eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
893 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
یک روز گرم تابستان ، مهندس ( ) دلاور لشکر 31 عاشورا از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه ها که تشنگی مفرط او را دید ، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد ، مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد ، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید : ( امروز به بچه های بسیجی هم کمپوت داده اید ؟ ) جواب دادند : نه ، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید : پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید ؟ گفتند : دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. مهدی این حرف ها را شنید ، با خشم پاسخ داد : ( از من بهتر ، بچه های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می جنگند و جان می دهند ). به او گفتند : حالا باز کرده ایم ، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. با صدای گرفته ای به آن برادر پاسخ داد : ✨ (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی !)✨ 🌸شادی روحش صلوات🌸
۸ مهـر سالروز شهـادت #شهیدسرلشکرحسن_آبشناسان #فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهداء و فرمانده لشکر۲۳ نیروهای ویژه هوابرد ارتش ‌جمهوری ‌اسلامی در عملیات قادر منطقه سرسول کلاشین عراق ۱۳٦٤
🌹 ناوگروه دریایی ذوالفقار در ۱٦ مهر ۱۳٦٦ در جریان درگیری با متجاوزان آمریکایی بعد از نبردی شجاعانه بر اثر شکنجه روی عرشه‌ی ناو آمریکایی به فیض شهادت نائل آمد.
💔❣💔 🌺 .. 🍂برهوت کویر مرا هر چه بجویید، لابه لای تل‌های شنی اش را، کنج واحه‌های فرتوتش را هر چه بکاوید، چیزی نخواهید یافت، مگر، «یک آشنا»، 🍃 به یاد فرزند ، فرزند خاکریز و دود و آب و خاک، دشمن شکنِ عرصه‌های خون و حماسه، جزایر مجنون، کارون، و ام الرصاص، بی باک، فریاد گر کمین‌های جزیره، پیش مرگ مین و سیم خاردار ، خورشیدی و باتلاق، 🍂🍃🍂 💔 برای دوست وهمرزم شهیدش ❣ 🌸..... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌷🍃 🍃 🌷 ۱۶ مهـر سالروز شهادت 🍃از فرماندهان ارشد جبهه‌های میانی ، از بانیان لشکر۲۷ محمد رسول ‌الله ﷺ، نخستین لشکر۳۲ (؏) و فرمانده لشکر۱۶ در دوران دفاع‌ مقدس و مجاهد خستگی‌ناپذیر جبهه‌های مقاومت اسلامی که با نام جهادی " " پس از سال‌ها مجاهـدت در سال ۱۳۹۴ در سن ۶۱ سالگی در حلب به آرزوی دیرینه خود رسید و به جمع دوستان شهیدش پیوست.🌹 🍃از عمده مسئولیت های سردار شهید همدانی بعداز جنگ تحمیلی می توان به فرماندهی قرارگاه نجف اشرف ، فرماندهی لشکر۴ بعثت ، رئیس ستاد نیروی زمینی پاسداران ، جانشین سازمان بسیج مستضعفین و فرمانده سپاه محمدرسول الله ﷺ اشاره کرد. 🍃شهید همدانی همچنین به خاطر هدایت و فرماندهی موفق لشکرهای تحت امر در دوران دفاع‌ مقدس مفتخر به دریافت دو نشان فتح از دست مقام معظم‌رهبری و فرمانده‌کل قوا گردید. 🌸" روحشان شاد با ذڪر "🌸 🍃 🌷🍃
🌺 تصویری زیبا و متفاوت از #فرمانده #گردان_شهادت لشکر۲۷حضرت‌رسولﷺ #شهیدجوادصراف🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌺 آسایش امروز جامعه را مدیون شهدایی چون #سردارهمدانی هستیم... 🌺راوی:آزاده جانباز #سیدرضاموسوی 🌸....
🌺 .. 🍃نگاهی بر زندگی 🌹 🌹 🌷 یکی ازفرماندهان نخبه بوده وبعنوان افسرسپاه پاسداران اعلام خدمت داشته است. همدانی یک متخصص در نحوه رزم عملیات نیروهای منظم باشبه نظامیان بود و از اعضاو و بودو ازسال59 درجنگ ایران و شرکت داشت. این شهیدبزرگوارقبل ازانقلاب ازمحضردرس شهیدمحراب بهره بسزایی برد و پس ازپیروزی انقلاب،تاسیس سپاه پاسداران همدان راآغاز وخودنیز بعنوان ارکان اصلی شورای عالی فرماندهی سپاه همدان وبا کمک همرزمان به پاکسازی عناصر طاغوت وعوامل فسادو نفاق برآمد و از آنجایی که چندین بار به دست دستگیرشده بودعوامل طاغوت رابه خوبی میشناخت. 🍃زمانی که جنگ شروع شدبه کمک مردم محروم کردستان رفت وبادیگردوستان درآنجانیزگروهکهای ضدانقلاب رومیشناخت ودیری نپایید که فرماندهی عملیاتهای مطلع الفجر را با پیروزی کامل تجربه کرد. فرماندهی جبهه میانی سرپل ذهاب رانیزعهده دارشدوپس ازمدتی کوتاه به همراه حاج احمدمتوسلیان وشهیدهمت وشهیدشهبازی درتشکیل وسازماندهی نقش بسزایی داشت... 🍃 در8سال دفاع مقدس: 1: همدان 2:فرمانده لشکر16قدس گیلان 3:معاونت عملیات قرارگاه قدس مسئولیتهای پس ازدفاع مقدس؛ 1:فرمانده قرارگاه نجف اشرف وفرمانده لشکر4بعثت 2:رئیس ستادنیروی زمینی سپاه 3:جانشینی فرمانده نیروی مقاومت بسیج سپاه در دو دوره 4:مشاورعالی فرمانده کل سپاه 5:جانشین سازمان بسیج مستضعفان 6:فرمانده سپاه محمدرسول الله (ص)تهران این شهیدبزرگوارمفتخربه دریافت دونشان فتح ازدست شدند. 🍃سرانجام درروزجمعه17 مهرماه درحین انجام ماموریتهای درحومه شهرحلب به دست تروریستهای داعشی به رسید...🌹
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
❣دنیا مشتش را باز کرد... تو #گل بودی.. و من #پوچ.. خدا تو را برد و زمان مرا... ای #شهید...❣ 🌹 #شهید
🌸 ..🌸 🌹 🌹 🌷 در سال 1335 در شهرستان شوشتر در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. ایشان دراوایل دهه 50 که در دوران جوانی به سر می برد وارد فعالیتهای خیرخواهانه و داوطلبانه گردید و با کمک به افراد محروم و شرکت در برنامه های امداد رسانی با مفاهیم انقلاب آشنا شد و در فعالیتهای مبارزاتی علیه رژیم شاه حضوری فعال داشت. بعد از انقلاب و با شروع درگیریهای پاوه ایشان به صف مبارزان پیوست. بعد از بازگشت از با تنی چند از جوانان انقلابی مسئول تشکیل بسیج شهرستان شد و با فعالیتهای مخلصانه جوانان زیادی را جذب بسیج کرد. با شروع جنگ به جبهه های حق علیه باطل شتافت و در آنجا نیزفصلی از شجاعتها و دلاوریهایش را به نمایش گذاشت. در طول دوره ی جنگ و بعد از آن مسئولیتهای مختلفی از جمله عملیات و فرمانده محور در امام حسن(ع) فرماندهی سپاه شوش و جانشین فرماندهی شوشتر و مسئول ستاد تیپ حضرت حجت را عهده دارشد. تلاشهای مخلصانه و خدمت صادقانه در طول خدمت باعث شد به مسئول تحقیق و بازرسی و بعد از آن به معاونت لجستیک لشکر 7 هفت ولی عصراهواز منصوب شود. حساسیت و دقت ایشان در استفاده از بیت المال باعث شد مدیریت شعب بانک انصار استان به مدت 5 سال و سپس مدیریت شعب استان قم به مدت 10 سال به ایشان اعطا شود که تا زمان بازنشستگی در این پست باقی ماندند. با شروع حمله تکفیریها به سوریه ایشان برای دفاع از حرم ناموس اهل بیت به آنجا شتافت و نظر به تبحری که در امور مالی و پشتیبانی داشت معاون مالی و پشتیانی قرارگاه به ایشان واگذار شد در حالیکه شرط کرده بود هنگام عملیات دوشادوش رزمندگان اسلام توفیق مبارزه و جهاد را نیز داشته باشد. از سرمایه های عظیم انسانی و از تربیت شدگان مکتب امام حسین(ع) بودکه عاشورایی زیست و عاشورایی شد. این یادگار هشت سال دفاع مقدس در تاریخ 20 مهر 1394 در منطقه قنیطره سوریه نزدیک بلندیهای جولان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ✨ ولایت مانند ستونی است که همیشه و در همه ی بحران ها و مسائل پیش رو باید به او اقتدا کنیم و اگر در اقتدا به ولایت شک کردیم، همان کاری را انجام داده ایم که دشمن می خواهد و ایجاد شک و شبهه یعنی برانداختن تیرک خیمه ی جمهوری اسلامی. 🌾❣
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..! گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح😁😁😁
در نقطه ای از این عالم تو را گم کردیم کسی نیست در این شهر پرهیاهو #تو را طلب کند... و تو هنوز مظلومی #فرمانده.... #جاویدالاثر #حاج_احمد_متوسلیان🌷 ว໐iภ ↬ @karbala_1365
دلم ڪه برایت تنگ میشود دعوتت میڪنم به خیالم چای دم میڪنم مینشینم ڪنارت دو فنجان میریزم و تا سرد شود برایت ... یڪ دل سیر ، میمیرم !!! 🍁 گردان مسلم ابن عقیل شهرستان ملایر از لشکر ۳۲ انصارالحسین همدان 🍃🌹🍃 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🍃 جانانه بودن از این عشق بازیهاست ، و #تو چه زیبا #عشق را هم عاشق کردی....✨ دانشجوی رشته پزشکی #غوا
🌸 شهدا...🌸 🌸✨ ای که ، فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد.✨🌸 🌹شهیدغواص 🌹 🌹یادی کنیم از : علی شمسی پوری که همیشه خاطره " رضا " رو میگفت و به بچه ها میگفت : هواستان باشد ما یک رضایی داشتیم که یک همچین کاری کرد.🌹 🌸 من میگویم:رضاهایی داشتیم که این کار را کردند. رضایی که فرمانده دسته و گروهان بود, بخاطر اینکه نمیخواست بچه هاش به شهادت برسند و نمی خواست بچه هاش خدای نکرده از بین بروند, روی سیم خاردار خوابید و قسم داد بچه هایش را , که جان حضرت زهرا(س)، بیائید از روی من عبور بکنید و بروید و وارد کانال بشوید.🌸 رضاساکی خودش را روی سیم خاردار انداخت و بچه ها از رویش عبور کردند.🌹 🌸✨یعنی فرماندهی را در حق بچه هایش تمام کرد.✨🌸 🌷هرکس هرجا میخواهد یک مثالی بزند از یک فرد نخبه و یک فردی که تمام خصوصیت ها در وجودش هست از "رضای " نام می برد و "رضای ساکی" را بعنوان الگو قرار می دهد. 🌸راوی:آزاده جانباز 🌸 🌸روحش شادو یادش گرامی🌸 🌸..... @Karbala_1365
🌹 #فرمانده دلاور ‌گردان ‌تخریب لشڪر۱۰ حضرت سیدالشهدا (ع) از شاگردان حاج عبدالله نوریان (عارف بزرگ گردان تخریب لشکر۱۰) شهادت:فڪہ ۴/۲۲/ ۱۳٦۷ رجعت ۱۳۸۰ #شهیدسردارناصراربابیان 🌷
لحظاتی با شهدا به نماز اول وقت هوا مساعد نبود اما گردان باید به سمت بوالحسن می رفت . سوار اتوبوس شدند و تا پایین رودخانه و نزدیک پل سیدالشهدا رفتند . از آن جا به بعد را باید با کمپرسی می رفتند . وقت نماز مغرب شد . سوزسرما بچه ها را اذیت میکرد گفتند:« حاجی ، نماز رو بریم مقر بخونیم.» حاج حسن : شما برای چی اومدید اینجا؟ نیروها: معلومه دیگه حاجی برای جنگ اومدیم. حاج حسن: نه، برای نماز اومدید نمازتون و بخونید تا بریم. طرح و عملیات لشگر ۳۲انصارالحسین(ع) تیپ کربلا گردان ۱۵۱مسلم بن عقیل ملایر و از همه مهمتر دلها ❤️ @Karbala_1365
😁 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، طور دیگر تلافی کرد... وقت صبح شروع کردن اذان گفتن. همہ بیدار شدند نماز خواندند و دوباره خوابیدند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت نیم ساعت به اذان صبح داشتیم و من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح😜😊
💥قسمت سیزدهم💥 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم: "آقاجان.منتی ندارم سرتون. اما من محسنم رو سالم فرستادم،باید هم سالم بهم برگردونی ما بچه توی راهی داریم. این بار محسن برگرده،دفعه بعد شهید بشه!"😲 . از سوریه برام زنگ زد و گفت: "خانم، میخوان ما رو برگردونن. دارم میام ."😇 از خوشحالی بال درآوردم می خواستم جیغ بزنم.😍 فردا پس فرداش دوباره بهم زنگ زد گفت:" تهرانم. دارم میام سمت نجف آباد." ذوق زده بهش گفتم: "محسن می خواهیم تو کوچه برات بنر بزنیم."😉 فکر میکردم خوشش میاد و خوشحال میشود یکدفعه لحنش تغییر کرد.😶 گفت: "نکنین این کارو خانم. اگه بیام ببینم بنری یا پارچه ای زده اید و مردم چیزی از سوریه رفتن فهمیده‌اند از همون مسیری که اومدم برمیگردم."😔 می‌دانستم توی این جور چیزا محکم و روی حرفش می ایستد. تند تند گفتم: " باشه باشه. هرچی تو بگی."😉😇 بنر را نزدیم. فقط برایش یک گوسفند قربانی کردیم. 🙃 گوشتش را هم دادیم به فقرا.🤩💝 💢 همین که پایش را توی خانه گذاشت و سلام و احوالپرسی کرد شک کردم که اتفاقی برای گوش هایش افتاده‼️🤨 می‌گفتم: " خوبی محسن؟" الکی و بی ربط جواب میداد: "منم دلم براتون تنگ شده بود!"🤔 همانجا فهمیدم بله. کاسه ای زیر نیم کاسه است. تا اینکه یک اش را دعوت کرد خانه. آن بنده ی خدا هم یکهو سوتی داد و جلوی همه ما گفت: "محسن یادته اون موقع که تانکت موشک خورد؟ خدا بهت رحم کردها. "😅👌🏻 ما همه کپ کردیم. نفسمان بند آمد. تانک محسن و موشک‼️ یک دفعه محسن شد حسابی رنگ به رنگ شد. نمی‌خواست ما چیزی درباره مجروحیتش بدانیم. 😔نمی خواست بفهمیم که شنوایی یکی از گوشه هایش را را از دست داده.می دانست اگر بویی از این مسئله ببریم، دیگر نمی گذاریم به سوریه برود. 😭💙 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
💥 #قسمت۱۸💥 📛قبل از خواندن حتما حتما #نیت کنید🌸 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔قرار بود صبح
💥💥 هر روز محسن با می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد. چون توی ، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند. به چشم یک نگاهش میکردند. بچه های و به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند. یک میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد. او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم ماست و هم توی این بیابان ، ماست." ✱✿✱✿✱✿✱✿✱ یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم." نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است." خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !" ✱✿✱✿✱✿✱✿✱✿ شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه." بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"😳
🍃 ‏شهادت جامه‌ای بود که جز آن برازنده حاج قاسم نبود. اما آمریکا باید بداند بهایی را بابت این حماقت خواهد پرداخت که در مخیله سران کاخ سفید نمی‌گنجد. 🏴شهادت مالک اشتر علی تبریک و تسلیت باد🏴 إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ... 🌺 ✨ #سپهبدشهید #حاج_قاسم_سلیمانی 🏴💔 هدیه به شهیدبزرگوار سهم هر نفر ۱۴ صلوات #نذرظهورامام_زمان(عج)...🌸 #فرمانده #مدافع_حرم #کوچه_شهید خداحافظ فرمانده😭😭😭 🍃❤️ @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
, ❤️ #مثل_علی_مثل_فاطمه… 🍃 خاطرات و زندگینامه #سردارشهیدعلی_شفیعی مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارال
۱ 🍃🌸 ❤️ … خاطرات و زندگینامه مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: @Karbala_1365 🍃🌼 🌹 در ۱۸ آبان ماه ۱۳۴۵ در شهر و خانواده ای فقیر پا به عرصه هستی گذاشت.🌱 دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر نهاد. در این زمان پدر را به خاطر سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجدیده خود به دست و پنجه نرم کردن با فقر ایستاد. در سال ۵۶ که ۱۱ سال داشت، کم و بیش در فعالیت های انقلابی علیه رژیم_پخش اعلامیه،نوار،کتابهای امام_ در مسجدجامع شرکت کرد. در سال ۵۷ به دلیل شلوغی اوضاع مملکت،ترک تحصیل کرد و فعالیت های خود را با ورود به بسیج مسجدگسترش داد. با شروع جنگ تحمیلی،همراه با هدایای مردمی که به جبهه فرستاده میشد، پا به جهادگذاشت و کم کم خودنیز جزء رزمندگان اسلام درجبهه حضور پیدا کرد. در سال ۶۲ وارد شد و علاوه بر حضور در در فعالیت های سیاسی_مذهبی هم شرکت داشت. در جبهه با آن سن کم و بروز خصلت های بارزی چون مدیریت، تدبیر، مخلص و عاشق بودن، شجاعت و روحیه دادن به بچه های رزمنده، نفوذکلام، جذابیت و بسیاری از خصلت های دیگر توانست خیلی زود جزء هان فعال جبهه جنگ شود. در عملیات ۸ و ۴ شرکتی فعال و نقش افرین داشت. و سرانجام در و سال ۱۳۶۵ پس از منهدم کردن سنگردشمن، در حالی که ۲۰ سال بیشتر نداشت در محور عملیاتی جزیره بر اثر برخورد ترکش به بالای ابروی چپ، یکی از پرنده های آسمانی شد...🕊🌹 @Karbala_1365
🌹فرمانده بسیج دارخوین شادگان به شهادت رسید ♦️ #فرمانده حوزه بسیج دارخوین شادگان در جنوب استان خوزستان توسط افراد ناشناس به شهادت رسید. ♦️ #عبدالحسین_مجدمی فرمانده حوزه بسیج شهر دارخوین از توابع شهرستان شادگان استان #خوزستان بامداد چهارشنبه توسط افراد ناشناس و نقاب‌دار مورد ضربه مستقیم گلوله اسلحه قرار گرفت و به #شهادت رسید.
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
صفحه۱۵ 🍃🌸 #ضدانقلابها توی شهر بلوا میکردند و با حزب اللهی ها زدو خورد میکردند. #علی هم با رفقایش می
صفحه۱۶ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (مادرشهید) 💠 🍂❣ 🦋 که رفت جبهه من هم پشت سرش رفتم اهواز و مشغول شدیم. علی زنگ زد و گفت حلالم کن. دارم میروم عملیات. تگر سالم برگشتم خبرت میکنم. بغض کردم اما نگذاشتم علی متوجه حالم شود. دعایش کردم. بعدازظهرفردا تلفن زد و گفت صحیح و سالم است. در هور دوبار عملیات شد. اولی بود و بار دوم . از علی پرسیدم هور کجاست؟ گفت:نیزار است. آب و خشکی دارد. موش زیاد دارد. قد یک گربه. شبها می آمدند بیرون و دست و پای بچه ها را می جویدند. تله گذاشته و چندتا را گرفته بودند و گویا انداخته بودند توی صندوق. بعد علی تله ها را بر می دارد و میگوید:موش هم مخلوق خداست. روانیست اسیر شود. بعضی شبها که یاد کردوکار علی می افتم، میگویم:پسر ! تو باید به موش هم رحم میکردی؟! خدا چه دلی به تو داده بود.✨ بار دوم در هور زخمی شد. سروکله اش ۱۷ تا بخیه خورده بود. بعداز چند روز آند قرارگاه اهواز. سری هم به من زد. دیدم سیاه شده. یکطرف جنگیده بود و یکطرف هم خوردو خوراک نداشت. رفقایش میگفتند:این چه غذایی است که تو میخوری؟ میگفت:خدا پدرت را بیامرزد، همین هم زیاد است. ماکه چندساعت دیگر شهیدمیشویم. ولی جروبحث میکرد و برای غذا میگرفت. 🌸 ازاین و آن شنیده بودم که علی است. یک روز پرسیدم:صحت دارد؟؟ گفت:من بدبخت، یک بسیجی هستم خاک پای رزمندگان. هرکس از تو پرسید، همین را بگو. مدتی بعد برگشتم کرمان. پا به خانه که گذاشتم، دیدم درو دیوار با من دعوا دارند. همه چیز عوض شده بود. دلم میخواست پر در بیاورم و برگردم اهواز. برایم شده بود بهشت روی زمین. آنجا آدمهایی را می دیدم که در هیچ جای دنیا ندیده بودم. خوش بودم. برای اینکه در راه خدا کار میکردم. من آنجا جور دیگری نماز میخواندم.✨ رفتم ایلام.... 👇👇👇
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
#صفحه۲۱ 🍃🌸 ❣ماندم. ولی آرام و قرار نداشتم. خواب از سرم پریده بود. دم صبح نشستم کنتر گلخانه و سرم را
۲۲ 🍃🌸 💕 … 🌷 این داستان: 🌺راوی: (همسرشهید) 💠 🍂❣ 🌱پانزده ساله بودم. کلاس اول دبیرستان درس میخواندم. باید درس میخواندم و به دانشگاه میرفتم. این سفارش برادرشهیدم، کاظم بود. برادرم در ۸ شهید شد.🌹 از گذشته و در خاک عراق عملیات کرده بودند. برادرم میگفت:یک دیوار سالم در خرمشهر یافت نمیشد. وقتی محمدکاظم شهیدشد، سفارش او را آویزه گوشم کردم. میگفتم:خانواده شهید باید اهل تقوا و علم باشد. مملکت ماکمبودهایی دارد که باید رفع شود. آن روز فراموشم نمیشود که رفتیم معراج شهدا و برادرم را پیدا کردم. طوری زده بود که عقل و هوش از سرم رفت. آن سال سخت ترین سال زندگی ام بود. دلم میخواست خودم را آرام کنم ولی برادرم را از دست داده بودم، جگر گوشه ام را، پاره تنم را. حقم بود شیون کنم.💔 🌸بهارسال بعد یک روز از مدرسه برگشتم. مادرم حرف راکشید به سروسامان گرفتن. خیال کردم درباره کس دیگری حرف می زند. رفتم پی درس و مشقم که مادرم گفت:برایت خواستگار آمده. زدم به صورتم و گفتم:برادرم گفته درسم را بخوانم.🤫 خیلی جدی نگرفتم. گفت:خواستگارت است. دوست برادرت بود. اهل جبهه است. جوان با دیانتی است. عروسی چیزی نبود که ذهنم را به خود مشغول کند. حاج اقابختیاری، دوست پدرم، آمدند منزل ما و درباره علی حرف زدند. تعریفهای او کار خودش را کرد. انتظاری جز این نداشتیم. علی همرزم برادرم بود. این موضوع خوشحالم کرد.😊 پدرم از کار پرسید. حاج اقا گفت: رسمی است و الان است. هنوز علی را ندیده بودم، ولی با تعریف های اقای بختیاری متوجه شدم که علی فرد ایده آل من است. بار اول علی و مادرش آمدند. خیلی ساده گفتند که از چه خانواده ای هستند و چه سختیهایی کشیده اند و چه دارند و چه می خواهند. حرفهای آنها به دلم نشست. مادر علی تاکید کرد هرچه زودتر مراسم عروسی برگزار شود. گفتم:هنوز سالگرد برادرم نشده. باید صبرکنید. گفت:ما که نمیخواهیم جشن طاغوتی بگیریم. این همه شهید داده ایم، مملکت در جنگ است، علی یک رزمنده است. این حرفها راضیمان کرد. پدرم رفتار علی شد. بعداز چند روز مراسم بله برون برگزارشد. من در مدرسه بودم و نتوانستم از اول مراسم در مجلس باشم. وقتی رسیدم، پدرم گفت:صدهزارتومان مهر در نظر گرفته ایم و یک جلدکلام الله مجید. مادر علی خواست خانه اش را پشت قباله ات بیندازد که علی نگذاشت و گفت خانه مال مادرش است. هر وقت او خانه دار شد، سه دانگش را به اسم تو میکند. چیزی نگفتم. چون به این حرفها فمر نمیکردم. برای من صداقت، تقوا و حیثیت علی مهم بود که او همه را داشت...✨ 👇👇👇
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ ... ... ! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ ... احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را .. 🌷 @Karbala_1365
⬅️شهید حاج حسین خرازی، شهیدآقامهدی باکری و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی در یک قاب📸 ؛ شهیدحاج حسین خرازی لشکر ١۴ امام حسین(ع) : ٨ ١٣۶۵/شلمچه ✨ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄