eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
397 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان هاش خیلی قشنگه
مخصوصا عشق و جدال و یک او
حتمی رمان هاش رو بخونید
بچه ها عضو شد زود تا لینک رو نپاکیدم
یه فرشته ی دیگه بره می پاکم
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگـــــــــــ💗ــس در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم که یکدفعه اون رو در حال اومدن به سمت خودمون دیدیم. 💫 بعد از سلام و احوال پرسی، آقا محمد قضیه ی رفتن ما رو به آقای موسوی گفت و قرار شد پسر آقای موسوی هم همراه ما بیاد☺️ قرار شد آقا محمد و رضا موسوی(پسر آقای موسوی) در یک ماشین باشند و من، فرشید، داوود و رسول با یک ماشین باشیم. ✨ پشت ماشین آقا محمد، رضا نشسته بود و ماشین ما رو هم من میروندم😏 اول ماشین آقا محمد حرکت کرد و بعد از آن ما به دنبال آنها حرکت کردیم. از آخرین تماسی که با او داشتم ۱۵ دقیقه گذشته بود وحال باید دستوری که داد رو عملی می کردم. با سرعت نور سوار موتور شدم تا به موقع کار رو تموم بکنم. 🙃 نگاهم به کوه نسبتاً بلندی افتاد. به نظر جای خوبی برای مسقر شدن بود. گوشی در دستم لرزید و صفحه روشن شد. به پیامک نگاه کردم که با این مضمون روبه رو شدم: "حرکت کردند، بهتره سریعتر مستقر بشی و سعی کنی ردی از خودت به جای نذاری چون اون موقس که خودم میکشمت" با خوندن پیام لرزی بدی در بدنم پیچید. اگه کارم رو درست انجام نمیدادم باید خودم رو مرده فرض می کردم😏😨 با شنیدن صدای ماشینی از عالم هپروت بیرون اومدم و خیلی سریع وسیله ها رو برداشتم و به سمت بالای کوه دویدم🙃🗻 دوربین شکاری رو برداشتم و فاصله را روی یک کیلومتر گذاشتم. دو ماشین قابل مشاهده بودند. دوربین رو روی اشخاص ماشین اول زوم کردم با دیدن اشخاص داخل ماشین به یکباره ترس، وحشت، هیجان، استرس و.... بهم هجوم آورد. دوربین رو به کنار پرتاب کردم و........ ادامه دارد.......
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــــــ💗ــس از صبح دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود. ۲ ساعت پیش به محمد زنگ زدم و اون گفت که ساعت ۳ حرکت خواهند کرد. با وجود تمام دلشوره ای که داشتم سعی کردم عادی جلوه بدم و محمد رو نگران نکنم.😊 ولی هرچقدر تلاش می کنم از دلشوره ام کاسته نمی شود. برای همین تصمیم میگیرم که دوباره به محمد زنگ بزنم تا خیالم از بابت او راحت بشه😁 تلفن رو بر میدارم و شماره ی محمد رو میگیرم✨ بعد از چند بوق که برای من لحظات طاقت فرسایی بود بالاخره جواب داد.😍 +سلام عطیه خانم 😊❤️ چیشده امروز اینقدر زود به زود زنگ میزنی؟ _هیچی،فقط میخواستم ببینم راه افتادین یا نه!. +آهان،خب باید بگم الان تازه راه افتادیم و تا ۳ ساعت دیگه در خدمت شما هستم بانو😉😄 _محمد؟حواست به خودت هست؟ +چیزی شده؟چرا اینقدر نگران هستی؟ _نه همه چیز خوبه +باشه،پس حواست به خودت و نینی کوچولو های توی شکمت باشه😊😂❤️ _با.... هنوز ادامه ی حرفم رو نگفته بودم که صدا انفجار اومد و تلفن قطع شد. دوربین رو به کنار پرتاب کردم و اسلحه رو برداشتم . جای آن را محکم کردم تا دستم نلغزه و تیر اشتباه پرتاب بشه. 😢 از لنز اسلحه به شخصی که در صندلی کمک راننده نشسته بود نگاه کردم و با لبخندی که نشان از خباثت بود در دل گفتم:.............. ادامه دارد.........
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #21 _ عطیه:بعد از اینکه با محمد حرف زدم، سریع آماده شدمو سوئیچ ماشین رو برداش
رمان پارت ___ عطیه:دکتر محمد رو معاینه کرد و گفت: دکتر:خوشبختانه حال عمومیشون خوبه و هرکس دیگه ای جای ایشون بود یک هفته ای باید مهمان ما می‌بود ولی اگه بتونید خوب ازش مراقبت کنید میتونید ببریتش عطیه:چشم آقای دکتر بعد هم دکتر رو به محمد کرد و گفت: وسایل سنگین تا یه مدت نباید بلند کنید و باید برای یه مدتی مراقب باشید تا کاملا خوب بشید. از نظر من شما مرخصید میتونید برید. عطیه:از دکتر تشکر کردمو به محمد گفتم که میرم کار های ترخیصش رو انجام بدم محمد:وقتی عطیه از اتاق خارج شد به رسول زنگ زدم تا بیاد کمک کنه تا آماده بشم. رسول:به سمت اتاق آقا محمد رفتم و کمکش کردم تا بلند شه،لباس هاشون رو عوض کردم و از بیمارستان خارج شدیم و منتظر عطیه خانوم موندیم، بعد از اینکه عطیه خانوم اومد، به آقا محمد کمک کردم سوار ماشین شه و ازشون خواهش کردم کامل استراحت کنن و هر وقت کاملا خوب شدن بیان اداره، آقا محمد هم قبول کرد و ازشون خداحافظی کردمو به سمت اداره حرکت کردم. پ.ن:خب آقا محمد هم مرخص شد، از پارت بعد میریم سر ادامه ی پرونده🙂 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #22 ___ عطیه:دکتر محمد رو معاینه کرد و گفت: دکتر:خوشبختانه حال عمومیشون خوبه
رمان پارت ____ سعید:داشتم از اتاق آقای عبدی برمیگشتم که رسول رو دیدم به‌به آقا رسول خوبی؟ آقا محمد کو؟ رسول:سلام، به خوبی شما، رفتن خونه. سعید:اها. راستی تا یادم نرفته بهت بگم که آقای عبدی گفت در مورد دو نفر باید اطلاعات بدست بیاری. رسول:از کیا؟ سعید: ساسان رضازاده و مجید توکلی رسول:کی هستن حالا؟ سعید :همونایی که آقا محمد جلوی مسجد دستگیرشون کرد. رسول:باشه، پس من برم از سعید جدا شدمو به سمت میزم حرکت کردم عینکم رو زدم و کارم رو شروع کردم، ساسان رضازاده هیچ سابقه ای نداشت، داشتم در مورد توکلی تحقیق میکردم که آقای عبدی اومد و روی صندلی کناریم نشست آقای عبدی:چه خبر رسول؟ رسول:آقا، رضازاده هیچ سابقه ای نداره و فکر می‌کنم این اولین خلافش بوده اما توکلی سابقه ی جعل سند داشته و یکی دو بار هم به ترکیه سفر کرده، من ردشو توی ترکیه زدم، این عکسارو نگاه کنید آقا. آقای عبدی:اون آقا کیه کنارش؟ رسول:نمیدونم آقا، حدسم اینکه هاشم مالکی با‌شه آقای عبدی:خب بررسیشون کن رسول:چشم آقا. رفتم توی اطلاعات مسافران فرودگاه و دنبال هاشم مالکی گشتم و دوربین رو چک کردم. تونستم هاشم مالکی رو هم شناسایی کنم ولی اون مردی که کنار توکلی توی اون عکس بود مالکی نبود! پ.ن:آن مرد کیست؟ 🤔🤺 فوروارد:آزاد✔️ این داستان ادامه دارد...
یه کانال واستون آوردم توپ 👌🏻👏 چهار تا رمان دارن عالی . یه پارتشو بخونی عاشقش میشی ♥️ یک او رمان پارت ⁷⁵✍🏼 رسووول...رسووول خوبیییی؟ نای جواب دادن بهشو نداشتم.. حالم دوباره داشت بد میشد.. درست وسط جهنم.. بدترین جای ممکن.. رسوللل توروخداااا جواب بدههههه...رسولللللل... دستمو ب زور بالاتر گرفتم ک ببینه فقط زندم.. بدجایی بودیم...درست تو تیررس مامورای مرزی... هادی نزدیکم شده بود... رسول توروخدا...یکم دیگه دووم بیار چیزی نموندههه...نگاه کن پشت اون سیم خاردارا ایرانه هاااا با آخرین جونی ک برام مونده بود لب زدم... عشق و جدال پارت 20 - بمیرم الهی چرا دستات یخ کرده ؟ چرا سیاهه ؟ 😭 خدایا .... داداش پاشو به خدا . گریه هام تبدیل به زجه شده بود 😭😭😭 - پاشو ببین چجوری دارم خودمو میکشم واسه تو ... پاشو بی معرفت .💔😭 پاشو بی مرام 😭 . گفتی همیشه کنارمی 💔 گفتی مثل کوه پشتمی 😭 کو این کوه ؟ من الان می‌خوامش 💔 بلند شووووو . - رسوووووول 😭😭😭💔 دستاش رو گرفتم و تکونش دادم - پاشووووو بی معرفت 😭😭😭😭 دوییدم بیرون . یقه محمد رو گرفتم - محمممد برو صدا کن دکترو . محممممممد برووووووو 😭😭 صدای نعره دکتر اومد که گفت : بذار روی 700 🤬🤬🤬 ------------------------------------------------- دو تا دیگه رمان خفن دارن ...👍 منتظریم 😍 https://eitaa.com/joinchat/3200123008Cdfeeab8a4a