه – از بچگي با هم بزرگ شديم . مثل خواهر كوچيكترم مي مونه . چطور مگه ؟ . فكركردم كه نامزدي ، چيزي هستين- . كاوه –اگه بود كه قبالً بهت مي گفتم . كاوه ، يه خواهشي ازت دارم . مي خوام قول بدي كه نه بهم نگي- . كاوه- بگو ، قول مي دم اجازه نده پدر و مادرت كاري بكنن . يعني در مورد من يا فرنوش نمي خوام . نمي خوام حرف ازدواج و اين حرفها زده بشه . من - حاال هم كه همه چيز تموم شده . چه دليلي داره دوباره همه چيزهاي قديمي ، تازه بشن . به دختر . با بدبختي اين تصميم رو گرفتم خاله ات هم بگو ديگه حرف و حديث رو تموم كنه ، باشه ؟ . كاوه –باشه . هر جور تو راحتي . از اين لحظه ديگه نمي ذارم اونا دخالتي بكنن ! ممنون . حاال اگه دوتا چايي داغ ديگه برامون بياري ، دعا مي كنم كه يه دختر زشت بد قيافه براي ازدواج نصيبت بشه- زبونت الل بشه . به حرف گربه كوره بارون نمي آد . اين ثريا و كبري خانم ، كارگر هامون رو مي گم . بنظر من هر دو –كاوه براي تو ايده الن . ثريا خانم جاافتاده س. كارش هم آشپزيه . جون ميده واسه تو ! ديگه از تخم مرغ خوردن راحت مي شي . . امروز هم كه اومدي ، داشت با نظر خريدار بهت نگاه مي كرد يه شوهر هم قبالً كرده . هم تخصص داره هم تجرب . ماهي 02 هزار تومان هم حقوقشه . در واقع يه اوكازيونه . دست دست كني . بردنش تركي و فارسي و زرگري و سوسكي ! خنده . كبري خانم هم هست . اين يكي شوهر نكرده . به چهار زبان زنده دنيا حر ف مي زنه از روي لبهاش نمي افته . جون مي ده واسه آدم بد عنقي مثل تو . از در هم كه وارد شديم ، تو رو ديد ، يه برق شيطاني تو . چشماش درخشيد 38قبالً هم به من گفته بود كه يه زن كولي براش فال گرفته و بهش گفته شوهر نكن كه بخت تو ، يه شوهر دكتره . اينه كه االن ساله به انتظار نشسته . نيم ساعت پيش اومديم از من با يه حالتي كه انگار قسمتش رسيده باشه ، در مورد تو سوال مي كرد كه چه وقت درست تموم مي شه و دكتري تو مي گيري ؟ اين رو كه پرسيد تمام بدنم به ارتعاش در اومد . ياد فالش افتادم . قسمت رو ! هم كه نميشه عوض كرد . خدا رو چه ديدي ؟ شايد بخت تو هم توي اين خونه باز بشه نشستي اينجا مردم رو مسخره مي كني ؟- كاوه – آرواره هام خشك بشه اگه مردم رو مسخره كنم ! پسر تو اگه دست اين كبري خانم بيفتي ها ، يه ساله ده تا تخصص مي گيري تو كه ميدوني من پدر و مادر ندارم . يه بچه يتيم هستم . از قديم هم گفتن آه يتيم زود مي گيره ! الهي خدا همين كبري خانم رو ! نصيبت كنه كاوه- الل شي بهزاد . انشاءهلل داغت رو ببينم كه اينجوري آه نكشي ! آخ آخ . حاال با اين سق سياهي كه تو داري ، ديگه مي ترسم . برم آشپزخونه چايي بيارم !پاشو برو نترس . هر چقدر هم كه سق من سياه باشه ، اين قيافه تو زن فرار بده س- .كاوه – غلط كردي ، يه گوله نمكم . آقا كاوه گل به – چادر زده دم ده – باد ميزنه زلفونش- همه دخترا قربونش !برو تو آشپزخونه كه اولين دختر واستاده تا قربونت بره ، گوله نمك 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین كاوه با خنده فنجونهاي خالي چايي رو گرفت و برد . دستهامو تو جيب كاپشنم كرده بودم و توي حياط كه فكر كنم چهارصد متري بود ، قدم مي زدم كه در باز شد و فرنوش و يه دختر و آقاي ستايش وارد شدن ! در جا خشكم زد . چشمم كه به چشماي فرنوش . افتاد انگار آب جوش روي سرم ريختن و شوكه شدم ستايش- به به ، مشتاق ديدار . من رو كه قابل ندونستيدكه يه شب تشريف بياريد منزل و سرافرازم كنيد بهزاد خان ؟ . سالم عرض كردم جناب ستايش . شرمندم . موقعيت جور نشد . در اولين فرصت خدمت مي رسم . چشم- ژاله – سالم ، من ژاله دختر خاله كاوه هستم . حالتون چطوره بهزاد خان ؟ سالم خوشبختم . ممنون . شما چطوريد ؟- . فرنوش با حالتي كه معلوم بود از دستم ناراحته ، سالم كرد ! سالم آقاي فرهنگ- .سالم خانم ستايش- آقاي ستايش با خنده گفت : ا.... چطور ؟ مگه شماها تو مدرسه ايد كه با نام خانوادگي همديگه رو صدا مي كنين ؟ . سرم رو انداختم پايين . كاوه – سالم قربان . خوش آمديد . بفرماييد خواهش مي كنم ستايش- سالم كاوه خان . حالتون چطوره ؟ چائي ماله منه ؟ قراره توي حياط واستيم ؟ ! كاوه – شما تشريف بياريد روي مالج بنده بايستيد قربان ! يه مالج ناقابل داريم ، اون هم كف پاي شما همه شون زدند زير خنده و به طرف ساختمون كه پدر كاوه جلوي درب ورودي آماده خوش آمد گويي واستاده بود ، حركت كردن . من از جام تكون نخوردم . ستايش به طرف پدر كاوه رفت تا گويا با هم آشنا بشن و ژاله به طرف كاوه . فرنوش چند قدم حركت :كرد وقتي متوجه شد من همونجا واستادم ، برگشت و به من نگاه كرد و گفت شما تشريف نمي آريد ؟- . خير، شما بفرمائيد- . نگاهي به من كرد كه حس كردم اگه يه چيزي دم دستش بود پرت ميكرد تو سرم كاوه – تو مي خواي همونجا تو حياط واستي ؟ مگه تا يه ربع پيش همش نمي گفتي چرا فرنوش خانم و آقاي ستايش نيومدن ، چرا دير كردن ؟ . همه دوباره خنديدن ... من كي اين حرف رو زدم كاوه ؟ چرا دروغ ميگي ؟! من اصالً نيم دونستم كه- . كاوه – طفلك خجالت مي كشه . ببخشيدش ! خب تو نگفتي ! بيا تو خونه . دلم مي خواست كله اش رو بكنم . ستايش با خنده – بفرماييد بهزاد خان . ببخشيد من جلو جلو رفتم . خواهش مي كنم، بفرماييد- : به طرف خونه راه افتادم و وقتي پشت سر همه به كاوه رسيدم ، آروم بهش گفتم ليلي رفته اروپا ؟ هان ؟- . كاوه آروم گفت : بجان تو رفته بود ! انگار محمل خراب شده ، وسط راه برگشته . مگه اينكه با هم تنها نشيم آقا گاوه- تو بميري ، به جون تو اگه من روحم از اين جريان با خبر باشه . جون تو رو قسم خوردم كه مي خوام دنيا نباشه . سگ –كاوه ! مردم رو كه بيخودي نمي كشم . يه سگي نشونت بدم كه ده تا پلنگ از بغلش در بياد- همگي وارد شديم و توي سالن نشستيم . طوري هم كاوه من رو نشوند كه كنار مبل فرنوش باشم . مادر و پدر كاوه شروع به چاق . سالمتي با آقاي ستايش كردن و صحبت بينشون گرم شد . ما هم اين گوشه نشسته بوديم ژاله – خيلي دلم مي خواست كه از نزديك ببينمتون بهزاد خان . تعريف هائي كه از تو كردن دروغ نبوده ! قد بلند ، خوش تيپ ، . خوش قيافه : با تعجب نگاهش كردم و گفتم از من تعريف كردن ؟ چه كسي؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین ژاله – خيلي ها . خودتون خبر ندارين . خيلي ممنون . اما انگار كمي غلو مي فرمايين- نه ، هيچ هم غلو نيست . بچه ام دكتر نيست كه هست ! خوش قيافه نيست كه هست . قد بلند نيست كه هست . خوش اخالق –كاوه نيست كه نيست . خوش صحبت نيست كه نيست . لجباز نيست كه نيست . ديگه چي كم داري ؟ يه عقل حسابي ! ايشاهلل اونم يه . روزي خدا بهش مي ده : چپ چپ بهش نگاه كردم همونطور كه ستايش و پدر و مادر كاوه مشغول صحبت بودن ، آروم به فرنوش گفتم . كاوه به من گفته بود شما تشريف برديد اروپا- ! فرنوش- من ؟! اين چند روزه حوصله نداشتم از خونه بيرون برم چه برسه به اروپا . كاوه – من گفتم شايد رفته باشند اروپا . فرنوش- بهزاد خان ممنون از سيب و شيريني . به دستم رسيد : با تعجب نگاهش كردم و گفتم سيب و شيريني؟- . كاوه – همون ها كه براشون خريده بودي و يادت رفته بود ازشون پذيرايي كني . فرنوش- كاوه خان برام آوردشون . ممنون . من اصالً خبر نداشتم كه كاوه اونها رو براي شما آورده- فرنوش- يعني پشيمون هستي از اينكه اونها دست من رسيده ؟ : اومدم يه آن بگم آره كه كاوه فرصت نداد و گفت مگه تو سيب و شيريني رو براي فرنوش خانم نگرفته بودي ؟- : من من كردم و بعد گفتم چرا- كاوه – مگه حسرت نخوردي كه اون روز براشون نياوردي ؟ چرا - كاوه – مگه نگفتي كه خودت بخاطر ايشون يكي يكي سيب ها رو سوا كردي ؟ خب چرا- كاوه – خب منم بردم رسوندم دستشون . بد كردم ؟ : خندم گرفت . نه خيلي هم كار خوبي كردي . نوش جونشون - ! ژاله – راست گفتن قسمت كسي رو ،كس ديگه نمي تونه بخوره كاوه – حاال ناراحتي ، برم چهار كيلو سيب شمرون بگيرم و يه جعبه شيريني جاش برات بيارم ؟ . من كي گفتم ناراحتم ؟ برعكس خيلي هم خوشحالم منظورم اين بود كه اگر خبر داشتم خيلي خوشحال تر مي شدم - . كاوه آروم گفت : آره جون عمه ات كه بهش چشم غره رفتم ! كاوه – يعني همين كه بهزاد گفت . چهار تايي خنديديم ستايش- خب بهزاد خان كي منتظر شما باشيم ؟ . كاوه – فردا شب . بشرطي كه من هم دعوت داشته باشم : ستايش خنديد و گفت با كمال افتخار . اصالً همه تشريف بياريد . خانم بنده مدتيه كه ايران تشريف ندارن . من و فرنوش هم تنهاييم .اگر سرافراز - . بفرماييد ممنون مي شيم . پدر كاوه : جناب ستايش ، چند تا آلبوم تمبر دارم كه فكر كنم بدتون نياد اونها رو ببينيد . اگه مايليد بفرماييد بريم كتابخونه . ستايش – به به ، من خودم تمبر بازم ! بفرماييد در خدمتم . خانم برومند با اجازتون . مادر كاوه – خواهش مي كنم راحت باشيد . منم بايد برم به آشپزخونه سركشي كنم . در همين موقع كبري خانم با يه سيني چايي وارد شد و به ستايش و پدر كاوه تعارف كرد . ستايش – ما چايي مون رو بر ميداريم و مي ريم سراغ علائق شخصي مون 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💫روزتان را اینگونه آغاز کنید💫 🍀 بسم الله الرحمن الرحیم 🍀 بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ِ بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ✨ بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ ✨بِسْمِ اللّهِ الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُور✨ِ بِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِن َْالنُّورِ✨ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّور✨ِ وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ✨ فى كِتابٍ مَسْطُور✨ٍ فى رَقٍّ مَنْشُورٍ✨ بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ✨ عَلى نَبِي مَحْبُورٍ✨ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ✨وَبِالْفَخْرِ مَشْهُور✨ٌ وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ مَشْكُورٌ ✨وَصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرين✨🍀 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه. روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. گفتند: میوه ها را لقمان خورده است. خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!» خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست. لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662