عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #36 بدون اینکه به پسره نگاه کنم بهش اشاره کردم و گفتم : _نگاه کن ا
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#37
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که من همچنان سر پا ایستاده بودم
یهو پسره در رو باز کرد و از اتاق بیرون اومد...
همونطوری که به طرف مهران میرفت گفت:
_مهران این دختر بچه کیه باخودت آوردی؟؟
(درست شنیدم این الان منظورش از دختر بچه من بودم؟)
با حرص بهش نگاه کردم ....
مهران که میدونست خون خونم رو میخوره
سریع برای اینکه بحث رو عوض کنه خواست چیزی بگه
که سریع به طرف پسره رفتم و جلوش ایستادم ،
از لای دندونام غریدم :
_اولا چشات ریز میبینه بچه فیل. ثانیا اونی که باید سوال بپرسه منم ...
چون شما با اون وضع ناجورتون داشتین تو اتاق من میگشتین
ثالثا آقای به ظاهر محترم از این به بعد حق ندارین با خانوم ها اینطوری حرف بزنین فهمیدین؟؟
پسره که انتظار نداشت به خاطر یه حرفش اینجوری برخورد کنم شوکه بهم نگاه میکرد
منم از اینکه جوابش رو دادم سرکیف اومده بودم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاهویک باصدای مهراد به خودم اومدم.. _رسیدیم خانومم پیاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وپنجاهودو
به قبربابا وترمه ی قهوه ای رنگ روش خیره شده بودم که صدای مهرادو پشت سرم شنیدم...
_پاشو بریم!
باتعجب نگاهش کردم.. ردنگاهشو دنبال کردم وبه عماد رسیدم..
ریش گذاشته بود.. چقدر بهش میومد.. بیشتراز سبحان عوضی به آغوش برادری مثل عماد نیاز داشتم اما چه فایده که شوهرم یه مرد دیوونه بود!!
مهراد_ به چی نگاه میکنی؟ عشقت اومده؟
باحرص دندون هامو روی هم ساییدم وگفتم:
_پرتو پلا نگو!
مادر وجون وآقاجون اومدن سمتم وازم خداحافظی کردن..
مادرجون_ خدارحتمش کنه.. عمر دست خداس یه وقت بخاطر حکمت خدا خودتو نابود نکنیا!!
چشمامو روی هم گذاشتم وقطره اشکم روی روسریم چیک!
آقاجون_ دخترم خداپدرتو بیامرزه.. غصه نخور یکی یه دونه ام.. بجای گریه کردن چندخط قرآن توشه ی راهش کن.. ما دیگه میریم.. ظهر برمیگردیم.. مهری داروی قلبشو نیاورده حالش مساعد نیست!!
مهراد_صبرکن بابا ماهم میایم!
نگاه پراخمی بهش انداختم که گفت:
_پاشو تاعصبی نشدم.. پاشو!
_حالیت هست چی میگی؟ جا ومکان رو فراموش کردی مثل اینکه!
مهراد_ صحرا بشمار۳بلندمیشی دوباره تکرار نکنم..
مادرجون_ چیزی شده؟
ازجام بلندشدم وهمزمان آهسته گفتم:
_دارم برات! وروبه مادرجون بلند ادامه دادم:
_منم باید تاخونه برم وبرگردم.. بیاید باهم بریم!
مامان متوجه ام شد..
_صحرا مادر؟ میری؟
نگاهی به عماد ومهراد انداختم که متوجه منظورم شد وگفت:
_برمیگردی!؟
_آره
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #37 نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که من همچنان سر پا ایستاده بودم
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#38
پسره با حرص نگام کرد و گفت:
_خب حالا که معلوم شد علاوه بر بی تربیت بودن زبون دراز هم هستی
پس منم مثل خودت برخورد میکنم .....
اولا تو کسی نیستی که بهم بگی با دخترا چطوری برخورد کنم
ثانیا کی گفته این اتاق برای تو هست.....
تا اونجایی که یادمه این اتاق رو برای من رزرو کردن
ثالثا نمیدونم کی هستی ولی هر کی باشی الان میندازمت بیرون
خواست بیاد طرفم که ....
اومد طرفم و خواست از بازوم بگیره...
اما ضربه محکمی با قفسه ی سینه اش زدم
که چند بار سرفه کرد اما انگاه نه انگار اون مشت رو به اون زدم
دوباره با یه لبخند تمسخر آمیز خواست به طرفم بیاد
که اینبار مهران سریع اومد و از بازوش گرفت و با اخم گفت:
_چیکارمیکنین مگه بچه این ؟؟ناسلامتی هر دوتاتون پلیس هستین
با شنیدن این حرف مهران هم من ،هم پسره
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاهودو به قبربابا وترمه ی قهوه ای رنگ روش خیره شده بودم که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وپنجاهوسه
درماشینو محکم به هم کوبیدم وباعصبانیت گفتم:
_زن یه روانی شدن هم همینو داره! نباید توختم بابامم بمونممممم!
مهراد_ درست حرف بزن!
_منو بذار خونه مامانم اینا.. نمیخوام فعلا بیام خونه!
مهراد_ میریم خونه استراحت کن بعدش باهم برمیگردیم!
باحرص دستمو روی صورتم کشیدم وگفتم:
_هرکاری میخوای بکن!
گوشیشو برداشت وبه یکی زنگ زد!
_سلام...
.....
مهراد_مرسی توخوبی؟
.....
مهراد_ ناهار چی داریم؟
.....
_باصحرا دارم میام جاشو مرتب کن یه کم ناخوشه!
.....
مهراد_ ممنونم خداحافظ!
_کی بود؟
مهراد_ سحر!
_چیییی؟ سحر؟
مهراد_ آره.. چیزی شده؟
میخواستم بگم لعنتی از کی تاحالا اینقدر صمیمی با خدمتکارت حرف میزنی اما زبون به دهن گرفتم!
اونقدر ناخنمو توی گوشت دستم فرو کرده بودم که وقتی مشتمو باز کردم جای ناخن هام کبود شده بود..
چطور میتونست اینقدر بیخیال جلوی من بااون عوضی حرف بزنه!!!
به خونه رسیدیم.. ماشینو توپارکینگ پارک کرد وروبه من گفت:
_پیاده شو!
تا نوک زبونم اومد بگم حق نداری با سحر گرم بگیری اما بازم خفه خون گرفتم!
مهراد_ صحرا؟ باتواما؟ کجایی؟
میخواستم اونقدر بزنمش تا دیگه اسم هیچ زنی رو با اون سراحت به زبون نیاره اما بازهم لال مونی گرفتم!!
ازماشین پیاده شدم وبی توجه به حرفش که گفت صبرکن باهم بریم به سمت آسانسور رفتم!
مهرادهم چند ثانیه بعد خودشو بهم رسوند!
شونمو گرفت وآروم تکونم داد..
مهراد_ چته؟؟
بابغض وغضب نگاهش کردم! کاش میشد بزنم صورتشو داغون کنم!
مهراد_ اون یارو بی... دیدی اینجوری شدی؟
اومدم بگم توگه میخوری جلوی من زن جماعت حرف بزنی وحق نداری بهم تهمت بزنی اما خفه شدم وبی اراده قطره اشکم چید روی دستش!
مهراد با لحنی پشیمون:
_ببخشید!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از حتما ببینید👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عجیب کاهش وزن این پسر جوان غوغا کرده 😱
16کیلو توی 2ماه بدون هیچ رژیم و ورزشی
اگه توام میخوای راحت لاغربشی بزن روی لینک زیر و این چربی سوز گیاهی را با 50% تخفیف سفارش بدید👇🏻👇🏻
https://landing.getz.ir/OUuGo
https://landing.getz.ir/OUuGo
#همسرانه
برای گرم کردن زندگی" در مورد لحظات شادتان صحبت کنید.
یادآوری لحظات شادی گذشته که داشته اید ،احساس صمیمیت بین شما و همسرتان را بیشتر می کند.
سر صحبت را با “یادت میاد اونوقت که…” باز کنید.
این صحبت ها حس خوبی در شما بوجود می آورد.
زمانی که برای اولین بار با هم آشنا شدید.
زمانی که ازدواج کردید.
زمانی که خانه خریدید.
زمانی که بچه دار شدید.
یادآوری کردن تاریخچه ای که با هم داشتید بهترین راه برای پیشرفت در رابطه هاست.
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #38 پسره با حرص نگام کرد و گفت: _خب حالا که معلوم شد علاوه بر بی
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#39
اخم کردم و با جدیت تمام گفتم:
_مهران دیوونه بازی در نیار سریع برو اصل مطلب
مهران سری تکون داد و گفت:
_سرهنگ چند رو پیش زنگ زد و گفت :
_به دو نیرویی نیاز داریم که تو کارشون ماهر باشن
از طرف دیگه نقش زن و شوهر رو هم بازی کنن تا خلافکارا شک نکنن
با شنیدن این حرف ها چشام از حدقه بیرون زد
مهران همونطوری که جلوی خنده اش رو میگرفت، ادامه داد:
_آرشام که تو این یک سال از طرف سازمان پلیس ترکیه
تو کارهای این خلافکارا بدون اینکه شناخته بشه پا به پای من نظارت داشته
تونسته اعتماد سرهنگ رو به خودش جلب کنه ....
مهم تر از همه اینکه به زبان فارسی مسلطه چون مادرش ایرانی هست
پریا تو هم تو اداره خودمون از بین زنان ،
تو عملیات بیشتر و مهم تری شرکت کردی و تقریبا تو همه اشون موفق شدی
برای همین سرهنگ و سردار صلاح دیدن که شما رو به عنوان اون دو نیرو معرفی کنم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاهوسه درماشینو محکم به هم کوبیدم وباعصبانیت گفتم: _زن یه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وپنجاهوچهار
غم دنیاتوی دلم بود.. صحرای بیچاره.. دلم هق هق میخواست اما نباید جلوی اون دختره ی عوضی احساس ضعف میکردم.. البته شاید من روی اون بیخودی حساس شدم.. شاید دختر خوبی باشه.. ازکجا معلوم اصلا سروسری باهم دارن؟
بغض سنگینی توی گلوم بود وهمین باعث میشد سکوتی سنگین تراز بغضم بکنم!
ازآسانسور اومدیم بیرون که مهراد دستمو گرفت وبالحنی ملتمسانه گفت:
_معذرت میخوام خانومم! من اون مردکو می بینم ازخود بیخود میشم.. ناهار که خوریدم برت میگردونم! باشه؟
سرمو تکون دادم که کشیدم وپیشونیمو ب.وس.ید..
دلم آروم گرفت.. همین کافیه مگه نه؟ همین که میون اون همه تنهایی حس کنی یه نفرحمایتت میکنه!
کلید وبه در انداختیم ووارد خونه شدیم!
بادیدن خونه که تغییر دکوراسیونش داده بودن خون توی رگم هام یخ بست!
مهرادبیخیال از شکل خونه منو به سمت اتاق هدایت کرد..
انگار یه باردیگه خونه رودیده بود چون واسش تازگی نداشت..
عصبی گفتم:
_کی دست به دکورخونه ی من زده؟
مهراد_ آروم باش! منو سحر جابجا کردیم روحیه ات عوض بشه!
_سلام.. خوش اومدین..
صدای جلف سحر ازپشت سرم باعث شد باتندی برگردم سمتش!
قبل ازاینکه دهن بازکنم مهراد کنار گوشم گفت:
_اون گناهی نداره.. خواسته ی من بود!
داشتم از عصبانیت سکته میکردم اما بازمممم.. خفه خون گرفتم!
آروم سلام کردم وبه سمت اتاقم رفتم..
سحر_ تسلیت میگم!
بی توجه به حرفش وارد اتاقم شدم..
حتی دکور اتاقمم تغییر داده بودن..
فقط ۳روز خونه نبودم.. فقط ۳روز!!
مهراد_ صحرا؟
باصدای لرزون گفتم:
_این دختره رو میکنی بیرون! مهراد یا جای منه تواین خونه یا جای این..
مهراد که تعجب توی صداش موج میزد گفت:
_چی شده صحرا؟ ببین داری بارفتار های یک دفعه ایت وادارم میکنی فکراشتباه بکنم!
رفتم توی چند سانتی ازصورتش ایستادم وتوپیدم:
_میکنیش بیرون وگرنه من میرم!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاهوچهار غم دنیاتوی دلم بود.. صحرای بیچاره.. دلم هق هق میخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وپنجاهوپنج
تک خنده ای کرد و...
مهراد_ حسودی میکنی دیوونه؟
_به کی حسودی کنم؟
مهراد_ خانومم اون فقط یه خدمتکاره!
_ازش خوشم نمیاد! چرا یه خدمتکار مسن تر یا ساده نمیگیری؟
مهراد_ میفرستمش بره! دیگه چی؟
_خونه رو هم به همون شکلی که بود برمیگردونی!
آهسته گفت؛
_دیگه چی؟
باحسرت آهی کشیدم و گفتم:
_هیچی!
مهراد_ حالا دیگه بدخلقی نکن.. بعد ناهار عذرشو میخوام.. توام لباس هاتو عوض کن بیا!
ازم جداشد ورفت بیرون..
میخواستم بگم نرو اما غرورم بهم اجازه نداد!
بی حوصله رفتم ازتوی کمد لباس های تیره مو برداشتم وروی تخت گذاشتم..
یه دوش ده دقیقه ای گرفتم وموهامو سشوار کشیدم..
خبری از مهراد نبود.. نمیدونم چرا این روزها خیلی روی مهراد حساسیت پیدا کردم وحتی به بالش زیر سرشم حسودی میکردم اما حتی اگه پای جونمم درمیون میوفتاد نمیخواستم از این موضوع مطلع بشه!
یک ماهی میشه که زن وشوهر واقعی شدیم ومهرادم کم کم بچه رو فراموش کرده بود و تازه میخواستم وارد طعم آرامشو بچشم که خبرمرگ بابا داغونم کرد..
سشوارو همونطوری که روشن بود روی میز گذاشتم ویواشکی رفتم ببینم مهراد چیکارمیکنه!
بادیدنش توی اتاقش که پشت میزکارش نشسته بود برگشتم توی اتاق!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاهوپنج تک خنده ای کرد و... مهراد_ حسودی میکنی دیوونه؟ _به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#صد_وپنجاهوشش
بعدازاینکه مهراد عذر سحررو خواسته بود دلم آروم گرفته بود وتوی اتاقم منتظر بودم هرچه زودتر گورشوگم کنه! نمیدونم چرااینقدر بدجنس شده بودم اما دست خودم نبود..
با که تقه ای آروم به دراتاقم خورد رشته ی افکارم پاره شد..
_بله؟
سحر_ میتونم بیام داخل؟
ازجام بلند شدم وگفتم:
_بفرمایید؟
اومد داخل وبا نفرتی که توی چشم هاش موج میزد گفت:
_مشکل شما بامن چیه؟
_من مشکلی ندارم!
سحر_ میدونم آقا مهراد به خواسته ی شما اخراجم کردن..
بی حوصله دستامو توی جیب شلوارم کردم وگفتم:
_خوبه که آدم باهوشی هستی!
سحر_چرا؟
_به خدمتکار نیاز ندارم! فکر نمیکنم واسه تصمیمم نیاز باشه جواب پس بدم!
سحر_ باشه! حلال کن.. خدحافظ!
لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدم وگفتم:
_خدانگهدار!
تند وعصبی به سمت دررفت واتاقو ترک کرد..
چند دقیقه بعد صدای بسته شدن دراومد..
نفس عمیقی کشیدم وبرگشتم توی تختم..
مهراد توی چهارچوب در ظاهر شد..
مهراد_ گناه داشت!
_چی؟
مهراد_ کاش میذاشتی..
دستمو توی هوا تکون دادم وگفتم:
_میخوام استراحت کنم!
مهراد_ من میرم بیرون یه جا کار دارم!
دلم به شور افتاد.. نکنه میخواد بره دنبال سحر!
اما به روی خودم نیاوردم وفقط سرمو تکون دادم...
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #39 اخم کردم و با جدیت تمام گفتم: _مهران دیوونه بازی در نیار سری
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#40
متعجب و شوک زده به مهران نگاه میکردیم
چرا این حرف ها رو تو ایران بهم نگقتن ...
اگه میدونستم شاید نمیومدم الان من با این پسره چطوری کنار بیام ؟؟
یهو به خودم اومدم خواستم چیزی بگم که پسره منو نشون داد و گفت:
_من نمیتونم با این دختره پررو و زبون دراز کنار بیام
کار من تو این عملیات تموم شد....
من دیگه نمیخوام تو این عملیات با این دختره باشم
(وا عجب پررویی هست این پسره )
سریع با عصبانیت و اخم گفت:
_چی تو خودت دیدی اعتماد به نفس؟؟..
_نه که من کشته مردتم.....😏😏😏
بعد رو به مهران کردم و با حالت جالبی گفتم:
_مردم چه رویی دارن ها.....
مهران که از جر وبحث های ما به خنده افتاده بود
تلفن همراهش رو از جیبش بیرون آورد و نمیدونم شماره کی رو گرفت
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀