eitaa logo
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
884 دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
52 فایل
#تنهاڪانال‌شهدای‌ڪربلای۴🌾 دیر از آب💧 گرفتیـم تـورا ای ماهـی زیبا؛ امّا عجیـب عذابـی ڪہ ڪشیـدی تازه اسٺ #شهادت🌼 #شهادت🌼 #شهادت🌼 چه‌ڪلمه‌زیبایی... #غواص‌شهیدرضاعمادی و سلام‌بر ۱۷۵ غواص‌شهید #کپی‌ممنوع⛔ 🍃ادمیـن‌پاسخگو↓ @goomnaam_1366
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 به یاران شهیدش پیوست ♦️ سابق لشکر عملیاتی تهران بزرگ بر اثر بیماری ناشی از عوارض شیمیایی سالهای دفاع مقدس به یاران شهیدش پیوست.🌹 @Karbala_1365
🌸..... تولدت مبارک ای عزیزدل ۵۹ساله شدی مبارکت باشد😘 فقط بابا جان ، به دل خسته ماهم نظری💔
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾هنوز حاج محسن توضیحش کامل نشده بود که خودرو فرمانده لشکر از دور آمد. انتظار آمدنش را داشتم اما نه در این شرایط و با این قیافه های خنده دار و گل مالی شده بچه ها...😧 خودروی لشکر نزدیک و نزدیک تر شد. به حدی که چهره فرمانده لشکر و معاونان او به خوبی قابل تشخیص بودند. تاخیر نکردم و با صدای بلند فریاد زدم: همگی با استتار کامل، لب ساحل به خط شن. به طرفه العینی از گوشه کنار باتلاق‌ها و نیزارها چهره های عجیب و نا آشنایی که تماماً با گِل پوشیده بود، نمایان شد. فرمانده از همان فاصله خیره نگاه میکرد که یکباره فریاد یکی بلند شد: اونجا رو نگاه گراز ،گراز وحشی!😨 جنب و جوشی در میان بچه ها افتاد و کمی دورتر در میان صدای شق شق نی ها، هیبت دو که چهار دست و پا می دویدند ظاهر شد و تکه های هویج را مثل پوزه در دهانشان جا داده بودند.🙃 این صحنه بیش از همه فرمانده لشکر را به خنده انداخت.😂 همه ساکت بودند. فرمانده جلوی صف ایستاد و به جمع سلام داد و نگاهی به و کرد و با صدای مهربانانه ای گفت: خدا قوت بچه ها.☺️ و باز هم جلوتر آمد و ستون را با یک چرخش سر بررسی کرد؛ اما انگار چیزی توجه اش را بیشتر جلب کرده بود. دندان ها از فرط سردی هوا به هم می خورد. مکثی کرد و ادامه داد: شما دو نفر قبلا توی شهر چه کاره بودین؟ ساکی و خدری با تأنی تکه های هویج را از دهانشان گرفتند و در حالی که هر دو می لرزیدند با هم پاسخ دادند: بودیم. پرسید چه رشته ای؟ ساکی سرش را پایین انداخت و نیم نگاهی به خدری کرد که من در میان حرف او دویدم و گفتم: ایشون بچه و سال سوم رو توی دانشگاه شهید بهشتی می خونند. آقای خدری هم میخونند توی . فرمانده سرش را پایین آورد ، آه سردی کشید. معلوم بود که می‌خواهد چیزی بپرسد. جلوتر آمد و پنجره‌های دستش را بر شانه لرزان ساکی گذاشت و با دست دیگرش گل های سر و صورت او را پاک کرد. ناخودآگاه من هم به یاد اخلاص ساکی و کارهای شبانه او مثل آب رسانی افتادم. همین که خواستم او را بیشتر معرفی کنم ، فرمانده لشکر لب به سخن گشود: "شما صادق ترین و عاشق ترین هستید.✨ ."🌹 بعد از این دیدار من با و همراهانش سوار قایق شدیم و بچه ها شروع به غواصی کردند؛ به همان شکلی که قبلا آمده بودند. آرام و نرم و بی صدا در دو ستون موازی. دیدن این بچه های آماده رزم ، شوقی آشکار در نگاه فرمانده ساخته بود. وقتی برگشتیم با بچه ها خداحافظی کرد و احساس درونی اش را با این جمله برای من باز نمود:"پدر و مادر این بچه ها اگر بدانند که فرزندانشان در چه شرایطی و با چه روحیه ای خود را برای عملیات آماده می کنند خواب به چشمانشان نمی آید..." … 🍂____________________ پ.ن: غلامرضاخدری ، در شب عملیات کربلای۴ آسمانی شد.🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 #حقیقت_کربلای۴ #قسمت_چهارم
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 💧 ۴ ۹ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾توی چادرمان جای سوزن انداختن نبود. لشکر که رفت شهردار محمد بهنام جو از راه رسید و با آمدن او، چادر اجتماعی مملو از شد.👣 همه از سر و کول هم بالا می کشیدند. چشمها گرد شده بود و گوش ها تیز ، تا آخرین خبرهای بمباران شهر را از زبان شهردار بشنوند. او هم مثل کسانی که نقل می‌گویند، از بمباران های متوالی و مقاومت مردم سخن ها می گفت. گهگاه بچه ها توی حرف‌های او تیکه می پراندند و بی‌خیال بودند. انگار نه انگار او از بمباران خانه و کاشانه و شهادت مردم بی‌دفاع می‌گوید:دیروز که از همدان راه افتادم، تا دم عصر ، هشت مرتبه شهربمباران شده بود. چیزی حدود ۱۷ شهید و ۲۰۰ مجروح داشتیم. میگ ها مثل خفاش دائماً روی شهر میچرخیدند. اینجور بگم:خلاصه شهری نمانده که ما اون باشیم. شهردار خیلی باصفا صحبت می‌کرد. مثل همه بچه‌های بسیجی؛ اما فاصله سنی زیاد با بچه ها وقار یک مسئول پشت جبهه را به او می داد. وقتی که صمیمیت و فضای گرم بچه های غواصی را دید شوق بیشتری برای تشریح وضعیت پشت جبهه پیدا کرد. همینطور داشت ادامه می‌داد که سر و کله پیدا شد. علی با عصبانیت تمام دم در چادر ایستاد و با قیافه کاملاً جدی پرسید:بگید شهردار کیه؟ این چه وضعیه آخه؟ بابا تا کی…؟؟؟😡 آقای بهنام جو که انگار برق زده شده بود، زل زد توی چشم های علی و با فروتنی پاسخ داد: بنده شهردار هستم امری دارید بفرمایید!😥 برای خودی ها معلوم بود که علی خودش را به تجاهل زده. با وجود این، خیلی خونسرد ادامه داد:" این چه وضعیه؟ این چه وضع نظافته؟ آقا ظرف‌های دیشب نشسته مونده. پوتین ها واکس نخورده. رسم سقایی هم که ور افتاده! شهردار هم که شهردارهای صدر اسلام." و پشت بند این جملات یکدم مثل رگبار بدون هیچ مکثی ادامه داد: "آقای شهردار! آخه تا کی؟ کمپوت ها در بسته، پسته ها نشکسته، میوه ها با هسته ، هاااان؟؟!🙃🤓 بنده خدا شهردار که تازه به کد و رمز بچه‌ها آشنا شده بود از ته دل خنده ای کرد😂 و دستی به گوشه چشمش کشید و با خوشرویی حرف دلش را زد: شهرداری برای شما ها لیاقت میخواد چه توی ، چه پشت جبهه. اصلا جبهه و پشت جبهه نداریم. با اعزام سپاهیان یکصدهزار نفری حضرت محمد صلی الله علیه و آله از سراسر کشور، هواپیماهای عراقی هر خونه ای را سنگری می‌بینند و روزهای اخیر هم توی جلسات ستاد پشتیبانی جنگ استان، زمزمه بود که ممکنه عراق از بمب علیه مردم بی‌دفاع توی شهرها استفاده کنه. به این دلیله که جبهه و پشت جبهه یکی شده. شهردار به اینجا که رسید شلوغ کاری بچه ها کمتر شد آنها مثل بچه محصل ها سراپا گوش شدند. شهردار یک دفعه لحنش را عوض کرد و گفت:مگه شهردار نمی خواستید؟! خُب ما هم اومدیم. حالا بگید ظرف های نشسته کجاست؟🤗 . …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
... 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۲ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾رأس ساعت ۹:۰۰ به نیزارهای پشت آب رسیدیم باورم نمی شد دوباره (چیت سازیان) را آنجا ببینیم.😍 هر که او را با آن هیبت اسطوره ای در این لحظه دید، انرژی گرفت.☺️ هم کنارش بود. هر دو قران به دست ایستادند تا را از زیر قرآن عبور دهند. گاهی منوری بالا می رفت. ما پشت بودیم و هنوز پا به آب نگذاشته بودیم. زیر نور ، ریش خرمایی رنگ علی آقا با آن چشمهای زیبای آبی اش، دیدنی بود. حرف هایش مثل گذشته رنگ نداشت. او را گرم در آغوش گرفتم و شنیدم که گفت: " ."✨ آخرین بوسه را بر پیشانی علی آقا و حاج ستار زدم و به بچه‌ها گفتم: قبل از ورود به آب کنید. ظرف دو_سه دقیقه، تمام سر و صورتشان را با گِل و لجن پوشاندند.🦋 🕊🌹 ۱۰:۳۰ شده بود و حتماً غواصهای سمت راست داخل آب رفته بودند و نوبت ما بود.❣ نسیمی آمد. نسیمی که گیسوان نیزارها را به صورت و بدن گِلین می‌کوبید. نسیمی که بوی داشت.🍃 از کنار نیزارها به لب آب رفتم. ستون بی صدا پشت سرم آمد. آرام تا سینه داخل آب نشستم و فین ها را به پا کردم👣 و آهسته مثل ماهی، داخل آب رها شدم.🌸 ۳۵ نفر پشت سرم بودند و ۳۶ نفر در یک ستون دیگر در سمت چپم، پشت سر حاج محسن جام بزرگ. همه سرها بیرون از آب، از لب ساحل جدا شدیم و به سمت مقابل فین زدیم.👣💧 آب در شرایط، نه و نه مد بود. یعنی ما باید صاف به سمت مقابل میرفتیم. 💧هنوز ۵۰ متر از مسیر هزارمتری اروند را نرفته بودیم که تَق تَقِ تک تیرهای پراکنده بلند شد. هیچکدام به طرف ما نبود. این نوع تیر اندازی در شب‌های گذشته هم امری عادی و معمول بود؛ اما نه من و نه هیچ غواصی نمی دانستیم که در سمت مقابل مان انگشت ها روی ماشه اند و منتظر، تا ما هر لحظه به آنها نزدیک و نزدیکتر شویم و در تیررس کامل آنان قرار بگیریم.🌹 حدود ۱۰۰ متر از ساحل خودی جدا شده بودیم، که به آن بزرگ نزدیک شدیم که احتمال می‌دادیم شاید کمین دشمن باشد. دو اطلاعاتی از ما جدا شدند. حرکتمان را کند کردیم. چند دقیقه بعد برگشتند و گفتند: کشتی خالیه. کمین توش نیست. هنوز کلمات آخر از دهان غلام جوادی و (شهید) در نیامده بود که صدای رگبارهای ضد هوایی و انفجارهای سنگین از سمت راست ما، ولی با فاصله بسیار دور شنیده شد. آتش از آن سو به قدری زیاد بود که ما برای لحظه‌ای محو صدا و رد سرخ قطار گلوله‌هایی شدند که شلیک می شد. آیا عملیات لو رفته؟! این سوالی بود که در آن لحظه به ذهن هر غواصی خطور کرد. 👥همه سرها بیرون آب و پاها درجا می‌زدند و منتظر تصمیم و دستور من بودند. حاج محسن هم از سر ستون سمت چپ به طرف من آمد و گفت:کریم فکر می‌کنم عملیات لو رفته! این را که گفت برای یک لحظه حرف هایی که در جلسات هماهنگی لشکر بین ما رد و بدل می‌شد، در گوشم پیچید و یاد سخنان لشکر افتادم که تاکید می‌کرد های هر لشکر اگر کوتاهی یا غفلت کنند، باعث لشکرها و یگان های مجاور خودشان خواهد شد. حتی اگر این هشدارها در گوشم نمی پیچید می‌دانستم که های ۱۵۳ و ۱۵۵ به ساحل دشمن نزدیک تر از ما هستند و برگشت ما، یعنی قتل عام همه آنها...🥀🍂 🍂_____________________ پ.ن: حاج ستارابراهیمی، در عملیات کربلای۵ به شهادت می رسد. …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۲۵ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 حرکت سریع ستون نشان می‌داد که همه با قدرت فین می‌زنند. به پشت روی آب خوابیده بودم و همزمان با فین زدن، چشمم به مانورهایی بود که یکی یکی خاموش می شدند. آسمان هیبت شبانه گرفت. اما باز صدای هواپیماها توی مغزم پیچید که این بار به جای ریختن منور، ساحل و اسکله های ما را در حاشیه رودخانه کارون بمباران کردند. این بمباران هم مثل ریختن منورها حساب شده بود، چراکه اسکله‌ها مملو از نیروی پیاده بودند که می‌خواستند بعد از شکسته شدن خط به ما ملحق شوند. حالا به جای آسمان، اسکله حاشیه کارون با شعله هایی که بر جان قایق ها افتاده بود روشن شد. دیدن این صحنه توسلم را بیشتر کرد. اگر در ادامه راه تردید می کردم، ستون ناچار به بازگشت می‌شدند و معلوم نبود هنگام برگشت، کسی از رگبار تیربارها و شلیک آرپی‌جی هایی که به سویمان گشوده شده بود، جان سالم به در ببرد تنها یک راه داشتیم، که این ۱۰۰ متر باقیمانده را به سمت دشمن فین بزنیم و زیر این همه آتش خط را بشکنیم. در این لحظه، خش خش صدایی از بی سیم تلفنکن که همراهم بود می‌آمد. صدای سیدمسعودحجازی (فرمانده طرح و عملیات لشکر)را شنیدم. کریم،کریم، مسعود. گفتم:ماکمتراز صد متر با هدف فاصله داریم. گفت:معطل نکنید؛بزنید! معطل نکنید؛بزنید! حتی اگر دستور طرح و عملیات لشکر هم نبود، آتش دشمن مجبورمان می‌کردند که دست هایمان را از داخل طناب بیرون بیاوریم و ستون خطی و منظم تبدیل به آرایش افقی و پراکنده شود و لابد کسانی که تا آن لحظه تیر خورده بودند یا شهید شده بودند تسلیم امواج خروشان شدند. از میان بچه‌ها با اینکه سرش تیر خورده بود اما باز فین میزد تا به ساحل دشمن برسد در هنگامه آتش و انفجار و باروت، اولین آرپی‌جی را زد و متعاقب آن، (شهید) با نارنجک انداز به طرف دشمن شلیک کرد. چند نفری هم از داخل آب به طرف دشمن که _ تیر تراش _ میزد، چند رگبار گرفتند. ولی من با حاج محسن فقط فریاد می زدیم: "خودتان را برسانید به ساحل." 🍂____________________ پ.ن: آزاده وجانبازسیدرضاموسوی: من دقیقاً پشت سر امیرطلایی بودم. یک تیر رسامی آمد، میان‌آب نشست و کمان کرد و خورد میان پیشانی امیرطلایی و از پشت سرش آمد بیرون. امیر همیشه کلاه غواصی داشت این سردی آب و کلاه باعث شد که خونریزی آنچنانی نداشته باشد. به هوش هم بود. گفتم: امیر شما تیر خوردی بیا برگرد. گفت:هیس. به بچه‌ها نگو. تاهرجاکه توانستم میایم .هر جا هم نتوانستم هلم بده. فقط بچه ها نبینند، نمی‌خواهم روحیه شان به هم بریزد. رفتیم تا رسیدیم به ساحل دیدم پشت سر هم هی میرود زیر آب. نمی‌توانست حرف بزند با یک حالت خرخر داشت جان می داد...شهیدطلایی درکنارساحل براثر همان تیر بشهادت می رسد.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 ۴ ۳۳ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 …💧 🌾💧 🍃به هوش آمدم. روی برانکارد، کنار چند مجروح دیگر از داخل خارجمان می کردند. آمبولانس‌ها صف کشیده بودند و هر کدام یکی دو مجروح را حمل می کردند. من را هم تنها سوار یک آمبولانس کردند. آمبوالانس آژیر وکشان به بیمارستانی رسید که روی سر در آن نوشته شده بود بیمارستان آنجا همه مجروحان از گوش و حلق و بینی خورده بودند. کنار هفت نفر خوابیدم. صورت یکی را ترکش جوری صاف کرده بود که دماغ نداشت. چند پرستار آمدند و زخمم را شستشو دادند. شب که شد از کمردرد ناشی از آرام و قرار نداشتم. از روی تخت بلند شدم و روی زمین دراز کشیدم. شب سختی بود. صبح که شد شنیدم که سرپرست به پزشک جراح می گفت:این آقا از گونه چپش تیر خورده، رفته دندانها شکسته، انتهای زبونش رو بریده، حلقش رو پاره کرده و از گلوش بیرون اومده. پزشک جراح گفت:آماده اش کنید برای اتاق عمل. ساعتی بعد مرد میانسالی آمد و با لهجه شیرین شیرازی گفت:کاکو حاضر شو! باید آن ریش های قشنگت رو بتراشم. یک سال بود که تیغ به صورتم نیفتاده بود. ریش های بلندی داشتم، با یک سیبیل پرپشت که از نوجوانی تیغ نخورده بود. ریشم را که زد، زخم و نگرانی را در صورتم دید و به سبیلم دست نزد. قیافه ای عجیب و غریب پیدا کردم که آن مجروحی که بینی اش را ترکش صاف کرده بود، بهم حسابی خندید و یک آینه آورد تا خودم را ببینم. حق داشت بخندد. من بیشتر از آن مجروح صورت صاف، به خودم خندیدم. با این صورت زرد و گونه های استخوانی و ریش صاف و سبیل چنگیزی، شده بودند عینهو معرکه گیرهای خال باز محله قدیمیمان در سرگذر. با این سروشکل رفتم به اتاق عمل و نمی‌دانم بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدم. به هوش که آمدم پزشکان همچنان توی بخش بالای سرم بودند و گفتند:تو اتاق عمل نتوانستیم لوله‌ای از راه بینی به معده بفرستیم. گیج و منگ فقط نگاه می کردم و اثر آمپول بیهوشی رفته بود و درد را می‌فهمیدم. گلویم را بسته بودند و از راه بینی لوله ای را به زحمت تا معده ام فرو کرده کردند و سرنگ بزرگی سرلوله زدند و از راه آن، مایعات و غذاهای آبکی را تا ته معده ام فرستادند. کمی که وضعیتم بهتر شد، دکتر دوباره با چند پزشک جوان آمدند بالای سرم. دکتر پانسمان را باز کرد و به دانشجویان پزشکی توضیحاتی علمی داد که من از تمام آن، این جمله آخرش را فهمیدم: " این گلوله همه چی رو شکافته و پاره کرده، الا رگ گردنشو. همان حبل الوریدی که خدای متعال فرموده، من به بنده ام از رگ گردنش بهش نزدیک ترم." از این تعبیر قرآنی پزشک جراح خوشم آمد.✨ بعد از چند روز، شماره تلفن برادر بزرگم، حاج حمید را روی کاغذ نوشتم و به ایستگاه پرستاری دادم و همان روز " داملا " خودش را از به رساند و کمک کارم شد. داشتیم بااو روی ویلچر داخل بخش می چرخیدیم که قیافه گردان بچه های را ته راهرو دیدم. با اشاره به برادرم فهماندم که او را صدا کند. او هم مثل من روی ویلچر بود و از شکم بدجوری مجروح شده بود.❣ دو سال پیش در کمینی در سومار به دام عراقی ها افتاده بود که تیرخلاص هم به سرش زده بودند؛ اما خدا خواست که از آن مهلکه جان سالم به در ببرد و حالا در ۴ از ناحیه شکم به شدت مجروح شده بود و نمی توانست سرپا بایستد؛ اما برعکس من می توانستم راحت حرف بزند. دیدن او شوروشعفی به من داد و با زبان لالی فهماندم که از عملیات چه خبر؟… … 🍂___________________ پ.ن: ، در کربلای۴ بشدت مجروح میشود اما باهمان مجروحیت شدیدشان ، با آمبولانس در عملیات کربلای۵ حضور می یابد تا نیروهایش روحیه شان را از دست ندهند.. حاج حسن در چهارم تیرماه ۱۳۶۷ در جبهه غرب بشهادت می رسند.🕊🌹 …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۳۸ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌷یک روز در اثنای شلیک همزمان قبضه های خودی، حاج حسین بختیاری از کنار قبضه خمپاره انداز با لباس خونین برگشت. پرسیدم:حاج حسین چی شده؟! گفت:یکی از خمپاره اندازها ترکید و بچه‌ها شدند.🕊 رفتم و صحنه را از نزدیک دیدم. گلوله خمپاره قاچ شده بود. ظاهراً یکی از خدمه ها به خیال اینکه گلوله خمپاره از ته خارج شده، گلوله دومی داخل لوله انداخته بود که هر دو با هم منفجر شدند و چهار نفر در جا به شهادت رسیدند. همان وقت، حاج حسین هم رسیده بود بالای سرشان و شهدا را گذاشته بود داخل و برگشته بود پیش ما. بعد از این ماجرا رفتم سراغ لشکر و گفتم: بچه‌های ما هستند. در منطقه پدافندی مدت زیادی مانده اند. اجازه بدهید با نیروهای دیگری عوض شود و برای استراحت بیاید عقب. حاج‌مهدی پذیرفت و گردان آبی_خاکی به جای ما آمد و خط را تحویل گرفت. ✨ زمزمه عملیاتی تازه بود؛ اما کی و کجا معلوم نبود. از ستاد لشکر کسب تکلیف کردم، گفتند:می‌توانی نیروهایت را به بفرستی و بعد از یک هفته برگردی. بچه ها علی رغم خستگی دوران پدافند در ، راضی به رفتن به مرخصی نبودند. من حاج حسین و ماندیم و بقیه را به زور فرستادیم به همدان و بعد از سه روز خودمان هم به آنها ملحق شدیم. طبق سنت همیشگی، سری به خانه زدیم و بعد از آن اتوبوسی تهیه کردیم و راهی شدیم. 🍃 به شهر که رسیدیم به منزل از های ۴ رفتیم. پدر و مادرش خیلی کردند و اصرار از پی اصرار که شبانه نروید و امشب مهمان ما باشید. پذیرفتیم و آنها هم پذیرایی گرمی کردند و صبح به سمت مشهد مقدس روانه شدیم.✨ آنجا هم مثل منزل ، همه توی یک زیرزمین در همدانی های مقیم مشهد، جا شدیم.... … …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #ر
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۴ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 💐وارد اتاق شدیم و قرار شد من و سیده خانم دونفره باهم حرف بزنیم. من شروع کردم، و باز هم نمی دانستم که این حرف زدن من هم مثل حرکت دستم مایه تعجب اوست. از جبهه و جهاد گفتم و از اینکه من یک پاسدارم و یک راهی را انتخاب کرده که احتمال همه چیز برایش هست. از جانبازی تا اسارت و . پرسیدم:شما با جبهه رفتن من کنار می‌آیید؟ گفت:یکی از برادرانم سال گذشته توی جبهه شهید شد. دو تای دیگه هم توی جبهه بودند و حتی مجروح شدند. ولی اگر از شما بخواهم که بعد از ازدواج با من به نروید و در شهر خدمت کنید موافق هستید؟ گفتم:زندگی را دوست دارم ، اما عمل به حکم خدا و لبیک به امام و ادامه راه دوستان شهیدم رو به هر چیزی ترجیح می‌دهم و دوباره پرسیدم:شما با جبهه رفتن من مشکلی دارید؟ جوابی داد که انتظارش را نداشتم. گفت:من به حقانیت راه برادرم اعتقاد دارم. به درستی راه او و ادامه راه او ذره ای تردید ندارم. این پاسخ غیرمستقیم با آنچه قبلا از من پرسیده بود، متفاوت بود. با سوالی که اول کرد، فکر کردم بعد از شهادت برادرش، دوست دارد که همسرش در شهر بماند. اما حس پنهانی به من گفت که شخصیت واقعی این سیده خانم در این پاسخ دوم خلاصه شده است و آن سوال اول برای امتحان و محک زدن من بوده است. وقتی شرطش را برای ازدواج مطرح کرد، مطمئن شدم که شخصیت او در همین پاسخ اخیر بوده است. دو شرط برای ازدواج گذاشت که اول عقدمان را بخواند و دوم در فاصله عقد و ازدواج، همدان باشم و بعد هر چقدر که خواستم به جبهه بروم. گفتگوی ما خیلی زود تمام شد. به خانه رسیدیم. عزیز مزه دهانم را از سکوتم فهمیده بود، اما خواهرم تلاش کرد که نظرم را بداند. گفتم:اگر خدا قسمت کنه همراه و همسر خوبیه.💕 آنها هم تا یک هفته تحقیق کردند و بعد جواب مثبت دادند.💞 حالا همه نگاه ها به من بود که چگونه دو شرط سید خانم را عملی می کنم. شرط اول عقد پیش امام بود. یکی از دوستان مرتبط با دفتر امام، به نام آقای پوربرقی مدت‌ها پیش گفته بود:آقای مطهری اگر خواستید ازدواج کنید برای عقد به خودم بگو، میبرمت یه راست پیش امام. برای رفتن به جبهه بعد از ازدواج تا یک ماه هم مشکلی نداشتم، چرا که می دانستم با توجه به جابجایی لشکر و آمدن فرمانده جدید و رفتن نیروها به منطقه جدید، عملیاتی ظرف یک ماه یعنی فاصله عقد و ازدواج نخواهد شد و بیشتر مسئولان هم در عقبه لشکر هستند. 🍂____________________ پ.ن: خانم موسوی(همسر): سیدافشین که در را باز کرد، تیز بالا آمد و گفت اینکه حاج‌کریم خودمونه!! آقای مطهری دوست جبهه و جنگ ما و فرمانده هاست. پاسداری که همیشه تو جبهه هاست.مرتب مجروح میشه. یه بار دستش تیر خورده و از کار افتاده، دو ماه پیش هم گردنش تیرخورده و به سختی حرف میزنه. این تعریف ها را قبلا از برادر دیگرم سیدرضا در مورد آقای مطهری شنیده بودم و با این تعریف ها در ذهنم تصویری از آقای مطهری ساخته بودم که دستش معلوله و زبانش بسته و احتمالا مشکلات دیگری هم داره. اما وقتی آمد و از پشت پنجره پرده را کنار زدم، دیدم که تند و چابک با دو دستش بند پوتین هاشو باز میکنه. جا خوردم و گفتم:مگه سیدرضا نگفته ایشان دستش معلوله؟!! بعد که آقای مطهری لب به سخن گشود، انتظار داشتم با سختی حرف بزند، اما خیلی راحت حرف زد. و باز با خودم گفتم:پس این حرفهای رضا چی بود که گفت نمیتونه حرف بزنه؟!! شب وقتی سیدرضا را دیدم پرسیدم:شما که گفتی دستش کار نمی کنه و زبانشان تیر خورده و حرف نمیتونه بزنه. سیدرضا گفت:من اینارو گفتم که حساب کار دست شما بیاد. من خودم پاسدارم و خواستم بدونی که آخر راهه پاسدار چیه.✨ …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 #را
. 🌴🌾🌴🌾 🕊 🌾 🌴 🕊 🌴 🕊 هَفْتادو دوُمِينْ غَوّاصْ👣 💧 💧 ۴۶ 🕊 🍂🍃🌾 🕊 🌾حاج علی شادمانی را از سال ۱۳۶۳ که فرمانده سپاه فرماندار پاوه بود، می‌شناختم. آن سال‌ها به او که غریبانه در به مردم محروم کُرد خدمت می‌کرد ، سر می‌زدم. او با چند نفر از بچه‌های سپاه همدان، نیروهای پیشمرگ مسلمان كُرد را علیه انقلاب وابسته به احزاب مارکسیستی و بسیج کرده بودند.آن زمان از من خواست که در پاوه بمانم؛ اما من نتوانستم از اطلاعات عملیات و جدا شوم. حالا هم بعد از چند سال دوباره از من می‌خواست مسئولیت جدیدی را در لشکر بپذیرم. باید می‌رفتم؛ اما قولی که به همسرم داده بودم، پایم را کند کرده بود. اگر در همین آغاز راه زندگی، برای او که ملاک اصلی اش صداقت و در زندگی بود، بد عهدی می کردم، پیش خدا و وجدانم و البته او، پاسخی نداشتم. درگیر خودم بودم. توی این آشفتگی روحی، آن گروه فیلمبردار هم اصرار می کردند که بیا مصاحبه را تمام کن. تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم سری به میزنم. آنجا که جبهه نیست که خلاف قولم عمل کرده باشم. از طرفی حرف حاج علی شادمانی را هم بی پاسخ نگذاشتم و اگر او به من هر پیشنهادی داد، می گویم بعد از مراسم رسمی عقد در خدمت شما خواهم بود. با این محاسبه ذهنی، با و رضا زنجانی، از بچه های قدیمی غواصی و تخریب، راهی چهارزبر شدیم. تا همدان راهی نبود. دو ساعته رسیدیم و حتما بعد از صحبت با لشکر می‌توانستم بلافاصله بر گردم. رئیس دفتر فرمانده لشکر گفت:حاج آقا اینجا بود رفت منطقه و پیغام داد که شما هم اگر آمدید برید اونجا. با این پیغام گره تازه به کارم افتاد و از همان جا راهی شمال غرب شدیم. از ، و گذشتیم و به رسیدیم و از بانه هم به نقطه صفر مرزی که رودخانه‌ای به نام آن را از عراق جدا میکرد، رفتیم و نیمه های شب به عقبه لشکر در اردوگاه مستقر شدیم جای پشت یک ارتفاع بلند صخره ای که به ظاهر آرام و بی خطر بود مسئول دفتر فرمانده لشکر گفته بود که خودم را به واحد طرح و عملیات معرفی کنم. از مسئولان طرح و عملیات جواد قزل آنجا بود. اما باز هم خبری از فرمانده لشکر نبود. پرسیدم حاج آقا کجاست؟ و پاسخ شنیدم که رفته سریی به خط بزند و طاعت برمی‌گردد. چه تقدیری پشت این انتظار بود، نمی دانستم. همه فکر و ذهنم به این بود که من در ابتدای زندگی دارم به همسرم دروغ می‌گویم و شرایط او را زیر پا می گذارم. در این تشویش ذهنی بودم که صدای انفجار توپی آمد. با خودم گفتم این توپ برای من بود. که ناگهان توپ دوم زوزه کشان کمی دورتر منفجر شد و سوزشی در سرم احساس کردم و گفتم آخ. نشستم و دستم را روی سری که پر از خون شده بود گرفتم. تیزی ترکش را که از استخوان سر بیرون زده بود لمس کردم. ترکش در انتهای حرکت خود سرد شده بود و مثل یک تکه سنگ به من خورده بود. شاید این نوع مجروحیت پاداش بدعهدی من به سیده خانم بود. به بهداری رفتم و ترکش را از سر جدا کردند و چند باند استریل و تکلم گذاشتند و دور تا دورش را بستند. درست مثل هیئت یک عمامه... …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌹 ی سپاه قدس، ♥️ 🇮🇷❤️🇵🇸 @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
. تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود؛ گر نشود حرفی نیست؛ اما نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو
✨ 🕊تک‌پسر خانواده‌اش بود، دانشجوی رشته‌ دانشگاه‌شهیدبهشتی‌تهران شب ٤ بااینکه تنش زخمی بود اما دل‌عاشقش شوق پریدنی‌زیبا را داشت. تا دید معبر باز نشده تن مجروحش را به روی انداخت و بچه‌هایش را قسم داد تا از رویش عبور کنند تا خط بشکند..🌹 🕊آری بود و فرماندهی را در حق بچه‌هایش تمام کرد و به آرزویش که بود رسیـد...🕊🌹 ❣ 🌸کَرْبَلاٰجٰارِیْستْ‌تٰٓاشَهٰادَتْ👇 @Karbala_1365
⚘﷽⚘ یگان فاتحین تهران با بیان اینکه مجید در روز اعزام به سوریه به پهلوی شکسته حضرت فاطمه (س)‌ قسمم داد تا او را اعزام کنم. اظهار کرد: من را در آغوش گرفت و گفت «با من دعوا کن. کتکم بزن ولی بیرونم نکن. تو را به حضرت فاطمه (س) قسم می‌دهم تا من را اعزام کنی.» گفتم آنجا جنگ است شوخی که نیست اما باز هم با شوخی‌ سعی کرد تا نظرم را جلب کند. با تایید انجام شده و اصرارهایش راضی به اعزامش شدم. این قسم مجید در لحظه شهادت حالم را بد کرد چون 4 تیر به پهلویش اصابت کرده بود. 🕊🌹 🌺 ارواح طیبه شهداصلوات …❀ @Karbala_1365🌹 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
🌸🕊 🌹سردارشهید 🌹 تاریخ ومحل تولد: 6/1/1340 ملایر تاریخ ومحل شهادت: 1/4/67 گرده رش رتبه: گردان مسلم ابن عقیل (ع)-گردان 151 🌸.... @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🌸🕊 🌹سردارشهید #حاج‌حسن‌تاجوک🌹 تاریخ ومحل تولد: 6/1/1340 ملایر تاریخ ومحل شهادت: 1/4/67
🍂💔🍂💔🍂 💔🍂 🍂 🌹تقدیم به شهیدسرافراز 🌹 ❣ 💫نام که می آید بهانه ای میشود برای نوشتن.. نوشتن از کسی که تمام دارائیش را در طبق اخلاص نهادو رفت... ✨ بگذار برایت بنویسم... برگردیم به روزهای ۶۷ .. به روزهایی که تو تنها و تنهاتر میشدی بی آنکه کسی بداند چه در دلت میگذرد...💔 برگردیم به آن روزی که تمام جاده را باخستگی رانندگی کردی و گریه کردی...💔 تب کردم ، گریه کردم وقتی شنیدم پابه پای جاده را گریه کردی ، تو از تنهایی و دلتنگی یاران رفته ات و جاده به دلتنگی و تنهایی و غربت تو...😭 برگردیم به روزهایی که یادی از آن عکس سه نفره کردی و گفتی:" درآن عکس سربازها رفتند ولی اینبار دیگر نوبت فرمانده است که برود." گفتی:" آنجا بچه ها منتظرم هستند…" یا برگردیم به آن شبی که در کردستان به دو نفراز نیروهایت گفتی:" من دعامیکنم ، شما آمین بگویید... و دعاکردی شهیدشوی" و چقدر زود دعایت مستجاب شد...❣ 🌷 باهمه زیبائیش سهم تو بود و سهم کسی چون من فقط شد...💔🍂 🌸 دلیر ای گمنام ترین شهیدشهرم ، سالها بابای جبهه ای ها بودی در گرما و سرمای جبهه ها ، حالا دیگربیا دراین واپسین دنیا و دلتنگی های دخترانه ام بقدر یک لحظه ، بقدر یک نفس ، بابای زخمی ، بابای زیبا " " 🍂 💔🍂 🍂💔🍂💔🍂 @Karbala_1365
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
🔶راوی می‌گفت : 🕊رزمنـده هایی را این #رودخانه با خود بُرد پس اینجـا #ارونـــد نیست ... 🌷دستانت را ب
! 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 هنگام عبور از به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از ، دهان و پر از شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به کردن بودند. اما چون می دانستند که با یک ی کوچک هم لو رفته و نیرو ها به می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا نکنند. 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 چون وضعیت شد، ماجرا را با در میان گذاشتیم ایشان داد: اگر شده خود را کنید اما سرفه نکنید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 چون یک لشکر را خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را کردیم. در پی این چنان تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم است...💔😔 که دچار شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند.😔 در شرایط و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. 🍂🍃🍂🍃🍁 این بار رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر بمانید و بی صدا شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد😔😔 می دانستیم که صدور چنین برای چقدر است. اما این را هم می دانستیم که هستی و نیستی یک پیروزی یک در میان است. 🌙🌙🌙🌙🌙🌙 اما با این همه در سینه های ما شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار ی شده بودند با خواهش و از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر بمانند و شوند! 🌺🌺 می دانم که بازگو کردن این چقدر و انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در و نشان دادن یک و روح بلند که برای از جان و مال و و یک ملت از هیچ دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این هستیم ......... به هر همه در بودیم تا راهی برای از این پیدا کنیم که در یک بر هم زدن تمام و همه ی ما و دشمن پر از هایی🐸 شد که نمی گذاشتند صدای ی نیرو ها ی ما به کسی برسد. 🕊🕊🕊🌾🌾🌾 انگیز بود و باور زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای هایی شد که تردید ندارم به یاری ها و هایی شتافته بودند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 که برای یاری در برابر آن سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به خود بگذارند همان بود که اعجاز به بی بی (س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه (ع) را در یافتیم و بار دیگر را سپاس گفتیم که ما را در صف خاندان عصمت و قرار داد 🌾🌾🌾🌾🌾🕊🕊🕊🕊🕊 🕊 یاد شهدا غواص با ذکر صلوات 🕊 🌾🕊 ٤👇 @Karbala_1365
❤️ … خاطرات و زندگینامه مسئول محورهای عملیاتی لشکر۴۱ ثارالله کرمان 🌺بازآفرینی: 🍃🌼 🌹 در ۱۸ آبان ماه ۱۳۴۵ در شهر و خانواده ای فقیر پا به عرصه هستی گذاشت. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر نهاد. در این زمان پدر را به خاطر سرطان از دست داد و در کنار مادر رنجدیده خود به دست و پنجه نرم کردن با فقر ایستاد. در سال ۵۶ که ۱۱ سال داشت، کم و بیش در فعالیت های انقلابی علیه رژیم_پخش اعلامیه،نوار،کتابهای امام_ در مسجدجامع شرکت کرد. در سال ۵۷ به دلیل شلوغی اوضاع مملکت،ترک تحصیل کرد و فعالیت های خود را با ورود به بسیج مسجدگسترش داد. با شروع جنگ تحمیلی،همراه با هدایای مردمی که به جبهه فرستاده میشد، پا به جهادگذاشت و کم کم خودنیز جزء رزمندگان اسلام درجبهه حضور پیدا کرد. در سال ۶۲ وارد شد و علاوه بر حضور در در فعالیت های سیاسی_مذهبی هم شرکت داشت. در جبهه با آن سن کم و بروز خصلت های بارزی چون مدیریت، تدبیر، مخلص و عاشق بودن، شجاعت و روحیه دادن به بچه های رزمنده، نفوذکلام، جذابیت و بسیاری از خصلت های دیگر توانست خیلی زود جزء هان فعال جبهه جنگ شود. در عملیات ۸ و ۴ شرکتی فعال و نقش افرین داشت. و سرانجام در و سال ۱۳۶۵ پس از منهدم کردن سنگردشمن، در حالی که ۲۰ سال بیشتر نداشت در محور عملیاتی جزیره بر اثر برخورد ترکش به بالای ابروی چپ، یکی از پرنده های آسمانی شد...🕊🌹 ⊰❀⊱ https://eitaa.com/joinchat/2986213410C890dc2ae47 •°•°•°•°•°•°•°•°•
🔰 | 🔅 تاریخ تولد: ۱۸ مهر ۱۳۳۸ 📆 تاریخ شهادت: ۲۷ آبان ۱۳۶۳ 📌مزار شهید: گلزار شهدا قم 🕊محل شهادت : سردشت 🔅 قلم های بسیاری خوبی هایش را بر صفحه کاغذ شهادت داده و کتاب ها دقایق زندگی اش را روایت گر بوده اند.قلب های زیادی به امید شفاعتِ او می تپند و شلوغی همیشگی مزارش نشان از بی قراری دلهایی است که با فاتحه ای ، آرام می شوند. 🔻 ... حال روزهایمان خوب نیست. نبض ایمانمان کند می زند و توکل مان از نفس افتاده. روزگار تکلیف بلاتکلیفی را برایمان دیکته می کند و از سنگینی بارِ گناه، کمر خم کرده ایم. ➖ نمازهایمان حسرت ِ اول وقت بر دل داشتند و حال به وقت بی خیالی، قضا می شوند. ناله ی وجدانمان را نمی شنویم. گاهی می شویم و یادمان می رود برای چه آمده ایم... 📍ای شهید این روزها کسی دلش برای دیگری نمی سوزد. را فراموش کرده ایم و ظلم کردن شده عادتمان. دروغ و تهمت اعمال روزانه زندگی شده و قلب های شکسته بسیاری را در پرونده اعمالمان بایگانی کرده ایم. اینجا تکلیف را خیلی ها از یاد برده اند و بی خیالِ قیامت ،به فکر دنیا هستند. 🔘 گناهان بسیارند و بغض ها گلوگیر، راه فراری نداریم. نفسمان به تنگ آمده، زمین گیر شده ایم و شهادت آرزوییست دست نیافتنی. فرمانده برگرد. اینجا زمین و زمان تو را کم دارد. بیا و با خودت همت و باکری را بیاور. نجات بده غرق شدگان در محاصره دنیا را.... ✍🏻 نویسنده:
『شـُ℘َـدٰآۍِ‌ڪـَـرْبَلآۍِ۴🕊』
به یاد علمدار لشکر ۴۱ ثارالله #شهید‌حاج‌احمد‌امینی که فرمانده گردان ۴۱۰ ‌#غواص
گردان410خاتم (ص) لشگر41ثارالله (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) 🔶«احمد امینی» در اولین روز ماه سال 1342 در روستای «محمد آباد سفلی» در دوازده کیلومتری «رفسنجان» به دنیا آمد .پدرش کشاورز بود .او تحصیلات ابتدایی را در روستای «لاهیجان »به پایان رساند و سپس به همراه برادر دو قلو یش محمود به «رفسنجان» آمد . 🔻تحصیل او همزمان با اوج گیری انقلاب شد .مردی آمد زنجیر ها را گسست .احمد نیز دل به او داد .اول بار همزمان با عملیات المبین به جبهه رفت و مجروح بر گشت .از آن پس ،عملیاتی نبود که حاج احمد نشانی از آن در بدن نداشته باشد .کم کم آوازه شجاعتش در لشکر پیچید و همزمان با مرحله دوم عملیات چهار به فرماندهی یکی از گردان های لشکر 41 ثارالله انتخاب شد . 🔶عملیات هشت نقطه اوج این مرد بزرگ بود .گردان 410 خاتم الا نبیا ء(ص)به فرماندهی او از رود وحشی گذشت و پا به خاک دشمن گذاشت .گردان #🏊‍♂غواص موج اول حمله به شمار می رفت .حاج احمد امینی ،اولین شهید این گردان بود که قطرهای خون پاکش ساحل خیس را زینت داد ... .... ⊰❀⊱ ۴ 👣 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
عشق و عاشقی زمانی درسته که؛ دونفر به یک نقطه نگاه کنن ..! @karbala_1365 ┄┅•═༅𖣔✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺✾‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖣔༅═•‏┅
بهترینها👇👇 ۴خرمشهر محل عروج . اولین بار بود اینجا رو رفتم البته زیاد رفته بودم اما این منطقه تابحال نرفته بودم.. وقتی راوی از میگفت یهو به شرایط سختی که بعد از لو رفتن این عملیات پیش اومده بود اشاره کرد.. اینکه چقدر بچه ها در این منطقه دچار سختی شدند.. میدونید خیلی عمیق و وحشی است و بسیار سرد و بی رحم با سرعت بالایی آب در جریان است که بچه های ۴ باید ساعت 10 شب به دل این آب می‌زدند و وارد خط دشمن می‌شدند تا بتوانند بر دشمن غلبه کنند.. اما متاسفانه لو میره و بچه ها در دام دشمن می افتند... فقط یک نمونش رو اشاره کنم که جگر سوز است و من بعد از شنیدن از درون ذوب شدم و بحال این شهید والا مقام غطبه خوردم... وقتی تیر میخوره و درحال تحمل درد در اثر اصابت داد و ناله می‌کشیده.. یهو صدا میزنه بچه ها صداتون درنیاد هنوز خیلی از بچه و رفقا گیر نیفتادن اگر اینطور ناله بکشید ممکنه برای اونا هم سخت بشه و کشته شوند.. تا این دستور صادر میشه این شهید عزیز و بزرگ سرش رو داخل کنار فرو میبره تا صداش در نیاد و در همون حال بشهادت میرسه... از این ایثار.. 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ۴
💢شهید رزاق تقی زاده ؛ ماه رمضان ۱۳۱۴ تو روستای دورانه سر آمل بدنیا اومد.پدرش کشاورز بود و خودشم کشاورز.صاحب ۴ فرزند بود که از لشکر ویژه ۲۵ کربلا عازم جبهه ها شد.ده ماه تو جبهه ها بود؛ تک تیرانداز شد ، بالاخره در تاریخ ۱۲ آبان ۱۳۶۴ تو هورالعظیم ترکش به گردنش اصابت کرد و بشهادت رسید. . ▪️پ ن : ۳۸ سال رزاق تقی زاده ؛ رسید ؛ نه بود نه ، یک بود ،مطمنا هیچ یک از اهالی او تابحال حتی یک از او ندیده یا اسمی از او نشنیده اند....مظلوم ترینن شهدای لشکر ویژه ۲۵ کربلا... روحش صلواتی نثار کنید.🌷 .   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
💢 . ▫️عجیب آدم با نشاط و انرژی مثبتی بود.تو عملیات یکی از انگشتای دستش قطع شده بود.مرخصی برگشته بود تنکابن خونه شون.اهل خونه گفتند حسن انگشتت چی شد ؟؟؟ میخندید و میگفت : هیچی نشد ؛ صدام گشنه ش بود ، انگشتمو گرفت آبگوشت درست کرد خورد ...😊 . ▫️بیاد سردار حسن قورچی بیگی حمزه ویژه ۲۵ ...🇮🇷 .
📩 از ناصر باباجانیان ( الزمان ویژه ۲۵ ) :▫️خدایا ما که حیاتمان سودی برای اسلام و مسلمین نداشت.اگر شایسته دانید مرگ ما را قبول کن ما را بپذیر و از گناهان ما درگذر... . 📷 #هورالعظیم_ پاییز ۱۳۶۴ فرماندهان صاحب ،سردار ناصر باباجانیان و سردار جواد نژاد اکبر.🇮🇷 .   ⊰❀⊱ 🌊🥽 …❀ @Karbala_1365🌾 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄