هدایت شده از حدیث💚
#کدشماره679
⚫️#مسابقهجاماندگانقافلهاربعین
چالش جاماندگان قافله اربعین با ۳ جایزه نقدی
نفراول700 هزار تومان🏴🏴🏴🏴
نفردوم500 هزار تومان🏴🏴🏴
نفرسوم300هزار تومان🏴🏴
کانال جاماندگان قافله اربعین 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3549036638C527104af53
سلام وقت بخیر
تو کانال حدیث مسابقه گزاشته بودید میخاستم شرکت کنم
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
مهشید باغم نگاهم کرد که لبخندی زدم و سعی کردم مثل خودش با ذوق های الکیم بگم:این صورتیه چقد نازه!
مهشید بازم بیخیال شد وگفت:اره اینو صالح خریده براش
چرا هروقت میبینم صالح و مهشید یا رعنا و مهدی باهم صحبت میکنن قلبم میریزه؟
چرا هروقت میشنوم مهشید یا رعنا دربارهی صالح و مهدی صحبت میکنن قلبم درد میگیره؟
چرا پارسا کمکم نمیکنه بتونم به نبودش عادت کنم؟
با صدای صالح که مهشید رو صدا میزد از افکارم بیرون اومدم..
صالح:مهشید یه دقیقه میای عزیزم؟
مهشید از سرجاش آروم آروم بلند شد و با صالح وارد اتاق سابق مهشید شدند...
منم از جام بلند شدم تا برم اتاق پارسا،برم بازم لباساشو بردارم تنم کنم و چند ساعت همینجور روبهروی آینه به لباسش و خودم خیره شم...
با صدای صالح که به مهشید میگفت:عزیزم میشه جلوی سارا نگی ـ
مهشید گفت:چی نگم؟من که چیزی نگفتم
صدای صالحو شنیدم که گفت:همین که اینو صالح براش خریده و.... اینا دیگه
مهشید:باشه دیگه نمیگم
صالح:اصلا بعدش خونه خودت اینارو بهم بگو
و زد زیر خنده!
یعنی صالح دلش برا من میسوزه؟
یعنی فهمیده من حالم خوش نیست؟
یعنی چی داره اینارو به مهشید میگه؟
همین که خواستم برگردم اتاق در باز شد و مهشید با دیدنم پشت در هینی کشید و صالح گفت:سارا!
سعی کردم بغضمو قورت بدم و بگم:صالح من حالم خوبه...راست میگم؛خیلی خوبم،چرا تو میگی....
ادامهی حرفمو نزدم و گفتم:من میرم اتاق پارسا،شما راحت باشین من ناراحت نمیشم
صالح دستمو به سمت خودش کشید و گفت:وایستا
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستویکم✨
#نویسنده_سنا✍
خیلی بیخیال روی صندلی نشسته بودم و منتظر بودم مامان زود صدام کنه که چایی رو ببرم
صدای مامان از توی سالن اومد
مامان:ساراجان بیا
از روی صندلی بلند شدم و بعد از درست کردن چادرم روی سرم،با سینی چای وارد سالن خونه شدم
بدون اینکه نگاهشون کنم آروم سلام کردم و جلوی مهمانها چای گرفتم...
نگاهی به آقای سعیدیفر انداختم و پیش خودم گفتم:هیچ کس پارسا نمیشه،هیچکس
وقت اون رسید که بریم اتاق باهم حرف بزنیم...دیگه باید حرکت خودمو میزدم،وارد اتاق پارسا شدیم؛
نشستم روی تخت و اقای سعیدیفر هم روی صندلی...
بدون مقدمه گفتم:من قصد ازدواج ندارم
از این حرفم جا خورد ولی خیلی زود با لبخند گفت:یکم باهم حرف بزنیم؟
به اجبار گفتم:بزنیم
آقایسعیدیفر:چرا قصد ازدواج ندارین؟چقدر میخواهید خودتونو بخاطر یه اتفاق بد اذیت کنید؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم...
_نمیخواهید چیزی بگید؟
+نه!
لبخندی زد و دستشو توی موهاش کشید
_یعنی هیچ راهی نداره به من جواب مثبت بدین؟
چقدر پروئه این!دیگه چی جناب سعیدی فر؟
+خیر!هیچ راهی وجود نداره
_خب چرا؟
+چون من نمیتونم شما یا هرکس دیگهاس رو جای پارسا ببینم!اینه دلیلش
_فراموشش کنید
دیگه داشت از حد خودش میگذشت!
+امر دیگه ای اگه داشتید بگید
پوزخندی زدم و مثل همیشه سعی کردم به صورت طرف نگاه نکنم...
_یه فرصت به من بدین!بابا بخدا من اون پسری که شما فکر میکنید نیستم
با این حرفاش کمکم حالم داشت به هم میخورد!پسرهی زقرتی!
+که چی شه؟
به قلبم اشاره کردم و گفتم:اینجا ماله یکی دیگست!ماله پارساست...!امیدوارم درک کرده باشین که نمیتونم از قلبم و فکرم بیرونش کنم
سرشو تکون داد و با کمی مکث گفت:جواب آخرتون نه هسته؟هیچ راهی نیست؟
سعی کردم با قاطعیت بگم:بله،نه تنها شما بلکه هرکسی هم جای شما باشه من جوابم منفیه!
چون باباش خیلی پولدارو و نفوذی بود گفتم:چه اون شخص وزیر باشه چه یه آدم ساده!
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستودوم✨
#نویسنده_سنا✍
با تعجب نگاهم کرد و سرشو تکون داد...
_خب پس بریم
داشت از اتاق بیرون میرفت که گفتم:اها راستی
برگشت سمتم و سرشو به علامت"چی" تکون داد
+میشه بگین خودتون منصرف شدین؟
زد زیر خنده!
با تعجب گفتم:خنده دار بود؟
خندشو خورد
_چشم اینم میگم!
+ممنون
این پسر خیلی عجیب بود،خیلی!
وقتی وارد اتاق شد باعث شد حرفایی بزنم که اصلا بهش مربوط نبود،اصلا به اون چه که پارسا رو هنوز مثل گذشته دوست دارم؟
چرا گفتی اینارو سارا؟اگه بعدا ازشون سواستفاده کنه چی؟
مهمونا رفتن و قرار بود تا آخر هفته من جوابشونو بدم...
این پسره آخر نگفت خودش منو نمیخواد،وقتی همه گفتن"شیرینی بخوریم یا نه؟" بجای اینکه بگه منصرف شده گفت"سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه"
همینجور که وارد خونمون میشدم سعی کردم به حالت مسخرهای بگم:سارا خانوم گفتن میخواد فکراشو بکنه!
چشمامو بستم و نفهمیدم چقدر گذشت که به خوابی عمیق رفتم...
•هفتروزبعد•
مهشید:چطوره؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم:چی؟
مهشید محکم زد به بازوم و گفت:الان از اینکه اون پسره غیب شده خوشحالی نمیفهمی من چی میگم یا ناراحت شدی کلک؟
و ابروهاشو بالا پروند...
از خودم باز پرسیدم:چرا اون کلا رفت؟چرا دیگه برنگشتن جوابمو بگیرن؟چرا این پسره اینقدر عجیب بود؟چرا یجوری بود؟انگار داره فیلم بازی میکنه!
مهشید زد توی سرم و گفت:کجایی تو؟با توام میگم خوشگله؟
برای بار دهم داشت لباسهای بچشو نشونم میداد...از بس دیده بودمشون دیگه ذوق نمیکردم و بیشتر اعصابم خورد میشد!
کلا توی این یک سال حوصلهی خودمو نداشتم چه برسه به مهشید و خانواده!
خیلی بیاحساسانه گفتم:خوشگله
مهشید با ذوق گفت:واقعا راست میگی؟
نخیر خیلی زشته!حالم از دیدن لباسای بچتون بهم میخوره...
آهی کشیدم و به این فکر کردم کاش الان بچهی منو پارسا هم بود،یاد اون روزی افتادم که پارسا هرروز با لباس های بچمون حرف میزد و هی درمورد جهان پیرامون باهاش صحبت میکرد...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
به راهم ادامه دادم و با سرعت وارد اتاق شدم،درو پشت سرم قفل کردم و پشت در نشستم...
سرمو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه
پارسا تو کجایی؟چرا نمیایی منو از این کابوس وحشتناک نجات بدی؟
با صدای کسی که به در میکوبید چشمامو باز کردم و اشکامو که روی گونههام جاری بودن پاک کردم...
از روی زمین بلند شدم و آروم گفتم:بله؟
صدای مهشید اومد که گفت:سارا درو باز کن میخوام باهات صحبت کنم
+من خستم،دیشب اصلا نتونستم بخوابم...بذارین استراحت کنم
مهشید:سارا باهات کار دارم دختر!درو باز کن
+بعدا حرف میزنیم
با کمی مکث گفتم:از دستتون ناراحت نیستم،برین خوش باشین
و به سمت میز تحریر پارسا قدم برداشتم و بیتوجه به مهشید که به در میزد دفترچه خاطرات پارسا رو باز کردم...
بعد از چند دقیقه مهشید بیخیال شد و رفت
برای بار هزارم شروع کردم به خوندن خاطراتی که پارسا در گذشته اونارو نوشته بود،از اون روزهایی که پنهانی دوستم داشته و من نمیدونستم،از اون روزهایی که هوامو خیلی داشته و من نمیدونستم!
همشو داخل این دفترچه نوشته بود و توی آخرین برگهی دفترش جملهای رو نوشته بود:
عشق برای مردها،
همچون یک زخم عمیق میماند ؛
به همین دلیل ، بیآنکه چرابیش را بدانند ،
از کسی که بیشتر از همه دوست دارند ، میمیگریزند !
آنها از این زخم میهراسند ؛
این دست خودشان نیست که بیدلیل ،
همه چیز را ول میکنند میروند...!
گل چو خندید محال است دگر غنچه شود
سر چو آشفته شد از عشق ، به سامان نشود!
#صائبتبریزی
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
چندروزی بود که همه عوض شده بودن،حس خوشحالی و ناراحتی باهم رو توی چهرشون میدیدم...
مخصوصا بابا و مامان که گاهی اوقات دوتایی بیرون میرفتن و چند ساعت برنمیگشتن...
مهشید که چند روزی ساکت بود و تا منو میدید لبخندی بزرگی میزد و میخندید
صالح توی خودش بود و بیشتر مواقع عصبانی!
مهدی هرروز خونهی مامان نفیسهاینا میومد و باهاشون چندساعت توی اتاق خصوصی صحبت میکرد...
مثل هر روز با خداحافظیه کوچیکی از خونه زدم بیرون،توی راه همش حس میکردم کسی در حال تعقیب کردن منه!
آخه چرا باید منو تعقیب کنن؟مگه من کیم؟نه پولدارم و معروف!
بعد از یه روز سخت کاری داخل بیمارستان سوار ماشین شدم و با سرعت به سمت گلزار شهدا،جایی که دیگه مرحم تنهایی هام شده بود روندم...
دوشاخه گل یاس و یه شیشه گلاب به رسم هرروز گرفتم برای آقای خودم!
آقایی که خیلی زود تنهام گذاشت!
نشستم کنارش و بازم شروع کردم به مرور کردن خاطرههامون...
هرکس که از کنار رد میشد سری تکون میداد و چیزی میگفت،شاید بخاطر این بود که بلندبلند با پارسای خودم صحبت میکردم
دیگه نمیتونستم اروم باشم،نمیتونستم!
+پارسا من خسته شدم!
چرا منو نمیبری پیش خودت؟
چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
چرا اینقدر آشفتم؟
چرا تنم هر روز سردتر میشه؟
دیروز مهشید و صالح داشتن جوری صحبت میکردن که انگار من نمیتونم خودمو کنترل کنم!
پارسا همه فکر میکنن من دیوونه شدم،من دیونه بودم؛دیوونهی تو!
دیوونهی خندههات
دیوونهی نگاهت
دیوونهی....
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوششم✨
#نویسنده_سنا✍
نفهمیدم چقدر گذشت ولی دیگه شب شد بود و من تنها توی گلزارشهدا کنار پارسا نشسته بودم؛بویِ خوبی میاومد...بوی گل نرگس!
همون گلی که پارسا عاشقش بود و همیشه یه شاخهگل از اون توی خونه داشتیم!
حس کردم کسی کنارم نشست،تمام وجودم از ترس میلرزید!
سرمو از ترس نمیتونستم بلند کنم
فقط آمادهی این بودم که فرار کنم...
صدای مداحی کسی به گوشم خورد،یه صدای گوشنواز...
یه صدای آشنا...
یه صدایی که قلبمو آروم میکرد...
هنوز تن و بدنم میلرزید و نمیتونستم سرمو بلند کنم ولی این صدایی بود که یک سال اونو نشنیده بودم
آروم سرمو بلند کردم که یه آقایی رو دیدم،تقریبا اونطرف مزار پارسا نشسته بود و دستشو روی سنگ مزار گذاشته بود...
میخوند:
منو یکم ببین
سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم،عرق نوکریمه این
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این...
دلم یجوریه
ولی پر از صبوریه
دلم یجوریه
ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم،منم سرم بره...
سرمو بالا آوردم و به شخص روبهروم نگاهی انداختم...
یه کلاه آفتابی روی سرش بود و یه ماسک هم روی صورتش!
اون همنیجور میخوند و من به چشماش خیره شده بودم...
میخوند و اشکهاش راهه خودشونو روی گونههاش پیدا کرده بودن...
میخوند اونم با صوت!
میخواستم از جام بلند شم برم ولی نمیشد،چشماش منو جذب خودشون کرده بودن لعنتیا!
نفس عمیقی کشیدم و دستمو روی قلبم که حالا داشت درد میکرد گذاشتم...
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
کمکم سرشو بالا آورد و چشمای پراز اشکشو به صورتم دوخت!
سرمو تند تند تکون دادم و زود از سرجام بلند شدم،همچین چیزی امکان نداره،اون مرده؛الان یک ساله که نیست...
اشکامو تندتند پاک کردم و گفتم:هم...همچین...همچین چیزی امکان نداره
آروم تر گفتم:اون مرده،منو تنها گذاشته...یه خوابه یه خواب!
سریع تیکهای از چادرمو توی دستش گرفت و با صدایی که از گریه دچار لرزش زیادی شده بود گفت:سارا
بلندبلند گریه میکرد و چادرمو با دستاش روبهروی صورتش گذاشته بود!
چادرمو از توی دستاش به صورت تندی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:ولم کن لعنتی!
و با دو ازش دور شدم...
اما اون پشت سرم میدوید و هی صدام میزد:سارا سارا
چادرم توی هوا میرقصید و اشکهام روی گونم جاری بودند...
این امکان نداره،نمیشه،نمیشه!
_وایستا سارا...منو ببین
بازم بیتوجه بهش دویدم...
کنار ماشین ایستادم و زود سوار ماشین شدم،در ماشین رو قفل کردم و سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم...
به شیشهی ماشین آروم میکوبید و هی صدام میزد...
_سارا...سارام...سارای من
بلند بلند گریه میکرد و هی اشکاشو پاک میکرد،ندیده بودمش اینطوری!
فقط صدای گریه و هقهقهای اون بود که سکوت تلخ بهشتزهرا رو میشکست!
ماشین رو روشن کردم و با سرعت ازش دور شدم،ترسیده بودم،انگار که جن دیده بودم!قلبم انگار دیگه نمیزد...
از آینه ماشین نگاهی بهش انداختم که روی زمین زانو زده بود و دستشو روی صورتش گذاشته بود...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
اینقدر گریه کرده بودم که نمیتونستم چشمامو باز کنم،تمام اتفاقهای دیشب مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت!
چرا اینجوری شد؟
چرا اینقدر دیوونه شدم که نزدیک خودم اونو میبینم؟
اون که یک ساله پیش شهید شد،
بازم سرمو تکون دادم و گفتم:اون خودش بود،چشمای خودش بودن!
صدای زنگ خونه که اومد مجبور شدم به زور از روی تخت بلند شم...
چادرمو روی سرم انداختم و در خونه رو باز کردم
مهشید تا منو دید جیغ نسبتا بلندی کشید و به صورتش چنگ زد!
سرمو با تعجب تکون دادم که مهشید دستشو جلوی دهانش گذاشت و تندتند با اون وضعش از پله ها پایین رفت...
به یک دقیقه نکشید که مامان نفیسه و بابااسماعیل با سرعت به سمتم اومدن و با تعجب گفتن:چت شده سارا؟
+سلام...چیزیم نشده
بابااسماعیل روبه ماماننفیسه گفت:میدونستم اخر کار خودشو میکنه!
ماماننفیسه بفلم کرد و گفت:الهی من دورت بگردم؛کِی دیدیش؟
ها؟کیو کِی دیدم؟مگه قرار بود کسیو ببینم؟
پوزخندی زدم و گفتم:شمام خواب دیدین؟
از بغلش بیرون اومدم و خمیازهای کشیدم و ادامه دادم:منم دیشب خواب دیدم!یه خواب مزخرف
به داخل خونه اشاره کردم و گفتم:بفرمایید داخل
مامان و بابا با تعجب سری تکون دادن که بابا گفت:خواب؟چه خوابی؟
شونه هامو بالا انداختم و با خندهی مصنوعی گفتم:خواب دیدم پارسا زنده بود
و مثل دیوونهها خندیدم!
مامان چهرش ترسیده بود،نزدیکم اومد و دستمو گرفت،منو به سمت مبل هدایت کرد و گفت:بشین
+چشم...میتونم برم یه آب بزنم به صورتم؟
مامان:زود بیا
+چشم الان میام
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستونهم✨
#نویسنده_سنا✍
به سمت سرویس قدم برداشتم...
شیر آبو باز کردم و به خودم توی آینه نگاهی انداختم
ناگهان جیغ خفیفی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم...این چه قیافهای بود؟
چرا چشمام قرمز شده بودن؟چرا صورتم کبود شده بود؟
صدای مامان اومد که به در میزد و میگفت:سارا چی شد؟
آبی به صورتم زدم و گفتم:چیزی نیست
با صدای ارومتری ادامه دادم:سوسک بود
پوزخندی توی آینه به خودم زدم و دوباره به صورتم آب زدم,یکم که حالم بهتر شد شیرآبو بستم و با لبخند مصنوعیای از سرویس بیرون اومدم...
مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و در واحد باز بود!
به سمت در قدم برداشتم که درو ببندم یهو بابا گفت:درو نبند،یکی قراره بیاد
+کی؟
مامان:میاد میبینی
سرمو تکون دادم و چادرمو روی سرم درست کردم،یه چشمم به در بود و یه چشمم به مامان و بابا...
مامان:سارا اگه کسی بخاطر جون عزیزاش کاری کنه که افراد خانواده از اون زده بشن ولی اون شخص درواقع برای نجات جون خانوادش رفته باشه؛کار خوبی کرده یا نه؟
چرا این سوالو میپرسه؟
+خب کار خوبی میکنه دیگه،این سوالا برای چیه؟
مامان:سارا فقط بخاطر تو بود؛الان خودت گفتی کارش خوبه،مگه نه؟
متوجهی منظور جملهی اولش نشدم ولی سرمو تکون دادم و گفتم:اره چون بخاطر حفظ جون افراد خانوادش بوده...
مامان:الان تو میخوای پارسارو دوباره ببینی دخترم؟
چشمام پراز اشک شدن،من دیشب دیدمش...توی خوابم
قطرهی اشکی از چشمم جاری شد اما زود پاکش کردم...
چادرمو توی دستم فشردم و گفتم:معلومه دوست دارم مامان!من دلم پرمیکشه یه بار دیگه ببینمش...فقط یه بار!
مامان:سارا
منتظر بهش خیره شدم که گفت:سارا جانم....
بازم چیزی نگفتم؛
مامان:سارا،پارسا زندست!
هه!ایناهم صبح به این زودی شوخیشون گرفته!
خندیدم و گفتم:چایی میخواین؟
خواستم از سرجام بلند شم که مامان دستمو گرفت و گفت:الان اینجاست
لابد فسیلاشو آوردن برام!
به فکری که کردم خندیدم و گفتم:شوخی میکنید!نکنه تبدیل به نفت شده؟حتما یه شعله آتیشه!
من داشتم دربارهی پارسا اینطور راحت صحبت میکردم؟
پارسایی که هنوز به نبودش عادت نکردم؟
پارسایی که بخاطر نبودش هرروز دعا میکنم دیگه منم مثل اون توی این دنیا نباشم؟
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_دویستودهم✨
#نویسنده_سنا✍
مامان خیلی آروم و بابغض گفت:میخوای ببینیش؟اره؟
نشستم سرجام و سرمو تکون دادم
چادرمو توی دستم بیشتر از قبل فشردم،طوری فشردم که کف دستم داشت سوراخ میشد!مامان جدی بود،خیلی جدی!
اگه هرچیزی رو قبول نمیکردم اینو باید قبول میکردم!
مامان و بابا از خونه بیرون رفتن و منو تنها گذاشتن،همچنان در واحد باز بود....
سایهی کسی به در نزدیک میشد
قلبم جوری خودشو به سینم میکوبید که انگار الانه که از کار بیوفته!
چشمام پراز اشک بودن،چقدر میتونستم اذیت شم؟چقدر؟
اومد...همون پارسای دیروز بود
همون چشمها منو نگاه میکردم
همون شرمندگی توی چشماش بود
از روی مبل بلند شدم و به سمتش رفتم...
روبهروش ایستادم و سعی کردم اشکای مزاحم رو پاک کنم
دستمو کمکم بالا آوردم و نزدیک صورتش بردم
طوری که خودمم حس نکردم صورتشو نوازش کردم و به چشماش که دیگه منو نگاه نمیکردن خیره شدم
اروم گفتم:پار...پارسا...پارسا تو
و همچنان گریه امونمو بریده بود!
پارسا نگاهشو به صورتم دوخت و لبخند تلخی زد...
دستمو از روی صورتش کنار نبردم و همینطور صورتشو نوازش میکردم...
+پارسا
اسمشو که صدا میزدم شدت گریههام زیادتر میشد!
پارسا مچ دستمو گرفت و با چشمایی که خیسخیس بودن گفت:برگشتم،زیرقولم نزدم...دیدی دوستت دارم؟دیدی؟
روی زمین زانو زدم و دستمو جلوی صورتم گذاشتم
+دروغه...تو رفتی،دیگه نمیای
زدم توی صورتم و با داد گفت:این یه کابوسه!
بلندتر جیغ زدم:کابوسهههههه
پارسا کنارم نشست و دستامو که محکم توی صورتم میزد رو گرفت
مثل خودم با داد گفت:آروم باش سارا
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR