eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
💖✨ ✅ شهید محسن حججی 🔹از بازار رد میشدیم. خانم بی حجابی را دید! سرش را پایین انداخت و گفت: خواهرم جلوی امام رضا حجابت رو رعایت کن❗️ 🔸با آرنج زدم به پهلویش: «ما رو میگیرن تا حد مرگ میزنن!» 🔹کوتاه بیا نبود: «آدم باید امر به معروف و نهی از منکرش سر جاش باشه؛ خون ما که رنگی تر از خون امام حسین نیست!» ❗️ [...]خودمانی تر که شدیم، گفت: «از خدا و امام رضا یک خواسته دارم، میخوام تو راه امام حسین شهید بشم.» مکثی کرد و سرش را انداخت پایین. 🔻گفتم: «حاضر نیستم زجری که امام حسین کشید، تو بکشی.» 🔺گفت: «به خدا حاضرم، نمیدونی چه کیفی داره!» ............................................... 📗منبع:سربلند | روایت هایی از زندگی شهید حججی 😔💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
غَمَش را غیر دل سر منزلے نیست ولے آن هم نصیبِ هر دلے نیست ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج حسن هست🥰✋ *پدرِ موشکیِ ایران*🕊️ *شهید حسن طهرانی مقدم*🌹 تاریخ تولد: ۶ / ۸ / ۱۳۳۸ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۸ / ۱۳۹۰ محل تولد: تهران محل شهادت: ملامرد تهران *🌹 فرمانده موشکی بود🚀 اصلاً موشک، عشقش بود، هر جا موشک بود، ایشان را میتوانستی پیدا کنی🍃همیشه می‌گفت باید بدنی قوی داشته باشیم. چون وقتی می خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره ها بلافاصله جابجا می شوند🍂چه بسا خیلی ها هم مهره‌هایشان جابه‌جا شد و زانودرد گرفتند🥀راوی← رفته بودیم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته ی روسی🚀 حسن رو کرد به کارشناس روسیه و گفت: اگه می شه فن آوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!🍃ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند: امکان نداره این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست.‼️حسن خیلی جدی و محکم گفت: ولی ما خودمون این موشک رو می سازیم"‼️و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد🍁وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش کردیم نمونه شو بسازیم،ولی نشد🥀حسن رفت مشهد و به امام رضا متوسل شد💛 وقتی برگشت، دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم🚀که به مراتب از مدل روسی،بهتر و پیشرفته تر بود.🍃با تلاش او و یارانش اکنون ایران جزو قدرت های اول موشکی جهان به حساب می آید🚀او بر اثر انفجار زاغه مهمات💥به همراه تعدادی از یارانش به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید حسن طهرانی مقدم* *شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۵۲) یه هفته گذشت عباس بهم زنگ زد برای یه سری اموزش ها تو نجف بودن ... شنیدن صداش ارومم کرد با خونسردی باهاش حرف زدم دیگه گریه ای نبود اخر حرفا بهش گفتم عباس خیالت راحت من بالاخره معنی صبرو فهمیدم ... زیاد نمیتونست حرف بزنه فقط یک کلام گفت احسنت خیلی خوشحالم کردی خانمی تقریبا یه ماهی از رفتنش میگذشت .... هوا ابری بود ... از پنجره بیرون و نگاه میکردم زینب بیا ببین اسمون چه جوری شده !!، زینب ـ اره خیلی گرفته است فرزانهـ دقیقا مثل من ...منم دلم یه جوری شده زینب ... تلفن خونه زنگ خورد گوشی رو برداشتم احمد اقا بود سلام باباجون ... خوب هستین ممنون شکر ماهم خوبیم ... چشم میایم ....خدانگدار ... زینب ـ بابا بود؟ چی میگفت؟ هیچی گفت برا شام بیاید اینجا زینب ـ باشه پس بیا اماده بشیم زود بریم به مامان هم کمک کنیم ... رفتیم خونه مامان و عمو اینا هم بودن محسنم که اونجا بود ... سلام چییی شددده ... محسن خوش اومدی ... کی اومدی عباس کجاست ... نکنه اون مونده .. امان از دسته عباس ... ترسید بیاد نزارم دیگه بره 😄😄😄 محسن ـ فرزانه ... عباس قراره فردا بیاد دیگه هم نمیره برای همیشه میاد ... همه ساکت بودن و اشفته چیییییی...وای خداجونم ..مامان شنیدی عباسم داره میاد پسر عمو با خبرت خیلی خوشحالم کردی ... پس طاقت دوری نداشت ... همه زدن زیر گریه ... اروم نگاهشون کردم ... مگه اومدن عباس گریه داره ... نکنه اشکه شوقه... محسن ـ فرزانه عباس شهید شده ...😢😢😢 چییی....عباس ... عباس من شهید شده ... تو که گفتی داره فردا میاد ؟؟؟ محسن ـ اره داره میاد اما میارنش دارن پیکر شهیدشو میارن 😭😭 شرمنده دختر عموو که زیر قولم زدم ...نتونستم مراقبش باشم ... واقعا شکه شده بودم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم فقط ماتم برده بود که چجوری داشتن گریه میکردن ... خدایااا من چم شده چرا ناله و شیون نمیکنم چرااااا؟؟!!! بدونه اینکه چیزی بگم اروم از اتاق رفتم بیرون ... وضو گرفتم ... شروع کردم به نماز خوندن ... رو به قبله در حالی که تسبیح دستم بود زیر لب ذکر میگفتم همه نگرانم بودن از طرفیم تعجب کرده بودن که چرا چنین رفتاری از خودم نشون دادن ... چرا گریه نمیکردم .... انقدر رو به قبله ذکر گفتمو و نمازو قران خوندم که صبح شد ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن ب مثل بسیجی... بسیجی یعنی... هفته بسیج گرامی باد🌺 | عکس مذهبی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا 🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿ ا ♥️🔘✿♥️🔘✿ ا 🔘✿♥️🔘✿ ا ♥️🔘✿ ا 🔘✿ ا ♥️ 🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 در عشق اگر چہ منزل آخر شہادت است تکلیف اول است شہیدانہ زیستن ... اینجا دعوتت کردن نمیخواے که بذارے ... نمیخواے که رد کنی شهدا منتظرن🌹🍃 یا زهرا (س)🌹🍃 کـانـال دوست شـ❤️ــهید من🌹🍃 👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2180644876Cae8d8eb780 ❤️ 🔘✿ ♥️🔘✿ 🔘✿♥️🔘✿ ♥️🔘✿♥️🔘✿ 🔘✿♥️🔘✿♥️🔘✿
سلام‌خوبـےبـانو‌جـان؟!🙃💜 توهم‌از‌محتوا‌هاۍضعیف‌که‌داخل‌کانال‌ها و‌صفحات‌مجازۍگذاشته‌میشه‌؛ خسته‌شدۍدرسته؟!🤒🥱 یه‌کانال‌دخترونه‌ۍعــالــےمیخوام‌بهت معرفـےکنم‌به‌شرط‌چـاقـو🤤🍉 کانالمون‌پر‌از‌مطالب‌مذهبـےدرجه‌یک‌👌🏼 ▪️رمـان‌هاۍجذاب ▪️سخنرانـےهاۍناب‌مذهبـے ▪️خاطرات‌شهــدا ▪️سخنان‌گهربـار‌رهبرۍ ▪️نمازشب‌و... پس‌استخـاره‌نگیر‌و‌بزن‌روۍلینک‌پایین و‌به‌جمع‌ما‌اضافه‌شو😌✌🏻🔽 🖇♥️¦https://eitaa.com/joinchat/1810694161C4c44eafec3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌جــواب سـلام‍‌ღ واجــب اسـت...🌱✨ پـس بیـایید ﳙــر روز بـہ او سـلام‍‌ـღ کنـیم‍‌...♥️🖐🏻 🌷 🌿 💌 💐• 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
می خندد و باغ از نفس بارش ابر🌧 می گشاید مژه😍 و می شکند مستی ... 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید حسن حزباوی❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃دخترک با چشمانی خیس، به کادوهای بسته‌بندی‌شده نگاه می‌کرد. چه رؤیاهایی که شبانه بافته بود و با رج به رج آن خندیده بود، کرده بود از شدت خوشحالی، اشک ریخته بود از شوق و بو کشیده بود را که روی این تارهای بافته نشسته بود. 🍃حالا چند روزی است که این تار بافته‌شده ریش‌ریش شده، از هم رفته و دیگر عطر تن هیچ‌کس از آن به مشام نمی‌رسد! بوی می‌آید، بوی و خاک، صدای هیاهو و زنان و کودکان از این تارهای از هم‌رفته به گوش می‌رسد... 🍃تصویر زخمی بر تارهایش نقش بسته، دخترک صاحب پیکر را می‌شناسد. روزی در او کلمه بابا را هجی کرده بود. او در این هیبتی که درون تصویر متلاشی شده قد کشیده بود... نوازش‌های صاحبش را چشیده، را شنیده و به خاطر سپرده بود. 🍃دختر این‌بار نگاه غمبارش را به تابلوی روی دیوار می‌دهد و بعد نگاهش نام نشسته در گوشه قاب را هدف می‌گیرد: ! 🍃پدرش در کوت عبدالله چشم باز کرده بود. خلق و خویش آیینه تمام‌نمای بود اینطور دیده بودند و می‌گفتند! برای دفاع از که رفته بود پدرش ناراضی بود، ناغافل رفت! ناغافل هم شد... 🍃دخترک روزهای خوش قبل از این واقعه را دور می‌کند. روز تولدش بود، خانواده در تکاپو بودند کادوهایش را زودتر بگیرند و آماده کنند. قرار بود سوپرایز شود. اما قضیه برعکس شد! پدرش کادوی تولدش را زودتر از خویش دریافت کرد و او بود که با خبر پروازش خانواده‌اش را سوپرایز کرد، زودتر از لحظه ، ناغافل! 🍃حالا اما دخترک از بین این همه فقط بغض غافلگیر کردن پدر و رؤیایی که بافته بود به دلش ماند... رؤیایی که رؤیا ماند و تحقق نیافت... ♡سالگرد بهترین بابای دنیا!♡ ✍نویسنده : 🍁به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۳ آذر ۱۳۶۱ 📅تاریخ شهادت : ۱ آذر ۱۳۹۳ 📅تاریخ انتشار : ۱ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اهواز 🕊محل شهادت : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهدا می‌میبنند اللهم ارزقنی شهادت فی سبیلک 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید یدالله قاسم زاده 🌾🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🍃میگن بابا شهید شده، عمو. چیه؟ چه شکلیه؟ این اولین سوال دو یادگارش، محمد جواد و محمد صادق بود. و ماند که چه جواب بدهد؟ چه بگوید به این دو طفل که فقط کنجکاو بودند ببینند شهید کیست و چه شکلیست. نمی‌توانست شهید را توصیف کند هرکاری کرد نتوانست. چشمان مالامال اطرافیانش زمین خشک را کرد. آرام بسته بود، آرام خوابیده بود، آرام و زیبا. 🍂خواهر با صدایی آغشته به در گوش برادر نجوا میکند: "گلم را به «س»سپردم." 🍃خواهرم غم مخور که اورا به خوب کسی سپردی! به که در اوج بی کسی اش چگونه زیبا همه کَس شد،چگونه همدم غم زده های حسین شد،چگونه مرحم زخم هایشان شد،خیالت راحت باشد. 🍃 آرام خوابیده، اطرافیان به این آرامشش غبطه می‌خورند. شاید فرزندانش حالا معنی شهید را فهمیدند، حالا دیدند شهید چه شکلیست، با آن قامت رعنا و چهره نورانی اش در آرام گرفته بود و به جگر گوشه هایش فهماند شهید کیست؟ و چه شکلیست؟فکر کنم خوب در ذهن بچه ها ماند... 🍂راستی با هر همسر و فرزندانت چشم انتظار ، چشم هایشان دریایی میشود، دلشان دیدن قامتت را میخواهد،همان وقت که در رکاب صاحب الزمانی...! 🍃 دردسری بود نمی دانستیم حاصلش خون جگری بود نمی دانستیم نگرانم که پس از مردن من برگردی پای تابوت،سرِ بُردن من برگردی ✍نویسنده : 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱٨ اسفند ۱٣۶۱ 📅تاریخ شهادت : ۱ آذر ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ٣۰ آبان ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳ 🕊محل شهادت : حلب 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
یاران پنهان.mp3
5.82M
🎵 🎶 🔴 📌 قسمت ۱۵۳ 🎤 حجت‌الاسلام 🔸«یاران پنهان»🔸 🌺 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید سیدمحسن آل احمد طالقانی 🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃بسم رب الشهدا🍃 🍃سالروز شهادتت که می‌رسد، دلِ پر می‌کشد برای مرور وصف خیال تو، خیالی که دریایی از جلوه‌های می‌شود و با رحمت خویش ما مغروق‌ شده‌های دنیوی را در خویش می‌کند. 🍃آری، اینک این قلم است که نزده، برخاسته و با طلوعش جان را کرده تا از تو تصویری دگر به یادگار نهد. آرام و با طمأنینه، صدایش را صاف می‌کند و خاطرات تو را با چه شوری می‌خواند، با شوق درون، زیبا و شکیل جوهر وجودش به روی می‌تراود و از تو می‌نویسد، از رأفت و عطوفت تا و ، از حیات تا رفتن و پرکشیدن؛ همه و همه. 🍃حقا که تو، با عمل و همه را متحیر خویش ساختی حتی این قلم بسته را. خوشا به حالت که با آن کمی سن و سال‌ات را با عقل سلیم درک کردی و به زیبایی معراج کردی. 🍃و امروز، ای ای آنکه بر کرانه‌ ی ازلی هستی احاطه داری تو را به جان این قلم سینه‌ سوخته می‌دهم ما زمین نشسته‌ های بهت‌زده را به تأیید برسان. 🍃شهادتت مبارک ای ستاره درخشان یکم آذر🍃 ✍️نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ١٣۴۴ 📅تاریخ شهادت : ١ آذر ١٣۶٢ 📅تاریخ انتشار : ۱ آذر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : عراق_پنجوین 🥀مزار شهید : نا‌مشخص 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید محمدامین زارع💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡ 🍃 اند که دل به دریا میزنند! چشم هایشان را در امواج آن غرق و میانِ جوش و خروشش، خدا را جستجو میکنند‌. هم از دریا به اعلی رسید و در آبیِ موج های دریا، انعکاس چهره ی ماهِ خدا را دید. شاید هم ورودش به به همین دلیل بود، هر چند او هر کجا قدم میگذاشت عِطر حضور را حس میکرد و کیست که اینگونه را پذیرا نباشد؟!‌ 🍃درخت زندگی اش پر شاخ و برگ است، هر شاخه اش ختم به خدا میشود و هر برگ آن کتابی است برای . برگ های زندگی اش را که زیر رو رو کنی، را نسبت به غیبت تحسین میکنی و بحث عوض کردن های همیشگی اش هنگام ، تورا به فکر فرو میبَرَد. به راستی که این سخن کلید زندگی اش شده بود: "سربازان (عج) از هیچ چیز جز گناهان خویش نمیترسند" 🍃همین هم شد که خدا سربند "کُلُنا عَباسُکَ یا زِینَب" را به پیشانی اش بست و اورا راهی دیار (س) کرد. از سوریه که بازگشت سوغاتی اش بیمار شده‌ی او بود و هایی که نشان از حال خرابش میداد. در بیمارستان بستری بود اما دلِ بیتابش جایی نزدیکی حرم ی ارباب پر میزد و جاماندگی اش نمکی شده بود بر زخم هایِ سر باز کرده اش... 🍃میان آن توسلات و هایش چه گفت را نمیدانم اما هر چه که بود خوب پر کشید. خدا هم تابِ دوریِ اورا نداشت و این چنین شد که محمدامین زارعِ داستانِ ما، شهیدِ مدافع حرم شد و با قبل شهادتش هم مُهر رضایت را از گرفت...💔 ✍نویسنده : 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت: ۲ آذر ۱۳۹۵ 📅تاریخ انتشار : ۱ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : شهرستان فسا 🕊محل شهادت‌ : سوریه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش سجاد هست🥰✋ *من بَر میگردم ...*🕊️ *شهید سید سجاد خلیلی*🌹 تاریخ تولد: ۱۵ / ۹ / ۱۳۷۰ تاریخ شهادت: ۲۱ / ۱ / ۱۳۹۵ محل تولد: متکازین،بهشهر،مازندران محل شهادت: سوریه *🌹مادرش← قرار بود بره سوریه گفتم: سجاد مگه بهت نگفتم دیگه نرو.!🥀من مادرتم اگر راضی نباشم چی؟⁉️گریه کرد و گفت مامان تو رو خدا تو رو به حضرت زینب و حضرت رقیه قسم میدم که راضی باش به رفتنم🥀یکی از دوستاش بعدا میگفت: که اونروز چقدر سجاد گریه میکرد از اینکه مادرش ناراحت بود🥀و میگفت مادرم راضی نبود من اومدم و الان از من ناراحته.»🥀سجادم خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت و هیچ وقت ناراحتمون نمی کرد🍃پدرش باهام صحبت کرد بالاخره راضی شدم🍃مدتی بعد سجاد شهید🕊️و مفقودالاثر شد🥀از هر جا دنبال ردی،نشونه‌ای از یوسف گمشده م بودم🥀همیشه میگفتم سجادم برمی‌گرده🥀هر لحظه انگار سجاد بهم میگفت مامان من دارم میام🥀صداش و می‌شنیدم بوش و حس می‌کردم💞یک شب خواهرم خواب سجاد رو دیده بود که سجاد میگفت: خاله چرا اینقدر گریه میکنی؟ به مامانم بگو گریه نکنه🥀من برمی گردم ...🕊️این بار برمی گردم🕊️همرزم← سجاد اسیر🥀و شهید شده بود🕊️دشمن او را دفن کرده بود🥀و پیکرش پیدا نشد🥀انتظار خانواده پس از یک سال و نیم تحقق یافت💫و او به آغوش خانواده و وطن بازگشت*🕊️🕋 *شهید سید سجاد خلیلی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من(۵۳) پرچم و پارچه مشکی به درو دیوار خونه کشیدن... خونه قل قله شده بود اما من از اتاق تکوون نمیخوردم مردا رفتن تا پیکر عباسو بیارن ...... کسی روش نمی شد بیاد تو اتاق ... از حال من میترسیدن .. صدای صلوات و گریه بلند شد عباس و اوردن ... پیکر بی جان عباس و وسط خونه گذاشتن ... همه دوره تابوتو گرفتن و گریه میکردن... یه حال و هوای سوزناکی فضای خونه رو گرفته بود... مهمونا در عجب بودن که چرا هنوز من نیومده بودم ... زینب و مامان بلند شدن تا بیان دنبال من ... که در اتاق و بازکردم اومدم بیرون... با همون مانتوی بلند مشکی که دیروز تنم کرده بودم اما چیزی که همه رو حیران کرده بود روسریه سفیدی بود که سرم کرده بودم اروم نزدیک تابوت شدمو نشستم خونه ساکت شد اما پچ پچ ها شروع شد یه سری میگفتن نگاه کن تورو خدا... خجالت نمیکشه ... شوهرش مرده سفید پوشیده... این چه وضعشه ...پارچه ی سفیدو زدم کنار... گفتم : ای جانم نگاه کنید عباسم و چقدر قشنگ خوابیده اون خنده ای که همیشه رو لباش بود موقع خوابم هست... عباسم خوش اومدی اقایی صدای گریه ها بلند شد همه به حرفام گوش میکردن و گریه میکردن ... با لبخندی که به عباس میزدم گفتم میدونید ارزوی عباس چی بود... شهااااادت.... همش بهم میگفت خانمم دعام کن به ارزوم برسم شهید بشم منم گفتم عباس جان پس تو هم برای من یه دعایی کن از خدا بخواه اگه قرار شد شهید بشی منم با خودت ببری ... پس چی شد این رسمش نبود اقای من عباس نگاه کن ... ببین امروز روسریموو با کفنت ست کردم ... دیگه وقتش بود که پیکر عباس و برای خاک سپاری به مزار شهدا ببرن خم شدمو پیشونیشو بوسیدم پارچه رو اروم کشیدم رو صورتش مامان و زینب دستمو گرفتن بلندم کردن ... از پنجره کبوتر سفیدی داخل خونه شد و روی تابوت نشست مردها تابوت و بلند کردن از خونه خارج شدنی مداح روضه حضرت عباس ع میخوند و جمعیت سینه میزدن ... اصلا یه قطره اشکم از چشمام نریخت همش چشمم به کبوتر بود ...🕊🕊🕊🕊🕊🕊 تو مزار شهدا پاهام بی حس شده بود به زور قدم بر میداشتم پیکر عباس و بلند کردن و داخل قبر گذاشتن کبوتر بالای سر جمعیت می چرخید رفتم جلو گفتم بزارید برای اخرین بار نگاهش کنم خیلی سخت بود که چهره ی زیبای عباس زیر خلوارها خاک سرد دفن شد خاکسپاری تموم شد نشستم سر مزارش مشت مشت خاک بر میداشتم و دوباره میریختم زمین ای خاک یادت باشه چجوری بین من و عباسم فاصله انداختی ... کبوتر نشست رو مزار عباس و خیره شد به من عجیب بود چقدر نگاهش اشناست این زبون بسته انگار میخواست چیزی بگه ... گرفتمش نزدیک صورتم بردم تو چشای کبوتر خیره شدم ... یه دفعه بغضم ترکید گفتم نکنه عباس خودتی ... اینو که گفتم کبوتر از دستم پرید با گریه گفتم عباس برگرررررد سرمو گذاشتم روی خاک و های های گریه می کردم همه میگفتن گریه کن نریز تو خودت بزار بغض گلوت بترکه دیگه مرگ عباس و باور کرده بودم ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🌹🍃🌹🍃 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راضی شدی از من یانه 😢 آقاجان نماهنگ جدید کربلایی مجید بنی فاطمه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh