eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.2هزار دنبال‌کننده
855 عکس
779 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #34 _یادته بعد از یکسال که باهمدیگه آشنا شده بودیم من به یک عملی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 کم مونده بود افسرده بشم..منم خندیدم و گفتم : _منم دلم برای کلکل کردن هامون تنگ شده بود تمام راه رو با خنده گذروندیم تا اینکه جلوی یه هتل رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و به طرف پذیرش رفتیم مهران به ترکی به زنی که تو پذیرش بود گفت که اتاق رزرو کرده بودیم بعد اطلاعاتی که نیاز بود رو گفت ، بعد از اینکه کلید رو گرفتیم سوار آسانسور شدیم و به طرف اتاق رفتیم مهران در رو باز کرد وارد شدیم از شدت خستگی توان راه رفتن نداشتم خواستم به طرف کاناپه ها برم و یکم بشینم که یهو یه پسره رو دیدم که با بالا تنه لخت تو خونه میگشت چهارشونه و خوش هیکل بود معلوم بود که ورزشکاره سریع رومو به طرف مهران چرخوندم و یه جیغ بنفش کشیدم که هم مهران هم پسره از شدت ترس دو متر بالا پریدن مهران با چهره ای خنده دار ترسیده سریع به طرفم اومد و گفت: _چی شده پریا چرا داد میزنی؟؟ رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وچهل‌ونه صبح درحالی که کنار مهراد بودم چشمامو باز کردم باحسرت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مثل مسخ شده ها، مات ومبهوت چشم به دردوخته بودم.. تنهاصدایی که سکوت رو میشکست صدای ناله های ظریفی بود که از شدت بغض ازگلوم خارج میشد.. بعداز تلفن سارا وخبر مرگ بابا هنوز تلفن تودستم بود وصدای بوق طولانیش خدشه به اعصابم انداخته بود.. چطوری باورکنم بابا دیگه نیست.. چطور میتونه اینقدر بی معرفت باشه بدون خداحافظی بره.. چطوری قبل ازاینکه دخترشو ببینه رفته؟ چطورممکنه این همه بی وفایی! کم صدای گریه هام بالاگرفت وتبدیل به هق هق و ضجه شد! بلند بلند اسم بابا رو صدا میزدم و ازگله میکردم... دربازشد ومهراد توی چهارچوب در ظاهر شد! عصبی بود اما بادیدنم حیرت زده به سمتم اومد.. مهراد_ صحرا؟ چی شده؟ _مهراد بابام... بابام خیلی نامرده.. خیلی بی وفا وسنگ دله.. خیلیییی! جلوی پام کنار مبل زانو زد ودستمو توی دست های گرمش گرفت.. مهراد_چی شده خانومم؟ دلت تنگ شده؟ میخوای بریم اونجا؟ _دلم شده مهراد آره خیلی دلم تنگ شده! اما اون بی وفا بدون خداحافظی ازمن رفتتتتت! رفت مهراد بابا رفتتتت! مهراد که باحرف من به وضوح رنگ از صورتش پرید گفت: _چییییی؟ واضح حرف بزن ببینم چی میگی! _بابام تنهام گذاشت.. حتی نذاشتن باهاش وداع کنم.. با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت: _مرده؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #35 کم مونده بود افسرده بشم..منم خندیدم و گفتم : _منم دلم برای کلک
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 بدون اینکه به پسره نگاه کنم بهش اشاره کردم و گفتم : _نگاه کن این کیه تو اتاق من؟؟ مهران به جایی که اشاره میکردم نگاه کرد.... اما وقتی پسره رو دید یهو خنده اش گرفت و همونطوری که میخندید گفت: _بابا غریبه نیست آرشام هست.... یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم: _آرشام کیه؟؟مهران همونطوری که به طرف پسره میرفت گفت: _بهت میگم یه لحظه امون بده.... بعد به طرف پسره رفت و رو به پسره گفت: _داداش تو رو خدا برو پیرهنت رو بپوش دختر مردم کم مونده بود سکته کنه زیر چشمی بهشون نگاه کردم که دیدم پسره یه نگاهی بهم کرد و بعد با پوزخند سری تکون داد و به طرف اتاق رفت عجب پسره پررویی هست شیطونه میگه بزنم لهش کنم (مگه ندیدی هیکلش رو به نظرت میتونی بزنیش؟؟) (عه وجدان جون یه لحظه ساکت شو نمیزاری دروغکی هم از خودمون تعریف کنیم) رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه مثل مسخ شده ها، مات ومبهوت چشم به دردوخته بودم.. تنهاصد
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باصدای مهراد به خودم اومدم.. _رسیدیم خانومم پیاده شو.. بی جون وباچشمایی وکه تار میدید به خونه مون نگاه کردم.. به پارچه های سیاه روی دیوارهاش.. به پنجره ی اتاقم.. یاد روز آخر ولباس هایی که توسط سبحان توی صورتم پرت شدن افتادم.. هق هقم بالا گرفت.. بلند بلند زدم زیر گریه! چطورباورکنم این تصویر توی اعلامیه تصویر بابای منه.. بابای بی وفام که داشتنشو ازم دریغ کرد! سارا اومد بیرون با دیدنم شروع کرد به مویه کردن.. بغلم کرد وضجه زدیم.. مهراد_ خانوما آروم باشین.. خواهش میکنم بریم داخل.. یه کم دیگه گریه کردیم ورفتم داخل.. خونه شلوغ بود واولین کسی که دیدم سبحان بود! بانفرت نگاهش کردم.. اومد جلو سبحان_ صحرا... باتموم قدرتم سیلی کوبوندم توی صورتش! موهاش توی صورتش ریخت وشونه هاش لرزید.. مهراد دستمو گرفت وکنار گوشم فقط زمزمه میکرد _صحرا آروم باش.. توروخدا آبرو ریزی نکن‌! همه ی جمع ساکت شده بودن وبه ما نگاه میکردن.. سبحان_ شرمنده ام صحرا! صدای مامان مویه کنان به گوشمو خراش داد: _اومدی صحرا؟ اومدی مادر؟ دیر اومدی بابات رفت.. دیر اومدی ته تقاریم.. ضجه هام شدت گرفتن.. نتونستم روی پاهام بایستادم.. روی زانو نشستم و مهراد زیر بغلمو گرفت.. مامان بغلم کرد وسارا وسبحانم دستشونو انداختن روی شونه ما وگریه رو ازسرگرفتیم.. @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #36 بدون اینکه به پسره نگاه کنم بهش اشاره کردم و گفتم : _نگاه کن ا
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که من همچنان سر پا ایستاده بودم یهو پسره در رو باز کرد و از اتاق بیرون اومد... همونطوری که به طرف مهران میرفت گفت: _مهران این دختر بچه کیه باخودت آوردی؟؟ (درست شنیدم این الان منظورش از دختر بچه من بودم؟) با حرص بهش نگاه کردم .... مهران که میدونست خون خونم رو میخوره سریع برای اینکه بحث رو عوض کنه خواست چیزی بگه که سریع به طرف پسره رفتم و جلوش ایستادم ، از لای دندونام غریدم : _اولا چشات ریز میبینه بچه فیل. ثانیا اونی که باید سوال بپرسه منم ... چون شما با اون وضع ناجورتون داشتین تو اتاق من میگشتین ثالثا آقای به ظاهر محترم از این به بعد حق ندارین با خانوم ها اینطوری حرف بزنین فهمیدین؟؟ پسره که انتظار نداشت به خاطر یه حرفش اینجوری برخورد کنم شوکه بهم نگاه میکرد منم از اینکه جوابش رو دادم سرکیف اومده بودم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌ویک باصدای مهراد به خودم اومدم.. _رسیدیم خانومم پیاده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به قبربابا وترمه ی قهوه ای رنگ روش خیره شده بودم که صدای مهرادو پشت سرم شنیدم... _پاشو بریم! باتعجب نگاهش کردم.. ردنگاهشو دنبال کردم وبه عماد رسیدم.. ریش گذاشته بود.. چقدر بهش میومد.. بیشتراز سبحان عوضی به آغوش برادری مثل عماد نیاز داشتم اما چه فایده که شوهرم یه مرد دیوونه بود!! مهراد_ به چی نگاه میکنی؟ عشقت اومده؟ باحرص دندون هامو روی هم ساییدم وگفتم: _پرتو پلا نگو! مادر وجون وآقاجون اومدن سمتم وازم خداحافظی کردن.. مادرجون_ خدارحتمش کنه.. عمر دست خداس یه وقت بخاطر حکمت خدا خودتو نابود نکنیا!! چشمامو روی هم گذاشتم وقطره اشکم روی روسریم چیک! آقاجون_ دخترم خداپدرتو بیامرزه.. غصه نخور یکی یه دونه ام.. بجای گریه کردن چندخط قرآن توشه ی راهش کن.. ما دیگه میریم.. ظهر برمیگردیم.. مهری داروی قلبشو نیاورده حالش مساعد نیست!! مهراد_صبرکن بابا ماهم میایم! نگاه پراخمی بهش انداختم که گفت: _پاشو تاعصبی نشدم.. پاشو! _حالیت هست چی میگی؟ جا ومکان رو فراموش کردی مثل اینکه! مهراد_ صحرا بشمار۳بلندمیشی دوباره تکرار نکنم.. مادرجون_ چیزی شده؟ ازجام بلندشدم وهمزمان آهسته گفتم: _دارم برات! وروبه مادرجون بلند ادامه دادم: _منم باید تاخونه برم وبرگردم.. بیاید باهم بریم! مامان متوجه ام شد.. _صحرا مادر؟ میری؟ نگاهی به عماد ومهراد انداختم که متوجه منظورم شد وگفت: _برمیگردی!؟ _آره @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #37 نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که من همچنان سر پا ایستاده بودم
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 پسره با حرص نگام کرد و گفت: _خب حالا که معلوم شد علاوه بر بی تربیت بودن زبون دراز هم هستی پس منم مثل خودت برخورد میکنم ..... اولا تو کسی نیستی که بهم بگی با دخترا چطوری برخورد کنم ثانیا کی گفته این اتاق برای تو هست..... تا اونجایی که یادمه این اتاق رو برای من رزرو کردن ثالثا نمیدونم کی هستی ولی هر کی باشی الان میندازمت بیرون خواست بیاد طرفم که .... اومد طرفم و خواست از بازوم بگیره... اما ضربه محکمی با قفسه ی سینه اش زدم که چند بار سرفه کرد اما انگاه نه انگار اون مشت رو به اون زدم دوباره با یه لبخند تمسخر آمیز خواست به طرفم بیاد که اینبار مهران سریع اومد و از بازوش گرفت و با اخم گفت: _چیکارمیکنین مگه بچه این ؟؟ناسلامتی هر دوتاتون پلیس هستین با شنیدن این حرف مهران هم من ،هم پسره رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #صد_وپنجاه‌ودو به قبربابا وترمه ی قهوه ای رنگ روش خیره شده بودم که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 درماشینو محکم به هم کوبیدم وباعصبانیت گفتم: _زن یه روانی شدن هم همینو داره! نباید توختم بابامم بمونممممم! مهراد_ درست حرف بزن! _منو بذار خونه مامانم اینا.. نمیخوام فعلا بیام خونه! مهراد_ میریم خونه استراحت کن بعدش باهم برمیگردیم! باحرص دستمو روی صورتم کشیدم وگفتم: _هرکاری میخوای بکن! گوشیشو برداشت وبه یکی زنگ ز‌د! _سلام... ..... مهراد_مرسی توخوبی؟ ..... مهراد_ ناهار چی داریم؟ ..... _باصحرا دارم میام جاشو مرتب کن یه کم ناخوشه! ..... مهراد_ ممنونم خداحافظ! _کی بود؟ مهراد_ سحر! _چیییی؟ سحر؟ مهراد_ آره.. چیزی شده؟ میخواستم بگم لعنتی از کی تاحالا اینقدر صمیمی با خدمتکارت حرف میزنی اما زبون به دهن گرفتم! اونقدر ناخنمو توی گوشت دستم فرو کرده بودم که وقتی مشتمو باز کردم جای ناخن هام کبود شده بود.. چطور میتونست اینقدر بیخیال جلوی من بااون عوضی حرف بزنه!!! به خونه رسیدیم.. ماشینو توپارکینگ پارک کرد وروبه من گفت: _پیاده ‌شو! تا نوک زبونم اومد بگم حق نداری با سحر گرم بگیری اما بازم خفه خون گرفتم! مهراد_ صحرا؟ باتواما؟ کجایی؟ میخواستم اونقدر بزنمش تا دیگه اسم هیچ زنی رو با اون سراحت به زبون نیاره اما بازهم لال مونی گرفتم!! ازماشین پیاده شدم وبی توجه به حرفش که گفت صبرکن باهم بریم به سمت آسانسور رفتم! مهرادهم چند ثانیه بعد خودشو بهم رسوند! شونمو گرفت وآروم تکونم داد.. مهراد_ چته؟؟ بابغض وغضب نگاهش کردم! کاش میشد بزنم صورتشو داغون کنم! مهراد_ اون یارو بی... دیدی اینجوری شدی؟ اومدم بگم توگه میخوری جلوی من زن جماعت حرف بزنی وحق نداری بهم تهمت بزنی اما خفه شدم وبی اراده قطره اشکم چید روی دستش! مهراد با لحنی پشیمون: _ببخشید! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از حتما ببینید👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان عجیب کاهش وزن این پسر جوان غوغا کرده 😱 16کیلو توی 2ماه بدون هیچ رژیم و ورزشی اگه توام میخوای راحت لاغربشی بزن روی لینک زیر و این چربی سوز گیاهی را با 50% تخفیف سفارش بدید👇🏻👇🏻 https://landing.getz.ir/OUuGo https://landing.getz.ir/OUuGo
الهی آمین 😍❤️ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @ghayemmoshak •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
­‍ ‍ برای گرم کردن زندگی" در مورد لحظات شادتان صحبت کنید. یادآوری لحظات شادی گذشته که داشته اید ،احساس صمیمیت بین شما و همسرتان را بیشتر می کند. سر صحبت را با “یادت میاد اونوقت که…” باز کنید. این صحبت ها حس خوبی در شما بوجود می آورد. زمانی که برای اولین بار با هم آشنا شدید. زمانی که ازدواج کردید. زمانی که خانه خریدید. زمانی که بچه دار شدید. یادآوری کردن تاریخچه ای که با هم داشتید بهترین راه برای پیشرفت در رابطه هاست. ‎
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #38 پسره با حرص نگام کرد و گفت: _خب حالا که معلوم شد علاوه بر بی
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 اخم کردم و با جدیت تمام گفتم: _مهران دیوونه بازی در نیار سریع برو اصل مطلب مهران سری تکون داد و گفت: _سرهنگ ‌چند رو پیش زنگ زد و گفت : _به دو نیرویی نیاز داریم که تو کارشون ماهر باشن از طرف دیگه نقش زن و شوهر رو هم بازی کنن تا خلافکارا شک نکنن با شنیدن این حرف ها چشام از حدقه بیرون زد مهران همونطوری که جلوی خنده اش رو میگرفت، ادامه داد: _آرشام که تو این یک سال از طرف سازمان پلیس ترکیه تو کارهای این خلافکارا بدون اینکه شناخته بشه پا به پای من نظارت داشته تونسته اعتماد سرهنگ رو به خودش جلب کنه .... مهم تر از همه اینکه به زبان فارسی مسلطه چون مادرش ایرانی هست پریا تو هم تو اداره خودمون از بین زنان ، تو عملیات بیشتر و مهم تری شرکت کردی و تقریبا تو همه اشون موفق شدی برای همین سرهنگ و سردار صلاح دیدن که شما رو به عنوان اون دو نیرو معرفی کنم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀