eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
22.1هزار دنبال‌کننده
561 عکس
490 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #38 پسره با حرص نگام کرد و گفت: _خب حالا که معلوم شد علاوه بر بی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 اخم کردم و با جدیت تمام گفتم: _مهران دیوونه بازی در نیار سریع برو اصل مطلب مهران سری تکون داد و گفت: _سرهنگ ‌چند رو پیش زنگ زد و گفت : _به دو نیرویی نیاز داریم که تو کارشون ماهر باشن از طرف دیگه نقش زن و شوهر رو هم بازی کنن تا خلافکارا شک نکنن با شنیدن این حرف ها چشام از حدقه بیرون زد مهران همونطوری که جلوی خنده اش رو میگرفت، ادامه داد: _آرشام که تو این یک سال از طرف سازمان پلیس ترکیه تو کارهای این خلافکارا بدون اینکه شناخته بشه پا به پای من نظارت داشته تونسته اعتماد سرهنگ رو به خودش جلب کنه .... مهم تر از همه اینکه به زبان فارسی مسلطه چون مادرش ایرانی هست پریا تو هم تو اداره خودمون از بین زنان ، تو عملیات بیشتر و مهم تری شرکت کردی و تقریبا تو همه اشون موفق شدی برای همین سرهنگ و سردار صلاح دیدن که شما رو به عنوان اون دو نیرو معرفی کنم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وسه درماشینو محکم به هم کوبیدم وباعصبانیت گفتم: _زن یه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 غم دنیاتوی دلم بود.. صحرای بیچاره.. دلم هق هق میخواست اما نباید جلوی اون دختره ی عوضی احساس ضعف میکردم.. البته شاید من روی اون بیخودی حساس شدم.. شاید دختر خوبی باشه.. ازکجا معلوم اصلا سروسری باهم دارن؟ بغض سنگینی توی گلوم بود وهمین باعث میشد سکوتی سنگین تراز بغضم بکنم! ازآسانسور اومدیم بیرون که مهراد دستمو گرفت وبالحنی ملتمسانه گفت: _معذرت میخوام خانومم! من اون مردکو می بینم ازخود بیخود میشم.. ناهار که خوریدم برت میگردونم! باشه؟ سرمو تکون دادم که کشیدم وپیشونیمو ب.وس.ید.. دلم آروم گرفت.. همین کافیه مگه نه؟ همین که میون اون همه تنهایی حس کنی یه نفرحمایتت میکنه! کلید وبه در انداختیم ووارد خونه شدیم! بادیدن خونه که تغییر دکوراسیونش داده بودن خون توی رگم هام یخ بست! مهرادبیخیال از شکل خونه منو به سمت اتاق هدایت کرد.. انگار یه باردیگه خونه رودیده بود چون واسش تازگی نداشت.. عصبی گفتم: _کی دست به دکورخونه ی من زده؟ مهراد_ آروم باش! منو سحر جابجا کردیم روحیه ات عوض بشه! _سلام.. خوش اومدین.. صدای جلف سحر ازپشت سرم باعث شد باتندی برگردم سمتش! قبل ازاینکه دهن بازکنم مهراد کنار گوشم گفت: _اون گناهی نداره.. خواسته ی من بود! داشتم از عصبانیت سکته میکردم اما بازمممم.. خفه خون گرفتم! آروم سلام کردم وبه سمت اتاقم رفتم.. سحر_ تسلیت میگم! بی توجه به حرفش وارد اتاقم شدم.. حتی دکور اتاقمم تغییر داده بودن.. فقط ۳روز خونه نبودم.. فقط ۳روز!! مهراد_ صحرا؟ باصدای لرزون گفتم: _این دختره رو میکنی بیرون! مهراد یا جای منه تواین خونه یا جای این.. مهراد که تعجب توی صداش موج میزد گفت: _چی شده صحرا؟ ببین داری بارفتار های یک دفعه ایت وادارم میکنی فکراشتباه بکنم! رفتم توی چند سانتی ازصورتش ایستادم وتوپیدم: _میکنیش بیرون وگرنه من میرم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وچهار غم دنیاتوی دلم بود.. صحرای بیچاره.. دلم هق هق میخ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تک خنده ای کرد و... مهراد_ حسودی میکنی دیوونه؟ _به کی حسودی کنم؟ مهراد_ خانومم اون فقط یه خدمتکاره! _ازش خوشم نمیاد! چرا یه خدمتکار مسن تر یا ساده نمیگیری؟ مهراد_ میفرستمش بره! دیگه چی؟ _خونه رو هم به همون شکلی که بود برمیگردونی! آهسته گفت؛ _دیگه چی؟ باحسرت آهی کشیدم و گفتم: _هیچی! مهراد_ حالا دیگه بدخلقی نکن.. بعد ناهار عذرشو میخوام.. توام لباس هاتو عوض کن بیا! ازم جداشد ورفت بیرون.. میخواستم بگم نرو اما غرورم بهم اجازه نداد! بی حوصله رفتم ازتوی کمد لباس های تیره مو برداشتم وروی تخت گذاشتم.. یه دوش ده دقیقه ای گرفتم وموهامو سشوار کشیدم.. خبری از مهراد نبود.. نمیدونم چرا این روزها خیلی روی مهراد حساسیت پیدا کردم وحتی به بالش زیر سرشم حسودی میکردم اما حتی اگه پای جونمم درمیون میوفتاد نمیخواستم از این موضوع مطلع بشه! یک ماهی میشه که زن وشوهر واقعی شدیم ومهرادم کم کم بچه رو فراموش کرده بود و تازه میخواستم وارد طعم آرامشو بچشم که خبرمرگ بابا داغونم کرد.. سشوارو همونطوری که روشن بود روی میز گذاشتم ویواشکی رفتم ببینم مهراد چیکارمیکنه! بادیدنش توی اتاقش که پشت میزکارش نشسته بود برگشتم توی اتاق! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وپنج تک خنده ای کرد و... مهراد_ حسودی میکنی دیوونه؟ _به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعدازاینکه مهراد عذر سحررو خواسته بود دلم آروم گرفته بود وتوی اتاقم منتظر بودم هرچه زودتر گور‌شوگم کنه! نمیدونم چرااینقدر بدجنس شده بودم اما دست خودم نبود.. با که تقه ای آروم به دراتاقم خورد رشته ی افکارم پاره شد.. _بله؟ سحر_ میتونم بیام داخل؟ ازجام بلند شدم وگفتم: _بفرمایید؟ اومد داخل وبا نفرتی که توی چشم هاش موج میزد گفت: _مشکل شما بامن چیه؟ _من مشکلی ندارم! سحر_ میدونم آقا مهراد به خواسته ی شما اخراجم کردن.. بی حوصله دستامو توی جیب شلوارم کردم وگفتم: _خوبه که آدم باهوشی هستی! سحر_چرا؟ _به خدمتکار نیاز ندارم! فکر نمیکنم واسه تصمیمم نیاز باشه جواب پس بدم! سحر_ باشه! حلال کن.. خدحافظ! لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند بود زدم وگفتم: _خدانگهدار! تند وعصبی به سمت دررفت واتاقو ترک کرد.. چند دقیقه بعد صدای بسته شدن دراومد.. نفس عمیقی کشیدم وبرگشتم توی تختم.. مهراد توی چهارچوب در ظاهر شد.. مهراد_ گناه داشت! _چی؟ مهراد_ کاش میذ‌اشتی.. دستمو توی هوا تکون دادم وگفتم: _میخوام استراحت کنم! مهراد_ من میرم بیرون یه جا کار دارم! دلم به شور افتاد.. نکنه میخواد بره دنبال سحر! اما به روی خودم نیاوردم وفقط سرمو تکون دادم... @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #39 اخم کردم و با جدیت تمام گفتم: _مهران دیوونه بازی در نیار سری
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 متعجب و شوک زده به مهران نگاه میکردیم چرا این حرف ها رو تو ایران بهم نگقتن ... اگه میدونستم شاید نمیومدم الان من با این پسره چطوری کنار بیام‌ ؟؟ یهو به خودم اومدم خواستم چیزی بگم که پسره منو نشون داد و گفت: _من نمیتونم با این دختره پررو و زبون دراز کنار بیام کار من تو این عملیات تموم شد.... من دیگه نمیخوام تو این عملیات با این دختره باشم (وا عجب پررویی هست این پسره ) سریع با عصبانیت و اخم گفت: _چی تو خودت دیدی اعتماد به نفس؟؟.. _نه که من کشته مردتم.....😏😏😏 بعد رو به مهران کردم و با حالت جالبی گفتم: _مردم چه رویی دارن ها..... مهران که از جر وبحث های ما به خنده افتاده بود تلفن همراهش رو از جیبش بیرون آورد و نمیدونم شماره کی رو گرفت رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وشش بعدازاینکه مهراد عذر سحررو خواسته بود دلم آروم گرفت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 توی خواب وبیداری بودم که بازهم صداهای مزاحم مانع آرامش وفراموش کردن هرچند، کوتاه مدت بابام شدن! گوشیمو که صدای اس ام اسش اومده بودو اززیر بالشم بیرون کشیدم به پیام نگاه کردم.. بادیدن شماره ی مخاطب قلبم شروع کرد به تند تپیدن... عماد: _غم انگیزتراز رفتن عمو.. دیدن غم بزرگ توی نگاهت بود.. امروز واسه اولین بار بعداز این همه مدت آرزو کردم کاش واسه به دست آوردنت می جنگیدم و اینقدر راحت ازدستت نمیدادم.. امروز باتموم وجودم وازته قلبم به آغوشت نیاز داشتم.. دلم میخواست مثل گذشته وقتی ناراحتی اونقدر توآغوشم بگیرمت ونوازشت کنم تا غم هاتو ازدلت پاک کنم.. متاسفم که به سادگی ازدستت دادم.. متاسفم که گذاشتم خوش بختیتو ازت بدزدن.. خوب میدونم اونو دوستش نداری وای کاش باحسرت دونستن این سوال از دنیا نرم! تسلیت میگم عشق همیشگی من صحرا... نفهمیدم کی قطره های اشکم صورتمو خیس کرده بودن.. عماد واسه من عزیز بود.. همون قدر که سبحانو برادر خودم نمیدونستم و ازش متنفر بودم عمادو برادرم میدونستم و دوستش داشتم.. صدای چرخیدن کلید وبازشدن در باعث شد به سرعت گوشیمو قایم کنم و خودمو زیر پتو پنهان کردم! صدای آهسته ی مهراد که فقط قصد پرسیدن احوالم بود به گوشم رسید.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
💚❤️💚❤️💚❤️
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #40 متعجب و شوک زده به مهران نگاه میکردیم چرا این حرف ها رو تو ا
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام همونطوری که دندوناش رو بهم میسایید و از چشاش آتیش میبارید بهم نزدیک و نزدیک تر شد .... هر قدمی که به طرفم بر میداشت من یه قدم عقب تر میرفتم با صدایی که از شدت عصبانیت از ته چاه درمیومد خواست چیزی بگه که مهران همونطوری که با تلفن حرف میزد با طرفمون اومد و تلفنش رو ،رو به من گرفت و گفت: _سرهنگ کارت داره با اخم تلفن رو از دستش گرفتم و شروع به حرف زدن کردم: _بله جناب سرهنگ؟؟ سرهنگ_سروان موسوی شنیدم که از دستورات نظامی سرپیچی کردی سریع با دلخوری گفتم: _آخه سرهنگ شما تو ایران بهم نگفته بودین که باید.... سرهنگ_باید چی؟؟نگفته بودم که باید نقش زن یه فرد رو بازی کنی؟؟ مگه چه فرقی میکنه مهم مسئولیت تو هست که باید به درستی انجامش بدی حالا فرقی نمیکنه که نقش چه کسی رو ایفا کنی رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وهفت توی خواب وبیداری بودم که بازهم صداهای مزاحم مانع آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودمو به خواب زدم.. قلبم مثل گنجشک میزد.. خداکنه نیاد سروقت گوشیم وگرنه بدبخت میشم.. مهراد آهسته_ صحرا؟ پتورو کنار زدم وفقط نگاهش کردم.. مهراد_خانومم پامیشی بریم خونه مامانت اینا؟ بهم زنگ زدن گفتن تواونجا نیستی زشته! _باشه بریم! ازجام بلندشدم واسه پیچوندنش گفتم: _میخوام لباس هامو عوض کنم.. سردبود.. مهراد دیگه اون گرمای قبلو نداشت.. دیگه مثل روزای اول که نمیخواستم باهاش باشم توچشماش خواستن نبود.. بدون حرف ازاتاق رفت بیرون ومنم سریع گوشیمو اززیر بالشم بیرون کشیدم تاپیامو پاک کنم.. اوف لعنت به این شانس چه وقت خاموش شدنت بود لعنتیییی! بدون فوت وقت آماده شدم و گوشیمو همونجوری خاموش انداختم ته کیفم وازاتاق رفتم بیرون.. مهراد روی مبل نشسته بود وبا گوشیش ور میرفت! _مهراد؟ نگاشو ازگوشیش گرفت باغم به صورتم نگاه کرد وگفت: _جانم؟ _من آماده ام اگه میخوای بریم! آهسته سرتکون داد و ازجاش بلندشد.. توی راه بودیم که دلم طاقت نیاورد وپرسیدم: _چیزی شده؟ مهراد_ نه.. چی میخواد بشه! نمیدونم چرا حس میکردم به رفتن سحر ربط داره! یه چیزی ته دلم می گفت اگه این حرفارو به زبون بیارم غرورم میشکنه وحالا فکرمیکنه عاشق وکشته مرده اشم! سرمو به صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم.. بازم یادبابا دلمو آشوب کرد وچشمامو بارونی.. نیم ساعت بعد رسیدیم به خونه ای که ازش باتموم وجودم متنفربودم.. ازآدماش.. ازسبحان.. ازمامان.. پژمان.. سارا... حتی ستایش! مهراد_ من یه سرمیرم خونه مامانم اینا.. زود برمیگردم.. _الان؟ چرا؟ مهراد_ یه کاری پیش اومده باید برم! _مادرجون خوبه؟ مهراد_ آره آره نگران نباش موضوع کاریه! باشه ای گفتم وازماشین پیاده شدم.. مهراد رفت ومنم وارد خونه شدم.. این روزها صدای قران گوشمو نوازش نمیده وبرعکس، حالمو بد میکنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #41 آرشام همونطوری که دندوناش رو بهم میسایید و از چشاش آتیش میباری
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _آخه سرهنگ فقط اون نیست که شما به خانواده من هم نگفتین شاید پدرو مادرم راضی نبودن.... سرهنگ _تو نگران پدرو مادرت نباش من الان دارم میرم مطب پدرت باهاش صحبت کنم دیگه بهانه دیگه ای نداری؟؟ _چرا یه چیز دیگه هم هست سرهنگ_چی؟؟ _آخه سرهنگ این آقا برای من نامحرم هستن اگه تو عملیات تو شرایطی گیر کردیم که به خاطر ظاهرسازی مجبور شد دستم رو بگیره اون وقت مرتکب گناه میشیم سرهنگ_من الان دقیقا به خاطر اون میرم پیش پدرت که ..... باهاش حرف بزنم تو هم کم بهانه بگیر (خدایا من چطوری این پسر رو تحمل کنمممم) ( باید یه راهی پیدا کنم که سرهنگ بگه برگرد نخواستیم تو خارج از کشور عملیات بری) برای این که فکرم رو عملی کنم سریع گفتم: _آخه سرهنگ ... سرهنگ که معلوم بود دیگه از دستم کلافی شده با صدای نسبتا بلندی گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وهشت خودمو به خواب زدم.. قلبم مثل گنجشک میزد.. خداکنه ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سارا بادیدنم به سمتم اومد وسر زنش وار گفت: _کجا بودی تاحالا؟ تواین موقعیت هم دست از خلوت کردن باعشقت برنمیداری؟ کلامش نیش داشت وحقش بود نیشش بزنم! _من توی هرموقعیتی از محیطی که از آدماش متنفرم فرار میکنم.. وقتی میام اینجا هوا نیست که تنفس کنم.. میون دندون های کلید شده ادامه دادم : بوی تعفن این خونه حالمو به هم میزنه! بادست کنارش زدم ورفتم سمت اتاقم.. هه! اتاق؟ بهتره بگم اتاق سابقم چون حالا دیگه اتاق سبحان بود و کثافط کاریاش... مانتومو توی کمد گذاشتم وشال نازک وخنک مشکی رنگمو با مقنعه ام عوض کردم.. سارا اومد تواتاق وبااخم گفت: _منظورت چی بود ازاون حرف! شونه ای بالا انداختم وبا بی خیالی گفتم: _جوری حرف نزدم که متوجه نشی! واضح بود! خواستم ازاتاق بزنم بیرون که باصدای بلند گفت؛ _صبرکن ببینم صحرا.. تاجوابمو ندی هیچ جا نمیری! _چی دوست داری بشنوی؟ بگو تا همونو بگم! سارا_ من که پشتت بودم.. واسه اینکه توروبه مهراد برسونم باهمه درافتادم.. من که تاعروست نکردم دست برنداشتم.. حالامن شدم آدم بده؟ _تووظیفه ات بود تا آبرو نداشته ی خانوادتو حفظ کنی! ضمنا منظورم به شخصه تونبودی.. حضور آدمایی که نابودم کردن خیلی پررنگ تراز توئه نگران نباش! بعداز این حرفم سریع اتاقو ترک کردم ورفتم توی آشپزخونه! مامان_ اومدی؟ بدون اینکه سلام کنم فقط سرمو تکون دادم.. مژگان دختردایی مامانم گفت: _صحرا جان استکان هارو میشوری چایی بریزیم؟ مامانت حالش خوب نیست! استکان هارو شستم وقطره قطره اشک ریختم.. یادبچگی هام افتاده بودم وگریه هام کم کم شدت گرفت که مژده (خواهرمژگان) اومد ظرفارو ازدستم گرفت وگفت: _برو بشین عزیزدلم.. من بقیه شو میشورم.. بدون تعارف تشکر کردم وراه اتاق مامان اینارو پیش گرفتم.. دلم هوای دیدن آلبوم خانوادگی رو کرده بود.. دراتاقو بستم وواسه اینکه کسی مزاحمم نشه قفلش کردم.. سرمو برگردونم که بایه نفر سینه به سینه شدم.. بادیدن عماد که تقریبا بهش چسبیده بودم شکه شدم.. ازش جدا شدم وگفتم: _معذرت میخوام نمیدوستم تواتاقی! دستمو گرفت وکشید... نمیدونم چرا ازعماد تاحد مرگ خجالت میکشیدم.. عماد_ خوشحالم که ندونسته اومدی.. اگه میدونستی هرگز نیومدی! روی موهامو بوسه زد.. ازش جدا شدم و باخجالت گفتم: _نکن این کارو.. من ازدواج کردم @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #42 _آخه سرهنگ فقط اون نیست که شما به خانواده من هم نگفتین شاید
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 سرهنگ_آخه بی آخه همین که گفتم حرف اضافه نباشه میگی چشم و تمام با ناراحتی و لب های ورچیده گفتم: _چشم ..... سرهنگ _آفرین حالا هم گوشی رو بده به سروان ییلماز از اونجایی فامیلی مهران ،صابری هست حدس زدم که منظورم سرهنگ آرشام هست برای همین با اخم و عصبانیت گوشی رو طرفش گرفتم اونم مثل من با اخم گوشی رو از دستم گرفت و همونطوری که با سرهنگ صحبت میکرد به طرف اتاق قدم برداشت بعد از چند دقیقا نسبتا طولانی از اتاق خارج شد و به طرفمون اومد اخماش بیشتر تو هم رفته بود ..... گوشی رو به مهران داد و با قدم هایی بلند به طرف آشپزخانه رفت یک لیوان آب برای خودش ریخت و خورد منم چمدونم رو به مهران دادم و گفتم که به اتاق ببره خودم هم به طرف کاناپه رفتم و روش نشستم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀