eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.7هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #40 متعجب و شوک زده به مهران نگاه میکردیم چرا این حرف ها رو تو ا
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آرشام همونطوری که دندوناش رو بهم میسایید و از چشاش آتیش میبارید بهم نزدیک و نزدیک تر شد .... هر قدمی که به طرفم بر میداشت من یه قدم عقب تر میرفتم با صدایی که از شدت عصبانیت از ته چاه درمیومد خواست چیزی بگه که مهران همونطوری که با تلفن حرف میزد با طرفمون اومد و تلفنش رو ،رو به من گرفت و گفت: _سرهنگ کارت داره با اخم تلفن رو از دستش گرفتم و شروع به حرف زدن کردم: _بله جناب سرهنگ؟؟ سرهنگ_سروان موسوی شنیدم که از دستورات نظامی سرپیچی کردی سریع با دلخوری گفتم: _آخه سرهنگ شما تو ایران بهم نگفته بودین که باید.... سرهنگ_باید چی؟؟نگفته بودم که باید نقش زن یه فرد رو بازی کنی؟؟ مگه چه فرقی میکنه مهم مسئولیت تو هست که باید به درستی انجامش بدی حالا فرقی نمیکنه که نقش چه کسی رو ایفا کنی رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وهفت توی خواب وبیداری بودم که بازهم صداهای مزاحم مانع آ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودمو به خواب زدم.. قلبم مثل گنجشک میزد.. خداکنه نیاد سروقت گوشیم وگرنه بدبخت میشم.. مهراد آهسته_ صحرا؟ پتورو کنار زدم وفقط نگاهش کردم.. مهراد_خانومم پامیشی بریم خونه مامانت اینا؟ بهم زنگ زدن گفتن تواونجا نیستی زشته! _باشه بریم! ازجام بلندشدم واسه پیچوندنش گفتم: _میخوام لباس هامو عوض کنم.. سردبود.. مهراد دیگه اون گرمای قبلو نداشت.. دیگه مثل روزای اول که نمیخواستم باهاش باشم توچشماش خواستن نبود.. بدون حرف ازاتاق رفت بیرون ومنم سریع گوشیمو اززیر بالشم بیرون کشیدم تاپیامو پاک کنم.. اوف لعنت به این شانس چه وقت خاموش شدنت بود لعنتیییی! بدون فوت وقت آماده شدم و گوشیمو همونجوری خاموش انداختم ته کیفم وازاتاق رفتم بیرون.. مهراد روی مبل نشسته بود وبا گوشیش ور میرفت! _مهراد؟ نگاشو ازگوشیش گرفت باغم به صورتم نگاه کرد وگفت: _جانم؟ _من آماده ام اگه میخوای بریم! آهسته سرتکون داد و ازجاش بلندشد.. توی راه بودیم که دلم طاقت نیاورد وپرسیدم: _چیزی شده؟ مهراد_ نه.. چی میخواد بشه! نمیدونم چرا حس میکردم به رفتن سحر ربط داره! یه چیزی ته دلم می گفت اگه این حرفارو به زبون بیارم غرورم میشکنه وحالا فکرمیکنه عاشق وکشته مرده اشم! سرمو به صندلی تکیه دادم وچشمامو بستم.. بازم یادبابا دلمو آشوب کرد وچشمامو بارونی.. نیم ساعت بعد رسیدیم به خونه ای که ازش باتموم وجودم متنفربودم.. ازآدماش.. ازسبحان.. ازمامان.. پژمان.. سارا... حتی ستایش! مهراد_ من یه سرمیرم خونه مامانم اینا.. زود برمیگردم.. _الان؟ چرا؟ مهراد_ یه کاری پیش اومده باید برم! _مادرجون خوبه؟ مهراد_ آره آره نگران نباش موضوع کاریه! باشه ای گفتم وازماشین پیاده شدم.. مهراد رفت ومنم وارد خونه شدم.. این روزها صدای قران گوشمو نوازش نمیده وبرعکس، حالمو بد میکنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #41 آرشام همونطوری که دندوناش رو بهم میسایید و از چشاش آتیش میباری
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _آخه سرهنگ فقط اون نیست که شما به خانواده من هم نگفتین شاید پدرو مادرم راضی نبودن.... سرهنگ _تو نگران پدرو مادرت نباش من الان دارم میرم مطب پدرت باهاش صحبت کنم دیگه بهانه دیگه ای نداری؟؟ _چرا یه چیز دیگه هم هست سرهنگ_چی؟؟ _آخه سرهنگ این آقا برای من نامحرم هستن اگه تو عملیات تو شرایطی گیر کردیم که به خاطر ظاهرسازی مجبور شد دستم رو بگیره اون وقت مرتکب گناه میشیم سرهنگ_من الان دقیقا به خاطر اون میرم پیش پدرت که ..... باهاش حرف بزنم تو هم کم بهانه بگیر (خدایا من چطوری این پسر رو تحمل کنمممم) ( باید یه راهی پیدا کنم که سرهنگ بگه برگرد نخواستیم تو خارج از کشور عملیات بری) برای این که فکرم رو عملی کنم سریع گفتم: _آخه سرهنگ ... سرهنگ که معلوم بود دیگه از دستم کلافی شده با صدای نسبتا بلندی گفت: رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌وهشت خودمو به خواب زدم.. قلبم مثل گنجشک میزد.. خداکنه ن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سارا بادیدنم به سمتم اومد وسر زنش وار گفت: _کجا بودی تاحالا؟ تواین موقعیت هم دست از خلوت کردن باعشقت برنمیداری؟ کلامش نیش داشت وحقش بود نیشش بزنم! _من توی هرموقعیتی از محیطی که از آدماش متنفرم فرار میکنم.. وقتی میام اینجا هوا نیست که تنفس کنم.. میون دندون های کلید شده ادامه دادم : بوی تعفن این خونه حالمو به هم میزنه! بادست کنارش زدم ورفتم سمت اتاقم.. هه! اتاق؟ بهتره بگم اتاق سابقم چون حالا دیگه اتاق سبحان بود و کثافط کاریاش... مانتومو توی کمد گذاشتم وشال نازک وخنک مشکی رنگمو با مقنعه ام عوض کردم.. سارا اومد تواتاق وبااخم گفت: _منظورت چی بود ازاون حرف! شونه ای بالا انداختم وبا بی خیالی گفتم: _جوری حرف نزدم که متوجه نشی! واضح بود! خواستم ازاتاق بزنم بیرون که باصدای بلند گفت؛ _صبرکن ببینم صحرا.. تاجوابمو ندی هیچ جا نمیری! _چی دوست داری بشنوی؟ بگو تا همونو بگم! سارا_ من که پشتت بودم.. واسه اینکه توروبه مهراد برسونم باهمه درافتادم.. من که تاعروست نکردم دست برنداشتم.. حالامن شدم آدم بده؟ _تووظیفه ات بود تا آبرو نداشته ی خانوادتو حفظ کنی! ضمنا منظورم به شخصه تونبودی.. حضور آدمایی که نابودم کردن خیلی پررنگ تراز توئه نگران نباش! بعداز این حرفم سریع اتاقو ترک کردم ورفتم توی آشپزخونه! مامان_ اومدی؟ بدون اینکه سلام کنم فقط سرمو تکون دادم.. مژگان دختردایی مامانم گفت: _صحرا جان استکان هارو میشوری چایی بریزیم؟ مامانت حالش خوب نیست! استکان هارو شستم وقطره قطره اشک ریختم.. یادبچگی هام افتاده بودم وگریه هام کم کم شدت گرفت که مژده (خواهرمژگان) اومد ظرفارو ازدستم گرفت وگفت: _برو بشین عزیزدلم.. من بقیه شو میشورم.. بدون تعارف تشکر کردم وراه اتاق مامان اینارو پیش گرفتم.. دلم هوای دیدن آلبوم خانوادگی رو کرده بود.. دراتاقو بستم وواسه اینکه کسی مزاحمم نشه قفلش کردم.. سرمو برگردونم که بایه نفر سینه به سینه شدم.. بادیدن عماد که تقریبا بهش چسبیده بودم شکه شدم.. ازش جدا شدم وگفتم: _معذرت میخوام نمیدوستم تواتاقی! دستمو گرفت وکشید... نمیدونم چرا ازعماد تاحد مرگ خجالت میکشیدم.. عماد_ خوشحالم که ندونسته اومدی.. اگه میدونستی هرگز نیومدی! روی موهامو بوسه زد.. ازش جدا شدم و باخجالت گفتم: _نکن این کارو.. من ازدواج کردم @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #42 _آخه سرهنگ فقط اون نیست که شما به خانواده من هم نگفتین شاید
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 سرهنگ_آخه بی آخه همین که گفتم حرف اضافه نباشه میگی چشم و تمام با ناراحتی و لب های ورچیده گفتم: _چشم ..... سرهنگ _آفرین حالا هم گوشی رو بده به سروان ییلماز از اونجایی فامیلی مهران ،صابری هست حدس زدم که منظورم سرهنگ آرشام هست برای همین با اخم و عصبانیت گوشی رو طرفش گرفتم اونم مثل من با اخم گوشی رو از دستم گرفت و همونطوری که با سرهنگ صحبت میکرد به طرف اتاق قدم برداشت بعد از چند دقیقا نسبتا طولانی از اتاق خارج شد و به طرفمون اومد اخماش بیشتر تو هم رفته بود ..... گوشی رو به مهران داد و با قدم هایی بلند به طرف آشپزخانه رفت یک لیوان آب برای خودش ریخت و خورد منم چمدونم رو به مهران دادم و گفتم که به اتاق ببره خودم هم به طرف کاناپه رفتم و روش نشستم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌ونه سارا بادیدنم به سمتم اومد وسر زنش وار گفت: _کجا بود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 عماد_ من کاری نکردم صحرا.. یعنی به عنوان یه بردار هم نمیتونم نزدیکت باشم! _تقصیرمن بود که ازروز اول تورو از چشم مهراد انداختم.. عماد_ میدونم دوستش نداری‌! _دونستن این موضوع چه دردی رو دعوا میکنه؟ عماد_ چرا باهاش ازدواج کردی؟ فقط اینو بگو عذابی که این همه مدت به جونم انداختی رو ازم بگیر! التماست میکنم صحرا! خودمو دور کردم وبا قاطعیت گفتم: _من توعزاداری وغم ازدست دادن پدرمم عما‌د! فکرنمیکنی پرسیدن این سوال ها توی این شرایط خیلی مسخره باشه؟ اومد جلو.. دستمو روس قبلش گذاشت وبا بغض گفت: _ببین قلبمو.. واسه تومیزنه! حتی حاضرم ازش طلاق بگیری وعقدت کنم! واسم مهم نیست چرا زنش شدی.. علتش هرچی میخواد باشه! فقط برگرد پیشم! دستمو محکم کشیدم وبا عصبانیت گفتم: _معلومه داری چی میگی؟ بروبیرون عماد! خواهش میکنم تا روم توروت باز نشده برو بیرون! عماد_ صحرا... کشیدمش سمت در وهمزمان گفتم: _گفتم برو بیرون! دروباز کردم وبادیدن کسی که پشت در بود ازشدت ترس بند دلم پاره شد! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #43 سرهنگ_آخه بی آخه همین که گفتم حرف اضافه نباشه میگی چشم و تمام
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 سکوت عجیبی خونه رو فراگرفته بود آرشام به طرف مهران اومد و پیش اون نشست نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که مهران پوف کلافه ای کشید و گفت: _آقا، سرهنگ بهتون چی گفت که اینطوری سکوت کردین مثل خروس جنگی به جون هم بیوفتین دیگه حوصلم سر رفت من و آرشام همزمان چپ چپ نگاهش کردیم که با ترس دستهاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و دیگه چیزی نگفت چند دقیقه گذشته بود که صدای زنگ گوشی مهران بلند شد مهران گوشی رو از جیبش بیرون کشید و جواب داد: _جانم سرهنگ؟؟ با این حرفش یه خوشحالی عجیبی تو وجودم پیچید با خودم گفتم شاید نظرش عوض شده میخواد بگه منصرف شده و من برگردم ایران اما ... مهران _چشم سرهنگ الان گوشی رو میدم به آرشام آرشام گوشی رو از مهران گرفت و گفت: _جانم سرهنگ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وشصت عماد_ من کاری نکردم صحرا.. یعنی به عنوان یه بردار هم نمیت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خدایا این دیگه چه سرنوشت شومیه که نصیب من کردی.. مهراد اینجا چیکار میکنه!! بالکنت گفتم: _م..م..مهراد.. عماد بی توجه به چشم های به خون نشسته ی مهراد بهش شونه ای محکم زد وازبش رد شد.. امامهراد حتی برگشت جواب شونه ای که بهش زده بودو بده.. فقط با چشمای غمگینش نگاهم میکرد.. سرخ شده بود.. مثل یه دریای خروشان وآرامشی ازجنس آرامش قبل طوفان... _بیاتواتاق! مهراد_ بپوش بریم! _اشتباه فکرمیکنی! سرشو پایین انداخت وبا سربهم اشاره کرد که بریم! _مهراد به ارواح خاک بابا... مهراد_ششششش راه بیفت! اشک توچشمام جمع شد.. واقعا سزاور این همه عذاب نبودم.. نمیدونم گناهم چی بوده که اینجوری دارم تاوانشو پس میدم.. شاید دارم تاوان تند تپیدن قلب عمادو پس میدم!! لباس هامو پوشیدم ورفتم که خداحافظی کنم! مامان_ کجا؟ الان اومدی بازم داری میری؟ بی تفاوت گفتم: _یه مسئله مهمه که باید برم. فعلا خداحافظ! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
‌ خان آبادی متوجه آتش سوزی اون مردم جاهل شده بود و از دل آتش نجاتم داد! منو به عمارتش برد تا نگهم داره اما ناخواسته منو دید و.... https://eitaa.com/joinchat/2020475579C08cff03f66 🥲😍👆
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با پول چند جلسه فیزیوتراپی، یدونه دستگاه خونگیشو بخر 😳 هم از شر درد و گرفتگی مفاصل و عضلات گردن و کمر و زانو راحتت میکنه، هم یه ماساژور برقی کامله😎 حتما یک سر به لینکش بزن ضرر نمیکنی 👇 https://zaya.io/nzj1b https://zaya.io/nzj1b
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #44 سکوت عجیبی خونه رو فراگرفته بود آرشام به طرف مهران اومد و پی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 _چشم مشکلی ندارم ،پس الان تماس تصویری بگیرین بعد تلفن رو قطع کرد و گوشی خودش رو از جیبش بیرون کشید بعد از چند دقیقه صدای سرهنگ تو گوشیش پیچید بهش نگاه کردم که دیدم تصویری زنگ زده یهو با شنیدن صدای بابا..‌‌‌.‌‌.. با چشم هایی از حدقه بیرون زده به آرشام نگاه کردم نمیدونم چرا آرشام با تعجب به من و گوشی نگاه میکرد مگه بابام رو میشناسه که اینطوری تعجب کرده؟؟ بابا با صدایی که جدیت و نگرانی توش موج میزد گفت : _سلام آقا آرشام، شما هستی؟؟ آرشام_بله خوب هستین آقای موسوی؟؟ بابا_مرسی پسرم شما خوبی ؟؟ آرشام _بله ،سرهنگ میگفت که میخواین باهام حرف بزنین امری داشتین؟؟ بابا_بله پسرم میخواستم تصویری ببینمت و باهات حرف بزنم تا جدیت رو تو چهره ام ببینی، سرهنگ الان بهم گفتن که برای اینکه بتونین این عملیات رو به خوبی پیش ببرین رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وشصت‌ویک خدایا این دیگه چه سرنوشت شومیه که نصیب من کردی.. مهرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باسیلی محکمی که توی گوشم زده شد پخش سالن شدم وجلوی چشمم سیاهی رفت.. باگریه گفتم: _لعنتی داری اشتباه میکنی! لگد محکمی به کمرم زد که صدای ناله ام به گوش خدا هم رسید.. مهراد_ بازم داشتی بازیم میدادی آره؟ بانعره ای بلند ادامه داد؛ _ بازم داشتی گولم میزدی؟؟؟ موهامو کشید و تاتوی اتاق کشون کشون بردم! کنار کمد انداختم وگفت: _جمع کن! زیردلم اونقدر تیرمیکشید که دلم میخواست بمیرم! آروم لب زدم: _مهراد... باگلد کوبوند توسرم که سرم به با کمد اثابت کرد وجلوی چشمام سیاهی رفت.. مهراد_جمع کن لباس هاتو جمع کــــــــــن! بیحال بودم.. قطره اشکم روی کفشش چیکد.. خدایا دیگه بسه.. دیگه نمیخوام زنده بمونم خواهش میکنم تمومش کن... چمدونمو از زیر تخت بیرون کشید و لباس هامو ازکمد بیرون میکشید وتوی سروصورتم پرت میکرد.. مهراد_ من آدم کثیف توخونه ام نگه نمیدارم! یاد حرف سبحان افتادم.. دقیقا همین جمله رو گفت"من آدم کثیف توخونه ام نگه نمیدارم" بی صدا فقط به زمین چشم دوخته بودم.. چرا چشمام اینقدر تارشده بود.. شاید بخاطر گریه اس.. موهامو چنگ زد وبلندم کرد.. میون دندون های کلید شده گفت: _جمع کن برو.. جمع کن برو! بیجون وبابغض دستمو روی دستش گذاشتم وگفتم: _باشه میرم.. میرمممم! پرتم کرد روی تخت.. دوباره به جونم افتاد.. فوش میداد وکتک میزد.. سرم درد میکرد وبیشتر ضربه هارو توی سرم میزد.. فوش هاش بیشتر از کتک هاش درد داشت.. لباس هامو ریخت توی چمدون وبایقه بلندم کرد.. چقدر بی پناه وضعیف بودم.. هیچکسو نداشتم ازم دفاع کنه.. پدری نداشتم که بیاد ونذاره کسی دخترشو اذیت کنه‌.. درو بازکرد وپرتم کرد بیرون وچمدونمم انداخت کنارم ودربسته شد.. نای حرف زدن نداشتم.. خجالت کشیدم ازاینکه مبادا همسایه ای دروبازکنه وحقارتمو پشت دربسته ببینه! آخ عماد اینا تاوان چی بود که باید پس میدادم! باهزار بدبختی وگریه کنان بلند شدم وهرکاری کردم بتونم چمدونمو بلند کنم نتونستم.. انگاری دنده ام شکسته بود.. چشمام به حدی سیاهی میرفت که حس میکردم جلوی پامو نمیبیتم... فقط کیفمو باهزار زحمت برداشتم و خودمو انداختم توی آسانسور ودکمه ی پارکینکو زدم! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥