#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
سوار ماشین که شدیم کولر ماشین پارسا رو روشن کردم و با غرغر گفتم:گرمه خداااااا
پارسا خندید و گفت:بستنی پایهای؟
سرمو کج کردم و گفتم:بدجور
پارسا ماشینو روشن کرد و گفت:پیش به سوی بستنی
+میگم پارسا؟
پارسا:جانم؟
+ای خدااااا....پارسا اینطوری میگی من نمیتونم راحت حرف بزنم!
پارسا خندید و گفت:چی بگم؟بله؛خوبه؟
فکر کردم،دیدم جانم بهتراز بلهست...دهنمو کج کردم و گفتم:نه...همون بهتره!
پارسا:خب؟چی میخواستی بگی؟
+پارسا تو فهمیدی کی cd هارو داخل کیفم گذاشته؟
پارسا سرعت ماشین رو زیاد کرد و گفت:به موقعش میفهمی!
با لب و لوچه،ی آویزون گفتم:باشه
پارسا:ناراحت نشو دیگه...نباید بگم!
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:باشه
پارسا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:حالا شد
نتونستم دوباره طاقت بیارم و گفتم:کار دانیال بود؟
پارسا دوباره به سرعتش افزود و گفت:نه!
رو کردم بهش و گفتم:پس چی؟
پارسا:سارا!
+چی خب؟باید بدونم کی این بلا رو سرم آورده!
پارسا:گفتم که...به موقعش میفهمی
بازم با یه دندگی گفتم:پس کار دانیال بوده!
پارسا زد کنار خیابون و گفت:سارا یه بار گفتم نبود یعنی نبود،فهمیدی؟
سرمو به اجبار تکون دادم و گفتم:بله
پارسا:لطفا دیگه نپرس،دنبالشم نرو...باشه؟
+باشه
پارسا:ممنون
لبخند کج و کوله ای زدم و چیزی نگفتم
توی سکوت رسیدیم به همون مغازهای که یک بار با پارسا اومده بودیم،همونجا که برام آب انار خرید و به زور به خوردم داد...با یادآوری اونروز لبخندی روی لبم اومد که از چشم پارسا دور نموند و گفت:ای کلک!حالا چی میخوری؟
چشمامو بستم و باز کردم و گفتم:فرقی نداره
پارسا:نکنه دوباره میخوای آب انار بخرم؟هوم؟؟بگو دیگه سارا
نگاهش کردم و با ذوق گفتم:هرچی تو بخوری منم میخورم
پارسا:پس بشین میام
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_نودونهم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا دستشو گذاشت روی زنگ خونه مامانش اینا و روبه من گفت:سارا مراقب باش
گیج گفتم:مراقب چی؟
پارسا سرشو کج کرد و گفت:همین شغلم دیگه!الان که توهم فهمیدی باید ببینم اداره راهم میدن یا نه!
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:شرمنده
پارسا خندید و گفت:شوخی کردم بابا!مهم نیست،فکرتو مشغول نکن
در باز شد و فرصت نشد جوابشو بدم...
همین که به واحد پارسا اینا رسیدیم خاله اومد بیرون و منو توی اغوشش کشید و گفت:الهی من دورت بگردم...چقد دلم برات تنگ شده بود...چقد لاغر شدی،حالت خوبه؟
همینجور که ریز ریز میخندیدم گفتم:ممنون...خوبم
پارسا:عـه....مامان جان حاله منم خوبه
خاله بدون توجه به پارسا دوباره گفت:بیا تو،بیاتو بشین خسته شدی
به پارسا نگاهی انداختم که جلوی دهنشو گرفته بود و میخندید...
خندم گرفته بود ولی نمیشد خندید،به هرحال زشت بود دیگه!
هنوز واسهی شام خیلی زود بود ولی من داشتم از گرسنگی میمردم!نگاهی به پارسا انداختم که دیدم گرم صحبت کردن با مهشید!
آروم زدم بهش که نگاهم کرد و آروم گفت:چی؟
سرمو به گوشش نزدیک کردم که مهشید گفت:من برم،الان میام
فهمیدم گند زدم بخاطر همین گفتم:نه نه...میخواستم به پارسا بگم میخوام برم کمک مامان،همین!
مهشید بیخیال شد و گفت:اها...
فکر نمیکردم به همین سادگی باور کنه،میخواستم از جام بلند شم که پارسا دستشو گذاشت رو پامو خیلی آروم با دندون های به هم چسبیده گفت:بشین!خودم میرم کمک مامان
"بشین"رو خیلی محکم گفت و از جاش بلند شد و رفت...!
مامان بلند از توی اشپزخونه گفت:پارسا بشین منم الان میام پسرم
پارسا چیزی نگفت و با چشم و ابرو بهم فهموند بشین تا بیام...
خاله رفت توی اتاقش که فهمیدم پارسا توی اشپزخونه تنهاست،از جام بلند شدم و به مهشید گفتم:من برم پیش پارسا
مهشید:باشه
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صد✨
#نویسنده_سنا✍
چون پشت سرش بودم آروم به سمتش قدم برداشتم و توی یه حرکت دستامو روی چشماش گذاشتم...
پارسا دستاشو روی دستام گذاشت و گفت:میدونم تویی سارا!
خندیدم و صدامو کمی عوض کردم و گفتم:نه!من نیستم
با این حرفم دوتایی زدیم زیر خنده و دستامو از روی چشماش برداشتم...
پارسا چرخید سمتم و گفت:چرا اومدی؟
بی توجه به سوالش گفتم:چیکار میکردی؟
پارسا لبخند دندون نمایی زد و گفت:میخواستم برات خوراکی بیارم خانوم کوچولو!
زدم به بازوش و گفتم:خودتی
پارسا:خانوم کوچولو؟
ابروهامو بالا دادم و گفتم:بله!
پارسا خندید و گفت:نچ نچ...اشتباه میکنی!تو خانوم کوچولویی
بیخیال شدم وگفتم:حالا چی میخواستی برام بیاری؟
پارسا کنار رفت و گفت:کیک مامان پز!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:بههههه....دلم لک زده بود برای کیک خونگی!
پارسا ظرف رو گذاشت روی میز ناهار خوری و صندلیای رو عقب کشید...
پارسا:بشین
+باشه
نشستم روی صندلی و شروع کردم به خوردن کیک های هویجی خاله!خیلی خوشمزه بودن و اصلا نمیتونستم به دنیای اطرافم توجهی کنم!
وقتی تمام ظرف رو خوردم سرمو بالا آوردم که با چهرهی مهربون و دوست داشتنی پارسا روبهرو شدم...
دستشو گذاشته بود زیر چونهاش و نگاهم میکرد
درست سرجام نشستم و دستی به صورتم کشیدم،خیلی آروم گفتم:چیزی شده؟
پارسا:آره
با نگرانی گفتم:چی؟
پارسا:یه دلی بد گرفتارت شده!
با خجالت سرمو انداختم پایین که پارسا گفت:عاشق همین خجالت کشیدناتم
[چندساعتبعد]
نشستیم سر میز که خاله گفت:سارا سارا
+بله؟
خاله:بخور بخور،نگاه چقدر لاغر شدی
خندیدم و سریع گفتم:من لاغر شدم خاله؟
خاله اخم کرد و گفت:از این به بعد بگو مامان،من دیگه هم مامان توام هم پارسا!
لبخندی زدم و گفتم:چشم
مامان:آفرین!حالا هم بخور دیگه!
مهشید دهنشو کج کرد و گفت:مامان!چرا اینقدر میگی؟میخوره دیگه!
مامان:نگاه چقدر لاغر شده!
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خدا بگم چیکارشون نکنه که این بلارو سرت آوردن!
باورم نمیشد خاله داره پارسا رو نفرین میکنه!اخه اون که کاری نکرده
نگاهی به پارسا انداختم که سرشو انداخته بود پایین و با لرزیدن شونه هاش فهمیدم داره میخنده!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدویکم✨
#نویسنده_سنا✍
نیشگونی از پاش گرفتم که آخش در اومد و آخش در اومد،خاله مشکوک گفت:چی شد؟
پارسا همینجور که دستمو کنار میزد گفت:هیچی
همه مشغول غذا خوردن بودن که پارسا اروم دم گوشم گفت:منم میرسم خانوم کوچولو
اروم تر از خودش گفتم:برو بابا
پارسا با صدای رسایی گفت:شنیدم چی گفتی!
بابا اسماعیل:دربارهی چی حرف میزنین؟
هول شدم و گفتم:هی...هیچی شما شامتونو بخورین
بابا اسماعیل سرشو تکون داد و دوباره مشغول غذا خوردن شد
تا اخر شام کسی چیزی نگفت و پارسا با چشم و ابرو بهم میفهموند"دارم برات"!
فکر نمیکردم اینقدر درد داشته باشه هرچند صالح همیشه تا پای گریه کردن میرفت...
از جام بلند شدم و گفتم:خاله ممنون،خیلی خوشمزه بود
خاله:نوش جونت عزیزم
+پارسا بریم؟
پارسا:اره بریم...مامان چیزی بیرون نمیخوای؟
خاله:میموندین خب
+نه ممنون
پارسا سوییچ ماشینشو برداشت و روبه من با اشاره به در فهموند"بریم"
بعد از اینکه از مهشید،مامان و بابا خداحافظی کردیم از در واحد بیرون اومدیم که پارسا گفت:چی کار میکردی؟
گیج گفتم:کاری نکردم
پارسا:که نکردی؟
منظورشو فهمیدم ولی بازم گفتم:بله
وقتی نشستیم توی ماشین ،پارسا با التماس گفت:سارا تورو خدا
+تورو خدا،چی؟
پارسا:تورو خداااا
+چیییی؟
پارسا:لطفا لطفا نه من،هیچکسو اینجور نیشگون نکن!
خندیدم و گفتم:اها،پس برا اینه که التماس میکنی
پارسا:اصلا من اونموقع نفسم رفت سارا
سرشو چسبوند به فرمون و گفت:صالح چی کشیده تو این چند سال از دست تو
نیشگون آرومی از دستش کشیدم که پارسا گفت:آخ...نکن سارا
خندیدم و گفتم:الان این درد داشت؟
پارسا:اره بخدا خیلی بد کبود میشه جاش
+خب پس از این به بعد به حرفم گوش کن تا ببینم چی میشه...خب؟
پارسا دهنشو کج کرد و گفت:باشه
+حالا شد
توی راه خونه بودیم که یهو گفتم:اسم منو چی سیو کردی پارسا؟
پارسا:اول تو بگو؛چی سیو کردی؟
+پارسا دیگه
پارسا نگاهی به من انداخت و گفت:منم اسمتو سارا سیو کردم...
همون موقع گوشیش زنگ خورد،اسم "مامان نفیسه"روی صفحهی گوشی خودنمایی میکرد...
+جواب نمیدی؟
پارسا:بزنم کنار بعد
+نمیخواد،بزنم روی آیفون؟
پارسا:بزن
زدم....
پارسا:جانم مامان؟
ماماننفیسه:پارسا داری میای در مغازه آقا محسن یک کیلو نخود بخر
پارسا:چشم...امر دیگه؟
ماماننفیسه:دیگه هیچی،خداحافظ
پارسا:خدانگهدار
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدودوم✨
#نویسنده_سنا✍
گوشیو قطع کردم و روبه پارسا گفتم:الان بریم؟
پارسا:کجا؟
+نخود بخریم
پارسا خندید:چییی؟الان دیگه رد شدیم از مغازهاش
+خب برگرد
پارسا کمی مکث کرد و گفت:باشه...
+مرسی
پارسا جدی شد:سارا میشه دیگه نگی "مرسی"؟
گیج گفتم:چی؟منظورت چیه؟
پارسا:سارا...هشت سال جنگیدیم تا چیزی از این کشور کم نشه،نمیتونم به همین سادگی از لغات خارجی برای چیزای ساده توی زندگی عادیمون استفاده کنیم!
منظورشو فهمیدم و گفتم:اهاااا فهمیدم،دیگه تکرار نمیشه
پارسا لبخندی زد:ممنون
+خواهش میکنم
[چنددقیقهبعد]
پارسا کنار جاده نگه داشت و گفت:الان میام
+باشه
از ماشین پیاده شد و تا خواست درو ببنده گفتم:مواظب باش
پارسا:چشم
+مر....ممنون
پارسا:حالا شد
در ماشین رو بست و به اون سمت خیابون قدم برداشت،آیتالکرسی رو براش خوندم و وقتی از سالم رسیدنش به اون طرف خیابون مطمئن شدم گوشیمو از کیفم درآوردم و شمارشو گرفتم،وقتی گفت اسممو سارا سیو کرده یکم شک کردم...
روی صفحهی گوشیش اسم"دلبر"خودنمایی میکرد!از اینکه منو به این اسم سیو کرده بود هم خوشحال شدم و هم شرمنده...!
من اسمشو پارسا سیو کردم و اون دلبر،فکر میکنم اون لحظه که گفتم"اسمتو پارسا سیو کردم" کمی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد!
وارد مخاطبینم شدم و اسمشو از پارسا به" جانان "تغییر دادم...
[پارسا]
وقتی سارا نیشگون به اون محکمی ازم گرفت فهمیدم کارم ساختست!
آخه دختر مگه مظلوم گیر آوردی که اینکارا رو میکنی؟
با یاداوری چند دقیقه پیش لبخندی روی صورتم نشست که عمو محسن گفت:بیا پسرم
نایلون هارو از دستش گرفتم و با لبخند گفتم:ممنون
از مغازه بیرون اومدم به سمت ماشینمون حرکت کردم...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
وقتی سوار ماشینش شدم سارا زود گفت:چرا راستشو نگفتی؟
+راسته چیو؟
سارا:گفتی اسممو سارا سیو کردی
+خب؟
سارا چشماشو توی حدقه چرخوند و گفت:دلبر بود ؛ دلبر!
خندیدم و گفتم: خب وقتی فهمیدم تو اسممو پارسا سیو کردی گفتم منم بگم اسمتو سارا سیو کردم
سارا:نچ!
+چی نچ؟
سارا:زنگ بزن به گوشیم
+باشه
گوشیمو از روی داشبورد برداشتم و دکمهی دلبر رو لمس کردم...
سارا:ببین،ببین من چی نوشتم اسمتو
نگاهی به صفحهی گوشیش انداختم"جانان"
با دیدن اسم جانان روی صفحهی گوشیش لبخندی روی لبم اومد که از چشم سارا دور نموند و چشمکی زد!
ماشینو روشن کردم و گفتم:میگم سارا؟
سارا:هوم؟
+نمیخواین بیایین خوستگاری؟
سارا مشکوک گفت:خاستگاری؟
+اره دیگه...بابا صالح رسوای دوعالم شد ولی نمیخواد بیاد خاستگاری؟
سارا:اهاااا چرا میایم،فکر کنم همین امروز فرداست که مامانم زنگ بزنه به مامانت
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...
نزدیکای خونه بودیم که سارا پرسید:چند وقته توی وزارت کار میکنی؟
نگاهش کردم و گفتم:سه سالی میشه
سارا با دهان باز نگاهم کرد و با تعجب پرسید:اونوقت کسی نفهمید؟
+نه نفهمید!
سارا:عجیبه!
+کجاش؟
سارا:همه جاش!
+نه بابا،این خیلی عادیه،کسی نباید بفهمه چون...
سارا نذاشت ادامهی حرفمو بزنم و زود گفت:میدونم میدونم،چون کلا باید همین شکلی باشه یعنی کسی نفهمه
+اره
جلوی در خونشون ماشینو متوقف کردم و بعد از خداحافظی از سارا با سرعت به سمت خونه راه افتادم...
[صبحروزبعد]
{ سارا }
همینجور که دست صالح رو کنار میزدم گفتم:نکن صالح!عه...بابا خوابم میاد نکن!
هیچ صدایی از صالح نمیومد فقط داشت موهامو بهم میریخت!
دستشو پس زدم و زیر پتو پناه گرفتم!
صدای خندهای اومد ولی صدای صالح نبود...!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
صدای خندهای اومد ولی صدای صالح نبود...!
آروم از زیر پتو بیرون اومدم که به چهرهی خندون پارسا روبهرو شدم،نمیدونم چرا ولی زود رفتم زیر پتو و گفتم:تو این جا چیکار میکنی؟
پارسا خندوشو قورت داد
پارسا:خب فردا بلیط هواپیما داریم
+خب؟؟
پارسا:باید بریم با فامیل خداحافظی کنیم
+نمیخوایم بریم سفر قندهار که!دو روز میریم برمیگردیم دیگه
پارسا:دوروز؟بیا بیرون ببینم
از زیر پتو اومدم بیرون و گفتم:چند روز؟
پارسا:حداقل یک هفته
+چییییی؟من دانشگاه کار دارم به جون تو!
پارسا:نه...با اتفاقی که دیروز افتاد نمیخواد یک هفته بری دانشگاه
با غرغر گفتم:پارسا من باید برم،این هفته سه روزش کوییز دارم
پارسا:مهم نیست،مرخصی میگیری
بیخیال شدم و پرسیدم:حالا با چی میریم؟
پارسا:گفتم که هواپیما
با نگرانی گفتم:چییییی؟یعنی چی با هواپیما؟من میترسم،بیا با ماشین خودت بریم.باشه؟
پارسا:نمیشه دیگه...توهم باید ترست بریزه
ازش نیشگونی گرفتم
+پارسااااااا
پارسا همینجور که بازوشو گرفته بود گفت:آیییی...سارا دیشب قسمت دادم؛نکن!
+تقصیر خودته...باید قبول کنی!
پارسا:نمیشه سارا نمیشه!دیر میرسیم،توهم که دلت نمیخواد چند روز از دانشگات بیوفتی،میخواد؟
دوست نداشتم چند روز از دانشگاه دور بمونم،فضای دانشگاه منو به خودش جلب کرده بود...
+خب من میترسم
پارسا:باز که داری حرف خودتو میزنی!ترست میریزه!
+اگه سقوط کرد چی؟هوم؟
پارسا خندید و گفت:چه دختر ترسو و کوچولویی
+خودتی
پارسا:من؟من از هواپیما میترسم؟من نصف عمرمو توی هواپیما گذروندم بانو!
از پسوند "بانو" خوشم اومد و ناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست
پارسا گونمو کشید و گفت:بریم صبحونه بخوریم؟
+مگه نخوردی؟
پارسا:نه اومدم اینجا با هم بخوریم
خوشحال شدم و با ذوق گفتم:باشه...بریم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
پارسا:من میرم پیش مامان،تو بیا
+باشه
وقتی پارسا از اتاقم بیرون رفت از روی تخت بلند شدم و چشمامو ماساژ دادم،میدونستم مثل همیشه موهام ژولیپولی شدن و قیافم خیلی خنده داره!
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم و به صورتم اب زدم از اتاقم بیرون اومدم...
بلند سلام کردم که مامان جوابمو داد
+بابا و صالح کجان؟
مامان:صالح که دانشگاه،بابات هم سرکار
نشستم پشت میز و گفتم:اها
+مامان؟
مامان همینجور که مینشست پشت میز گفت:جانم؟
+واقعا لازمه بریم از فامیل خداحافظی کنیم؟
مامان:نفیسه گفت ظهر خواهرشو برا ناهار دعوت کرده خونشون،خب توهم با پارسا برو
با این حرفش لقمه پرید توی گلوی پارسا و به سرفه زدن افتاد...
+چی شد؟
مامان:سارا آب بیار
پارسا دستشو بلند کرد و گفت:نه بشین،خوبم
+چت شد؟
پارسا بدون توجه به سوالم روبه مامان گفت:خالم؟کدوم؟
مامان:خاله مریمات
پارسا سرشو انداخت پایین و لیوان چای رو توی دستش فشرد
به مامان گفتم:عه...مگه پارسا خاله مریم هم داره؟
مامان:منم نمیدونستم،امروز نفیسه گفت
پارسا:خاله چندساله که از این جا رفته، شاید سالی یک بار تلفنی با مامان صحبت کنه،همین!
کنجکاو شدم
+چرا؟
پارسا:دعوای خونوادگی،فقط اینبار همهی این ها تقصیر دخترش بود
+خب سر چی؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:من!
با تعجب گفتم:چی؟
پارسا:ولش کن مهم نیست
+باشه
بعد از چند دقیقه گفتم:خب میخوای من نیام؟
پارسا:نه...تو باید بیای
حرفای پارسا خیلی عجیب بودن،نفهمیدم چرا وقتی اسم خالهمریمشو شنید اینقدر عصبانی شد!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوششم✨
#نویسنده_سنا✍
حرفای پارسا خیلی عجیب بودن،نفهمیدم چرا وقتی اسم خالهمریمشو شنید اینقدر عصبانی شد!
بازم گفتم:مامان؟
مامان:سارا میذاری صبحونه بخوریم یانه؟
نگاهی به پارسا انداختم که با اخم به ظرف صبحونه خیره شده بود
+فقط همین یکی
مامان:بگو
+مامان به خدا من حوصله ندارم خاله و دایی بیان اینجا،میشه بگی تلفنی خداحافظی کنن؟
مامان با اخم نگاهم کرد که مثل بچه ها دستاشو گرفتم وگفتم:تورو خدا
مامان:ببینم چی میشه
+آخ جون
مامان:گفتم ببینم چی میشه؛یعنی چی اخ جون؟
+خب شما همیشه همینطور میگین دیگه،منم که میشناسمتون یعنی باشه!
مامان:از دست تو دختر
+مخلصیم
مامان رو کرد به پارسا و گفت:نمیخوری؟
پارسا چیزی نگفت...
مامان:پارسا جان؟
بازم چیزی نگفت...
دستمو گذاشتم روی شونشو گفتم:هی...پارسا!
پارسا نگاهم کرد و گفت:بله؟
+مامان با توعه
پارسا:جانم مامان؟
مامان:صبحونتو بخور عزیزم،از ما تموم شد از تو هنوز دست نخوردست
پارسا لبخند مصنوعی زد و گفت:چشم
مامان:چشمت بیبلا
بعد از صبحونه با پارسا از در خونه بیرون زدیم و به سمت خونهی پارسا اینا راه افتادیم...
وقتی رسیدیم به مهشید و خاله سلام کردم که اوناهم با مهربونی جوابمو دادن،حس میکردم یچیزی شده...همشون ناراحت و پکر بودن!
به مهشید گفتم:چیزی شده؟
خاله زودتر از مهشید گفت:مهم نیست،ولش کن
به اجبار گفتم:چشم
خاله لبخند بیجونی زد و گفت:بی بلا
پارسا خیلی بیتاب بود،باید میفهمیدم چی شده!
اروم دم گوشش گفتم:پارسا چی شده؟
پارسا نگاهم کرد و اروم گفت:بیا اتاقم
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم:باشه
پارسا از جاش بلند شد و به سمت اتاقش قدم برداشت...
دنبالش رفتم و در اتاقشو خیلی اروم بستم،چرخیدم سمتش و گفتم:خب؟چی شده؟
پارسا همینجور که مینشست روی تختش گفت:بشین
نشستم کنارش روی تخت و گفتم:میگی چی شده؟
پارسا:مفصله!
+یعنی چی؟میدونی چی کشیدم تو این چند دقیقه؟
پارسا سکوت کرد و چیزی نگفت،کفری شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:با توام!
پارسا:ملیکا دختر خالم،همونی که گفتم همهی این ماجراها بخاطر اونه
+خب؟
پارسا:اونم میاد اینجا
بیخیال گفتم:خب بیاد!چی میشه مگه؟
پارسا پوزخندی زد و گفت:ماجراهای دیروز همش کار اون بود
با تعجب گفتم:نمیفهمم چی میگی!
پارسا:اون میخواست از من انتقام بگیره،بخاطر همین اون cd هارو توی کیفت جاساز کرده بود!
با بهت گفتم:چرا؟چرا میخواست از تو انتقام بگیره؟
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
با بهت گفتم:چرا؟چرا میخواست از تو انتقام بگیره؟
پارسا بی توجه به سوالم با دستاش دستامو گرفت و گفت:ببین سارا،اونا هرچی گفتن تو نباید ناراحت شی؛فهمیدی؟
تند تند سرمو تکون دادم و گفتم:خب حالا مگه میخواد چی بگه؟
پارسا لبخندی زد و گفت:البته شاید!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من برم کمک مامان سالاد درست کنم
پارسا:باشه
دستامو از توی دستاش بیرون کشیدم و از اتاق بیرون رفتم
وارد آشپزخونه شدم و از پشت ماماننفیسه رو بغل کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم
+الهی من قربونت برم
ماماننفیسه چرخید سمتم و گفت:پارسا بهت
نذاشتم ادامهی حرفشو بزنه و زود تر از خودش گفتم:اره...همشو گفت
ماماننفیسه:همشو گفت؟
+اره همشو
مامان زد پشت دستش و به سمت اتاق پارسا تند تند قدم برداشت...
واد اتاق شد و درو بست،نشنیدم چی گفتن ولی مامان وقتی از در اتاق بیرون اومد لبخندی روی لبش بود،از اون لبخندا که انگار دیگه خیالش راحت شده!
+مامان پارسا چی گفت؟
مامان:هیچی...سارا اینقدر کار دارم
+خب من کمکتون میدم دیگه
مامان:الهی من قربونت برم الکی خودتو خسته نکن
+خدانکنه،سالاد درست کنم؟
مامان:درست کن،الان به مهشید هم میگم بیاد کمکت
+ممنون
مشغول خردکردن مواد سالاد بودم که حس کردم کسی کنارم نشست...پارسا بود!
پارسا:کمک میخوای؟
+نه...به مهشید هم گفتم بره کمک مامان
پارسا:اها
چند دقیقه ای گذشت و توی سکوت درحال خرد کردن سالاد بودم،پارسا سرشو گذاشته بود روی میز...
+چیزی شده؟
پارسا سرشو بلند کرد و گفت:ببین قول دادی اگه چیزی گفتن ناراحتی نشی،باشه؟
+باشه...نگران نباش.من سارا احمدیام هاااا
پارسا لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد
+کجا میری؟
پارسا:برم ببینم مامان کمک نمیخواد
+باشه...برو
پارسا از اشپزخونه بیرون رفت و منو با افکارات پوچ و مسخرهام تنها گذاشت...مگه اینا کی بودن که مامان نفیسه از اون طرف و پارسا هم از این طرف ناراحت و نگران بودن؟
ولش کن،مسائل خوانوادگیشون به من ربطی نداره....
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
شالمو روی سرم درست کردم و روبه پارسا گفتم:خوبم؟
پارسا لبخندی زد و گفت:مثل همیشه عالی!
میخواستم جوابشو بدم که زنگ واحد رو زدن...
مهشید دستپاچه گفت:من باز میکنم
پارسا:باشه
بعد از اینکه به خاله، دخترخالهی و شوهرخالهی پارسا سلام و احوال پرسی کردیم مامان گفت:مریم جان بفرمایید بشینید...
خاله مریم با اکراه گفت:باشه
پارسا خیلی آروم گفت:دوباره شروع شد!
دخترخالهی پارسا که با وضع و پوشش فجیعی روبهروی من ایستاده بود نگاهی به سرتاپام انداخت و "ایشی"گفت...
آروم به پارسا گفتم:این چرا اینجوری کرد؟
پارسا:ذهنتو مشغول نکن،اصلا برات مهم نباشه!
ناچارا گفتم:باشه
پارسا:بریم بشینیم؟
+من برم چای بیارم براشون
پارسا:باشه
پارسا به سمت خالهاش قدم برداشت و کنارش نشست...
وارد اشپزخونه شدم و روبه مامان نفیسه گفتم:من چای میبرم
مامان نفیسه:ممنون دخترم
+خواهش میکنم
سینی چای رو از روی میز برداشتم و به سمت مهمان ها قدم برداشتم...
جلوی ملیکا(دخترخالهیپارساومهشید)خم شدم و سینی چای رو جلوش گرفتم
+بفرمایید
ملیکا روبه پارسا به پرویی گفت:اینه زنت؟
پارسا بدون اینکه نگاهش کنه با اون اخم هایی که قبلا به من میکرد گفت:بله
ملیکا پوزخندی زد و گفت:قدیما سلیقهات بهتر بود
پارسا سکوت کرد و چیزی نگفت...
ناراحت شدم ولی نباید به روی خودم میآوردم!من به پارسا قول داده بودم هرچی گفتن ناراحت نشم...!
موبایلم زنگ خورد و خیلی آروم گفتم:ببخشید...
سینی چای رو روی میز گذاشتم و به سمت اتاق پارسا قدم برداشتم
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR