● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_589
با احساس تکانهای آرامی، چشمم را باز کردم و آشفته به اطرافم نگاه کردم. با دیدن هاتف که روی تخت نشسته بود و با آرامش سعی در بیدار کردن من داشت، در جایم سریع نشستم.
ناخواسته اولین چیزی که در ذهنم نمایان شد، سلامت آن جنین بود. بلای که بر سرم نیاورده بود؟
- خواب بد دیدی؟
با حرف هاتف، سرم را به نشانهی نه تکان دادم. من اصلا چیزی درمورد خواب دیدن به خاطر نداشتم. دستم را روی سرم گذاشتم و محکم آن را فشردم. سردردی عمیق به جانم افتاده بود.
- داشتی تو خواب حرف میزدی، برای همین بیدارت کردم.
با شنیدن حرفش سرم را سریع بلند کردم. نکند در خواب حرف نامربوط زدهام؟ لعنت بر زبانم اگر در خواب به گفتن واقعیت چرخیده باشد!
- چی میگفتم؟
با لحنی که بیخیالی در آن موج میزد گفت:
- چرت و پرت. حرفای الکی میزدی.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_590
از اینکه حداقل سخن نابجایی نگفتهام، خوشحال شدم و لبخندی به لب آوردم. نفسی عمیق کشیدم و با دست کشیدن بین موهای بهم ریختهام، کمی به آنها نظم دادم.
- میترسی؟
به چشمانش نگاهی انداختم. اثری از عصبانیت نبود که نیاز به ترسیدن داشته باشم. با اطمینان لب زدم:
- از چی باید بترسم؟
با چشمانش اشارهی به شکم من کرد و با نیشخندی پررنگ که بر لبانش نشسته بود گفت:
- از اینکه این جنین از شهریار باشه؟
حدسم درست بود. هاتف احمق بود اما خر به هیج عنوان! به خوبی فهمیده بود احتمال اینکه کودک از او باشد صفر است. از همین بابت ترس مرا هم فهمیده بود.
نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم خودم را کنترل کنم تا دوباره به لرزیدن گرفتار نشوم.
- نه نمیترسم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_591
هاتف ابروانش را بالا فرستاد و دوباره روی تخت لَم داد. با کشیدن نفسی عمیق گفت:
- قرار نیست خطری تورو تهدید کنه با تو کاری ندارم. کاری هم باشه با اون بچه هست.
اینقدر ظالم نبود که ظلم بر جنینی که هنوز متولد نشده بود بکند، بود؟ آب دهانم را به زور فرو فرستادم و تصميم گرفتم حداقل اندکی هم که شده او را آرام کنم و ذهنش را از این جنین دور کنم.
- مگه قرار نشد آزمایش بگیریم هروقت وقتش شد؟ پس چرا نگرانی؟
نیشخندی برلب آورد و درحالی که کامل روی تخت دراز میکشید؛ گفت:
- راضی شدم به خاطر اینکه دیدم میترسی. وگرنه طبيعي هست این جنین از من نباشه. تو هنوز یه هفته هم نشده که توی خونهی منی آهو.
دوباره برگشت به همین لقب! البته اکنون دیگر به هرلقبی صدایم میکرد اهمیت نداشت. باید تلاش میکردم تا یکماه دیگر کاری کنم ذهن او کمی هم که شده بیخیال کشتن این بچه شود!
حتی اگر لازم بود، نقش یک عاشق را بازی میکردم و برای مجنون خودم را به مظلومیت میزدم تا دلش به رحم آید.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_592
تصمیم گرفتم اول از همه، دست به دامن حرفی شوم که خودش دیروز بر زبان جاری کرده بود.
- حتی اگر نباشه هم برای شما فرقی نداره. من قراره یه مدت پیش شما باشم نه؟
با زدن این حرف، سریع به سمت من چرخید و درحالی که ابروانش را درهم گره کرده بود غرید:
- کی همچین چیزی گفته؟ فکر فرار به سرت بزنه، حسابت با کرام الکاتبینه! فهمیدی؟
آنقدر سریع گارد گرفت که دیگر جرأت نداشتم ادامهی حرفم را به زبان آورم. اما شنیدن این کلمه، برایم آشنا بود مارال هم قبلا اشاره کرده بود اگر فرار کنم حسابم با کرام الکاتبینه.
- منظورم اون نبود. خودت گفتی من یه عروسکم تا وقتی که از دستم خسته بشی و بیرونم کنی.
متفکر نگاهی به من انداخت. گویا سخنانش خودش را هم فراموش کرده بود! بعد از لحظهای مکث، خندهای کرد و گفت:
- چیزی که من گفتم، مفهوم امروز و فردا نداره. قرار نیست به این زودی خسته بشم. برنامهی من بلند مدته.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_593
خب هاتف با صداقت تمام، بیچارگیام را نشانم داد. دیگر تنها راهی که داشتم این بود که او را متقاعد کنم با بچهای که حتی اگر از خودش هم نباشد کنار بیاید.
- اگر بچهی تو نباشه...
بین سخنم پرید و سریع لب زد.
- حرفش رو نزن.
لبانم را از حرص گاز گرفتم. آنقدر محکم که طعم خون را در دهانم احساس کردم. نمیفهمم چرا از هاتف میترسم؟ او وسط زندگی من پرید مرا به زور اینجا کشید و حالا هم من میترسیدم؟
در زندگی خودم دچار بدبختی شدم و با اشتباههای غلط، مسیرش را عوض کردم اما اشتباهات من نباید پلی میشد برای بدبختی نفر دیگر.
هاتف که سکوت مرا دیده بود، نگاهی به ساعت دیواری انداخت و درحالی که از جا بلند میشد؛ گفت:
- غذا چی میخوری؟
شانهای بالا فرستادم و با بیخیالی لب زدم:
- چیزی که بقیه میخورن.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_594
خندهای کرد و درحالی که پتو را از روی من کنار میکشید؛ گفت:
- بقیه غذای عادی میخورن. تو بخوری دوباره حالت بد نمیشه؟
تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. سر آخر قصد کشتن این بچه را داشت یا قصد مراقبت از او را؟
- نه بد نمیشه.
سرش را تکان داد و به سمت درب رفت. با دیدن درب اتاق که سالم بود و سر جایش، چشمانم در حدقه گرد شد. این درب کی اینجا نصب شد؟
آنقدر در خواب فرو رفته بودم که حتی متوجهی صداهای عجیب نصب درب هم نشدم؟ خمیازهای کشیدم و سعی کردم هرطور که شده قبل از اینکه زمان شام برسد، دوشی بگیرم.
بعد از این همه تنش و اتفاقات ریز و درشت، به اندکی آرامش نیاز داشتم که تنها میتوانستم زیر دوش آب آن را تجربه کنم.
از روی تخت بلند شدم و با برداشتن حوله راهم را سمت حمام در پیش گرفتم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_595
بعد از گرفتن دوشی مختصر که باعث آرامتر شدن افکار ذهنم و سبکتر شدن جسمم شد، از حمام خارج شدم.
با پوشیدن یکی از لباسهایی که در کمد چیده شده بود روبهروی آیينه نشستم و با شانه، مشغول مرتب کردن تار موهایم شدم.
البته شانه زدن به موهایم تنها یک بهانه بود، در اصل تمام فکر و ذهنم پیش هاتف و شهریار بود.
پیش هاتف بود تا بفهمم بالاخره عاقبت من چه میشود. اما پیش شهریار بود تا راهی بیابم و اگر شده دوباره او را ببینم بلکه او را مرا نجات دهد. حتی اگر به قیمت تحقیر شدن و کوچک شدنم.
با شنیدن صدای درب اتاق، نگاهم را از آيينه گرفتم و با صدای بلند گفتم:
- بله؟
آنقدر سمیه از صبح اطراف من بود که احساس میکردم خدمتکار مخصوص من شده! در بین این همه آدم چرا همیشه این دختر مرا خبر میکرد و دنبال من بود؟
- بفرمائید شام خانم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_596
جوابی به او ندادم و از جا بلند شدم. با پیچیدن یک روسری به دور موهایم، در آيینه نگاهی به خودم انداختم.
بعد از اطمینان از مرتب بودنم، سمت درب اتاق رفتم و خارج شدم. حتی اندکی هم احساس گرسنگی نمیکردم؛ از شدت استرسی که متحمل شده بودم، اشتهایم نابود شده بود.
با دیدن مارال که روی مبل روبهروی تلویزیون نشسته بود، به سمتش رفتم. نمیدانم او هم از این اتفاق باخبر شده یا نه اما من نیاز به کسی داشتم تا این حرفها را برایش بگویم.
اگر لبم را به سخن باز نمیکردم در این خانه میپوسیدم و کم کم از بین میرفتم. مارال گویا نزدیک شدن مرا حس کرد که نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من دوخت.
در کسری از ثانیه نگاهش از آن نگاه بیحال، تبدیل شد به خندهای روی لبش.
- نیهان بهتر شدی دخترم؟
واقعا او خبر نداشت؟ نزدیکش رفتم و دقیقا کنار او نشستم. لبخندی همانند خودش بر لبانم نشاندم و گفتم:
- مگه خبر نداری چه بلایی به سرم اومده؟
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_597
مارال اخمی بر چهرهاش آمد و با جویدن پوست لبش، از جا بلند شد. قبل اینکه جایی برود، سریع دستش را گرفتم؛ گفتم:
- کجا؟ داشتم باهات حرف میزدم!
سرش را کمی پایین آورد و گفت:
- هاتف باز اذیتت کرده؟ میرم باهاش حرف بزنم.
کاش تنها مشکل من اذیت کردنهای هاتف بود. سرم را به نشانهی نه تکان دادم و دستش را به سمت پایین کشیدم.
با صدای آرام لب زدم:
- نه ربطی به اون نداره، یعنی مشکل اصلی اون نیست.
همزمان با گفتن ادامهی حرفم، انگشتم را به سمت شکمم دراز کردم و گفتم:
- مشکل اصلی اینجاست.
مارال نگاهش به سمت من کشیده شد و درحالی که گیج بودن را میتوانستم به راحتی در نگاهش ببینم، لب زد:
- یه جور حرف بزن منم بفهمم!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 400 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 1000 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_598
بیچاره این زن دراین خانه بود اما از هیچ چیز خبر نداشت. لبخندی به لب آوردم و درحالی که به وضوح غم را میتوانست در چشمانم ببینید، لب زدم:
- باردارم.
با بیرون آمدن این حرف، مارال خندهای کرد و آرام به شانهام کوبید. متعجب از رفتار او، نگاهش میکردم که گفت:
- شوخی نکن نیهان!
من چرا باید به شوخی میگفتم که باردارم؟ مگر مغزم مشکل داشت یا مریض بودم؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و لب زدم:
- شوخی نکردم! امروز دکتر گفت که من باردارم.
رفته رفته خنده از لبان مارال پر کشید و کم کم تبدیل به تعجب شد!
- تو همش یه روزه زن هاتف شدی.
هیچ جوره حوصلهی توضیح دادن دوبارهی آن همه اتفاق را نداشتم، برای همین تصمیم گرفتم تمام حرفم را در یک جمله بگویم.
- از شهریار باردارم، قبل از اینکه بیام اینجا بودم و خبر نداشتم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.