eitaa logo
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
822 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
﷽ این چه سودائے است با خود ڪرده ام در عاشقے از تو گویم لیک، فڪرم جاے دیگر مانده است ارتباط‌مون @Shohada1380 بگـوشیم @Fatemee_315 آن سوی نداشته هایم تکیه‌گاهی‌دارم‌ازجنس‌خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ مامان: -هدیه آماده شدی؟! -الان لیلا اینا میرسن‌هااااا‌.. _اومدم مامان.. "یه عبای طوسی‌رنگ بلند پوشیدم،با روسری آبی کمرنگ مژه‌هام رو فِر کردم و یه رژ ملیح هم زدم چادرم رو انداختم رو سرم" آیفون زنگ خورد؛ "واااااای خدااااا اومدن" سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت در پذیرایی اول از همه لیلاخانوم‌ وارد شد؛ _سلام خاله خوبی؟! من رو گرفت تو بغلش و گفت: --سلام به رووی ماهت، تو عروسم باشی معلومه که خووبم.. _قربون شما.. بعدش مهدیه؛ _بَه سلام زشتوگ‌خانوم مهدیه: --هنوز عقد نیستین‌هاااا --یه کاری نکن بهم بزنم..!! _برووو بعدش مهدیار؛ "وااااااای خدااااا این از همون اول جذاب بود یا من جذاب می‌بینمش!" "یه پیرهن چهارخونه سفید و سورمه‌ای‌رنگ؛ با شلوار سورمه‌ای و کفش مشکی" _سلام.. مهدیار: --سلام،خوبید؟! _خیلی ممنون،بفرمائید.. اومدن و نشستن رو مبل؛ رفتم و پیش‌دستی‌ها رو گذاشتم جلوشون.. چایی‌ها رو هم ریختم.. ‌ نویسنده: @Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صبح زود برا نماز بلند شدم،یه دعای عهد هم خوندم "اصلا نماز صبح بدون دعای عهد میشه؟!" بعد از نماز صبح رفتم حموم.. برگشتم یه صبحوونه مَشتی‌ میل کردم به ساعت نگاه کردم؛ "تازه ساعت شش هست هنوز؟!" "یعنی آدم منتظر یه چیز نباشه زمان آنقدر زوود می‌گذره!" "حالا اگر منتظر یه چیز باشه ساعت انگار باطریش تموم شده!" "آسِه،آسِه،والا.." رفتم که تیپ بزنم برا آقا.. "یه عبای بلند و گشاد که آستینش پرنسسی بود مشکی با روسری آبی‌نفتی پوشیدم" "کلا عبا دوست دارم؛وقتی عبا می‌پوشم دیگه اگه چادرم هم جلوش باز بشه راحتم" "قد بلند و چهارشونه هم که هستم عبا بهم میاد" "تف تو ریا" نشستم پای گوشی؛ اصلا تنها کاری که زمان زوود می‌گذره گوشی هست همینجوری پیج‌های انقلابی و خبر‌های سیاسی رو می‌خوندم که گوشیم زنگ خورد..! "مهدیار بود" جواب دادم؛ _سلام -سلام،خوبید! _خیلی ممنون،شما خوبید! -الحمدالله به خوبی شما؛ -جلوی دَرِ خونتون‌ هستم،تشریف بیارید _چشم "وااای دیدی چه زوود گذشت" رفتم کفش‌هام رو پوشیدم و اومدم بیرون.. "بله،آقا تو ماشین منتظرن!" رفتم سمت ماشین که به احترامَم از ماشین پیاده شد و دوباره سلام کرد.. جواب سلامش دادم و نشستم جلوو "پرو هم نیستم" مهدیار: -خوبید ان‌شاءلله؟! _خداروشکر،شما خوبید؟! -الحمدالله عالی‌تر از همیشه ماشین رو راه انداخت و گفت: -خب حالا کجا باید بریم..؟! _نمی‌دونم، برا حلقه بریم پاساژ تارا اونجا بهتره..!! -چشـــم... مداحی تو فضای ماشین پخش شد؛ ـــــ می‌دونی کربلاتو من از تـــــــه دلم دوست دارم ‌ خواب می‌بینم سرم رویِ ضریح تو می‌زاارم سپرده مادرم منو دست مادرت ای جوونم ـــــ ‌ یهو مسیر رو دور زد؛ _اشتباه میریدهاا..!! -چند دقیقه اجازه بدید..! رفت جلو یه محضر وایساد و بهم نگاه کرد: -میشه همین دو روز هم..! -آخه می‌خوام راحت باشیم..! گرفتم چی می‌خواد بگه؛ _باشه،اتفاقا خوب هم هست.. پیاده شدیم و رفتیم داخل محضر؛ بعد از سلام و احوال‌پرسی،مهدیار رو به حاج‌آقایی که رفیقش هم بود گفت: -حاجی اگه میشه ما رو دو روز بهم محرم کنید که ان‌شاءلله دو روز دیگه بیائیم برا دائم..!! حاجی: --مبـــــــــــــــارکه.. --کار خیلی خوبیه اتفاقا؛ آخه هر چی باشه باز نامحرم هستید! --خیلی‌ها حتی مذهبی‌ها فکر می‌کنن تو دوران نامزدی چون نامزد هستن دیگه هیچی ولی اینجوری نیست؛ --دخترم بشین رو مبل، مهدیار تو هم برو کنارش تا صیغه رو بخونم.. رفتم نشستم، حال الآنم رو با زمانی که با فردین محرم میشدم رو مقایسه کردم... تنها فرقش این بود الآن هم قلبم راضی بود حاجی شروع کرد.. چیزهایی می‌گفت که ما باید تکرار می‌کردیم.. حاجی: --خب مبارکه،پاشید پاشدم،یه نگاه به مهدیار کردم؛ _یعنی تموم شد؟! یه چشمک انداخت و گفت: -معلومه،برو تو ماشین تا بیام.. یه لحظه احساس کردم تو اون دنیا هستم؛ "وااااای خدا چه دلبر شد وقتی چشمک انداخت!" "انگار پسره فقط منتظر محرم شدن بود" ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رفتم نشستم تو ماشین؛ مهدیار هم بعد از خداحافظی اومد.. مهدیار: -خب بریم بانو؟! _بله بریم.. گوشیم رو درآوردم؛ یه پیام از طرف مهدیه: --دوتایی رفتید هــــان؟! --به مهدیار بگو فکر کردی نفهمیدم پیچوندی من رو تا تنهایی بری؟! "ای خدا این دختر چقدر باحاله" از لَجِش جواب دادم: _علیک سلام، _تا دلتم بخوااد؛ می‌خواستیم دوتایی بیایم مزاحم.. مهدیار: -خب اون کیه که تونسته نیش هدیه‌خانم رو اونقدر باز کنه..!! "چه زود پسر خاله شد لعنتی" _هیچکی،یکی از دوستام هست _شما هم حواسِت به رانندگیت باشه که خدای نکرده حَلقَمون رو از اطراف پل صراط نخریم.. -شما امر بفرمااا.. ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل پاساژ؛ _خب سخت‌پسندی یا زودپسند؟! -من زودپسندم،تو چی؟! _وااااای چه خووب؛ من هم زودپسندم پس اَلاف نمیشیم.. -بیا بریم طبقه بالا؛ رفیقم هست تخفیف میده.. _چشم.. همه جا هم رفیق داره؛ کلا پسر باید همینجوری باشه.. رفتیم طبقه بالا و وارد مغازه شدیم؛ یه پسر قدکوتاه با موهای‌بور که تیپش خیلی‌ خفن بود بلند شد.. مهدیار: -بـــــــــــــــــــــه سلام،چطوری داداش پوریا؟! پوریا: --بَه سلام برادر بسیجی،چطووووری؟! -قربونت.. --خب چیشد یاد ما کردی نارفیق؟! -نارفیق ترامپه بی‌تربیت -با همسرم اومدیم برای خرید حلقه.. پوریا یه نگاه بهم کردم و گفت: --سلام،مبارکه _سلام،ممنون --مهدیار خیلی شانس آوردی..! -چراا؟! --آخه کی به توی عقلِ کُل زن میده!! زدیم زیر خنده و مهدیار گفت: -باز خوبه به من یکی دادن،تو چی بدبخت؟! -حالا حلقه‌هات رو بیار ببینم..! آقاپوریا از ویترین حلقه‌هایی آورد؛ همشون نگین‌دار و شلوغ بودن.. کنار حلقه‌ها یه حلقه کاااملاااااا ساده بود، جوری که نه نگین و نه طرحی روش بود چشمم رو گرفت و رو به مهدیار گفتم: _میگم میای دوتا از اینا بخریم..؟! _بعد بدیم پشت حلقه اسم‌های هم رو هَک کنیم؟! پوریا: --واقعا که سلیقتون تک هست! --جدیدا هم این ساده‌ها مُد شده ولی هک‌کردن پشتش واقعا خلاقیته..! مهدیار: -میتونی هک کنی؟! --آره حتما.. -کِی؟!چقدر طول میکشه؟! --یکی دو روز؛ ولی چون برای معلولین ذهنی ارزش قائلم یه دور تو پاساژ بزنی آماده است! -خب حله بی‌تربیت، معلول هوای معلول رو داره.. -پس یه طلا برا خانم من هم نقره --چرا نقره؟! -آخه برای مردها طلا حرام هست! --می‌بینید خدا بین زن و مرد فرق می‌گذاره..! --بگو چرا مثلا طلا حرام هست؟! -آخه آقای دانا طلا برای مردها ضرر داره؛ برو تو اینترنت بزن ببین چرا..!! بعد از گرفتن سایز انگشت‌هامون خداحافظی کردیم یه لحظه گرمایی رو تو دستم احساس کردم؛ نگاه کردم "دست‌هام رو گرفته" "وای خدااا من جنبه ندارم الان میمیرم" دست‌هام رو گرفت و از مغازه خارج شدیم.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ من رو برد به یک مغازه لباس مجلسی؛ "وااای چقدر تنوع لباس زیاده" "لباس‌های رنگارنگ،داشتم به لباس‌ها نگاه می‌کردم که دیدم زل زده به یه لباس و غرقش شده" _چرا اینجوری نگاه می‌کنید به لباس؟! -دارم تو رو در این لباس تصور می‌کنم.. -حرف نداره.. یه نگاه به لباس انداختم؛ "یه لباس مجلسی سفید کاملا آسین‌بلند که آستین‌هاش عروسکی بود و قسمت کمرش یکم تنگ میشد ولی بعدش دامن ساده بلند تا نوک انگشتان بود" "چرا اونقدر در ساده‌پوشی هم تفاهم داریم آخه!" "واقعا قشنگه" -باید بپوشیش.. رفتم اتاق پُرُو؛ لباس رو پوشیدم و روسریم رو روی سرم مرتب کردم و از اتاق پُرُو اومدم بیرون.. چند لحظه همینجوری نگام کرد که گفتم: _چیشدید؟! -واااای خدا این لباس فقط تو تن تو قشنگه _نظر لطفته،پس همین رو بخریم..؟! -من که از خدام هست،خودت دوست داری؟! _آره هم قشنگه و هم ساده است.. -خب پس حله رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون و رفتیم سر میز حساب.. مهدیار: -ببخشید خانم روسری هم دارین؟! خانم‌فرشنده: --مغازه روبه‌روئی‌ هست مهدیار: -ممنون.. بعد از حساب‌کردن از مغازه اومدیم بیرون _اصلا حال کردی آسان‌پسندی رو؟! -انتخاب من تَک بود که نیازی به عوض‌شدن نداشت.. "اعتراف می‌کنم کم آوردم" "چیزی نگفتم" بلافاصله من رو برد به مغازه دیگه؛ از اونجا یه تِلِ حجاب سفید بَرّاق گرفتیم بعد هم با کلی تعویض یه شال بلند آبی‌رنگ گرفتیم که ساده و آبیِ‌آسمونی بود.. مهدیار: -بریم یه جا ناهار بخوریم که الان اذان هست! رفتیم به یک رستوران: _خب چی انتخاب کردی؟! مهدیار یه نگاه به فهرست‌ غذا کرد و گفت: -اگر به من باشه همه‌ رو سفارش میدم -تو چی میخوری؟! _خورشت سبزی -خب من هم همینطور.. دست تکون داد و سفارشات رو داد؛ تا غذاها بیاد برگشت سمتم و گفت: -هدیه! _بله! -هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی خودمون دوتا رو اینجا و با این نسبت ببینم! فقط خندیدم ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ کلید رو انداختم و وارد خانه شدم؛ تو حیاط چشمم به باغچه افتاد "واای چقدر سبزی‌هامون رشد کردن!" ذوقی کردم؛ درب پذیرایی رو باز کردم و رفتم داخل مامانم گوشه‌ی مبل نشسته بود و تا من رو دید اشکش رو پاک کرد.. "وای یعنی چی شده!" رفتم سمتش و بغلش کردم؛ _مامان‌جان چرا گریه میکنی؟!چیزی شده؟! مامان: -هیچی دخترم،چیزی نیست.. _مامان من رو رنگ نکن؛ _من خودم رنگین‌کمانم،حالا بگو ببینم چیشده؟! -به آبجی‌ها و داداش‌هام زنگ زدم دعوت کنم برا مراسم پس‌فردا نصفشون‌ گفتند‌ که نمیان؛ مثلا زبیده نمیاد.. _الهی من دورت بگردم؛ _اشکال نداره که،ان‌شاءلله درست میشه.. -آره مامان، تو خوشبخت باش برا من کافیه.. دلم گرفت، "واقعا دخالت بیجا چرا؟!" رفتم یه لیوان آب آوردم دادم به مامان؛ رفتم داخل اتاق و لباس‌هام رو با لباس مجلسی جدیدم عوض کردم و رفتم سمت حال.. مثل این مدلینگ‌هااا رفتم جلو مامان و یه تابی هم خوردم.. مامان: -دختره‌ی دیوونه _نگاه کن مامان،چطوووره؟! -خیلی قشنگه،ولی چرا آنقدر ساده؟! _خب ساده دوست دارم.. -خیلی قشنگه،مبارکه ان‌شاءلله _بابا کجاست؟! -رفته یه مشت وسایل برا مراسم بگیره؛ می‌خواد سنگ تموم بزاره.. _تف تو ریا رفتم به اتاق و لباس راحتی پوشیدم؛ بعد به ناری و فاطمه پیام دعوت فرستادم.. فقط جواب‌ها: ناری: -من میام؛ ولی بدون طاقت ندارم ببینم پسر مردم دستی‌دستی خودش رو بدبخت کرد! فاطمه: -مبارکه،ولی خدا خیلی دوست داشته؛ وگرنه حالاحالاها باید می‌ترشیدی! خندیدم "ای خداا ملت رفیق دارن؛من هم رفیق دارم" "ولی ناری و فاطمه یکی از بهترین رفقای من بودن و هستن" حرف قشنگی میزد می‌گفت؛ [رفیق اونی هسن که موقع خرابی تعمیرت کنه نه تعویضِت!] "نارنج و فاطمه هم واقعااااا همیشه اشکال‌های من رو با حرف‌هاشون برطرف می‌کردن و باالعکس" برای نماز مغرب و عشاء بلند شدم؛ به گوشیم یه پیام اومده از طرف مهدیار: -سلام،میشه یه خواهش کنم! -بین نماز مغرب و عشاء؛نماز غفیله بخون -خیلی خوبه.. بلند شدم و نماز مغرب رو خوندم؛ بعدش دل رو زدم به دریا نمازغفیله رو هم خوندم و بعد نماز عشاء.. رفتم تو اینترنت و برکات نماز غفیله رو خوندم؛ "خیلی حاااجت میده" "و باعت میشه در کارهای خوب غفلت نکنی" "ان‌شاءالله از این به بعد می‌خونم" "شاید اولش یکم سخت باشه ولی خب خوب میشه" نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ صبح با صدای اذان بادصبا گوشیم بیدار شدم؛ نماز صبح به همراه دعاعهد رو خوندم.. "میگن اگر چهل‌ روز صبح دعاعهد رو همراه با نماز‌صبح بخونی میشی یار آقاامام‌زمان(عج)" ولی من متأسفانه هنوز نشدم، وسط‌های چهل روز یهو می‌بینی خواب موندم :(( قرآن رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن؛ "آخه تا طلوع آفتاب می‌خوام بیدار باشم" نور زد به جانمازم؛ قرآن رو بوس کردم و گذاشتم داخل جانماز پریدم رو تخت؛ "واااای چرا فردا نمیشه..!!" "من عقد می‌خواااام؛من مهدیار می‌خوااااام" به عکس‌المعل خودم خندیدم... مامان: -دختر! واااای دختر لنگ ظهر شده پاشوو دیگه! چشم‌هام رو باز کردم "واای نشد یه بار راحت بخواابم" بلند شدم و رفتم صورتم رو شستم؛ زیر چشم‌هام باد کرده ||: خدا کنه امروز مهدیار نیاد وگرنه با دیدن این قیافه قطعااا نظرش عوض میشه.. صدای اذان اومد،تعجب کردم؛ _مامان داری سفره صبحونه می‌ندازی؟! زد زیر خنده و گفت: -من که بهت گفتم لنگ ظهر هست؛ برو نمازت رو بخون بیا ناهار،الان بابات میاد.. "وااااای چقدر زیااد خوابیدم" "دوباره رفتم وضو گرفتم و رفتم سر نماز" بعد نماز رفتم سَرِ سفره که داشتم از گشنگی میمردم بابا: --علیک سلام "ای‌واای" "بابا هم مگه سر سفره بود؟!" _عه‌وا،سلام بابا،خوبی..؟! _ببخشید اصلا ندیدم بابا: --نــــــــه که خیلی کوچیکم برا همین ندیدی --حواست کجاست دختر؟! _ببخشید دیگه شروع کردم به خوردن غذا بابا: --مهدیار زنگ زد گفت؛ محضر افتاده به ساعت ۳ بعدازظهر --بعد عقد هم یه جشن کوچیک همینجا می‌گیرم.. مامان: -خوبه که؛ من هم زنگ زدم امروز فامیل‌ها رو دعوت کردم.. بابا: --پذیرایی هم میوه و شیرینی و چایی _دستتون درد نکنه ناهار رو خوردم؛ بعد رفتم یه ماسک طبیعی درست کردم و گذاشتم رو صورتم... یخ بودن کل صورتم رو حس می‌کردم؛ چقدر حس خوبیه ^-^ رفتم تو گوشیم و گروه سه نفرمون؛ ناری: -هدیه؟! -من و فاطمه شب میایم خونتون بخوابیم.. فاطمه: -راست میگه، لباس و وسایلمون هم میاریم اونجا که از صبح آماده بشیم ان‌شاءالله.. خندیدم و جواب دادم: _خونه زندگی که ندارید!! ناری: -اصلا به تو چه،ما شب اونجاییم.. _باشه بیاید،منتظرم "ما سه تا تو عقد و عروسی هم شب قبلش کنار هم بودیم و از آرایشگاه تا مراسم کلا کنار هم بودیم و حالا هم نوبت من هست" یه پیام از طرف مهدیه؛ -آجی این آرایشگاه که آدرسش رو بهت فرستادم خیلی عااالیه؛به مهدیار بگم نوبت بگیره برا فردا؟! _باشه آجی، فقط ساعتش رو بهم اعلام کن؛ _بگو سه نفر هستن و با خودت چهارتا.. -دمت گرم -باشه حتما.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از کلی تمیزکاری حوله رو پوشیدم و از حموم اومدم بیرون و رفتم داخل اتاق "واااااای چه خبرررررررررررره!!" "لباس‌های من رو گذاشتن یک طرف" "لباس‌های خودشون هم یک طرف دیگه" "لوازم آرایشی یک طرف" "لباس‌های کهنه هم یک طرف" _چیکاااار کردید؟! ناری: -حرف نبااااشه،بدو خودت رو خشک کن.. فاطمه: -لعنتی نگفته بودی لباسِت آنقدر خشکله..؟! _سلیقه آقامون هست یهو یه لاک سمتم پرت شددد؛ ناری: -بی‌تربیت بی‌حـــــــیــــــــا؛ -مگه نمیگم خودت رو خشک کن! "یا‌امام‌حسین" "این امروز جَوگیر شده" فاطمه: -از کیسه خلیفه می‌بخشی؟! -لاک من رو چرا پرت می‌کنی؟! ناری: -حرررررف نبااااشه،همین که من میگم.. یه نگاه به گوشیم کردم؛ اسم مهدیار تو اعلانات باعث شد جیغی بزنم و گوشی رو بردارم... فاطمه: -چته دختر؟! _آقاااامون پیااااام دادددددددد ناری: -وااای چی گفته..؟! فاطمه: -وااای خدااای من چی گفته؟! دوتاشون اومدن دورم و نگاهشون رو دوختن به صفحه گوشیم... مهدیار: -سلام،صبحتون بخیر -ساعت ۹ نوبت آرایشگاهتون‌ هست.. _سلام،همچنین _چشم،ممنون تو دلم یه ذوقی کردم و لبخند زدم؛ بچه‌ها هم مثل خودم ذوق‌مرگ.. فاطمه: -خب دیگه زیاد وقت نداریم.. ناری: -مگه نمیگم خودت رو خشک کن و لباس بپوووش -بدوووووووو "ای خدا جَوگیییییر" _چشم مامان‌جان ناری: -یعنی میزنم‌هاااااااا _باشه باشه رفتم تو کمددیواری تا لباس‌هام رو عوض کنم؛ یه دست لباس نارنج بهم داد تا بپوشم.. ‌ نویسنده:
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ نارنج: -لباس‌هات رو بردار بریم دیگه..! _وایسید صبحونه بخووورم خب..! مامان: -راست میگه بچم ناشتا نره آرایشگاه..! فاطمه: -ای خدا،چه سوسولی تو! چادرم رو مرتب کردم؛ و دوتا لقمه گذاشتم دهنم و رفتم تو حیاط نارنج: -بدو دیگه..! سریع سوار ماشین شدیم؛ و رفتیم به آدرسی که مهدیه فرستاده بود.. مهدیه خودش جلویِ درب آرایشگاه وایساده بود؛ _سلام،چرا نرفتی داخل؟! مهدیه: -سلام عروس‌خانم، -هیچی خواستم باهم بریم.. ناری: -سلام،پس بریم.. وارد آرایشگاه شدیم؛ یه سالن بزرگ پر آینه و میز و صندلی که چیدِمانِ وسایل سفید و قرمز بود.. بعد از سلام و احوال‌پرسی با خانم آرایشگر؛ از ما خواست هر کدوم رو یک صندلی بشینیم.. لباس‌هامون رو درآوردیم؛ خانم آرایشگر پرسید: -خب عروس کیه؟! _منم منمممم مهدیه خندید و گفت: -چه پررووو فاطمه: -خواهرشوهرِ دیگه بعد از تعویض لباس، نشستم روی یکی از صندلی‌ها آرایشگر: -هووووو... -صورت و اَبروهات رو بر نداشتی تا حالا؟! _راستش نه؛ تمیز کردم ولی کامل برداشتن نه -چه جاالب بعدش هم سه‌تا شاگرد‌هاش رو برای رفیق‌های من صدا زد و همه مشغول کار شدن.. بچه‌ها باهم تعریف می‌کردن ولی من از شدت استرس و فکر چیزی نمی‌تونستم بگم.. آرایشگر: -خب دیگه،پاشو صورت و اَبروهات رو برداشتم خم شدم و تو آینه نگاه کردم؛ "این واقعااا من هستم؟!" "جل‌الجالب، مگه با یه اَبرو و صورت میشه آنقدر تغییر کرد؟!" جیغی از سر ذوق کشیدم که بچه‌ها برگشتند به طرفم؛ فاطمه: -وااااای چه دلبر ناری: -خوبیه اَبرو و صورت کامل برنداشتن همین هست دیگه؛عقد و عروسیت کلی تغییر می‌کنی.. خانم‌آرایشگر که اسمش فرح بود گفت: -حالا آرایش هم کنم دیگه دوماد شاخ دربیاره فقط مهدیه: -آقا یه کاری نکنید داداشم پس بیفته‌هااا! ناری: -هوووو حالا تواَم بعد از شُستن صورتم؛شروع کرد به آرایش‌کردن.. ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ بعد از ساعتی؛ _فرح‌جون فکر نمی‌کنی یک ذره طول کشید؟! فرح: -آخراش هست دیگه _آخه الان ساعت ۱۲ هست‌هاااا فرح: -خوشگلی دردسر دااره خیلی دوست داشتم ببینم چه شکلی شدم؛ آخه تا حالا آنقدر آرایش نکردم.. فرح: -خب پاشو تموم شد؛ -ولی نمی‌گذارم تو آینه نگاه کنی! _چرااااا؟! فرح: -لباست رو بپوش بعد؛ -نزاشتم اول بپوشی که کثیف نشه بدون اینکه بذارن به آینه نگاه کنم لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه.. یک‌ذره دقت کردم؛ "این وااقعااا من هستم؟!" "وااااااای خدااااا چه خووووشکل!" مهدیه: -واااای آجی،حسودیم شد -باور کن داداشم نمی‌شناسَتِت ناری: -لعنتی جذاااااب فاطمه: -خیلی آرایش کردی‌هااا فرح: -این آرایشی که الان برا عقدش کرده؛ آرایشِ ملت تو خیابون هست.. (به خاطر برادران؛ به تصویرکشیدن آرایش شاید درست نباشه) زدیم زیر خنده؛ فاطمه: -وضو داری؟! _آره! فاطمه: -پس بدوو بیا لاکت بزنم.. _واای بیخیال لاک دوست ندارم! فاطمه: -غلط نکن،بدوووو.. -مگه وضو نگرفتی قبل آرایش؟! _چرا گرفتم..! فاطمه: -خب پس بدو بیا من رو نشوند جلو آینه؛ و شروع کرد به رنگ قرمزجیغ لاک‌زدن.. به آینه نگاه کردم؛ "یعنی مهدیار بعد از دیدن من چه می‌کنه!!" ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ "ولی خوبیش این بود که آرایشم غلیظ و جیغ نبود بلکه ساده و ملیح ولی من همونقدر هم برام زیاد بود" "در کل خوشگل بودم،خوشگل‌تر شدم" _فاطمه دست‌هام خسته شددددد!! فاطمه: -چیزی دیگه نمونده؛صبررررر داشته باش؛ -بیا بلند شوو تموم شد.. به دست‌هام نگاه کردم؛ ناخن‌هام طبق معمول کوتاه، خب ناخن‌ بلند دوست ندارم.. رفتم و از تو کیفم عطر رو درآوردم و به خودم زدم یه نگاه به دخترا کردم؛ ناری و فاطمه لباس‌هاشون سِت بود و کت و دامن کرم‌قهوه‌ای رنگ با آرایش شبیه بهم.. مهدیه هم یه لباس مجلسی صورتی‌رنگ تا زانو که قسمت کمرش گل‌گلی بود دخترونه خاص به همراه ساپورت سفیدرنگ ناری: -بچه‌هاا بریم دیگه..! روسریم رو مدل‌دار زدم به سرم؛ فرح: _به خاطر قد بلندت واااقعا لباس بهت میاد -سلیقه آقامون هست.. مهدیه: -هوووووووووووووو -راستی بچه‌ها من برم با خانواده داماد میام ان‌شاءالله.. ناری: -برو دلبر می‌بینمت؛ هدیه و فاطمه سریع بریم غذا بخوریم بعدش هم مهدیار بیاد دنبالت بریم محضر.. چادر رنگی‌هامون رو انداختیم سَرِمون و سوار ماشین شدیم و راننده نارنج بود.. آنقدر اتفاقات زود می‌اُفتاد که واقعااا برام غیرقابل باور هست.. می‌دونی! تو اووووج خستگی و نااابودی و ناامیدی؛ خدا یکی رو میاره تو زندگیت و میگه: "ببین بنده‌ی من چی برات نگه داشتم!" "فقط صبــــر" "فقط کافیه صبر کنی و توکل بر خدا نویسنده : eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ رفتیم خونه؛ تا وارد شدم به خونه مامانم اومد سمتم و بوسیدم بابا: -ماشاءالله،ماشاءلله -از بس آرایش نکردی الان تو اووج تغییری باذوق و خجالت تشکر کردم _مامان گشنمه..! مامان: -داره شوهر میکنه‌هااااا؛ -ولی هنوز به من میگه،ای‌خدااا.. _مامان خب عَقدَم هست‌هااا یه چشم‌قُرِّه رفت؛ "الهی من قربون همین عصبانی شدنش" -بچه‌ها غذا می‌خورم آرایشَم خراب نشه..! فا‌طمه: -ملت با آرایش میرن استخر -کجای کاری؟! زنگ در خونه زد شد؛ مامان: -هدیه مهدیااار هست! -من در رو باز می‌کنم تو برو تو اتاق تا بیاد دنبالت "اَمان از دست رسم و رسوم" پریدم و رفتم داخل اتاق؛ صدای سلام و علیک و تبریک‌ها اومد... فقط صداش ^-^ درب اتاق زده شد "یاامام‌حسین" _بفرمائید! اومد داخل؛ کت و شوار کاملا مشکی که خریده بودیم باهم با مدل موی مردانه که الان زده بود‌واقعاا عالی بود و یک دست گل سفید با گل‌های قرمزجیغ دستش بود... یه نگاه بهم کرد؛ با دست پشت سرش در رو بست تو چشم‌هام زل زد تو دلم گفتم "یاعلی‌مدد" با صدای آرومی گفت: -خیلی تغیر کردی! _علیک سلام "فکر نکنید ضدحال هستم‌هااا" -ببخشید،سلام اومد جلو و گل رو گرفت سمتم و گفت: -گل برای گل _ممنون -بریم...؟! -دیر میشه‌ها..! _بریم.. رفت سمت در اتاق؛ قبل از باز کردنِش دوباره برگشت سمتم‌ و گفت: -می‌دونستی خیلی خوشگلی؟! با این حرفش فکر کنم قلبم وایساد نفسم سخت میومد "کاش دنیا همونجا تموم میشد" ‌ نویسنده: eitaa.com/Oshagh_shohadam
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ بعد از خوردن ناهار؛ چادر رَنگیم رو انداختم سَرَم باهم از خونه اومدیم بیرون.. در ماشین رو باز کرد و سوار شدم؛ "هدیه و این رمانتیک بازی‌ها!" خودش هم سوار شد؛ _میشه یه صوتی بزارم گوش بدیم؟! مهدیار: -چرا که نه!! گوشیم رو به صوت ماشین وصل کردم؛ "سوره‌ی یـــــس،استاد فرهمند" شروع شد؛ یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد.. "نمی‌دونم چرا!" "ولی احساس می‌کنم مغزم مثل عکاسی، با دو تا چشم‌هام از لحظه به لحظه عکس می‌گیره" به گوشیم پیام اومد؛ فردین: -سلام دخترعمه‌جان! -برای زندگی به آلمان سفر کردم و نمی‌تونم بیام عقد و عروسیت ولی همیشه از تَهِ دلم آرزو دارم شاد باشی؛به قول خودت یاعلی. "ان‌شاءلله اون هم همیشه شاد و خوشبخت باشه" سعی کردم فقط تو لحظه زندگی کنم، و از کنارِ مهدیاربودن لذت ببرم{♡} رسیدیم؛ وقتی وارد محضر شدیم از استرس احساس می‌کردم دارم می‌لَرزم ولی فقط حس بود.. حاج‌آقا: -خب مهدیارجان..! -زود بشینین که باید برم مراسم بعدی.. نگاهی به اطراف کردم؛ فقط خانواده‌هامون بودن رفیق هم از طرف مهدیار فقط علی بود و از طرف خودم نارنج و فاطمه نشستم رو مبل، تورِ بالاسری رو هم مهدیه و فاطمه گرفتن.. نارنج هم قند می‌سابید مهدیار با فاصله از من نشست؛ حاج آقا: -بسم‌الله‌الرَّحمن‌الرَّحیم، -النِکاح سنتی.... قرآن رو گرفتم دستم؛ شروع کردم به خوندن سوره‌ی‌الرحمن"عروس‌قرآن" اولین بار نارنج اعلام کرد: -عروس داره سوره‌الرحمن میخونه.. مهدیار آروم کنارِ گوشم گفت: -الان هر چی بخوای از خدا بهت میده؛ اول ظهور رو بخواه، بعد هم چیزهای خوب خوب واسه خودمون؛ مثل عاقبت‌بخیری.. شروع کردم زمزمه‌کردن دعای فرج{♡}🌱 برای بار دوم نارنج: -عروس داره دعای فرج میخونه.. و برای بار سوم حاج‌آقا: -خانم هدیه‌کیامرزی..! -آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای‌مهدیار‌فرخی با مهریه‌ی "یک جلد قرآن‌کریم و یک آینه و شمعدان و چهارده سکه و ۳۱۳ شاخه گل نرگس" درآورم..؟! یه نگاهی به مهدیار کردم؛ داره تموم میشه! "بسم‌الله" آرومی گفتم: _با توکل به خدا و اجازه‌ی آقاامام‌زمان(عج) و حضرت‌زهرا(سلام‌الله‌علیها) و خانواده [بله] صدای دست و هلهله رفت بالا؛ حاج آقا: -آقای مهدیارفرخی..! -آیا وکیلم شما را به عقد دائم خانم هدیه‌کیامرزی درآورم..؟! مهدیار: -بسم‌الله‌الرَّحمن‌الرَّحیم، با توکل به خدا و اجازه‌ی آقاصاحب‌الزمان(عج) و توسل به شهدا [بله] باز هم صدای دست جمع؛ کمی جابه‌جا شد و بهم نزدیک‌تر نشست؛ دست‌هاش رو قفل کرد تو دست‌هام.. ‌ نویسنده: