ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_484 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_485
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
موضوع رو برای مادر آرش گفتم و بدون معطلی آماده شدم و رفتم سمت بیمارستان
نمیتونستم تا اومدن امیر حیدر صبر کنم تاکسی گرفتم آدرس بیمارستان رو بهش گفتم
بعد از اون گوشی رو از کیفم در آوردم و زنگ زدم برای حیدر هرچقدر زنگ خورد جواب نداد حتماً مشغول کاری بود و درگیر، نباید بیشتر از این بهش زنگ می زدم
خیلی زود رسیدم دم در ورودی بیمارستان انگار که تمام دنیا رو بهم داده باشم بیمحابا می دویدم به سمت ساختمان اصلی
بعد از اینکه رسیدم به اتاقژ که مارال توش بود پشت در نفس عمیق کشیدم و با انگشت اشاره چند تا ضربه زدم روی در
صدایی نیومد با احتیاط در و باز کردم با دیدن اتاق خالی، قلبم از جا کنده شد چرا اتاق خالی بود چرا مارال اینجا نبود چی شده خدایا
نگاهی به سرتاسر اتاق انداختم و وقتی از بودن ما را ناامید شدم عقبگرد کردم و برگشتم رفتم سمت ایستگاه پرستاری هیچکس نبود چرا اینجا اینقدر عجیب شده بود چرا هیچ کس پیداش نبود
دوباره گوشی رو در آوردم و زنگ زدم برای خانم ذاکر جواب نداد بیشتر و بیشتر تو دلم خالی میشد بیشتر و بیشتر نمیدونستم چه خبره و بیشتر و بیشتر حالم بد میشد
رفتم سمت پذیرش دستمو گرفتم به باجه و سرمو آوردم پایین از فضای خالی بین شیشه ها پرسیدم
_شرمنده آقا مارال سعادت مرخص شده؟
مرد پشت باجه سیستم کامپیوتری رو به روش رو چک کرد و گفت
_آره چند دقیقه پیش
دلم هری ریخت با صدایی که از شدت ترس میلرزید پرسیدم
_کی .. کی اومده بود دنبالش کی کارای تسویه رو انجام داد؟
مرد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ام انداخت و جواب داد
_منکه اونو نمیدونم خانم یه آقای قد بلند بود خانم سعادت با رضایت خودشون رفتن همراهش
از جواب دادنای مرد ناامید بودم اون بنده خدا که نمیدونست کی اومده دنبال مارال هرکی بوده مارال بهش اعتماد داشته اگر غیاث نبوده باشه و تهدیدش نکرده باشه
وای من اگر غیاث دوباره اومده باشه دنبال این بدبخت باید چه خاکی به سرم میریختم
گوشیم که کف دستم عرق کرده بود رو کشیدم به چادرم تند تند شماره ی حیدر رو گرفتم بادم خالی شد این بار حیدر خاموش بود
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_485 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_486
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
وقتی حیدر خاموش باشه تنها امیدم آقا محمد همسر فاطمه ست
بین شماره ها گشتم و شمارش را پیدا کردم تماس رو برقرار کردم با اولین بوق جواب داد
خوش به حال فاطمه که هیچ وقت نگران همسرش نمیشد همسری که همیشه در دسترس بود و با اولین بوق گوشی جواب میداد
لعنت بر شیطون کردم و گفتم
_ سلام آقا محمد از امیر حیدر خبری دارید؟
مثل همیشه بلند خندید و گفت
_چی شده آبجی دوباره این داداش ما برای شما دردسر ایجاد کرده برم بگیرم خفتش کنم؟
اصلاً حوصله شوخی های محمد رو نداشتم بدون حوصله جواب دادم
_آقا محمد کارم واجبه از حیدر خبری دارید؟
خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد
_بله رفتن پشتیبانی
آه از نهادم بلند شد پشتیبانی رفتن حیدر یعنی رفتن ساپورت کنن نیروهای انتظامی رو یعنی اتفاق تازه ای افتاده
بدون حرف اضافه ای تماس رو قطع کردم و چندبار پشت سر هم یک مسیر کوتاه رو رفتم و اومدم
دوباره شماره خانم ذاکر رو گرفتم این بار جواب داد
_جانم خانم ایزدی
الهی شکر
_خانم ذاکر مارال با کی مرخص شد چرا منتظر من نموندین؟
مکث کرد و بعد با شک گفت
_نمیدونم به این دقت نکرده بودم که باید صبر کنم شما بیاین راستش مارال خانم خودشون اصرار کردن که با اون آقا برن حالا مگه چی شده نمیومدن خونه؟
نخواستم جواب صحبت هاش رو بدم دوست نداشتم که خواهرم آدم بدی جلب کنه توی چشمای غریبه ای که چند رو بود ما رو می شناخت و اون از زندگی پیچیده ما باخبر نبود
سوالش رو جواب ندادم گفتم
_ متوجه نشدین اسم اون آقا چیه؟
چند ثانیه فکر کرد و گفت
_نمی دونم والا اسم عجیبی داشت فقط میدونم یه کمی شبیه داداشتون بود که اون شب باهاتون اومده بود موقع عمل مارال خانم بالا سرشون بود
دیگه تمام ماجرا را متوجه شده بودم وقتی آرش نبود حتماً مردی که شبیه آرش میتونست باشه آرمان بود ولی اینکه چرا آرمان اومده بود دنبالم مآرال و مارال هم باهاش رفته بود برای من جای سوال داشت
چه جوری تونسته بود دوباره به آرمان اعتماد کنه اصلا چرا به اون اعتماد کرده بود مگه همو میشناختن؟
کاری نمی تونستم بکنم باید برمیگشتم خونه تا دوباره ازشون خبری بشه
ناامید از پیدا کردن مارال از بیمارستان آمدم بیرون و تاکسی گرفتم رفتم خونه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_486 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_487
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
مامان و مادر آرش که منتظر برگشتن مارال بودن با دیدن تنهایی من جا خوردن مامان شروع کرد به اعتراض کردن با صداهایی که نمی دونستم منظورش چیه به قدری عصبانی بودم و حالم بد بود که نمیدونستم چیکار کنم رو کردم به مادر آرش و گفتم
_شما شماره جدیدی از آرمان ندارین؟ پرستاربخش بهم گفت کسی که اومده دنبال مارال شبیه آرش بوده و تنها تفاوت آرش و آرمان اینه که آرش چشم ابرو مشکی داره آرمان یکمی بوره مگه نه؟ تنها کسی که ممکنه شبیه آرش باشه آرمانه درسته؟
مادر آرش سرشو انداخت پایین و گفت
_ حدس میزدم آرمان زودتر از تو برسه بیمارستان
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_ منظورتون چیه یعنی شما خبر داشتن؟
تندی سرشو تکون داد و گفت
_ نه باور کنید نه ولی وقتی متوجه شدم که آرمان از مخفیگاه ای که بهش دادن اومده بیرون یقین پیدا کردم که به هوای مارال اومده بیرون یقین پیدا کردم که میره دنبالش و یقین پیدا کردم که مارال هم همراهیش میکنه
من گیج شده بودم و متوجه نمی شدم همان طور که چادرم سرم بود دو طرف چادرم رو آوردم بالا و گفتم
_ چه خبر این جا که به من نمی گین چرا به من نمیگین که بین مارال و آرمان چه ارتباطی هست که مارال بهش اعتماد میکنه چرا با من در میون نمیزارین؟
مامان شروع کرد به تکون دادن سرش تند و پشت سر هم سرش رو تکون میداد و گاهی ذوق میکرد و گاهی اشک چشماش جمع میشد و دستاشو به همدیگه میکوبید انگار داره دست میزنه
_چی میگی مامان جون چی میگی چرا زبونت بسته است چرا زبون باز نمی کنی بگی تو این مصیبتی که داریم آرمان چه نقشی داره که مارال بهش اعتماد میکنه
مادر آرش قبل از اینکه مامان دوباره شروع کنه و دچار اون تشنجش بشه گفت
آرمان بعد از این که تو رو نجات میده و برمیگرده مستقیم میاد سراغ مارال برای عذرخواهی برای اینکه بهش بگه تقصیر توی این ماجرا نداشته برای جبران اشتباهش نمیدونم بینشون چی میگذره که آرمان از مارال خوشش میاد و بهش میگه تا تورو بدست نیارم دستنمیکشم نمیدونم بینشون چی میگذره که آرمان تمام توانش رو می ذاره برای به دست آوردن مارال
این که دیروز از مخفیگاهش اومده باشه بیرون برای من عجیب نیست کار دلش بوده و دلش خواسته خودش رو بنداز توی خطر برای دیدن چهره مارال به عنوان اولین نفر، آرمان خیلی قبل تر از این ها منتظر مارال بوده هر جا هستن جاش امنه ولی بودنش در کنار آرمان خطرناکه ممکنه کسایی که دنبال آرمان هستند به مارال صدمه بزنن کاش زودتر آقاحیدر در جریان قرار بگیره
با شنیدن این صحبتها دنیا روی سرم خراب شد آرمان از مارال خوشش اومده بود و حالا با خودش برده بود جایی که نمی دونستم کجاست و این یعنی فاجعه و مارال هم دوست داشته که با آرمان بره هر چند که مطمئن نبودم که از روی علاقه رفته باشه
مارال تا هفته پیش برای یک زنگ زدن امیر حسین چنان گریه کرد که انگار زن شوهر از دست داده
دوباره شماره امیر حیدر رو گرفتم خبری نشد این بار گوشی مادر آرش زنگ خورده فوراً دوید به سمتش روی اپن آشپزخونه پیداش کرد و بدون اینکه به ما بگه کیه گوشی رو جواب داد و با اولین صحبتش متوجه شدم آرمان پشت خطه بدون معطلی دویدم سمت اون زن و گوشی رو از دستش کشیدم فریاد زدم
_ خواهرم منو کجا بردی؟
آرمان که انگار در حال رانندگی بود جواب داد
_خواهرت جاش پیش من امن تر از هر کسی دیگه ایه
و گوشی رو قطع کرد ای وای خدای من این آدم خوش قلقی نبود که بشه خامش کرد و حرف زیر زبونش کشید
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_487 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_488
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
نمیدونستم چیکار کنم با این یاغی فقط امیرحیدر از پسش برمیومد که اونم در دسترس نبود
با عصبانیت دوباره چادرم رو پوشیدم رفتم طرف در با صدای مامان متوقف شدم برگشتم سمتش و گفتم
_میرم مارالو بیارم دورت بگردم نگران نباش عزیزم
اینو که گفتم خوشحال شد و خندید نگاهی به مادر ارش انداختم و نفسمو با صدا دادم بیرون چشماشو روی فشرد و بهم انرژی داد
خداحافظی کردم از خونه اومدم بیرون به قصد محل کار امیر حیدر تاکسی گرفتم و خیلی زود رسیدم مقابل حرممطهر
قبل از اینکه وارد محیط کار امیر حیدر بشم رفتم به سمت حرم روبروی در ورودی ایستادم و نگاهی به صحن و سرا و گلدسته انداختم از ورودی باب الجواد و باب الرضا همه چی زیبا بود
از ته قلبم دعا کردم که این برنامه ختم بخیر بشه و مارال صحیح و سالم برگرده پیشم بعدش اگر صلاحش باشه خودش راضی باشه با هر کسی که دوست داشت ازدواج کنه فقط الان بدون اینکه بهش آسیب برسه بیاد پیشمون
چادر ساده که روی سرم انداخته بودم و زیر گلوم محکم گرفتم و با قدم های تند و بلند رفتن به سمت اداره ای که حیدر کار میکرد اداره که نه حوزه و پایگاه بسیج بود و حیدر اونجا نیروی جهادی محسوب می شد که پست و مقام آن چنان بالایی نداشت ولی با جون و دل کار می کرد
سرباز جلوی در عوض شده بود اون سرباز قبلی نبود که منو میشناخت سلام کردم و ازش خواستم که راهنماییم کنه به سمت اتاق حیدر
وقتی فهمید همسر آقایی ایزدی هستم با احترام خاصی بلند شد و با لهجه ترکی گفت
_چشم خواهر بیاین دنبال من راهنماییتون کنم ببخشید که اول نشناختمتون و ازتون خواستم خودتونو معرفی کنید آقای ایزدی توی قلب ما جا داره باورتون میشه همه پایگاه دوسش دارن از بس این مرد خوش اخلاقه از بس خوش برخورده از بس مهربونه خدا خیرش بده که گاهی وقتا بهمون اجازه میده برای دل خودمون بریم بیرون خیلی مهربونه خوش به حال هر کسی که باهاش داره زندگی میکنه همیشه دوست داشتم که برادر بزرگترم باشه یه روز بهش گفتم شما برادر بزرگتر منی لبخندی زد و گفت خدا به جوونیت خیر بده انقدر خوشحال شدم احساس کردم که بعد از دعای آقا امیر حیدر بود که جواب بله رو از دختر خالم گرفتم
برگشت سرشو انداخت پایین و گفت
_ خانم ایزدی من خیلی وقت بود که فکر دختر
خالم بودم چند بار هم رفتیم خواستگاری ولی جواب نداد بعد از دعای آقامیری انگار معجزه شد
لبخندی به پرچونگی این سر باز زدم و براش آرزوی خوشبختی کردم
وقتی رسید جلوی در اتاق حیدر احترام نظامی گذاشت و گفت
_ دیگه مزاحمتون نمیشم
وقتی وارد اتاق حیدر شدم سرش پایین بود و در حال نوشتن فکر میکرد سرباز باهاش کار داره ولی با شنیدن صدای من متعجب سرشو آورد بالا و گفت
_جانا اینجا چیکار می کنی
بدون اینکه معطل کنم با عصبانیت گفتم
_امیر حیدر تو برگشتی و گوشیتو روشن نکردی چرا چرا تو فکر نمی کنی ممکنه که باهات کار داشته باشم من از صبح تا حالا دارم با تو تماس میگیرم چرا سعی نمی کنی بعد از تموم شدن کارت به من زنگ بزنی
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت
_ببخشید به خدا فراموش کردم همین پیش پای تو محمد بهم گفت که باید گوشی رو روشن کنم ولی فراموشم شد شرمنده گلهات روی سر من جا داره چشم هرچی تو بگی درسته چی شده که تا اینجا اومدی
انقدر قشنگو آروم باهام حرف زد که دلم نیومد بیشتر از این غر بزنم و اذیتش کنم کلافه رفتم روی صندلی کنار میزش نشستم و گفتم
_آرمان آرمانه نکبت مارال رو با خودش برده معلوم نیست رفتن کجا زنگ زدیم براش میگم خواهر من کجاست میگه جاش پیش امن تر از پیش شماست
پامو کوبیدم زمین و باید عصبانیت گفتم
_ یعنی چی که انقدر پسره پررو شده چرا به من نگفتی جریانش چیه
امیر حیدر با تعجب نگاهم کرد و گفت
_ مارال هم قبول کرده باهاش بره
فورا جواب دادم
_ بله درد من از همینه که خواهرم چرا بهش اعتماد کرده و رفته آخه چرا چرا چرا
با حال بد پامو کوبیدم زمین اصلا اعصاب درست حسابی نداشتم
امیر حیدراز جاش بلند شدو دستمو گرفت و گفت
_آروم باش خانوم آروم باش بانوی زیبا آرام باش عزیز دلم با عصبانیت که چیزی حل نمیشه من مطمئنم جاش پیش آرمان امنه ولی برای من سواله که چرا مارال قبول کرده بره نباید میرفت من مشکلم با این موضوعه وگرنه از آرمان شناخت کاملی دارم انشالله که هیچ مشکلی پیش نمیاد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_488 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_489
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
با صحبتهای امیر حیدر کمی آرام تر شد و منتظر موندم تا شاید خودش بتونه کاری کنه
بدونه اینکه استرس و نگرانی به من منتقل کنه گوشی ثابت روی میزش رو برداشت و چند بار پشت سر هم شماره ای رو گرفت
هر بار که جواب نمیداد منتظر بودم تا ناامیدی رو توی چشماش ببینم ولی انگار امیر حیدر هیچ وقت ناامید نمی شد
دوباره نگاهم کرد و لبخند زد و دوباره همون شماره رو گرفت
چند دقیقه بعد با خوشحالی گفت
_ سلام آرش جان تو که میدونی من چیکار دارم چرا جواب نمیدی برادر؟
نمیدونم آرش چه جوابی بهش داد که با خنده گفت
_ فقط خودت از پس آرمان برمیای منتظرم خودت کارا رو جفت و جور کنی
و بعدش هم چند تا تعارف تیکه پاره کردن و ارتباط را قطع کردند
وقتی گوشی رو گذاشت روی میز از جا بلند شدم و گفتم
_ امیرحیدر این بود جدیتی که قرار بود به خرج بدی؟
حیدر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت
_ماهورا خانوم مگه آرش و مقصره که بخوام سر آرش داد و فریاد کنم؟
جنون زده بود به سرم صدامو کمی بردم بالا و گفتم
_نه ولی تقصیر اون برادر نکبتشه حتما آرش میدونه مارال و برادرش کجا هستن همونطور که مادرش میدونست آرمان میاد دنبال مارال
حیدر با تعجب نگاهم کرد
_یعنی چی که میدونست؟
لبخند شلی زدم و جواب دادم
_میگه میدونستم عشق کار خودشو میکنه چه میدونم
یه لنگه از ابروهاش رفت بالا و زیر لب گفت
_که اینطور
همونموقع گوشی شخصیش زنگ خورد با نگاهی به شماره احساس کردم رنگ از رخسارش پرید
_الو مریم خانم؟
وا مریم خانم کیه امیر حیدر که اسم خانمها رو ... آها مریم بود زن مازیار الهی بمیرم دو هفتس از حالش خبر ندارم، چیشده بود که زنگ زده بود به حیدر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_489 #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حر
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_490
#ماهورآ
#نویسنده_سیین_باقری
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
حیدر فقط با نگرانی داشت حرف های تند تند و پشت سر هم مریم را گوش میداد
طاقت نداشتم که گوشی رو قطع کنه و ازش بپرسم باز چه اتفاقی افتاده
حداقل ۵ دقیقه طول کشید تا حیدر بدون اینکه حرفی بزنه فقط زمزمه کنه خدانگهدار و گوشی رو قطع کنه
پرسیدم
_چی شده؟
نگاهم کرد و مشغول جمع کردن وسایل روی میز شد و گفت
_نمیدونم مریم حرف های مشکوک میزنه
رفتم نزدیک تر و دوباره پرسیدم
_ خوب چی می گفت؟
آهی کشید و جواب داد
_ باید بریم خونتون احساس می کنم اون جا دیگه براشون امن نباشه؟
_ میشه بهم بگی مریم چی گفت؟
سرشو بالا گرفت و با ناراحتی جواب داد
_امروز یکی رفته دم در خونتون مریم فکر میکرده ماهاییم بدون حضور مازیار میره درو باز میکنه ولی یه مرد غریبه بوده که حرفهای ناخوشایندی بهش میزنه و همون لحظه سر کله ی مازیار پیدا میشه و بیچاره رو به باد کتک میگیره.
با تاسف سر تکون داد و ادامه ی حرفش رو گرفت
_الانم از هق هق صداش بالا نمیومد
امیرحیدر مستقیم نگاهم کرد و گفت
_تو روزایی که نبودی اون دختر بی نوا تمام پناه و امیدش انگار من بودم الانم طبق عادت زنگ زده بود به من
از پشت میزش اومد بیرون
_منم ساعتها و دقیقه ها گوش میدادم حرفهاش رو بدون اینکه جوابی داشته باشم همون لحظه
آه کشید و گفت
_بریم دم در خونتون مارال خانم جاش امنه آرش هم دورادور مراقب هست نگرانش نباش حداقل تا فردا آرش کاری میکنه که برگردن
دیگه فکرم حوالی مارال نبود ما دوتا خواهر اگر از هیچی شانس نداشتیم حداقل از هوا خواه و خاطرخواه شانس داشتیم و با احترام باهامون برخورد شده بود هرچند که باید غیاث و امیرحسین رو خط میزدم
مریم بی کس رو چیکار میکردم که زیر دست مازیار هرروز یه بدبختی داشت و هرروز باید براش غصه میخوردم و خودمو لعنت میکردم که چرا واسطه ی ازدواجش با نابرادرم شدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜