eitaa logo
نـیـهـٰان
30هزار دنبال‌کننده
593 عکس
522 ویدیو
0 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با دیدن سکوت من، حرفی نزد و همراه با سینی که به دستش بود، سمتم آمد. صندلی چوبی را نزدیک تخت کشید و سینی‌ را روی آن قرار داد. لبخندی زد و رو به من گفت: - بلند شو صبحانه بخور. با دیدن ظرفی که روی آن در وجود داشت، سؤالی به مارال نگاه کردم که لبخندش عمیق‌تر شد و گفت: - تخم‌مرغ برات درست کردم. سرم را تکان دادم و با سکوت به او خیره شدم. منتظر بودم تا هرچه زودتر از اتاق خارج شود، حوصله‌ی دلداری دادن‌های او را نداشتم. مطمئن بودم او هم مرا درک نمی‌کند، زخم من تنها در پیش خودم درد داشت! هیچ‌کس نمی‌توانست جزء من درد آن را بفهمد. - بهتره تنهات بذارم. مخالفتی نکردم و منتظر خروجش از اتاق شدم. با بیرون رفتنش، نگاهی به سینی صبحانه انداختم. منکر گرسنگی‌ام نمی‌توانستم بشوم! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● درب ظرفی که گفته بود در آن تخم‌مرغ هست را برداشتم و با اشتهایی زیاد، مشغول خوردن شدم. بعد از تمام کردن صبحانه، با درد به سمت حمام رفتم و بعد از تمام شدن کارهای مربوط، بیرون آمدم. به سمت کمدِ بزرگی که گوشه‌ی اتاق بود رفتم. چشمانم از دیدن لباس‌های درون آن گرد شد، این لباس‌ها برای مارال بود؟ یا هاتف دختر داشت؟ یک سمت کمد پر بود از لباس‌های زنانه‌ی شیک و زیبا و طرفی دیگر لباس‌های مردانه! گویا هاتف خیالات زیادی در سر داشته. همین که در این اتاق مستقر نبود، خودش نعمتی بزرگ بود! بعد از پوشیدن لباس، به سمت تخت رفتم و پتو را دوباره روی خودم کشیدم. هنوز فرصت بستن چشمانم را هم نکرده بودم که درب دوباره به صدا آمد. تردد این اتاق از اتوبان بیشتر بود! هر ثانیه یک نفر وارد می‌شد. یک لحظه هم آرامش نداشتم! - بله؟ - آقا گفتن برای ناهار صداتون کنم. دیوانه بودند؟ هنوز از خوردن صبحانه یک ساعت هم نگذشته بود. به این زودی ناهار؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● عصبی دستی به صورتم کشیدم و با صدایی که تن آن از دستانم خارج شده بود فریاد زدم: - تازه صبحونه خوردم، بیام ناهار؟ آقاتون هم عقل تو سرش نیست، ساعت شکمش سریع جلو می‌ره. خودم از گفتن آن حرف خنده‌ام گرفت. با باز شدن درب و دیدن چهره‌ی هاتف، لعنتی به خود فرستادم. کاش لال شده بودم و صدایم را بالا نمی‌بردم، حداقل چهره‌‌ی چندش‌آور او را دوباره نمی‌دیدم. - چی‌شده؟ چرا داد می‌زنی؟ دلم می‌خواست بگویم از دست تو فریاد می‌کشم، دلم می‌خواست بگویم از دست تو می‌خواهم خودم را بکشم و خلاص شوم اما توان گفتن این همه حرف را به او نداشتم! با دیدن سکوت من رو به خدمت‌کار کرد و با لحنی عصبی و خشمگین غرید: - چی بهش گفتی؟ نگفتم سمت اتاقش نیاین؟ مردک دیوانه بود؟ یک بار پیام ناهار می‌فرستاد و حال می‌گفت اجازه‌ی نزدیک شدن آن‌ها به من را نداده؟ تا کنون فکر می‌کردم دست یک مریض افتادم اما در این لحظه فهمیدم دست یک احمق و دیوانه هم افتاده‌ام. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● دخترک که پیدا بود ترسیده، با صدای لرزان و لکنت زبان گفت: -آقا برای ناهار خواستم خبرش کنم! برای این‌که بیشتر از این به جان آن دخترک نیوفتد، عصبی و تند گفتم: - خودت می‌فرستیش بیاد، بعد خودتم دعواش می‌کنی؟ سن داره روت اثر می‌ذاره، کم‌کم داری آلزایمر می‌گیری. دخترک از حرف من خنده‌ای کرد و با دیدن لبخند او و نمایان شدن چال گونه‌اش، لبخندی زدم که هاتف گفت: - من گفتم وقت ناهار! مگه الان وقت ناهاره؟ از اینکه خدمت‌کار‌ها هم چون هاتف کج فهم هستند، خنده‌ام گرفته بود اما برای اینکه بعد از دیشب روی خوش به هاتف نشان ندهم، سرم را به زیر پتو بردم و بلند گفتم: - حالا هرچی... برید بیرون می‌خوام تنها باشم! بعد از چند دقیقه‌ای صدای بسته شدن درب‌ اتاق به گوشم رسید و آرام پتو را کنار زدم. هنوز تیکه‌ای از پنیر که برای صبحانه آورده بودند مانده بود، ترجیح می‌دادم همان را برای ناهار بخورم و پا از این اتاق بیرون نگذارم. تلویزیون را برداشتم و با پخش شدن فیلمی، راحت روی تخت جا گرفتم. نه قصد دیدن فیلم داشتم و نه خوابیدن، فقط به دنبال چیزی بودم تا باعث سرگرمی شود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مشغول دیدن فیلم شدم و دردی که داشتم را فراموش کردم، با دیدن تیتراژ پایان سریال، چشم به ساعت دوختم. تازه ساعت یازده بود! کاش کاری برای انجام دادن داشتم، حداقل اگر خانه‌ی شهریار بودم، خودم را با تمیزکاری و پخت و پز مشغول می‌کردم. اما این‌جا تنها باید بشینم و به در و دیوار خیره شوم. نفسی کلافه کشیدم و به سمت دیگری چرخیدم. دلم می‌خواست بار دیگر پدرم را ببینم، نه برای رفع دلتنگی فقط برای سرزنش...! دلم می‌خواست چشم در چشمش تمام بیچارگی‌هایم را بازگو کنم و لعنت بر پدر بودنش بفرستم، دلم می‌خواست به او ثابت کنم، تنها لقب پدر را به دروغ برای خود گذاشته است. هر مردی که صاحب فرزند می‌شد پدر نبود! این تنها اشتباهی بود که مردم تکرار می‌کردند، اشتباهی که باعث می‌شد حرمت‌هایی به وجود بیاید که جلوی رفتارهای انسان را بگیرد. دستانم را قاب صورتم کردم و با صدای بلند، زیر گریه زدم. امیدوار بودم روزی تمام این رفتارها را فراموش کنم، فراموش کنم در شانزده، هفده سالگی مجبور به تحمل این رنج‌ها شدم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بعد از چند دقیقه‌ای گریه کردن، چشمانم گرم خواب شده بود که صدای باز شدن درب را شنیدم، بدون توجه به درب اتاق سعی کردم بخوابم که صدای مارال خانم به گوشم رسید. - نیهان خوابی؟ دلم می‌خواست از جا بلند شوم و کمی با او سخن گویم تا از این همه فکر و خیال خلاص شوم اما حتی از او هم می‌ترسیدم! - از من ناراحتی؟ من خیلی با هاتف دعوا کردم بابت دیشب اما خودت می‌دونی که کاری از من ساخته نیست! پتو را از روی صورتم کنار زدم و با بی حوصلگی گفتم: - می‌دونم‌. ناراحت نیستم، دلخور هم نیستم. فقط میخوام تنها باشم، همین. سرش را تکان داد و با اشاره به درب اتاق گفت: - برم؟ چرا امروز همه این جور رفتار می‌کردند؟ تنها باشم چه معنی دیگر داشت؟ عصبی دندان بهم سابیدم و گفتم: - اگر می‌شه. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با لبخند نگاهم کرد و بعد از دقیقه‌ای، از جا بلند شد. قبل از این‌که دستش به دستگیره‌ی درب برسد، سریع و تند گفتم: - مارال خانم؟ می‌تونی کمکم کنی؟ به سمت من بازگشت و سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. از جا بلند شدم و سریع در جایم نشستم، بهترین وقت بود تا دوباره از او کمک بخواهم. او قبلا یک‌بار مرا فراری داده بود، مطمئنم اگر بخواهد، باز هم می‌تواند‌‌. به خودم اشار‌ه‌ی کردم و گفتم: - من فکر نمی‌کردم اگر پا به این خونه بذارم، این وضعیتم می‌شه‌. با کمی فاصله از من، روی تخت نشست و گفت: -نباید میومدی! به خاطر یه تهدید ساده نباید پا پس می‌کشیدی‌. تهدیدی ساده نبود! تهدید به جان شهریار بود. یک‌بار هم ماشین او را به آتش کشید، این اتفاق و تهدید، برای مارال ساده بود؟ - نمی‌تونستم نسبت به تهدید جون کسی که خیلی بهم کمک کرده بی تفاوت باشم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سرش را از تأسف تکان داد و با کشیدن نفسی از بن جان گفت: - تو چقدر ساده‌ای! اینا همشون مثل همن. فرق نداره شهریار باشه یا هاتف، همشون به فکر خودشونن. اگر بهت کمک کرده، نگاه کن ببین چه منفعتی براش داشتی. منفعت داشتم؟ من تا جایی که دیدم و شاهد بودم چیزی جزء دردسر برای شهریار نبودم! اگر تمام کارهای او را منفعت تلقی کنیم، باز هم شبی که آن قتل را از گردن من باز کرد، نمی‌شود منفعت دانست. حتی این‌که معتقد بود همه‌ی آن‌ها مثل یک‌دیگر هستند هم اشتباه بود. هاتف و شهریار از زمین تا آسمان باهم تفاوت داشتند! یکی در همه حال قاتل بود و درگیری همیشه مقتول... مقتولِ احساسات‌اش. - ولی من با هیچ کدوم از حرف‌هاتون موافق نیستم! فقط بگید می‌تونین برای دومین بار هم بهم کمک کنین؟ توقع جواب مثبت داشتم اما برخلاف تصور من، سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و گفت: - این‌جا از محافظ پره! چشم یکی‌شون وقت فرار بهت بخوره، حسابت با کرام الکاتبینه! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● حتی این زن هم عوض شده بود. تا دیروز مدافع من بود و در برابر من از هاتف دفاع می‌کرد، اما امروز ساز مخالف می‌زد و از هاتف می‌ترسید؟ - یه تلفن می‌تونی بهم بدی؟ اینو که دیگه محافظ ها نمی‌بینن. از جا بلند شد و با حسی دودلی و تردید لب زد: - صبر کن ببینم می‌تونم بیارم. بعد از گفتن حرفش، از اتاق خارج شد و رفت. از رفتار و حرکات او خنده‌ام گرفته بود، چنان رفتار می‌کرد که گویا هاتف اژدهایی هزار سر است و در تمام لحظات مارا می‌بیند! به تاج تخت تکیه دادم و در دلم دعا می‌کردم تا موفق شود و تلفن را بیاورد. اگر تلفن به دستم می‌رسید، شاید می‌توانستم کاری کنم. با داخل شدن یهویی مارال به درون اتاق، وحشت زده به او خیره شدم. چهره‌اش چنان ترسیده بود که گویا مرتکب قتلِ عمد شده! تلفن را به سمتم گرفت و سریع گفت: - زود باش زنگت رو بزن، حواسم هست هاتف نرسه. به سمت درب اتاق برگشت و با احتياط به بیرون خیره شده بود، از حرکات او خنده‌ام گرفته بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● به سمت من برگشت و با دیدن نگاه خیره‌ام که قفل شده روی او بود، اشاره‌ای به تلفن کرد و گفت: - زود باش دختر! تو این اوضاع به چی نگاه می‌کنی؟ تند تند سری تکان دادم و نگاهم را سمت گوشی کشیدم. آن را روشن کردم و به اعداد نقش بسته روی گوشی خیره شدم. من حتی شماره‌ای از شهریار نداشتم تا او را متوجه‌ی وضعیتم کنم! لعنت به من! کاش تا زمانی که آن تلفن لعنتی در دستم بود، حداقل شماره‌ای از گندم حفظ کرده بودم. ناامید گوشی را خاموش کردم و گفتم: - بیا مارال خانم، یادم نبود من شماره‌ از شهریار ندارم. از درب اتاق فاصله گرفت و ابروانش را در هم کشید با حرص گفت: - مسخرم کردی نیهان؟ می‌دونی چقدر استرس کشیدم تا رفتم اینو از اتاق آوردم؟ سرم را پایین انداختم. حرفی برای گفتن نداشتم! به هرحال حق داشت دیگر... او هم از وضعیتی که پیش آمده شاکی بود. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● گوشی را از دستان من گرفت و سریع از اتاق بیرون رفت. از جا بلند شدم و به سمت پنجره‌ی اتاق رفتم، با دیدن دو نگهبان مطمئن شدم حرف مارال از روی ترس نیست. در همان لحظه، هردو به سمت اتاقی که گوشه‌ی حیاط بود رفتند. گمان می‌کردم حتما ساعت کاری آن‌ها تمام شده اما با نیامدن کسی، مشکوک به درب نگاه کردم. حتما این ساعت از روز برای خوردن غذا یا استراحت به اتاق می‌روند. منم می‌توانستم خیلی آسان در همین دقایق فرار کنم. سریع کوله‌ای را که در کمد جای داده بودم، برداشتم و سمت درب رفتم اما قبل از این‌که دستم به دستگیره برسد با فکر شهریار سر جایم ایستادم. اگر فرار می‌کردم مطمئنم قبل از آنکه به خانه‌ی شهریار برسم هاتف بلایی به سر او می‌آورد...یا حداقل باعث به خطر افتادن جان او می‌شدم. جیغی آرام کشیدم و پشت درب نشستم. این چه دوراهی بود که به آن دچار شدم؟ انتخاب بین جسم و روحم‌. جسمی که در تعرض بود و روحی که به زندانِ مهربانیِ شهریار درآمده بود...! سرم را به درب کوبیدم و با گریه لب زدم: - چرا جون یه آدم، اونم مردی که یه مدت ازش متنفر بودم، این‌قدر برام مهم شده؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با صدای درب اتاق سریع از جا بلند شدم و سمت کمد دویدم، کوله‌ام را با عجله درون آن گذاشتم و درب را بستم. با صدای که از گریه گرفته شده بود، لب زدم: - بله؟ صدای همان دخترک که ساعتی پیش درون اتاق با هاتف درگیر بود به گوشم خورد: - آقا گفت بیای ناهار. کلافه بودم از این همه اصرار برای بیرون رفتنم! لبم را به دندان کشیدم، دلم می‌خواست مخالفت کنم اما بدم نمی‌آمد برای دقایقی بیرون بروم. شاید در همین مدت کوتاه، توانستم راهی برای بیرون رفتنم پیدا کنم‌‌‌. - برو میام‌. باشه‌ای گفت و صدای قدم‌هایش از اتاق دور شد، مقابل آیینه ایستادم و رد اشک که روی صورتم حک شده بود را پاک کردم. به سمت درب اتاق رفتم و با گرفتن نفسی عمیق، دستگیره را به سمت پایین کشیدم. با دیدن همان دخترک که در فاصله‌ای تقریبا دور از اتاق ایستاده بود، به سمتش رفتم و گفتم: - کجا باید برم؟ ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.