eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
910 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
شـب تا سحـــر بہ عشــ♥️ـق تو تاب آورد دلــم اے زندڪَیِ من طلــوع ڪن💫 روزم بدونِ روشن نمیشود✘ است باش و زندگی‌ام را شروع ڪن ♥️ 🌹 🌹 @Karbala_1365
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
…❣🕊 🕊 👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای جانباز ، فرمانده لشکرانصارالحسین ❣🕊❣ 🌷این زیبا در یازده موج به نگارش در آماده که ما در اینجا موج نُهم و دهم ، بنام و ، را بیان میکنیم...✨ باشد که شهدای عملیات ۴ شفاعتمان فرمایند.♥️ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_دوم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾میخواستم وضوبگیرم که باهمان راه رفتن شلینگ تخته اش آمد، گفتم باهات کار دارم. جواب داد:نوکرتیم آق کریم! باجدیت گفتم:گوش کن آقای ! اینجا گردان غواصیه. یه باید خیلی توش و توان و جثه قوی داشته باشه. یه غواص باید شب و روز توی آب باشه. فکر میکنم شما اینجا خیلی اذیت می شین. بهتره برید گردان پیاده که کارش کمتره. همینطور که صحبت کردم ، دیدم سرش را انداخته پایین و گاهی با نوک پوتین به سنگ ریزه های جلوی پایش ضربه می زند. سکوت او برایم مایه تعجب و البته خوشحالی بود که حتما صحبت های من را پذیرفته که جوابی نمیدهد. صحبتم که تمام شد سرش را بالا آورد. چشمانش از اشک خیس شده بود.🌺 باهمان لحن داش مشتی ولی بغض آلود گفت:حاجی من میدونم که چرا داری نصیحتم میکنی و میگی که از غواصی برم. نقل ضعیف بودن جثه و کم سن وسالی من نیست. اینها بهانه است. شما از تیپ و قیافه من خوشتون نمیاد و گرنه بچه تراز من توی غواصی زیاده. حالا خواهش میکنم، التماس میکنم که بذاری همین جا بمونم.😔💔 انگار بااین جمله دلم را قاپید.💗 ازش خوشم آمد و گفتم:باشه بمون.🌸 با خوشحالی رفت و انگار از قبل به بچه ها اشاره کرده باشد، ریختند دوروبرش و قیچی و شانه آوردند و موهای سرش را کوتاه کردند و مثل یک بچه مدرسه ای از این رو به اون رو شد. اما لحن بیانش همچنان داش مشتی و داملایی بود.😂 بعداز نمازظهروعصر، بچه ها چادرها را به هم وصل کردند که باهم سرسفره وحدت بنشینند. جمع را او صمیمی ترمیکرد و تیکه های بامزه می گفت و سفره وحدت شور میگرفت و من خوشحال شدم که اورا جواب نکردم.♥️ 🍃آموزش های شبانه روزی را شروع کردیم. پنهانی به حاج محسن گفته بودم که باید از جایی مثل عبور کنیم. این حدس من بود وگرنه به درستی نمی دانستم که منطقه عملیاتی همان جایی است که نیروهای پیاده را هفته قبل در خرمشهر آرایش داده بودم. حاج محسن هم که استاد شنا و غواصی بود، سنگ‌تمام می‌گذاشت. معلمی و مدرسه در شهر را رها کرده بود و تکیه گاه اصلی من در آموزش بچه‌ها بود. آب سرد بود و شبها سردتر؛ اما او روزی دو نوبت بچه ها را داخل آب می برد. نوبت اول توی روز ، و نوبت دوم از ساعت یک نیمه شب به بعد. تا یکی دو ساعت به اذان صبح مانده، آموزش ادامه داشت. تا آن وقت که بچه‌ها با تن لرزان، لباس غواصی را از تن در می آورند و لباس خاکی می پوشیدند و به قول ، می رفتند به موقعیت منورها.✨ ✨این اصطلاح را اولین بار از او شنیدم. وقتی که بعد از تمرین سنگین شبانه و ساحل کشی از آب بیرون آمدم و لجن ها را از تنم پاک کردم و گل‌های خشک شده لای موهای سر و ریش هایم را با شانه جدا کردم و دو سه پتو از سرما به خودم پیچیدم و تنها سرم از پتو بیرون بود، که لشکر پشه کوره ها یک ریز می چرخیدند و رگباری نیشم می‌زدند. کنارم منطقی خوابیده بود. خواب که نه ، از آن چرت زدن های ملال‌آور که حالتی بین خواب و بیداری است. گاهی سرش را از زیر پتو در می آورد و می گفت:لامصبا از روی لباس غواصی هم مته میزنند تا ته گوشت ، تا برسه به استخوان. پشه ها را می گفت.😐 🍂_____________________ پ.ن: ۱_مجید پورحسینی با آن جسم نحیف و سن کم در شب عملیات کربلای۴ ، غواص آرپی جی زن شد و در اروندرود مردانه جنگید و همانجا به شهادت رسید.🌹 ۲_علی منطقی که درعملیاتی ایثارگرانه ماسک خود را به کس دیگر میدهد و خود شیمیایی میشود، که در سال ۷۲ براثر عارضه شیمیایی بشهادت رسید.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
…❣🕊 #خاطرات_روزهای_عاشقی 🕊 #هفتادو_دومین_غواص👣 ✍خاطرات جذاب و زیبای
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌹او را که پاسداری ۱۸ _۱۹ ساله بود، از سال ها قبل می شناختم. از ۱۴ سالگی به جبهه آمده بود و حالا یکی از ارکان اصلی گردان غواصی بود. دل و دماغ تعریف با او را در این وقت نیمه شب نداشتم. پتوها را با کلافگی کنار زدم. سرش را از زیر پتو در آورد و گفت:اگه میخوای بری بیرون مواظب باش! زیاده لو نری...😉 با لحن و کلامش آشنا بودم میدانستم که روح بزرگش را همیشه در پرده‌ای از کلمات طنزآلود پنهان می‌کند اما این بار منظورش از منور زیاداست، را نفهمیدم. دمپایی را پر کردم و از چادر بیرون زدم. ✨✨✨ ستارگان در پخش شده بودند و می درخشیدند زیر تلالو نورشان مسیری را انتخاب کردم که فقط قدم بزنم تا کمی بدنم گرم شود. مسیر لب آب را پیش گرفتم. صدای خروش امواج که به ساحل می آمد و بر می‌گشت با موسیقی منقطع جیرجیرک‌ها گوش نواز بود. هنوز مسافت زیادی از چادر فاصله نگرفته بودم که پشت سنگ های لب آب و لای نیزارها و حتی داخل چاله ها و گودال ها، قیافه بچه هایی را دیدم که هرکدام جایی را برای خواندن انتخاب کرده بودند.✨ برای یک لحظه به اندیشه افتادم که گویی میان این بچه ها فقط من بعد از آموزش غواصی با خواب کلنجار می رفتم تازه معنی منورهایی که گفته بود، را فهمیدم. چند نفر از آنان حتی روی صورتشان را با سفید پوشانده بودند که در آرامش پنهان خود، دور از هرگونه ریب و ریا ، با خدا خلوت کنند. حتماً این چفیه ها همان چتر منورها بود که روی صورت این بچه های نورانی را پوشانده بود.💫 توی آن سرما عرق شرم بر پیشانی ام نشست.با اینکه توی چند سال حضور در جبهه صحنه شب زنده داری زیادی دیده بودم و می دانستم توشه عبادت شبانه، بهترین سرمایه برای جهاد در راه خداست، اما چنین جلوه ای را در این فضا تا به حال تجربه نکرده بودم. شرمی آمیخته با شوق به جانم پنجه زد. وقتی برمی گشتم دیگر خروش امواج و صدای جیرجیرک ها را نمی شنیدم. به تانکر آب نزدیک شدم تا وضو بگیرم. دوتا از بچه‌های اهل شهرستان داشتند ظرفهای ۲۰ لیتری آب را دست به دست می کردند تا تانکر را از آب پر کنند. می شنیدم که یکی به آن دیگری با لهجه شیرین ملایری می‌گفت:دکتر جون! هنی (باز هم) آب میخواد گُمانم دوتا بشکه دِیَه(دیگر) تا تانکر پر بشه. یه ساعت داریم و اذان زود باش... داریوش(رضا) ساکی از نخبگان کنکور و رتبه های تک رقمی بود که با همشهری اش به لشکر آمده بودند. داریوش در غواصی و احمدرضا در گردان پیاده بودند. احمدرضا برای دیدن داریوش آمده بود و داریوش هم او را گرفته بود به کار. با عجله پای تانکر وضو گرفتم و چشم چرخاندن تا جایی دنج پیدا کنم. چشمم به بلمی افتاد که لب ساحل بسته بود. پریدم داخل بلم و پاروزنان تا آن طرف رودخانه گتوند رفتم. فکر می‌کردم آن طرف خبری از نیست. آن سوی آب پر بود از تخته سنگ و غار. به یکی از غارها نزدیک شدم. کنج غار طلبه جوان، بود. تک و تنها رو به قبله و پشت به من، دست قنوت رو به آسمان گرفته بود و داشت گریه میکرد. عمامه سفیدش توی سیاهی غار به چشمم می‌آمد. نخواستم صدای گامهای من خلوت عارفانه او را به هم بزند. آهسته و نرم نرمک به دهانه غار برگشتم و در کنار ساحل پشت نیزارها گم شدم.... ساعتی بعد وقتی که این سوی آب آمدم دوباره نادر عبادی نیا را دیدم. موتور برق را روشن کرده بود و دقایقی مانده به اذان صبح ضبط صوتی را که نوار قرآن پخش می‌کرد جلوی میکروفون گذاشت. وقت‌نماز همه بچه هایی که در گوشه کنار متفرق بودند ،ظرف یکی دو دقیقه جمع شدند و پشت سر طلبه جوان نماز خواندیم. بعد از نماز به حاج محسن گفتم من به حال عبادی نیا خیلی غبطه میخورم. حاج محسن با من هم نظر بود و گفت بچه ها بهش میگن . نماز بچه ها با وجود او یک دقیقه این ور و اون ور نمیشه...✨ ____ پ.ن: ۱_شهید احمدرضا احدی صاحب اثر ماندگار حرمان هور و رتبه اول کنکور پزشکی در سال ۱۳۶۳ با دوستش داریوش(رضا) ساکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران درس می خواندند. داریوش ساکی در عملیات کربلای ۴ احمدرضا احدی در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسیدند.🌹 ۲_نادر عبادی نیا در شب عملیات کربلای ۴ غواص آر پی جی زن شد و در اروندرود در همان شب به شهادت رسید.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بخاطر درخواست اعضا برای بیشتر قراردادن خاطرات در کانال، دونوبت داستان رو قرار میدیم.. إن شاءالله ناشر و شهداباشید با داستان..🌹 💢این کتاب دارای ۱۱ قسمت هست که ما در کانال ۲ قسمت آن را قرار میدهیم ، عزیزانی که مایلند کتاب رو کنند به آی دی خادم کانال مراجعه کنند.. ممنون از همراهی گرمتون یاعلی✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ بگذار ... بگویم ، آخر فهمیدم ... چه ربطی ، بهم داریم !!! تو ادامه وجود منی ..."♥️ 🌸🍃 @Karbala_1365
مداحی آنلاین - دختر بی مثل باباشه - مهدی رعنایی.mp3
3.76M
🌸 (س) 💐دختر بی مثل باباشه 💐شیرینه و عسل باباشه 🎤 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💗 در دفتر شعر ڪربلا این خاتون عمرےسٺ بہ دردانہ تخلص دارد بالاے ضریح او مَلڪ حڪ ڪرده در دادن حاجاٺ تخصص دارد 💖🎊 💝🎉 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_سوم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۷ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾برخلاف زندگی در شهر زندگی در کنار رودخانه از طلوع آفتاب شروع نمیشد! وقتی که سیاهی شب در آسمان پرده میکشید جنب و جوش زندگی آغاز می‌شد و به خاطر حجم زیاد برنامه ها از خواسته بودم که برنامه های ۲۴ ساعته را روی کاغذ بنویسد. من و حاج محسن توی چادر فرماندهی نشسته بودیم که علی منطقی دم چادر ایستاد و گفت:با عرض پوزش از آقایان فرماندهی محترم ، اگر اذن دخول بفرمایید جدول برنامه ۲۴ ساعته را که امر فرموده بودید، به استحضارتان می رسانم. لحن جدی او ما را به خنده انداخت گفتیم خب برسان.😂 سپس با یک ژست خاص مثل یک پیک تاریخی، طوماری را با دو دست به شکل عمودی گرفت و شروع به خواندن کرد.😌 برنامه ای متنوع که بین دو آموزش در آب را ، با دعا و نماز و سفره وحدت ، فاصله انداخته بود. در روز برنامه ای را که علی نوشته بود مو به مو اجرا می کردیم. هنوز نمی دانستم چقدر فرصت آموزش تازمان عملیات باقی مانده است. ولی هر روز که می‌گذشت به حدی آمادگی نبرد را میان بالا می دیدم که گویی یک سال است با آنها کار کرده‌ام.🌺 حاج محسن به نقاط دقیق و بسیار مهمی اشاره می‌کرد که حتی برای من که سالها با آب و مأنوس بودم، تازگی داشت. یک روز وقتی با بچه ها تمرین غواصی در سطح با می‌کردیم، دسته‌ای از مرغان وحشی موازی ستون غواصان می رفتند.🕊 همه سرها زیر آب بود و فقط لوله اشنوگل ها از آب بیرون بود و به قدری بچه ها نرم و بی صدا فین می زدند که مرغان وحشی هم احساس ترس و ناامنی نداشتند. تا اینکه پاهایمان به گِل رسید. حالا باید بچه ها آرام سرهایشان را تا گردن از آب بیرون می‌آوردند و با اشاره دست من و حاج محسن به دو ستون به چپ و راست می رفتند. اما همین که یکی دو نفر زودتر از بقیه سرشان را از آب بیرون آوردند، دسته مرغان وحشی ترسیدند و به هوا برخاستند و یکباره همه سرها از آب بیرون آمدند و تا آن سوی ابرها به دسته مرغان وحشی خیره ماندند. 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 🕊 حاج محسن همانجا از میان گل ها بلند شد و بچه‌ها را جمع کرد و گفت: یه آنقدر باید با آب رفیق بشه که آرامش این پرنده های وحشی را هم به هم نزنه. به خصوص وقت ساحل کشی که به خط دشمن نزدیک میشیم. موقع ساحل کشی شاید مجبور بشیم که ساعتها توی باتلاق و احیاناً داخل موانع دشمن بی سر و صدا حرکت کنیم. اونجا توی اون موقعیت، هیچ حرفی نباید زده بشه، مگر با اشاره سر، دست و در صورت اضطرار با استفاده از صدای پرندگان آبی و...🦆 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز حاج محسن توضیحش کامل نشده بود که خودرو فرمانده لشکر از دور آمد. انتظار آمدنش را داشتم اما نه در این شرایط و با این قیافه های خنده دار و گل مالی شده بچه ها...😧 خودروی لشکر نزدیک و نزدیک تر شد. به حدی که چهره فرمانده لشکر و معاونان او به خوبی قابل تشخیص بودند. تاخیر نکردم و با صدای بلند فریاد زدم: همگی با استتار کامل، لب ساحل به خط شن. به طرفه العینی از گوشه کنار باتلاق‌ها و نیزارها چهره های عجیب و نا آشنایی که تماماً با گِل پوشیده بود، نمایان شد. فرمانده از همان فاصله خیره نگاه میکرد که یکباره فریاد یکی بلند شد: اونجا رو نگاه گراز ،گراز وحشی!😨 جنب و جوشی در میان بچه ها افتاد و کمی دورتر در میان صدای شق شق نی ها، هیبت دو که چهار دست و پا می دویدند ظاهر شد و تکه های هویج را مثل پوزه در دهانشان جا داده بودند.🙃 این صحنه بیش از همه فرمانده لشکر را به خنده انداخت.😂 همه ساکت بودند. فرمانده جلوی صف ایستاد و به جمع سلام داد و نگاهی به و کرد و با صدای مهربانانه ای گفت: خدا قوت بچه ها.☺️ و باز هم جلوتر آمد و ستون را با یک چرخش سر بررسی کرد؛ اما انگار چیزی توجه اش را بیشتر جلب کرده بود. دندان ها از فرط سردی هوا به هم می خورد. مکثی کرد و ادامه داد: شما دو نفر قبلا توی شهر چه کاره بودین؟ ساکی و خدری با تأنی تکه های هویج را از دهانشان گرفتند و در حالی که هر دو می لرزیدند با هم پاسخ دادند: بودیم. پرسید چه رشته ای؟ ساکی سرش را پایین انداخت و نیم نگاهی به خدری کرد که من در میان حرف او دویدم و گفتم: ایشون بچه و سال سوم رو توی دانشگاه شهید بهشتی می خونند. آقای خدری هم میخونند توی . فرمانده سرش را پایین آورد ، آه سردی کشید. معلوم بود که می‌خواهد چیزی بپرسد. جلوتر آمد و پنجره‌های دستش را بر شانه لرزان ساکی گذاشت و با دست دیگرش گل های سر و صورت او را پاک کرد. ناخودآگاه من هم به یاد اخلاص ساکی و کارهای شبانه او مثل آب رسانی افتادم. همین که خواستم او را بیشتر معرفی کنم ، فرمانده لشکر لب به سخن گشود: "شما صادق ترین و عاشق ترین هستید.✨ ."🌹 بعد از این دیدار من با و همراهانش سوار قایق شدیم و بچه ها شروع به غواصی کردند؛ به همان شکلی که قبلا آمده بودند. آرام و نرم و بی صدا در دو ستون موازی. دیدن این بچه های آماده رزم ، شوقی آشکار در نگاه فرمانده ساخته بود. وقتی برگشتیم با بچه ها خداحافظی کرد و احساس درونی اش را با این جمله برای من باز نمود:"پدر و مادر این بچه ها اگر بدانند که فرزندانشان در چه شرایطی و با چه روحیه ای خود را برای عملیات آماده می کنند خواب به چشمانشان نمی آید..." … 🍂____________________ پ.ن: غلامرضاخدری ، در شب عملیات کربلای۴ آسمانی شد.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻧﻔﺴﺶ ﺟﻠﻮﻩ ﯼ ﺯﻫﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺰﻧﺪ ﺟﺎ ﺩﺍﺭﺩ..؛ 🌸🍃
زینب زیر لب میگه به عباس ای جان لبخندش رفته به باباش :) امید دنیایی .. دلبند بابایی .. سر تا پا زهرایی .. تویی تویی تو دختر شاه کربلا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 شهدا مثل آیه های قرآن مقدس اند. [ امام خامنه ای ] . 🍃🕊
اِلهـي قـَدْ سـَتَرْتَ عَلـَيَّ ذُنُوبـاً فـِي الدُّنْيــا گناهانـۍ را در دنـيا بر مَن پوشانـدۍ وَاَ نَا اَحْـوَجُ اِلـي سَتْـرِها عَلَـيَّ مِـنْكَ فـي الاُْخْري، ڪه بَـر پوشـاندن آن در آخـرت محـتاج‏ تــرم اِذْ لــَمْ تُظْهِـرْها لاَِحَـد مِـنْ عِبادِكَ الـصّالِحينَ گناهـم را در دنـيا براۍ هيـچ يڪ از بندگان شايسته ‏ات آشـكار نڪردۍ فَلاتَفْضَحـْني يـَوْمَ الْقِـيمَةِ عَلـي رُؤُسِ الاَْشـْهادِ پـس مَـرا در قـيامت در بـرابـر ديـدگان مَـردم رسـوا مڪن
چشمانت را باز کن لبخندی بزن .. میسازی تـــو با همان لبخند ، اول صبـحت ، بهتریـن روزم را‌‌‎‌ .. بر لعل لبت ؛ غنچہ ی چہ زیباست دل در هوسِ خندہ ی تو غرق نیاز است . . . لبخند را چند صباحی است که ندیدم یکبار دگر خانه ات آباد ... ...💔🍂 🌺 ارواح طیبه شهدا صلوات …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
✍دست نوشته شهید محرم ترک، شهید مدافع حرم: 🔺امروز از ساعت چهار عصر به یکباره دلم گرفت، به یاد دخترم فاطمه و همسرم که امروز تقریبا هشتاد روز است که آنها را ندیده ام افتادم💔 🔺عکسها و فیلمهایی که از فاطمه داشتم را نگاه میکردم و در دلم به یاد (س) افتادم و این که چه کشید این خانم سه ساله😔... 🔺در همین حال بودم که یکباره تلفن به صدا درآمد، با صدای تلفن حدس زدم حتما همسرم هست که تماس گرفته! 🔺حدسم درست بود ولی بدون این که صحبتی کند گوشی را به دخترم داد دیدم که گریه امانش نمیدهد!گفتم چی شده خانم طلا، باباجانی؟ دختر بابا چی شده چرا گریه میکنی⁉️ 🔺گفت: بابایی دلم برات سوخته کی میایی😔، من دوسِت دارم، بیا بابایی دیدم حال فاطمه خیلی بد بود شروع کردم به نوازشِ فاطمه خواستم حواسش را پرت کنم، گفتم: برای بابایی شعر می خونی؟ 🔺در حالی که فاطمه متوجه نشود آرام اشک می ریختم، اشکم برای سه ساله امام حسین بود برای وقتی که بهانه بابا را گرفت و سر پدر را برایش آوردند...😭 هدیه روح مطهرشان صلوات ُمْ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا