eitaa logo
عشق‌دیرینه💞
21.9هزار دنبال‌کننده
589 عکس
527 ویدیو
0 فایل
تو، شدی همون زیباترین تجربه♥️🖇️ تبلیغاتمون😍👇🍬 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 #هر‌گونه‌کپی‌برداری‌حرام‌است‌‌وپیگرد‌‌قانونی‌و‌‌الهی‌دارد‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده❌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_ودوازده صحرا: باحسرت به نقطه ای خیره شده بودم و هنوزم تنم ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بروبابایی زیرلب نثارش کردم و بلندترگفتم: شیطونه میگه جوری بزنم توفکش نفهمه ازمن خورده یا ازدیوار! باچشمای گردشده وخندون گفت: _بامنی؟ فهمیدم خراب کاری کردم و بنده خدا حرفی نزده که کتک بخوره!! سریع نیشمو باز کردم وگفتم: _باتونبودم داشتم توفکرم با یکی دعوا میکردم!! با این حرفم بلند بلند زد زیرخنده وگفت: _خدا به اون بیچاره ای که توفکرته رحم کنه! _زهر مار! احیانا دیرمون نبود؟ هواپیما؟ پرواز؟ چمدونمو از دستم گرفت ومثل یه قالب پنیر بلند کرد وگذاشت توی صندل عقب ماشینش وباهم سوار شدیم وحرکت کردیم سمت فرودگاه! بی هوا پرسیدم: _مهراد تنها میاد؟ نگاهشو از جاده نگرفت وگوشه ی لبشو به نشونه ندوستن کج کرد وگفت: _نمیدونم! _واتو مگه بلیط هارو نگرفتی؟ چطوری نمیدونی؟ _من نگرفتم میثم گرفته! _اهان اوکی! _مگه فرقی هم میکنه واست؟ _اگه فرق نداشت مطمئنا نمی پرسیدم! _خیلی دوستش داری؟ بعدشم خندید وادامه داد: _سوالم مسخره بود میدونم.. اگه نداشتی که اوضاع این نبود! آهی کشیدم وبه جاده چشم دوختم وزیرلب گفتم؛ _بیشتر از دوست داشتن.. عادت به دوست داشته شدن کردم!! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #175 _اشکالی نداره عزیزم معذرت خواهی نیاز نیست ادا تشکر کرد و دوب
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 حالم بهتر شده بود بعد از پوشیدن لباسم به شدت دلم اسپری مخصوصم رو خواست به طرف کمد عطر هام رفتم در کمد رو باز کردم اسپری ام رو برداشتم و انقدر اسپری به خودم زدم که انگار باهاش دوش میگرفتم خواستم اسپری رو سرجاش بزارم که از دستم به طرف داخل کمد افتاد رو زمین نشستم تا بتونم اسپری رو بردارم همین که اسپری رو برداشتم چشام به یه جفت پای مردانه افتاد اول ترسیدم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم اسپری رو سرجاش گذاشتم طوری که مرده متوجه نشه که اونو دیدم بهش نگاه کردم وای این که یکی از زیر دست های صمدی هست که تو شرکتش دیدم به شدت عصبانی شدم الان یادم افتاد صمدی تو شرکت بهم گفت احساس میکنه من و آرشام زن و شوهر نیستیم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وسیزده بروبابایی زیرلب نثارش کردم و بلندترگفتم: شیطونه میگه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سوارهواپیما شدیم و من دائما چشمم به صندلی های اطراف بود ودنبال گمشده ای میگشتم که 4سال پیش گمش کرده بودم.... سمانه که فوبیای پرواز داشت زیرلب ذکر میگفت و میثم باگوشیش مشغول گرفتن شماره ای بود انگار.. ارشاهم کنارمن نشسته بود ومنتظر به میثم نگاه میکرد... سمانه که از استرس دهنش خشک شده بود گفت: _وای صحرا نمیتونم کنار پنجره باشم تا اونجا جنازه مو باید پیاده کنن توبیا کنار کناره من برم پیش شوهرم بشینم! با اینکه راضی نبودم و کنار پنجره تنها لذت سفرم بود اما بخاطر ترسش جامونو عوض کردیم وآرشا هم صندلشو به سمانه داد... داشتم کمربندمو می بستم که صدای معترض میثم به گوشم رسید: _کجایی تو پسر؟ گفتم دیگه نمیای و گیت های پرواز رو بستن! بازهم معظل همیشگی من.. تپش قلبم شروع شد.. با مکث سرمو بلند کردم و چشمم به 2صندلی که خالی کنار میثم که حالا بامهراد وزن زیبایی به بازوی مهراد چنگ زده بود خشک... دست هام یخ زد.. سمانه باخوش رویی احوال پرسی کرد.. آرشا ومیثم هم همینطور.. حالا نوبت من بود.. باید بی تفاوت می بود مگه نه؟؟ نقابم رو انگار جایی جا گذاشته بودم وپیداش نمیکردم! روی زانوهام خم شدم و لبخند به لب سلام کردم و اون زن.... چی توی چشم هاش بود که بانگاهش خجالت کشیدم؟؟؟ فرشته اسمش بود.. بازهم مهراد پیش دستی کرد.. لعنت به تومهراد.. لعنت به تمام روزهایی که به تو فکر کردم! من چی از زندگی اون میدونستم؟ این زن کیه مهراده؟ چرا معرفی نکرد؟ چرا هیچکس تعجب نکرد؟ چرا کسی چیزی به من نمیگفت؟؟؟؟؟؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #176 حالم بهتر شده بود بعد از پوشیدن لباسم به شدت دلم اسپری مخص
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 پس حتما شک کرده و یکی از افرادش رو فرستاده تا دستمون رو ، رو کنه اگه الان یه جوری رفتار کنم که انگار دیدمش و برم و به صمدی اینا بگم احساس میکنن ما زن و شوهر نیستیم و به خاطر همینه دست پاچه شدیم باید وقتی آرشام اومد یه جوری باهاش رفتار کنم که انگار یه زن و شوهر خیلی خوشبخت هستیم و این جاسوس صمدی بره و به صمدی خبر بده و بگه که ما رفتار هامون درست مثل زن و شوهر ها هست همینطوری که داشتم به یک نقشه توپ فکر میکردم که وقتی آرشام اومد عملی کنم از اتاق بیرون اومدم ..... به طرف قهوه ساز رفتم و برای خودم قهوه درست کردم بعد روی کاناپه نشستم نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که در باز شد و آرشام داخل اتاقمون شد رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وچهارده سوارهواپیما شدیم و من دائما چشمم به صندلی های اطراف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مهماندار شروع به توضیحات اولیه کرد.. باحسرت به ماسک اکسیژن دست مهماندار نگاه کردم و تودلم گفتم: کاش میشد با اون وسیله نفس بکشم و راه کیپ شده ی قلبمو باز کنم!! چشمم به سیاهی شب و شهرهایی که از ازاین بالا کوچیک تراز کف دست شده بودن بود اما تمام حواسم گرداگرد اون 2 صندلی آخر میچرخید و یواشکی از توی پنجره نیم رخ مرد نامرد گذشته ام بود... دست های آرشا که پراز پسته های پوست کنده بود جلوم دراز شد.. باغم نگاهش کردم تا بفهمه پسته ها ولبخند اجباری رولبش دردمو دوا نمیکنه!! پلک هاشو روی هم فشارداد وبا لبخند آهسته لب زد: _درست میشه! باحسرت به این همه امیدوار بودنش لبخند زدم دستمو بلند کردم برای گرفتن پسته ها!! سمانه به صندلی چسبیده بود وچشم هاشو محکم روی هم فشار میداد.. شک نداشتم استرس وترس زیادی رو تحمل میکنه اما به قول میثم این سفر واسش لازم بود تا ترس از پروازش بشکنه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #177 پس حتما شک کرده و یکی از افرادش رو فرستاده تا دستمون رو ، رو
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 برای اینکه نقشه ام رو عملی کنم سریع به طرفش رفتم لبخندی بهش زدم با تعجب بهم نگاه کرد رو به روش با فاصله ی کمی ایستادم دستام رو به طرف یقه اش بردم و طوری که مثلا یقه اش رو مرتب میکنم گفتم: _عزیزم حتما خسته شدی .... چشای آرشام از شدت تعجب از حدقه بیرون زده بود بهش خیلی نزدیک شدم و درست تو یک میلی لیتری صورتش ایستادم داشتم تو دلم از خنده میترکیدم قیافه آرشام خیلی خنده دار بود بهش حق میدم بیچاره دست پاچه شده بود باید زودتر بهش بگم که لو نده برای همین دم گوشش با صدای خیلی خیلی آرومی گفتم : _صمدی جاسوس فرستاده تو اتاقمون که چکمون کنه آرشام با چشم هایی که معلوم بود عصبانی شده رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وپانزده مهماندار شروع به توضیحات اولیه کرد.. باحسرت به ماسک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گیج به مهراد نگاه کردم که اشاره به گوشیم که روی میز بود کرد.. خنگ بازیم گل کرده بود.. یعنی چی؟ گوشیمو میخواست؟ صدایی شبیه پچ پچ که خیلی هم نامحسوس بود از آر‌شا شنیدم.... _خنگول میگه گوشیتو چک کن! بردیا_ خانم ریاحی؟ حالتون خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ وای خدایا چه غلطی کردم اومدم!!! _بله چطور مگه؟ _انگار روبه راه نیستید! به حاله میگم اتاق هاتونو آماده کنه بقیه ی صحبت ها بمونه واسه فردا! مرد جوانی که قیافه ی غربی داشت و ریش های کم پشت و بورش جذابیت خاصی بهش داده بود بالبخند گفت: _نظرمنم همینه.. مهمونا خسته هستن.. بیشترازاین مزاحمشون نشیم بهتره!! اون 3نفر دیگه که اسم های عربی داشتن و پیشوند اسمشون لقب (ابو) گرفته بودن تابع جمع شدن و بلند شدن.. کم کم همگی بلند شدیم ومن همونطورکه مات ومبهوت بودم گوشیمو محکم چنگ زده بودم همراه بچه ها به طبقه ی بالا رفتیم و با دیدن اتاق ها وتخت های 2 نفره آه از نهادم بلند شد!!! باترس واسترس به آرشا نگاه کردم که بی تفاوت مشغول توضیح دادن موضوعی بود وانگار میثم از توضیح خوشش اومده بود و لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت!!! فرشته با اون صدای ظریف و لوسش شب بخیر گفت ومن فقط نگاهش کردم.. مهرادهم سرد شب بخیر گفت وپشت سر فرشته وارد اتاق شدن ودر اتاق بسته شد!!! تپش قلبم اوج گرفت.. حسادت داشت خفه ام میکرد.. دلم میخواست از ته دلم جیغ بکشم.. اونقدر که ازگلوم خون بیاد.. سمانه انگارحالمو فهمیده بود.. کنار گوشم آهسته گفت: _فکرکن هیچی ندیدی و بیخیال باش! ازشدت بغض پوزخندی روی لبم نشست.. _به همین راحتی؟ اخم هاشو توهم کشید و محکم ایستاد وگفت: _به همین راحتی! _دلت خوشه سمانه!! شوهرت ور دلت نشسته نمیدونی حال خراب یعنی چی!!! _منم کم سختی نکشیدم اصلا بگو ببینم امشب قراره با آرشا، تنها، تویک اتاق بخوابی؟؟ @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #178 برای اینکه نقشه ام رو عملی کنم سریع به طرفش رفتم لبخندی بهش
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 آروم مثل خودم گفتم: _ واقعا ؟؟خودت دیدیش؟ سری به نشانه مثبت تکون دادم و به چشم به اتاق لباس اشاره کردم که یعنی جاسوسه تو اتاقه .... آرشام که متوجه منظورم شده بود چشاشو با اطمینان بست تا خیالم راحت بشه که فهمیده منظورم چی بوده و مثل خودم به طرفم اومد دستاش رو به طرف صورتم برد و دستاش رو نوازش گونه روی صورتم کشید و گفت: _وقتی تو رو میبینم تموم خستگی از تنم بیرون میره تو چشاش یه حسی بود که احساس میکردم برام آشناست احساس میکردم این حس رو تجربه کردم تو فکر رفته بودم که آرشام دستام رو گرفت به طرف کاناپه برد...... روی کاناپه نشست و منم رفتم و یه قهوه براش ریختم و آوردم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وشانزده #سیصد_وهفده گیج به مهراد نگاه کردم که اشاره به گوشیم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _وای سمانه من چیکار کنم؟؟ _خودم پیشت میخوابم سر صبح که شد جامونو عوض میکنیم.. باخجالت گفتم؛ _آخه زشته.. اومدین پیش هم خوش باشین من... میون حرفم پرید وبالبخند چشمکی ریز زدوگفت: _ما همون دقیقه های آخرم بسمونه!! چشمم از این همه بی پرواییش گرد شد که آرشا ومیثم هم شب بخیر گفتن اومدن ازهم جدابشن که سمانه گفت: _شرمنده آرشا جان این مدت توباید جور منو بکشی.. میثم گیج پرسید: _یعنی چی؟ بیا بریم بخوابیم شوخیت گرفته نصف شبی؟ _شوخی نمیکنم عزیزم مثل اینکه حواست نیستا!! اینا به هم محرم نیستن وازهمه مهتر همه چی سوریه! همسرجان میفهمی چی میگم؟ سورییی!! نگاهی به من انداخت ومن باشرمندگی سرمو پایین انداختم! آرشا_ باشه من مشکلی ندارم که.. صداتو بیار پایین یوی میشنوه!! برین بخوابین مردیم از بیخوابی!! منم قول میدم واسه شوهرت خانوم خوبی باشم وخندید! میثم یه دونه زد تو سر آرشا و گفت: خاک برسرت کنن چندش! _اوکی چمدونتو میدم آرشا بیاره.. نگاهی به من انداخت که سرمو پایین انداختم! _لازم نیست نگاهتو بدزدی صحرا جان تو هم جای خواهرم! _ممنون ببخشید واقعا به اینجاش فکر نکرده بودم! خلاصه بعداز کلی تعارف هرکدوم به اتاق خودمون رفتیم ومن یاد گوشیم افتادم! رمزشو باز کردم وبه صفحه نگاه کردم... اسمس داده بود.. باتعجب به شماره اش زل زدم!!! این شماره ی منو ازکجا پیدا کرده بود؟؟؟؟؟؟ پیامو باز کردم... _بردیا قاچاق زن ودختر میکنه حق نداری باهاش هم کلام بشی.. شوهرت بی غیرتت که مثل ماست نیشش تا بناگوش بازه وچیزی بهت نمیگه! @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
عشق‌دیرینه💞
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 #امواج_عشق #179 آروم مثل خودم گفتم: _ واقعا ؟؟خودت دیدیش؟ سری به نشانه مثب
🍀🌸🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀 🍀 به طرفش گرفتم و گفتم : _عزیزم میشه بریم بالکن آرشام که فهمید میخوام یه چیزی بهش بگم سری تکون داد و از جاش بلندشد..... به طرف بالکن رفتیم و در بالکن رو باز کردیم وارد بالکن شدیم و در رو بستیم از در بالکن فاصله گرفتیم و طوری ایستادیم که مثلا داریم به محوطه نگاه میکنیم همونطوری که به اطراف نگاه میکردم گفتم: _باید یه جوری رفتار کنیم که باور کنه ما زن و شوهریم و بره و به اون صمدی عوضی بگه تا شاید اون صمدی دست از سرمون .... هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که یهو آرشام دستاش رو دور کمرم حلقه کرد تپش قلبم به هزار رسیده بود با چشمانی لرزان بهش نگاه کردم رمان آنلاین میباشد❌ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨@Sekans_Eshgh ✨ ✨✨✨✨✨✨✨ 🍀 🌸🍀 🍀🌸🍀 🌸🍀🌸🍀 🍀🌸🍀🌸🍀
عشق‌دیرینه💞
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_عشق_دیرینه #سیصد_وهیجده _وای سمانه من چیکار کنم؟؟ _خودم پیشت میخوابم سر صبح ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چندبار بادقت پیامشو خوندم وچشمام هرلحظه گردترمیشد "بردیا قاچاق زن ودختر میکنه حق نداری باهاش هم کلام بشی" یعنی هنوزم روی من غیرت داره؟ یعنی... یعنی دوستم داره؟ دوباره تپش قلب اومد سراغم! چرا نبست به بردیا عکس العمل نشون داد؟ من واسش مهم بودم؟ اگه مهم بودم اون زن الان توی اتاقش چه میکنه؟ اصلا اون زن کی بود که مهراد به عنوان همسفر همراه خودش آورده بود؟ بی اراده بدون اینکه کنترل زبونم دستم باشه گفتم: _زنشه؟؟؟؟ سمانه با صدای متعجب گفت: _وا؟ خل شدی؟ _هان؟ _چی هان؟ _چی هان چیه؟ بلند خندید و یه دونه زد توسرم وگفت: _ببین منم مثل خودت دیونه میکنی!! نه زنش نیست البته تااونجایی که من خبر دارم... _تاکجاشو خبرداری؟ این زن کیه باهاشه؟ _تااونجا که میثم هرچی پیش بیاد به من میگه ولی حرفی از مهراد وزن گرفتنش نزده پس مطمئنا این خانم تازه وارد تشریف دارن.. فهمیدنش کار سختی نیست فردا خودم باهاش دوست میشم و از زیر زبونش میکشم! ترسیده از اینکه سمانه هم سرگرم اون بشه سریع واکنش نشون دادم وگفتم: _نه دوست نشو.. نمیخوام بدونم.. اصلا به ماچه.. هرکی میخواد باشه! چشماشو توی کاسه چرخوند وگفت: _مطمئنی؟ _اوهوم! باشه ای زیر لب گفت و ادامه داد: _پاشو لباس هاتو عوض کن راحت بخوابی.. اینطور که پیداس این آقا بردیا چشمش تورو گرفته حسابی به خودت برس شاید غالبت کردیم به این خرپولا @Sekans_Eshgh 😌😘😍❤️‍🔥
11.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خورشید سپهرِ رهبری پیدا شد احیاگر فقه جعفری پیدا شد تبریک به مهدی (عج) که به عالم امشب رخسار امام عسکری پیدا شد @estory_mazhabi