عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #179 آروم مثل خودم گفتم: _ واقعا ؟؟خودت دیدیش؟ سری به نشانه مثب
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#180
به طرفش گرفتم و گفتم :
_عزیزم میشه بریم بالکن
آرشام که فهمید میخوام یه چیزی بهش بگم
سری تکون داد و از جاش بلندشد.....
به طرف بالکن رفتیم و در بالکن رو باز کردیم
وارد بالکن شدیم و در رو بستیم
از در بالکن فاصله گرفتیم و طوری ایستادیم
که مثلا داریم به محوطه نگاه میکنیم
همونطوری که به اطراف نگاه میکردم گفتم:
_باید یه جوری رفتار کنیم که باور کنه
ما زن و شوهریم و بره و به اون صمدی عوضی بگه
تا شاید اون صمدی دست از سرمون ....
هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که یهو آرشام دستاش رو دور کمرم حلقه کرد
تپش قلبم به هزار رسیده بود
با چشمانی لرزان بهش نگاه کردم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهیجده _وای سمانه من چیکار کنم؟؟ _خودم پیشت میخوابم سر صبح ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_ونوزده
چندبار بادقت پیامشو خوندم وچشمام هرلحظه گردترمیشد
"بردیا قاچاق زن ودختر میکنه حق نداری باهاش هم کلام بشی"
یعنی هنوزم روی من غیرت داره؟ یعنی... یعنی دوستم داره؟ دوباره تپش قلب اومد سراغم!
چرا نبست به بردیا عکس العمل نشون داد؟ من واسش مهم بودم؟ اگه مهم بودم اون زن الان توی اتاقش چه میکنه؟ اصلا اون زن کی بود که مهراد به عنوان همسفر همراه خودش آورده بود؟
بی اراده بدون اینکه کنترل زبونم دستم باشه گفتم:
_زنشه؟؟؟؟
سمانه با صدای متعجب گفت:
_وا؟ خل شدی؟
_هان؟
_چی هان؟
_چی هان چیه؟
بلند خندید و یه دونه زد توسرم وگفت:
_ببین منم مثل خودت دیونه میکنی!! نه زنش نیست البته تااونجایی که من خبر دارم...
_تاکجاشو خبرداری؟ این زن کیه باهاشه؟
_تااونجا که میثم هرچی پیش بیاد به من میگه ولی حرفی از مهراد وزن گرفتنش نزده پس مطمئنا این خانم تازه وارد تشریف دارن..
فهمیدنش کار سختی نیست فردا خودم باهاش دوست میشم و از زیر زبونش میکشم!
ترسیده از اینکه سمانه هم سرگرم اون بشه سریع واکنش نشون دادم وگفتم:
_نه دوست نشو.. نمیخوام بدونم.. اصلا به ماچه.. هرکی میخواد باشه!
چشماشو توی کاسه چرخوند وگفت:
_مطمئنی؟
_اوهوم!
باشه ای زیر لب گفت و ادامه داد:
_پاشو لباس هاتو عوض کن راحت بخوابی.. اینطور که پیداس این آقا بردیا چشمش تورو گرفته حسابی به خودت برس شاید غالبت کردیم به این خرپولا
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خورشید سپهرِ رهبری پیدا شد
احیاگر فقه جعفری پیدا شد
تبریک به مهدی (عج) که به عالم امشب
رخسار امام عسکری پیدا شد
#میلاد_امام_حسن_عسکری
#امام_حسن_عسکری
@estory_mazhabi
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #180 به طرفش گرفتم و گفتم : _عزیزم میشه بریم بالکن آرشام که فهم
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#181
لبخندی پر از آرامش بخش زد و گفت:
_احساس کردم از پشت سرمون داره نگاهمون میکنه
باید یه جوری رفتار کنیم که انگار داریم از هوای خوب لذت میبریم
زبونم بند اومده بود برای همین به تکون دادن سر اکتفا کردم
آرشام ادامه داد:
_حق با توعه .........
باید طوری رفتار کنیم که انگار زن و شوهر واقعی هستیم
نمیدونم این صمدی چی از جون ما میخواد
ببینیم این جاسوسی که فرستاده تا کی میخواد ما رو زیر نظر بگیره
نباید کاری کنیم که بیشتر شک کنه به نظرم
وقتی جاسوسش بره رفتار های ما رو براش تعریف کنه
شاید اطمینان پیدا کرد و دیگه دست از سرمون برداشت
به تایید از حرفش سری تکون دادم ......
چند دقیقه ی دیگه ای هم تو بالکن ایستادیم
شب شده بود و هوا تاریک بود
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ونوزده چندبار بادقت پیامشو خوندم وچشمام هرلحظه گردترمیشد "بر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وبیست
اونقدر به متن پیامش نگاه کردم که خوابم برد..
صبح باتکون های شدید وصدای غرزدن سمانه که سعی داشت آروم حرف بزنه بیدارشدم.. ترسیده وباچشمای گرد شده نگاهش کردم که گفت:
_ای ذلیل بشی الهی.. ای من بمیرم از دست تو.. بلندشو دوساعته دارم صدات میزنم خواب موندیم الان همه بیدار میشن میفهمن من وتو پیش هم خوابیدیم!
باشنیدن این حرف مثل فنر توجام نشستم وگفتم:
_ساعت چنده؟
_هفت صبحه خواب موندیم من دارم میرم بیرونو بپا کسی نباشه!
بلاخره باکاراگاه بازی های سمانه و گیج بازی های من، سمانه رفت توی اتاقش و آرشا رو باشلوارک وچشمای خواب آلود و موهای پریشون انداخت بیرون!
ارشا که انگار موقع بدخواب شدن بداخلاق هم میشد با غرغر گفت:
_من دیگه جایی نمیرما.. همینجا یه گوشه میخوابیم کاری به کارهم نداریم که این همه پلیس بازی نداره سرصبحی آدمو زابراه میکنین اه!
_ببخشید!
کلافه موهاشو به هم ریخت وگفت:
_نمیخواد معذرت خواهی کنی حالا! میتونم رو تخت بخوابم؟
خیلی کسرخواب داشتم و خیلی دلم میخواست بخوابم اما واسه اینکه آرشا اذیت نشه دستمو به سمت تخت بلند کردم و گفتم:
_البته... بفرمایید!
بدون تعارف خودشو روی تخت انداخت وخوابید...
تصمیم گرفتم واسه اینکه خواب ازسرم بپره برم ودوش بگیرم!
چمدونمو که هنوز بازنکرده بودم بازکردم وحوله ولباس و... درآوردم وبا فکری مشغول اسمس مهراد دوش آب سرد گرفتم
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #181 لبخندی پر از آرامش بخش زد و گفت: _احساس کردم از پشت سرمون د
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#182
یه حسی بهم میگفت جاسوس صمدی هنوز هم داره نگامون میکنه
من و آرشام تو سکوت کنار هم ایستاده بودیم
به بیرون نگاه میکردیم
کم کم سردم شده بود آرشام تو فکر بود
برای همین نمیتونستم بگم که بریم داخل
دستام رو محکم دور خودم بغل کرده بودم تا یکم گرم بشم
آرشام به طرفم چرخید ......
وقتی من رو تو اون وضعیت دید
با مهربانی نگام کرد و گفت:
_ دختر وقتی سردته چرا نمیگی بریم داخل ؟
بعد به طرف من اومد و از بازوهام گرفت
با همدیگه داخل اتاقمون شدیم
فکرم درگیر بود ای کاش هر چه زود تر بره
گرنه یکم دیگه که میخوایم بخوابیم
مجبور میشم با آرشام روی یه تخت بخوابم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وبیست اونقدر به متن پیامش نگاه کردم که خوابم برد.. صبح باتک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وبیست_ویک
بعداز حموم نیم ساعته که بیشترشو آب بازی کرده بودم حسابی حالمو بهترکرد..
حموم هاشونو اونقدر رویایی ساخته بودن، آدم دلش میخواد بقیه ی عمرشو تو حموم زندگی کنه!
وقتی اومدم بیرون آرشا نبود ومنم ازفرصت استفاده کردم ودر رو از پشت قفل کردم و مشغول وارسی خونه شدم!
اتاقی تقریبا 40متری با کاغذ دیواری های قهوه ای طلایی که نور هالوژن های روی دیوار، رنگ طلایی کاغذدیواری هارو حسابی به رخ میکشیدن...
پرده ی قهوای سلطنتی با رگه های مینیاتوری طلایی..
جلوی پرده مبل نیم ست کرم قهوه ای جمع وجور خیلی قشنگ گذاشته بودن و وسط مبل ها آباژور پایه کوتاه کرمی بود وشاخه گل طلایی گران قیمت روی شیشه ی عسلی به صورت افتاده گذاشته بودن...
چپ اتاق هم تخت دونفره باتاجی بلند که توی سطنتی بودن حالت افراطی به خودش گرفته بود با روتختی کرم قهوه ای وروبه روی تخت تلوزیون ال سی دی روی دیوار نصب شده بود و کنار تخت میزتوالت قرار داشت و کنار دراتاق هم کمد لباس بزرگ که ست تخت و.. بود قرار داشت.. درکل رنگ اتاق ترکیبی از کرم قهوای وطلایی بود..
خلاصه دید زدن گوشه به گوشه ی اتاق که تموم شد موهامو سشوار کشیدم و
آرایش کم رنگ مات کردم ومیدونستم همینم با این شدت گرما به زودی پاک میشه..
مانتوی صورتی چرک که جنس نخی خنکی داشت شلوار برمودای مشکی کتان لوله ای پوشیدم و پابند طلامو که هدیه ی تولد 19سالگیم بود به پای راستم انداختم..
رنگ طلایی پابندم هارمونی زیبایی رو با سفیدی پاهای خوش تراشم ایجاد کرده بود.. بالذت چندبار پامو تکون دادم وتصمیم گرفتم وقتی برگشتم یه لاک قرمز جیغ پامو هامو مهمون کنم!!
رژلب کالباسی رنگ مانتومو چندبار دیگه روی لبم کشیدم ودرآخر با برق لب زیباترش کردم!
شال نخی مشکی بلندمو روی موهام انداختم و کف های عروسکی رنگ مانتومو پوشیدم.. به خودم عطر زدم واماده ی بیرون رفتن شدم که دراتاق زده شد!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #182 یه حسی بهم میگفت جاسوس صمدی هنوز هم داره نگامون میکنه من و آ
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#183
دعا دعا میکردم که هر چه زود تر بره
آرشام به طرف لپتاپش رفت
منم رفتم کنارش نشستم آرشام رو نمیدونم...
اما من داشتم وقت کشی میکردم تا اون مرتیکه بره
و من مجبور نشم امروز کنار آرشام بخوابم
آرشام لپتاپ رو باز کرد داشت گزارش کار مینوشت
خیره به لپتاپ چشم دوخته بودیم
از بس به لپتاپ خیره شده بودیم گردنم درد گرفته بود
برای همین ناخودآگاه سرم رو رو شونه آرشام گذاشتم
آرشام به طرفم چرخید و با تعجب بهم نگاه کرد
خدا مرگم بده این چه کاری بود کردم
ولی بعد به خودم دلداری دادم
که اشکال نداره فک میکنه به خاطر جاسوسه
این کار رو کردم تا صحنه سازی کنم
آرشام بعد چند لحظه خیره بهم لبخندی بهم زد و دوباره به لپتاپ خیره شد
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وبیست_ویک بعداز حموم نیم ساعته که بیشترشو آب بازی کرده بودم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وبیست_ودو
با فکراینکه آرشاست بدون پرسیدن در روبازکردم وبا بردیا که لبخند دندون نمایی روی لب هاش بود روبه رو شدم!
بایادآوری اسمس دیشب مهراد یه لحظه ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و باخوش رویی احوال پرسی کردم...
_خانم زیبا دیگه کم کم داشتیم نگرانتون میشدیم.. نمیخواید تشریف بیارید برای صبحانه؟
چقدر بامزه حرف میزد.. کلمه (ح) چنان ازته گلو میگفت که خنده ام گرفته بود..
بادیدن لبخندم که بخاطر لهجه ی عربیش روی لبم نشسته بود گل از گلش شکفت اما سریع اخم کردم و خیلی رسمی جوابشو دادم وگفتم چند دقیقه دیگه خدمت میرسم..
من نمیدونم این سمانه وآرشای گوربه گور شده کجا رفتن منو ول کردن به امون خدا..
اخه چطوری روم میشه خودم تنهایی پاشم برم توجمعشون که حتی نمیدونم اونا تواون جمع هستن یانه!!
شماره ی سمانه روگرفتم که سریع جواب داد...
_عزیزم میشه بگی کجایی تو؟
_تواتاقمم این سوال منم هست کجا منو ول کردین رفتین؟
_کجامیتونم برم؟ توی اتاقمم.. آقایون عجله داشتن واسه سمینار تشریف بردن!
_ع خوب شد بهت زنگ زدما.. داشتم میرفتم پایین!
_حالاکه نرفتی بدوبیا اتاقم قبل ازاینکه ازتنهایی دق کنم..
_باشه اومدم!
گوشی رو قطع کردم ویه باردیگه خودمو توی آینه برسی کردم.. همه چی خوب بود..
ازاتاق بیرون اومدم وبه سمت اتاق سمانه رفتم که چشمم به اتاق مهراد واون زن افتاد...
یعنی اونم الان تنهاست؟
یعنی میتونستم ازش حرف بکشم وبدونم کجای زندگی مهراد قرار داره؟؟
معلومه که نه! اصلا دلم نمیخواست ریختشو ببینم چه برسه به حرف زدن وحرف کشیدن!!!!
ده دقیقه ای هم طول کشید تا اتاق سمانه اینارو دقیق برسی کردم.. رنگ اتاقشون ترکیبی از سفید ومشکی بود!
_صحرا من گرسنمه چیکارکنم؟
_بردیا اومد دراتاقم و گفت ما منتظرتون هستیم به نظرت بریم پایین؟
_وای نه صحرا میثم تاکید داشت تانیومده جایی نرم!
_ای بابا زندونی شدیم مگه؟
_کی زندونیه؟
باشنیدن صدای میثم پشت سرمون جفتمون برگشتیم وبه قیافه ی خوشحالش نگاه کردیم!
_سلام..
_سلام صبح بخیر.. نگفتین کی قراره زندونی بشه؟
_منو سمانه دیگه.. اومدیم مسافرت که اتاق بمونیم؟
_من کی همچین حرفی زدم؟ بفرمایید بریم بیرون بنده خداها چندساعته منتظرمون هستن..
سمانه یه کم خودشو لوس کرد واخرشم اعتراف کرد که حرف خودش بوده و..
همراه میثم وآرشا وسمانه رفتیم پایین و بادیدن اون دو کفتر عاشق کنار هم حال خوشم خراب شد وبه سرعت نور عصبی شدم!
از امروز چزوندن هام شروع میشد ودعا میکردم مهراد دوستم داشته باشه وجواب پوزخند های بدبجنس فرشته رو بدم..
بالبخند دندون نما به بردیا نگاه کردم وسلام کردم.. باهمه احوال پرسی کردیم و حتی به اون دونفرنگاهم نکردم.. انگار نه انگار که وجود خارجی داشته باشن.. آرشاهم اومد کنارم نشست و....
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #183 دعا دعا میکردم که هر چه زود تر بره آرشام به طرف لپتاپش رفت
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#184
دیگه کم مونده بود که آرشام متن گزارش کار رو تموم کنه
ساعت ۱۲ شب بود و من به شدت خسته بودم و خوابم میومد
کم کم چشام گرم میشد که یهو آرشام گفت:
_عزیزم بریم بخوابیم .....
با چشایی از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم
رو لباش لبخند خبیثانه ای بود ....
تو دلم گفت نکنه بخواد از این فرصت سواستفاده کنه
برای همین اخم کردم و بهش خیره شدم
خندید و از جا برخاست و دستم رو هم گرفت
به طرف تخت خواب میرفت و من رو هم پشت سرش میکشوند
همونطوری که از کنارش رد میشدم .......
با صدای خیلی آرومی گفتم:
_داری با دستای خودت قبر خودت رو میکنی
خندید و سری تکون داد که یعنی اشکال نداره
از کاراش حرصم گرفته بود
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀
عشقدیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وبیست_ودو با فکراینکه آرشاست بدون پرسیدن در روبازکردم وبا بر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_عشق_دیرینه
#سیصد_وبیست_وسه
زن جوانی که پوشش عربی داشت و خودشو المیرا معرفی کرده بود حسابی با فرشته گرم گرفته بود..
حجاب کاملش فرشته رو معذب کرده بود..
همه ی ایناها رودرحالی که فقط گوش هام میشنید تجسم میکردم چون سرمو پایین انداخته بودم وخودمو با صبحانه مشغول کرده بودم..
_لقمه خامه عسل بگیرم واست عزیزم؟
انگار حواس مهراد جمع ما بود چون آرشا زمانی ازاین نوع محبت وعزیزم گفتن ها استفاده میکرد که مهرادو متوجه خودش کنه!
بالبخند مسخره ای تشکر کردم وگفتم:
_خودم میخورم دستت دردنکنه!
معذب بودم.. نمیتونستم توی جو به اون سنگیتی نفس بکشم..
بجز خدمه ها کلا 4تا زن بودیم وحدود 10_12 تا مرد!
تمام مدت حتی نیم نگاهی هم به مهراد ننداختم.. هیچوقت دلم نمیخواست از درونم چیزی بفهمه..
بودنش با اون زن کافی بود واسه فراموش کردن!!
بعداز صبحانه نیم ساعته که واسه من نیم قرن گذشت مردها به سمت اتاقی که احتمالا اتاق کار بود رفتن و ما زن ها به سمت نشیمن رفتیم و المیرا کم کم با منو سمانه گرم گرفت و همچنان فرشته سکوت کرده بود وگاهیم که هم نگاه می شدیم یه جوری بانفرت نگاهم میکرد که تا مغز استخونم رسوخ میکرد..
نگاهم به اون بود وغرق در افکار خودم بودم که متوجهم شد و پشت چشمی واسم نازک.. تحملم تموم شد وگفتم:
_انگار شما خصومت شخصی بامن دارید درسته؟
چشماشو گرد کرد وباتعجب پرسید:
_من؟
_بله شما.. مشکلی هست؟ اگه مشکلی دارید بفرمایید حل کنیم!
_من مشکلی ندارم عزیزم.. چه مشکلی میتونم داشته باشم؟
بی توجه به سوالش بدون جواب دادن روبه المیرا گفتم:
_میتونیم بریم این اطراف قدم بزنیم؟
_البته که میتونیم عزیزم.. اما الان هوا خیلی گرمه، غروب که هوا خنک شد میبرمت هرکجا که بخوای!
@Sekans_Eshgh
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
عشقدیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #184 دیگه کم مونده بود که آرشام متن گزارش کار رو تموم کنه ساعت ۱
🍀🌸🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
🍀
#امواج_عشق
#185
تو این مدت اخلاقش دستم اومده بود
میدونستم همچین پسر سواستفاده گری نبود
ولی میخواست من حرص بده و اذیت کنه
به طرف تخت رفتیم رو لبه تخت ایستادم
باز آروم گفتم:
_فاصله ات رو رعایت کن
باز خندید و درست وسط تخت خوابید
با حرص بهش نگاه کردم
اما چهره ی عادی به خودم گرفته بودم
تا جاسوس صمدی از چیزی بو نبره
همونطوری خیره بهش نگاه میکردم که یهو
آرشام همونطوری که به آغوشش اشاره میکرد گفت:
_خانومی بیا بغلم .....
وای خدا این چرا این حرکات جلف رو انجام میده
به زور روی تخت دراز کشیدم دست راست آرشام زیر سرم بود
و خیلی بهم نزدیک بودیم
#کپیممنوع رمان آنلاین میباشد❌
✨✨✨✨✨✨✨
✨@Sekans_Eshgh ✨
✨✨✨✨✨✨✨
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸🍀