هو الکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشــــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگـــــــــــ💗ــس
#پارت_پنجم
#سعید
در حال رفتن به سمت خونه ی آقای موسوی بودیم
که یکدفعه اون رو در حال اومدن به سمت خودمون دیدیم. 💫
بعد از سلام و احوال پرسی، آقا محمد قضیه ی رفتن ما رو به آقای موسوی گفت
و قرار شد پسر آقای موسوی هم
همراه ما بیاد☺️
قرار شد آقا محمد و رضا موسوی(پسر آقای موسوی) در یک ماشین باشند
و من، فرشید، داوود و رسول با یک ماشین باشیم. ✨
پشت ماشین آقا محمد، رضا نشسته بود
و ماشین ما رو هم من میروندم😏
اول ماشین آقا محمد حرکت کرد و بعد از آن ما به دنبال آنها حرکت کردیم.
#سوم_شخص
از آخرین تماسی که با او داشتم ۱۵ دقیقه گذشته بود
وحال باید دستوری که داد رو عملی می کردم.
با سرعت نور سوار موتور شدم تا به موقع کار رو تموم بکنم. 🙃
نگاهم به کوه نسبتاً بلندی افتاد.
به نظر جای خوبی برای مسقر شدن بود.
گوشی در دستم لرزید و صفحه روشن شد.
به پیامک نگاه کردم
که با این مضمون روبه رو شدم:
"حرکت کردند، بهتره سریعتر مستقر بشی و سعی کنی ردی از خودت به جای نذاری
چون اون موقس که خودم میکشمت"
با خوندن پیام لرزی بدی در بدنم پیچید.
اگه کارم رو درست انجام نمیدادم باید خودم رو مرده فرض می کردم😏😨
با شنیدن صدای ماشینی از عالم هپروت بیرون اومدم و خیلی سریع وسیله ها رو برداشتم و به سمت بالای کوه دویدم🙃🗻
دوربین شکاری رو برداشتم و فاصله را روی یک کیلومتر گذاشتم.
دو ماشین قابل مشاهده بودند.
دوربین رو روی اشخاص ماشین اول زوم کردم
با دیدن اشخاص داخل ماشین به یکباره
ترس، وحشت، هیجان، استرس و.... بهم هجوم آورد.
دوربین رو به کنار پرتاب کردم و........
ادامه دارد.......
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
هو الکریم😍
💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫
رمان اینجا خود بهشـــــــ✨ــت است
به قلم شمیم گل نرگــــــــــــ💗ــس
#پارت_ششم
#عطیه
از صبح دلشوره ی بدی به دلم افتاده بود.
۲ ساعت پیش به محمد زنگ زدم و اون گفت که ساعت ۳ حرکت خواهند کرد.
با وجود تمام دلشوره ای که داشتم سعی کردم عادی جلوه بدم و محمد رو نگران نکنم.😊
ولی هرچقدر تلاش می کنم از دلشوره ام کاسته نمی شود.
برای همین تصمیم میگیرم که دوباره به محمد زنگ بزنم تا خیالم از بابت او راحت بشه😁
تلفن رو بر میدارم
و شماره ی محمد رو میگیرم✨
بعد از چند بوق که برای من لحظات طاقت فرسایی بود بالاخره جواب داد.😍
+سلام عطیه خانم 😊❤️
چیشده امروز اینقدر زود به زود زنگ میزنی؟
_هیچی،فقط میخواستم ببینم
راه افتادین یا نه!.
+آهان،خب باید بگم الان تازه راه افتادیم و تا ۳ ساعت دیگه در خدمت شما هستم بانو😉😄
_محمد؟حواست به خودت هست؟
+چیزی شده؟چرا اینقدر نگران هستی؟
_نه همه چیز خوبه
+باشه،پس حواست به خودت و نینی کوچولو های توی شکمت باشه😊😂❤️
_با....
هنوز ادامه ی حرفم رو نگفته بودم که صدا انفجار اومد و تلفن قطع شد.
#سوم_شخص
دوربین رو به کنار پرتاب کردم و اسلحه رو برداشتم .
جای آن را محکم کردم تا دستم نلغزه و تیر اشتباه پرتاب بشه. 😢
از لنز اسلحه به شخصی که در صندلی کمک راننده نشسته بود نگاه کردم
و با لبخندی که نشان از خباثت بود
در دل گفتم:..............
ادامه دارد.........
#اینجا_خود_بهشت_است
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
هو الکریم😍 💫💗💫💗💫💗💫💗💫💗💫 رمان اینجا خود بهشـــــــ✨ــت است به قلم شمیم گل نرگــــــــــــ💗ــس #پار
https://abzarek.ir/service-p/msg/540865
یکم با نظراتتون بهم روحیه بدین
اصلا نظری نمیدین حس میکنم هیچکس رمانم رو نمیخونه 😔
@love_you_Soleimani
آیدی جهت نظر دهی 😊🌸
#شمیم_گل_نرگس
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #21 _ عطیه:بعد از اینکه با محمد حرف زدم، سریع آماده شدمو سوئیچ ماشین رو برداش
رمان #امنیت_مجهول
پارت #22
___
عطیه:دکتر محمد رو معاینه کرد و گفت:
دکتر:خوشبختانه حال عمومیشون خوبه و هرکس دیگه ای جای ایشون بود یک هفته ای باید مهمان ما میبود ولی اگه بتونید خوب ازش مراقبت کنید میتونید ببریتش
عطیه:چشم آقای دکتر
بعد هم دکتر رو به محمد کرد و گفت: وسایل سنگین تا یه مدت نباید بلند کنید و باید برای یه مدتی مراقب باشید تا کاملا خوب بشید. از نظر من شما مرخصید میتونید برید.
عطیه:از دکتر تشکر کردمو به محمد گفتم که میرم کار های ترخیصش رو انجام بدم
محمد:وقتی عطیه از اتاق خارج شد به رسول زنگ زدم تا بیاد کمک کنه تا آماده بشم.
رسول:به سمت اتاق آقا محمد رفتم و کمکش کردم تا بلند شه،لباس هاشون رو عوض کردم و از بیمارستان خارج شدیم و منتظر عطیه خانوم موندیم، بعد از اینکه عطیه خانوم اومد، به آقا محمد کمک کردم سوار ماشین شه و ازشون خواهش کردم کامل استراحت کنن و هر وقت کاملا خوب شدن بیان اداره، آقا محمد هم قبول کرد و ازشون خداحافظی کردمو به سمت اداره حرکت کردم.
پ.ن:خب آقا محمد هم مرخص شد، از پارت بعد میریم سر ادامه ی پرونده🙂
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #22 ___ عطیه:دکتر محمد رو معاینه کرد و گفت: دکتر:خوشبختانه حال عمومیشون خوبه
رمان #امنیت_مجهول
پارت #23
____
سعید:داشتم از اتاق آقای عبدی برمیگشتم که رسول رو دیدم
بهبه آقا رسول خوبی؟ آقا محمد کو؟
رسول:سلام، به خوبی شما، رفتن خونه.
سعید:اها. راستی تا یادم نرفته بهت بگم که آقای عبدی گفت در مورد دو نفر باید اطلاعات بدست بیاری.
رسول:از کیا؟
سعید: ساسان رضازاده و مجید توکلی
رسول:کی هستن حالا؟
سعید :همونایی که آقا محمد جلوی مسجد دستگیرشون کرد.
رسول:باشه، پس من برم
از سعید جدا شدمو به سمت میزم حرکت کردم عینکم رو زدم و کارم رو شروع کردم، ساسان رضازاده هیچ سابقه ای نداشت، داشتم در مورد توکلی تحقیق میکردم که آقای عبدی اومد و روی صندلی کناریم نشست
آقای عبدی:چه خبر رسول؟
رسول:آقا، رضازاده هیچ سابقه ای نداره و فکر میکنم این اولین خلافش بوده اما توکلی سابقه ی جعل سند داشته و یکی دو بار هم به ترکیه سفر کرده، من ردشو توی ترکیه زدم، این عکسارو نگاه کنید آقا.
آقای عبدی:اون آقا کیه کنارش؟
رسول:نمیدونم آقا، حدسم اینکه هاشم مالکی باشه
آقای عبدی:خب بررسیشون کن
رسول:چشم آقا.
رفتم توی اطلاعات مسافران فرودگاه و دنبال هاشم مالکی گشتم و دوربین رو چک کردم. تونستم هاشم مالکی رو هم شناسایی کنم ولی اون مردی که کنار توکلی توی اون عکس بود مالکی نبود!
پ.ن:آن مرد کیست؟ 🤔🤺
فوروارد:آزاد✔️
این داستان ادامه دارد...
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
رمان #امنیت_مجهول پارت #23 ____ سعید:داشتم از اتاق آقای عبدی برمیگشتم که رسول رو دیدم بهبه آقا رسول
https://abzarek.ir/service-p/msg/557416
ناشناس رمان
@sa_0dat
آیدیه نویسنده رمان امنیت مجهول
سوالی داشتید بپرسید...
یه کانال واستون آوردم توپ 👌🏻👏
چهار تا رمان دارن عالی . یه پارتشو بخونی عاشقش میشی ♥️
یک او
رمان پارت ⁷⁵✍🏼
#هادی
رسووول...رسووول خوبیییی؟
#رسول
نای جواب دادن بهشو نداشتم..
حالم دوباره داشت بد میشد..
درست وسط جهنم..
بدترین جای ممکن..
#هادی
رسوللل توروخداااا جواب بدههههه...رسولللللل...
#رسول
دستمو ب زور بالاتر گرفتم ک ببینه فقط زندم..
بدجایی بودیم...درست تو تیررس مامورای مرزی...
هادی نزدیکم شده بود...
#هادی
رسول توروخدا...یکم دیگه دووم بیار چیزی نموندههه...نگاه کن پشت اون سیم خاردارا ایرانه هاااا
با آخرین جونی ک برام مونده بود لب زدم...
عشق و جدال
پارت 20
#ریحانه
- بمیرم الهی چرا دستات یخ کرده ؟ چرا سیاهه ؟ 😭
خدایا .... داداش پاشو به خدا .
گریه هام تبدیل به زجه شده بود 😭😭😭
- پاشو ببین چجوری دارم خودمو میکشم واسه تو ... پاشو بی معرفت .💔😭
پاشو بی مرام 😭 . گفتی همیشه کنارمی 💔 گفتی مثل کوه پشتمی 😭 کو این کوه ؟ من الان میخوامش 💔 بلند شووووو .
- رسوووووول 😭😭😭💔
دستاش رو گرفتم و تکونش دادم
- پاشووووو بی معرفت 😭😭😭😭
دوییدم بیرون .
یقه محمد رو گرفتم
- محمممد برو صدا کن دکترو . محممممممد برووووووو 😭😭
صدای نعره دکتر اومد که گفت : بذار روی 700 🤬🤬🤬
-------------------------------------------------
دو تا دیگه رمان خفن دارن ...👍
منتظریم 😍
https://eitaa.com/joinchat/3200123008Cdfeeab8a4a
وقت همگی بخیر🌹🍃
هدف ما پیشرفت شماست✅
جذب بالای 50 هم داشتم💫
شرایط تبادلاتمون👇🏻
1_کانالتون حتما حتما گاندویی باشه
2_آمارتون بالای 100 باشه
3_حتما در کانال تبادلات عضو باشید
جذبتون بستگی به بنرتون داره👌🏻
تا 15 دقیقه بعد از ارسال تمومی بنر ها هیچ پیامی ندید❌
اطلاعات بیشتر از نحوه کاری در کانال زیر سنجاقه🖇👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/443613348C1213ff3558
اگر شرایط رو داشتید تشریف بیارید پیوی...
هدایت شده از تبادلات گاندویی «روز جمعه»
⭕️گاندویی ها این پیامو از دست ندید⭕️
واستون یه خبر عالی دارم، اولین کانال که از گاندو3 رمان مینویسه رو پیدا کردم😍 یه میکس جذابم واسه رمام درست کرده😢❤️
ـــ
#گاندو3🐊
#پارت_24
امیر: خیلی خوشحالم دوباره میبینمتون..
استاد رسول، دهقان فداکار، مهندس سعید، اقا فرشید عزیز که در نبود من زحمت کشی، و در آخر آقای فرما....داشتم با چشم دنبال اقا محمد میگشتم اما پیداش کردم حرفم نصفه موند...
آقا محمد کو؟؟
رسول: با این حرفش تودلم خالی شد...
همه به زمین چشم دوخته بودیم..
امیر: با دست چونه رسولو گرفتم و سرشو بالا کردم گفتم: رسول محمد کو؟ چیشده؟
رسول: چشمام پراز اشک بود.. همین که به امیر نگاه کردم اشکام سرازیر شد
امیر: تروخدا یکی یه چیزی بگه
عبدی: محمد برای ماموریت رفت کردستان و در راه برگشت...
امیر:🥺
عبدی: به ماشینش آرپیچی زدن...
امیر: دستام بی حس شد و ساک از دستم افتاد....
باور نیمکردم فقط همین باشه..
عبدی: میدونست چیز دیگه ای هم هست که نمیگم....صلاح نبود بگم تو کماست یا یگم فلج میشه
ـــ بیمارستان ــــ
امیر: رفتم جلو اتاق محمد...دلشو نداشتم برم تو...
از پشت شیشه نگاش میکردم....
هیچوقت آقا محمدو اینجوری ندیده بودم...
بی جون افتاده بود...کلی دستگاه رنگارنگ بهش وصل بود....
چقدر دلم میخواست امروز که اومدم اقا محمدو میدیدم محکم بغلش میکردم....
ــــ
اگر میخوای ادامه پارت رو بخونی سریع عضو کانال زیر شو👇🏻
@rooman_gando_1400
@rooman_gando_1400
به غیر از این رمان دوتا رمان گاندویی دیگه هم به صورت کانل توی کانال بارگذاری شده😍👌🏻
بدو عضو شو تا از دستت نرفته🏃🏻♀
ورود آقایون ممنوع است🚫