#زندگی
#زندگینامه
#زندگی_نامه
#گریه_سحرگاه
#مادر_شهید #محمد_معماریان
میگوید:
«محمد، 8 سال داشت.
یک روز #صبح از #خواب #بیدار شده بود و #گریه میکرد.
تعجب کردم.
فکر کردم خواب بدی دیده یا جایی از بدنش درد میکند.
کنارش رفتم و نوازشش کردم.
گفتم: چرا گریه میکنی؟
گفت:
هوا روشن شده و من نمازم را نخواندهام.
انگار خواب #مرگ رفتهام که #نمازم #قضا شد.
در حالی که محمد فقط 8 سال داشت،
اما نمازش هیچ وقت قضا نمیشد.»
وای به حال ما که کوچیکترین گناهمون قضا کردن #نماز هامونه
😔😔😔
اسمش را در #بسیج نمینوشتند
#خانم_منتظری
ادامه میدهد:
«خودم مدتها #سابقه #مسئولیت در #بسیج را داشتم
و #پایگاه_حضرت_زهرا سلامالله علیها در #قم را مدیریت میکردم.
ولی اسم #محمد را در بسج نمینوشتند و میگفتند سناش کم است.
خودم دستش را گرفتم و به پایگاه بسیج رفتم.
گفتم:
حالا یک بچهای هم میخواهد #پناهنده #اسلام شود، شما نگذارید. ⁉️
دوست دارید ما مادرها بچههایمان را توی #بغل بگیریم؟
پس چه کسی از این #مملکت #مواظبت کند؟
اصرار کردم.
قبول نمیکردند.
گفتم:
#امام_حسین علیهالسلام هم زن و بچهاش را به #کربلا برد و #فداکاری کرد.
حالا شما این پسر #نوجوان را قبول نمیکنید،
روز #قیامت جواب #سید_الشهدا علیهالسلام را چه خواهید داد؟
به هر زحمت و زوری بود، اسم او را در پایگاه #بسیج_مسجد_المهدی_قم نوشتند.
تقریبا 13 ساله بود که پایش به جبهه باز شد.
در حالی که پدرش هم از پنج سال قبل در جبهه خدمت میکرد.»
http://eitaa.com/joinchat/3755868179C7a5148bdd4
#خوارزمی » در #مقتل_الحسين و «#خيابانی » در #وقايع الايام نوشته اند كه در روز #هشتم_محرم #امام_حسين عليه السلام و #اصحابش از #تشنگي سخت #آزرده_خاطر شده بودند؛ بنابراين امام عليه السلام #كلنگی برداشت و در پشت #خيمهها به فاصله نوزده گام به طرف #قبله، #زمين را كند، آبی گوارا بيرون آمد و همه نوشيدند و مشكها را پر كردند،
سپس آن آب ناپديد شد و ديگر نشاني از آن ديده نشد. هنگامي كه خبر اين ماجرا به #عبيدالله_بن_زياد رسيد، پيکی نزد #عمر_بن_سعد فرستاد كه:
به من خبر رسيده است كه #حسين #چاه ميكند و آب بدست ميآورد.
به محض اينكه اين #نامه به تو رسيد،
بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به #آب نرسد و كار را بر حسين عليه السلام و يارانش سخت بگير.
عمر بن سعد دستور وي را عمل نمود.
. در اين روز «#يزيد_بن_حصين_همدانی » از امام عليه السلام اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتگو كند.
حضرت اجازه داد و او بدون آنكه #سلام كند بر عمر بن سعد وارد شد؛
عمر بن سعد گفت:اي مرد همداني! چه چيز تو را از سلام كردن به من بازداشته است؟
مگر من مسلمان نيستم؟ گفت:
اگر تو خود را مسلمان ميپنداري
پس چرا بر #عترت #پيامبر شوريده
و تصميم به #كشتن آنها گرفتهاي
و #آب_فرات را كه حتي #حيوانات اين وادي از آن مينوشند از آنان #مضايقه ميكني؟
عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت:اي همداني! من ميدانم كه آزار دادن به اين #خاندان_حرام است، من در لحظات حساسي قرار گرفتهام و نميدانم بايد چه كنم؛
آيا حكومت ري را رها كنم، حكومتي كه در اشتياقش ميسوزم؟
و يا دستانم به خون حسين آلوده گردد،
در حالي كه ميدانم كيفر اين كار، #آتش است؟اي مرد همداني! حكومت #ری به منزله نور #چشمان من است و من در خود نميبينم كه بتوانم از آن گذشت كنم.
يزيد بن حصين همداني بازگشت و ماجرا را به عرض امام عليه السلام رساند و گفت:
عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حكومت ري به قتل برساند.
امام عليه السلام مردي از ياران خود بنام «#عمرو_بن_قرظه » را نزد ابن سعد فرستاد
و از او خواست تا شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتي داشته باشند.
شب هنگام امام حسين عليه السلام با 20 نفر و عمر بن سعد با 20 نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسين عليه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «#عباس » و فرزندش «#علی_اكبر » را نزد خود نگاه داشت.
عمر بن سعد نيز فرزندش «#حفص » و غلامش را نگه داشت و بقيه را مرخص كرد.
در اين ملاقات عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام عليه السلام كه فرمود: آيا ميخواهي با من مقاتله كني؟ عذري آورد. يك بار گفت: ميترسم خانهام را خراب كنند! امام عليه السلام فرمود: من خانه ات را ميسازم. ابن سعد گفت: ميترسم اموال و املاكم را بگيرند! فرمود: من بهتر از آن را به تو خواهم داد، از اموالي كه در #حجاز دارم. عمر بن سعد گفت: من در #كوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زياد بيمناكم و ميترسم آنها را از دم #شمشير بگذراند.
حضرت هنگامي كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نميگردد، از جاي برخاست در حالي كه ميفرمود: تو را چه ميشود؟ خداوند جانت را در بسترت بگيرد و تو را در #قيامت نيامرزد. به# #خدا #سوگند! من ميدانم كه از #گندم عراق نخواهي خورد!
ابن سعد با #تمسخر گفت: #جو ما را بس است.
پس از اين ماجرا، عمر بن سعد نامهاي به عبيدالله نوشت و ضمن آن #پيشنهاد كرد كه حسين عليه السلام را رها كنند؛
چرا كه خودش گفته است كه يا به #حجاز برمي گردم يا به #مملكت ديگري ميروم. عبيدالله در حضور ياران خود نامه ابن سعد را خواند، «#شمر_بن_ذی_الجوشن » سخت برآشفت و نگذاشت عبيدالله با پيشنهاد عمر بن سعد موافقت كند.