● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_669
هنوز به پلهی آخر نرسیده بودم که با شنیدن صدایی که نام مرا خطاب میکرد در جایم ایستادم. واقعا شانس زیبایی داشتم.
- صبحت بخیر.
با لبخندی کاملاً مصنوعی و اجباری به سمت مارال برگشتم و سلامی کوتاه کردم. به من که رسید سریع در آغوشم کشید و درحالی که داشت استخوانهایم را از هم جدا میکرد گفت:
- خوبی دختر؟ همه چیز عالیه؟
بله همه چیز عالیه. شوهرت به گردن من افتاده و جنینی در شکمم درحال رشد است و منم که شاد و خندان به این زندگی نکبتبارم نگاه میکنم. مگر اصلا از من خوشبختتر وجود داشت؟
البته بین این همه داشتههای گرانقیمت پدری مهربان و دلسوز هم داشتم که مرا با دنیا که هیچ با کل جهان هستی عوض نمیکرد و من به داشتن این همه خوشبختی و نعمت به خودم میبالم.
به اجبار و از سر اینکه حوصله نداشتم بعد از گفتن کلمهی "نه" توضیحی درمورد حالم بدهم سریع گفتم:
- خوبم، همه چیز خوبه.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_670
در این مدت به هرچیز که نرسیدم و هرچیزی که نشدم در عوض یک دروغگوی ماهر شده بودم.
دروغگویی که تنها دروغهایش مروبط میشه به گفتن حالش و خوب بودنش. من حتی در بین دروغگویان هم کوچک بودم.
- بریم صبحونه بخوریم؟
سرم را به نشانهی نه تکان دادم و آرام گفتم:
- من خوردم، یکم خستم میخوام برم بخوابم اگر اجازه بدین.
مارال با لبخندی پهن و دلنشین سریع گفت:
- این چه حرفیه تو خانم این خونهای هرکار بخوای میتونی بکنی.
با شنیدن اینکه میگفت " تو خانم این خونهای" احساس کردم هرچه زخم بر دل داشتم دوباره سر باز کرد و شروع کرد به خونریزی.
لبخندی تلخ به لب آوردم و قبل از اینکه سمت اتاقم بروم آرام زمزمه کردم.
- ولی شما که زخم زدن بلد نبودی.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_671
قبل از اینکه حرفی بزند به سمت اتاقم به راه افتادم و با باز کردن درب داخل شدم. از داخل درب را قفل کردم و خودم را روی تخت رها کردم.
خسته شده بودم از این همه آدمهای خودخواه اطرافم. چرا همیشه آنها حق استفاده از مرا داشتند؟ و جالبتر من هم همیشه در مقابلشان سکوت میکردم...!
هرکدامشان در قالب دوست یا دشمن به فکر خودش بود، به فکر اینکه کار خودش درست شود به فکر اینکه چیزی که خودش میخواهد اتفاق بیوفتد.
هاتف برای خوشگذرانی خودش بود که از من استفاده میکرد، سمیه برای ترسی که از هاتف داشت پشت من پنهان بود، پدرم به خاطر اینکه به مواد و عشق و حالش برسد مرا به حراج گذاشت.
و حتی مارال... مارال هم زمانی که از هاتف میترسید مرا رها میکرد و بیخیال میشد. در بین این همه جماعت خودخواه و منفعتطلب و پَست به دنبال انسان میگشتم؟
انسانی که به دنبالش بودم همان شهریار بود. به یاد ندارم او استفادهای از من کرده باشد! برعکس به خاطر جبران یک اشتباه که در مستیاش رخ داد بارها برایم جبران کرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
ما این راه را تمام میکنیم، اگر همه کشته شویم
اگر همه شهید شویم، اگر خانههایمان بر سرمان خراب شود؛ هرگز گزینه #مقاومت را رها نمیکنیم.
-شهید سید حسن نصراللّٰه🥀
#شهید
#سوریه
#وعده_صادق
@montazeranemouod1
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_672
احساس میکردم شهریار اولین و آخرین فردی بود که در وجود من به دنبال خواستههای خودش نبود.
البته اگر آن موضوع دریا را فاکتور بگیریم. با یادآوری دریا نگاهی به اتاق انداختم، یعنی اینجا اتاق دریا هم بوده؟
هرچه باشد دریا هم سالها در این خانه زندگی کرده پس یعنی این اتاق برای اوست؟ البته با سراغی که از دریا داشتم مطمئنم اتاقش را با هاتف شریک بوده.
شابد باورش سخت باشد اما آرزو میکردم جای دریا باشم، جای کسی که از او متنفر بودم...!
تنها دلیلی که برای این آرزو داشتم این بود که دریا هیچ وقت مثل من مورد استفاده نبود. همیشه هرکاری که کرد برای خواستههای خودش بود.
به خاطر آرزویی که در دلش داشت دلِ شهریار را شکست و به خاطر جشنهایی که مورد علاقهاش بود به عقد این پیرمرد درآمد.
با اینکه همه گمان میکنند کار دریا بَد و زشت است اما من باوری دیگر دارم؛ کار دریا اصلا زشت نبود تنها آرزوهایش زشت بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_673
دریا فهمیده بود در این جهانِ بیرحم به فکر تنها چیزی که باید باشیم کلاه خودمان است. به دنبال تنها چیزی که باید باشیم خواستهی خودمان است.
درست است که خواستههای دریا واقعا زشت و وقیحانه بود اما برای آنها جنگیده بود و غرامت داده بود، غرامتش هم شهریار بود.
مطمئنم دریا زمانی که مرد دیگر کوچکترین آرزویی نداشت، با خیالی راحت جان داد. اما من چه؟ اگر در همین ثانیه بمیرم چقدر آرزو و خواسته در دلم ناکام مانده؟
اصلا آرزو هیچ... اگر در این لحظه بمیرم کسی دارم که واقعا برایم گریه کند و لباس عزا بپوشد؟
سرم را بین دستانم گرفتم و محکم چنگ زدم. از فکر و خیالهای بیهوده داشتم دیوانه میشدم. و سرچشمهی همهی اینها خستگی بود.
ولی نتیجهی تمام افکارم این بود که دلم میخواست به هرکس که مانند خودم هست بگویم هرطور شده به آرزوهایت برس! البته از راهی درست نه از راههای دریا.
یکبار زندگی و مرگ ارزش این را نداشت که بیخیال آرزوهایت شوی و جنازهی آنها را تشییع کنی.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_674
نفسی عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم افکارم را کنار بگذارم. فکر به گذشته و حماقتهای من دیگر چیزی را درست نمیکرد.
من اگر خیلی باهوش باشم باید از آن حماقتها درس بگیرم. درسهای بزرگ که در آینده در گوش بچهام بخوانم و او را به انسانی قوی تبدیل کنم.
پتو را روی سرم کشیدم و دستم را روی شکمم گذاشتم. احساسش میکردم، حس اینکه زیر پوست و گوشت من جنینی درحال رشد است لذت بخش بود.
کاش زودتر آنقدر بزرگ شود تا بتوانم بفهمم دختر است یا پسر و از صمیم قلبم آرزو میکنم دختر باشد، من دختری میخواستم تا برخلاف چیزی که خودم هستم تربیتش کنم.
دختری میخواستم تا آنقدر قوی شود که به خودم ثابت کنم مشکل از من نبوده که این چنین ضعیفم. دستم را روی شکمم حرکت دادم و آرام لب زدم:
- مامانی...تو ناراحت نباشیا، همهی ناراحتیهای من وقتی تو بیای بر طرف میشه. تو یادگاری از بهترین آدم زندگی منی دورت بگردم.
از فکر به اینکه بچهام هرچه زودتر متولد شود و او را در میان آغوشم بگیرم و در گوشش لالایی بخوانم باعث شد لبخندی پررنگ روی لبم شکل بگيرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_675
پتو را روی خودم کشیدم. به لطف بیخوابی که دیشب داشتم و صبح هم تقریباً زود بیدار شدم خیلی زود چشمانم گرم خواب شد و چشم بستم.
***
با شنیدن صداهایی که نام مرا مکرر صدا میکردند از جا بلند شدم و سریع به سمت درب اتاق رفتم. استرسی در وجودم نشسته بود که باعث میشد از این همه صدای بیرون بترسم.
با باز شدن درب و دیدن سمیه سریع گفتم:
- چیشده؟
با دیدن قطرهی اشک که از چشمانش جاری شد، مبهوت و شوک شده نگاهش میکردم. چرا جان به لبم میکرد و یک کلمه نمیگفت چه شده؟
- حرف نمیزنی چرا میگم چیشده؟
کلمهی آخر را بلند گفتم جوری که گلویم به درد آمد. سمیه لبانش را چندین بار حرکات داد اما صدای به گوشم نرسید.
- آقا...آقا...
کلافه از این همه لکنت و لال بودن بازوهایش را در دست گرفتم و تکانی به او دادم.
- درست حرف بزن، چیشده؟ لالی مگه؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_676
تند تند اشکِ جاری شده روی صورتش را پاک کرد و با نهایت توانش گفت:
- آقا هاتف...تصادف کرده.
اینبار من بودم که وارد شک و حیرت شدم. هاتف تصادف کرده بود؟ کی؟ کجا ؟چطوری؟ شاید بیرحمی باشد اما اولین جملهی که در ذهنم روشن میشد این بود" تقاص بدی همینه"
- الان کجاست؟
سمیه تلفنی که در دست داشت را مقابل من گرفت و گفت:
- مارال خانم پشت خطه، آدرس بگیرید.
سری تکان دادم و تلفن را از دستانش گرفتم. گلوی صاف کردم و گفتم:
- مارال؟
جوری با تردید نامش را بر زبان میآوردم که گویا قرار است کسی غیر او جوابم را بدهد.
- نیهان، ماشین میفرستم دنبالت بیارتت اینجا، لباس بپوش آماده باش.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_677
قبل از اینکه من حرفی بزنم تلفن را قطع کرد. موبایل را از گوشم فاصله دادم به آن نگاه کردم، حتی منتظر نشد حرفی بزنم!
- خانم میشه منم بیام؟
سری به نشانهی تأیید تکان دادم که سمیه انگار بال درآورد و به سمت اتاقی پرواز کرد. وارد اتاقم شدم و ناباور به درون آیینه نگاه کردم.
چقدر فاصلهی بین مرگ و زندگی کم بود! مردی که چند ساعت قبل پیش او بودم الان تصادف کرده بود.
تلفن را روی میز گذاشتم و تند تند مشغول تعویض لباسهایم شدم. با پوشیدن شال دوباره موبایل زنگ خورد.
جواب دادم و به گوشم نزدیک کردم.
- راننده پایین منتظره برو پایین.
باشهای گفتم و اینبار خودم تلفن را قطع کردم. سریع از اتاق خارج شدم و خواستم به سمت اتاق سمیه بروم که خودش بیرون آمد.
حرفی نزدم و سریع کفش پوشیدم و به سمت درب حیاط حرکت کردم. این همه استرس را اصلا درک نمیکنم، من دل خوشی از هاتف نداشتم پس چرا نگرانش بودم؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
خبری که خیلی از شما منتظرش بودید✨😍
رمان نیهان توی VIP با 1113 پارت تموم شده و ما تصمیم گرفتم عضویت رو باز بزاریم تا همه بتونید با خیال راحت خریداری کنید.
به خاطر درخواستهای زیادی که داشتید تصمیم گرفتیم عضویت تعداد محدودی رو با قیمت 60 تومن قبول کنیم پس قبل از اینکه ظرفیت تکمیل بشه عجله کنید😍🌱
@Vip_ad
حتما اسم رمان رو ذکر کنید و لطفاً از ادمین درخواست تخفیف نداشته باشید✨
https://eitaa.com/joinchat/1705771718C2ec1c4c112
گروه گپ و گفت درباره رمان نیهان🍊🥹👌
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_678
البته نفرت دلیل خوبی بود برای انسان نبودن نیست. به هرحال هیچ انسانی نمیتواند از مریضی، گرفتاری یا هر بلای که سر کسی میآید خوشحال باشد.
درب را باز کردم و با دیدن مردی که جلوی ماشین ایستاده بود سریع به سمتش رفتم و سوار شدم.
- شما نمیتونی بیای.
سرم را سمت صدا چرخاندم و با دیدن همان مرد که مقابل سمیه ایستاده بود و اجازهی داخل شدن به ماشین را به او نمیداد گفتم:
- چرا نمیتونه بیاد؟
به سمت من چرخید و گفت:
- خانم گفته فقط شما.
دندان بهم سابیدم و خواستم به سمیه بگویم که داخل برود اما با دیدن آن همه اشک که از چشمانش جاری بود نامردی بود اگر دست رد به سینهاش میزدم.
- بذار بیاد داخل.
- گفتم که اجازه ندارم خانم گفته...
عصبی دندان بهم سابیدم و قبل از اینکه جملهاش تمام شود با صدای تقریباً بلند گفتم:
- اگر اون سوار نشه منم نمیام. من نیام صدرصد اخراجی حالا هرجور میل خودته!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.