تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_580
راست میگفت حتی میتوانستم بگویم به دو روز نکشیده که من به محرمیت هاتف درآمدهام. آن وقت این باردار بودنم چه بود؟
لبخندی عصبی به لب آوردم و درحالی که پوست از لبم میکندم لب زدم:
- شما بلد نیستی تشخیص بدی چرا اسم خودت رو دکتر گذاشتی؟
آرمان از جا بلند شد و درحالی که سمت میز میرفت تا وسایلش را در کیف بگذارد لب زد:
- تشخیص من هيچوقت اشتباه نمیشه.
احساس میکردم دنیا دور سرم در حال گردش است. منِ سیاه بخت باردار بودم؟ امکان نداشت، این حرف دروغی بیش نیست.
ناخواسته ذهنم به سمت شهریار پرواز کرد. به سمت شهریار و آن روز لعنتی، من یادگاری شهریار را نزد خودم داشتم؟
احساس میکردم توان تحمل سرم را به روی گردنم ندارم. گویا که خانهی بزرگ روی سرم ویران شده. این دیگر ته بدبختی من بود اکنون با خیال راحت میتوانستم بگویم من یک بدبختم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_581
به خاطر سرگیجهام، سرم را به تاخ تخت تکیه دادم تا از حال نروم. احساس میکردم چند نفر سنگی بزرگ را برداشتهاند، محکم بر سر من میکوبند.
- نیهان چیکار کردی؟ حدسم درست بود، نه؟ هاتف میکشتت!
مطمئنم برای هاتف اهمیتی نداشت. او حتی زمانی که فهمیده چه بین من و شهریار گذشته، واکنش نشان نداد. دیگر اکنون نشان دهد؟
نگرانی من اصلا هاتف نبود! راستش برایم مهم نبود عصبانی میشود یا نه؟ برایش مهم است یا خیر؟ تنها چیزی که مهم بود و مرا نگران میکرد، دقیقا خود شهریار بود.
مردی که سر یک اشتباه ساده باعث تولد این بچه شد و در آخرین مکالمه به کل از من بریده بود. حالا من مانده بودم و یک بچه و یک پیرمرد که مرا برای بازی خود میخواهد.
بچهای که نه پدرش بود و نه اسمی از پدرش در شناسنامهام! به زور چشم به آرمان دوختم، با تمام توانی که داشتم لب زدم:
- حدست درست بود! نه من و نه بچه، متعلق به هاتف نیستیم. من فقط یه عروسک بازی سرگرمی هاتفم، نه زنش یا چیز دیگهای.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_582
آرمان درحالی که کیفش را در دست گرفته بود، چند قدمی به تخت نزدیک شد و درحالی که به وضوح ترحم را در چشمانش میدیدم گفت:
- حتی اگر براش مهم هم نباشه، نمیذاره اون بچه زنده بمونه! من هاتف رو میشناسم، به گفتهی خودت اون عروسک برای سرگرمی میخواد نه زنی که باردار هست و باید ازش مراقبت کنه.
این بچه را بکشد؟ با اینکه هنوزم هم نمیتوانستم باور کنم من باردار باشم اما نمیتوانستم این اجازه را به هاتف بدهم. نه بخاطر شهریار یا بچه، تنها به خاطر خودم.
اسمش خودخواهی یا هرچیزی باشد، من به این بچه نیاز داشتم. به کسی نیاز داشتم تا امیدم شود، تا زندگیام شود و بین این همه سیاهی، مانند نوری امید برای ادامه دادنم.
البته اگر آیندهای باشد که نیاز به ادامه دادن داشته باشد. زبانم از گفتن هرگونه حرفی، عاجز بود. گیر کرده بودم بین خواستن و نخواستن!
خواستن فرزندی که حتی سر سوزنی به او محبت نداشتم اما از طرفی قلبم از بابت بودنش خوشحال بود. خوشحال بود که یک یادگاری از شهریار، نزد خودش یافته.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_583
اما از طرفی نخواستن بود که در وجودم موج میزد. من خودم هیچ آیندهای نداشتم! رسماً یک بدبخت بودم، یک بچهی گدا. طبيعتاً نمیتوانستم او را خوشبخت کنم یا رفاه زندگیاش را فراهم کنم.
بیخیال این افکار آشفته شدم و تصمیم گرفتم از دکتر خواهش کنم، از اینکه من باردارم، حرفی به هاتف نزد تا بعد از آرام شدنم، تصمیمی برای این بیچارگی جدیدم بگیرم.
قبل از اینکه لب باز کنم درب اتاق باز شد و هاتف به داخل آمد. با دیدن چهرهی هاتف که به آرمان نگاه میکرد، احساس کردم عرقی سرد در کمرم به جریان درآمد.
- آرمان چیشد؟ حالش چطوره؟
آرمان نگاهش را بین من و هاتف چرخاند. گویا خودش هم این التماسی که در چشمانم بود را میدید. لبخندی به لب آورد و با ذوقی که ساختگی بودن در آن موج میزد گفت:
- بهت تبریک میگم. نیهان بارداره.
تا کلام از دهان آرمان خارج شد، چهرهی هاتف صد و هشتاد درجه تغییر کرد. از صورتی پر از آرامش، تبدیل شد به چشمانی که سرخ بودنش از همین فاصله هم قابل مشاهده بود.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_584
حالا به حرفی که آرمان زده بود ایمان میآورم. هاتف این بچه را میکشت! مخصوصا اگر میفهمید این کودک از آن شهریار است...!
ترسیده پاهایم را در شکمم جمع کردم و خودم را گوشهای از تخت مچاله کردم. قبل از اینکه آرمان بخواهد حرفی بزند، هاتف با لحنی عصبی و صدایی که تقریبا بلند بود گفت:
- چی گفتی؟ از کدوم بیپدری بارداره؟
احساس کردم با شنیدن بخش دوم سخنان هاتف، لرزی عمیق به جانم نشست، لرزی که باعث شد دمای بدنم ناگهان بالا برود و در آتشی گرم بسوزم.
- آروم باش هاتف، بذار برات توضیح بدم!
چشمانم را به آرمانی دوختم که سعی میکرد با صحبت، هاتف را دعوت به آرامش کند. قبل از اینکه هاتف بخواهد حرفی بزند؛ گفت:
- بچهی خودته مرد، چرا خودت رو فحش میدی؟
با خارج شدن این حرف از دهان آرمان با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به او نگاه کردم. باورم نمیشد جانم را نجات داده باشد. اما این کمک زیادی هوشمندانه نبود، چون با یک آزمایش کوچک هاتف پی به همه چیز میبرد.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_585
هاتف برعکس من و آرمان، احمق نبود که یک سخن مسخره را خیلی راحت باور کند. عصبی خندهای کرد و با نگاهی تهدیدوار به من گفت:
- آرمان جان دیشب تازه زن من شده، تو میگی بچه از توعه؟ منو خر فرض کردی؟
واقعا هم منطقی نبود! به هیچ عنوان امکان نداشت این بچه، برای هاتف و متعلق به او باشد. آرمان که گویا در سخنانش مانده بود، با حرص لب زد:
- آره میشه، تو بیا بریم بیرون حرف بزنیم، من برات توضیح میدم!
و مچ دستان هاتف را گرفت و به زور بیرون کشید. به محض خارج شدنشان، دستم را محکم بر سرم کوبیدم.
من چقدر بیچاره بودم! مطمئنم اگر هزار بلای آسمانی نازل شود، بدون هیچ معطلی هر هزارتا روی سرِ منِ بیچاره فرود میآید.
عروسک خیمه شب بازی هاتف شدن از یک طرف و پیدا شدن یک بچه از طرف دیگر! بدترین قسمت ماجرا هم زمانی بود که شهریار از من متنفر شده بود. یعنی نه راه برگشت داشتم و نه راه جلو رفتن...!
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
تیکهای از پارتهای جدید Vip😍
اتفاقاتی که داره میوفته رو اصلا از دست ندید! به نظرتون نیلماه کیه؟🧐
اختلاف پارتها به 354 پارت رسیده، ما در ویآیپی پارت 905 هستیم و تازه روزانه هم 4 پارت برای اعضا قرار میدیم🤩
با یه قیمت خیلی خفن و ارزون، این اختلاف پارت رو میتونید از طریق خرید vip بخونید.🔥
@Vip_Ad
☝️🏻به آیدی بالا جهت گرفتن شماره کارت و واریز مبلغ 60 تومان برای رمان هیجانیمون پیام بدید.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_586
احساس پوچی عمیقی در وجودم نشسته بود. این احساس مربوط به روحم نمیشد و تنها مخصوص جسمم بود. گویا قبل از اینکه هاتف مرا بکشد، خودم فاتحهی خودم را خواندهام.
هاتف و آرمان، دوباره داخل آمدند اما اینبار چهرهی هاتف دیگر آشفته نبود و گویا که آرامتر شده بود.
آرمان با ابروانی که در هم گره شده بود مرا نگاه میکرد و هاتف با چشمانی شکاک خیرهی من بود. احساس میکردم زیر نگاه این دو درحال ذوب شدنم.
- میریم آزمایش.
با شنیدن این سخن، روح از تنم پرواز کرد. آرمان مثلا درستش کرده بود؟ آزمايش برویم که بدتر معلوم میشود بچهی او نیست!
- البته الان که نشون نمیده هاتف جان! صبرکن بچه حداقل یکماهش بشه که جواب درست باشه، الان که نه.
هاتف نگاهش را به آرمان داد و سرش را به نشانهی تایید حرفش تکان داد. قرار بود تا یکماه دیگر من بمیرم؟ اما خب همین که مرگم از امروز به یکماه بعد موکول شد، خودش نعمت بزرگی است.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_587
آرمان سمت تخت آمد و با برداشتن کیفش، به سمت خروجی اتاق رفت. قبل از اینکه خارج شود نگاهی بین من و هاتف چرخاند و با خدافظی کوتاهی رفت.
دلم میخواست به دنبال او راه بیوفتم و بروم. احساس میکردم امنیت جانی نزد هاتف ندارم. برعکس چیزی که در ذهنم بود، هاتف در اتاق نماند و بیرون رفت.
مبهوت خیره به رفتنش بودم. چه گفته بود که این جور آرام شده؟با دادن وعدهی آزمایش عقل هاتف را دزدید؟ یعنی هاتف حتی اندکی نزد خودش گمان نمیکرد باردار شدنم از او غیر ممکن است؟
بیخیال شدم و در جایم دراز کشیدم و پتو را بالا آوردم. باید از خدا بابت این بچه تشکر میکردم. البته بابت این بچه که نه، بابت این دردسر تازه. واقعا هیچجوره من فرصت آزاد شدن نداشتم...!
تا یک روز ذهنم راحت بود و تصمیم میگرفتم به زندگی نکبتبار خودم ادامه دهم، ناگهان دربهای آسمان باز میشد و یک بدبختی جدید به من هدیه میشد.
کاش میتوانستم قبل از اینکه یکماه تمام شود، این کودک را از بین ببرم. سقط این کودک برای من کمخطرتر بود تا بودنش.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -●
#نیهان
#پــارت_588
هاتف هرچقدر که احمق باشد، دیگر در مقابل جواب آزمایش خاموش نمیماند. مطمئنم جواب آزمایش بیاید و بچه از آن او نباشد، خون من حلال میشود.
مخصوصا اینکه بچه برای دشمن او است!نفسی کلافه کشیدم و سرم را به زیر پتو بردم. زندگی من بین دشمنی این دو مرد گیر کرده بود.
سعی کردم کمی فکرم را آزاد کنم تا بلکه به خواب بروم. همان دنیای خواب و رویا، برای من امنتر از این زندگی واقعی است.
کاش این اتفاق یک خواب و خیال بود. حاضر بودم تا آخر عمر نزد هاتف بمانم و شکنجه شوم اما این یکی اتقاق در زندگیام دروغ باشد.
خسته شدم از بس بدبختی جدید به سرم آمد و من هم مجبور شدم به تحمل آن، مجبور شدم به سازش با آن، مجبور شدم به زندگی با آن.
چشمانم در حال گرم شدن بود و کم کم داشتم با این دنیای واقعی و تلخ خداحافظی میکردم که صداهای بلندی دقیقا جلوی اتاقم شنیدم.
حتی رمقی برای اینکه پتو را کنار بزنم تا ببینم چهخبر شده را نداشتم. برای همین بیخیال شدم و چشمانم را روی هم فشردم.
●- - - - - - - - • ✨🌚•
کپی؟راضینیستم.