eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
223 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رنگ_خدا☝️ این روزهای آخر سال، هر کسی، جایی رو انتخاب می‌کنه 🚕 برای دور شدن از استرس‌ها و دغدغه‌های
❣ 🌹🍃به بهشت خوش آمدی! اینجا سرزمین ملائک به معراج است...جاییکه پرندگان قفس خود را شکسته وآزادانه به آسمان پر کشیدند 🌹🍃خاک اینجا آغشته به خون پاکانی است که دل در گرو داشتند و مجنون وار به سوی او دویدند.. اگر همه جا پر شده از دروغ و تزویر و ریا؛ اینجا اما بوی به مشام میرسد 🌹🍃از اینجا تا آسمان راهی نیست...کافیست گوش جان بسپاری به تک تک ذرات...بشنو! در ، شقایق از داغ دل مادری تنها و پدری چشم انتظار میگوید...نسیم علف ها را به رقص می آورد...آنجا، میان علف ها خبریست! انگار جشنی به پاست.. از سنگرهای عشق و ایثار صدای نجوای دعا، عبادت و گریه ی شبانه ی جوانی به گوش میرسد..چه عاشقانه با خدایش راز و نیاز میکند! شرهانی بوی میدهد...بوی (ع) 🌹🍃در گرمای جان فرسای خورشید از عطش کبوتران زخمی و تشنه لب میگوید..در فکه را میبینی که از فتحی بزرگ روایت میکند هرکه در رمل های فکه قدم برداشته و با آنها سخن گفته میداند چه میگویم 🌹🍃از صدای روضه های (س) به گوش میرسد..و ابراهیم تو را میخواند برای هدایتگری.. چه عجیبی دارد اینجا! شبیه کوچه ای است که حرمت مادر را شکستند.. و گمنامان خوابیده در شیارها، اینجا هرشب مادرند! 🌹🍃 دل های سنگ شده را به عالم معنا وصل میکند و که با همتش بت های نفس و تکبر را یکی پس از دیگری میشکند 🌹🍃 و ! غروبش را دیده ای؟ اگر غروب شلمچه را ببینی معنای و دلبستگی را خواهی فهمید‌ پای رفتن نیست..بغضت که شکست دیگر نمیتوانی ناله سر ندهی! دلت که شکست نمیتوانی دل بکنی! اینجا بوی ها را به خود خواهی گرفت. اینجا عجیب بوی میدهد! 🌹🍃 در تو را میخواند به جهاد و ایستادگی کنار که رفتی با آب نجوا کن..با آن نخل های سوخته ای که ایستاده مردند! با پرندگان و ماهیان....تلاطم اروند خاطر را آشفته میسازد 🌹🍃زمان در اینجا محبوس شده. در این رازی نهفته است. با عقل ظاهر بین نمیتوان پی به سر اینجا برد، برای محرم اسرار شدن باید باشی و با پای عشق قدم در راه نهی 🌹🍃از خاکی شدن نترس! با پای برهنه خودت را به آغوش گرم زمین بسپار که صدای می آید! پرتو نوری هستند که تو را به رب الارباب اشراق میرسانند... 💔 کاش میشد همیشه اونجا موند! ❣ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣7⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷 💠 عیادت علامه جعفری از ابراهیم هادی 🔰در محله ای که ابـراهیـم حضور داشت #علام
🔻هادی به سوی سیدالشهداء علیه السلام 📖 #ابراهیم شهید شد، اما #هیئت که یادگارش بود در محل برقرار ماند. در همان ایام #دفاع_مقدس، یکبار ابراهیم را در عالم رویا مشاهده کردم. 📖 او در یک #باغ زیبا حضور داشت و برخی از دوستانش درکنار اوبودند. جلو رفتم و سلام کردم. میخواستم حرفی بزنم و بپرسم که #ثمره آن همه هیئت رفتن چه شد!؟ 📖قبل از اینکه چیزی بگویم خودش جلو آمد و گفت: سیدعلی، زمانی که شهید شدم و افتادم، آقا #اباعبدالله علیه السلام آمدند و مرا در آغوش گرفتند و.... 📚سلام بر ابراهیم ۲ #شهید_ابراهیم_هادی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻هادی به سوی سیدالشهداء علیه السلام 📖 #ابراهیم شهید شد، اما #هیئت که یادگارش بود در محل برقرار مان
8⃣2⃣0⃣1⃣ 🌷 💠حضور 🔰يادم افتاد روي تابلویي نوشته بود: «رفاقت و ارتباط با دو طرفه💞 است. اگر شما با آنها باشي آنها نيز خواهند بود.» اين جمله خيلي حرف ها داشت. 🔰 1388 بود. براي تكميل اطلاعات كتاب، راهي گيلان غرب شديم. در راه به شهر رسيديم. موقع غروب بود🏜 و خيلي خسته بودم. از صبح رانندگي🚗 و... هيچ هتل يا مهمان پذيري در شهر پيدا نكرديم😓 🔰در دلم گفتم: ما دنبال كار شما آمديم، خودت رديفش كن! همان موقع صداي اذان مغرب🔊 آمد. با خودم گفتم: اگر اينجا بود حتماً براي نماز به مسجد🕌 ميرفت. ما هم راهي شديم. 🔰نماز جماعت👥 را خوانديم. بعد از نماز آقايي حدوداً پنجاه سال جلو آمد و با ادب كرد. ايشان پرسيد: شما از تهران آمديد⁉️ باتعجب گفتم: بله، چطور مگه😦 گفت: از ماشين🚗 شما فهميدم. 🔰بعد ادامه داد: منزل ما🏡 نزديك است. همه چيز هم آماده است. تشريف مي آوريد⁉️ گفتم: خيلي ممنون ما بايد برويم. ايشان گفت: را استراحت كنيد و فردا حركت كنيد. 🔰نميخواستم قبول كنم❌ مسجد جلو آمد و گفت: ايشان آقاي محمدي از مسئولين اينجا هستند، حرفشان را قبول كن✅ آنقدر خسته بودم كه كردم. با هم حرکت کرديم. شام مفصل🍲 بهترين پذيرايي و... انجام شد. ، بعد از صبحانه مشغول خداحافظي شديم. 🔰آقاي محمدي گفت: ميتوانم حضورتان را در اين شهر بپرسم؟! گفتم: براي تكميل يك شهيد🌷 راهي گيلان غرب هستيم. با تعجب گفت: من بچه گيلان غرب هستم😧 كدام ؟! 🔰گفتم: او را نمي شناسيد، از آمده بود، بعد عكسي📸 را از داخل كيف در آوردم و نشانش دادم. با تعجب نگاه كرد وگفت: اين كه است!!! من و پدرم نيروي شهيد هادي🌷 بوديم. توي ها، توي شناسايي ها با هم بوديم. در سال اول جنگ! 🔰مات و مبهوت ايشان را نگاه كردم😦 نميدانستم چه بگويم، گلويم را گرفت😢 ديشب تا حالا به بهترين نحو از ما پذيرايي شد. ما هم كه از دوستان اوست! آقا ابراهيم ممنونم. ما به ياد تو نمازمان را خوانديم، ... . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰در یکی از مغازه ها مشغول #کار بود یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم😦 دوکارتن بزرگ📦 اجناس روی
🌸باران ... در تهـران باریده بود ؛ خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود 🌸چند می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند ! 🌸همان موقع از راه رسید، پاچه‌ی شلوار را بالا زد با کول ڪردن پیرمردهــا، آن‌ها را به طرف دیگر خیابان برد! 🌸ابراهـیم ... از این کارها انجام می‌داد ! هدفی هم جز خودش نداشت! مخصوصا زمانی که خیلـی بینِ بچه هـا بود ... 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺 🌷اگر مردم تهران بخواهند یک نمونه از #خوب های خودشان را مثال بزنند، خوب است که شهید ابراهیم هاد
🌷خواهر شهید ابراهیم هادی🌷 🔹ابراهیم قبل از رفتن  به جبهه یک #خودسازی عالی داشت و ما  شاهد و ناظر این آمادگی بودیم و این خودسازی یک شبه ایجاد نشده بود❌ بلکه او از #سالها این آمادگی را به خود داده بود. 🔸ابراهیم همیشه می‌گفت: «اول باید #خودمان را بسازیم👌 و آنچه مد #رضای_خدا است برای خدا خرج کنیم.» 🔹یادم می آید یک روزهایی #ابراهیم دیر وقت به منزل🏡 می‌آمد و خیلی خسته بود اما تا صبح #نمی_خوابید تا مبادا نماز صبحش قضا نشود🚫 و  همچنین برای نماز #جماعتش یک برنامه خاصی مد نظر قرار داده بود. #شهید_ابراهیم_هادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️ #یاصاحب_الزمان_ادرکنی 🔹شبی🌙 با تعدادی از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. درست در کنار مواضع دشمن
💠رسول خدا (ص) میفرمایند: ⚜هر که در راه حاجت مۇمنش، ساعتی از شب یا روز🌔 گام بردارد خواه آن حاجت را برآورد یا نه، برای او از دو ماه بهتر است. 📚منبع/ بحارالانوار 🔹شخصی در خیابان زیبا🏞 زندگی می کرد که بود. به خاطر اعتیاد، خانواده اش را خیلی اذیت می کرد😣 برای اینکه او ترک کند خیلی تلاش کرد، اما به هر حال موفق نشد❌ 🔸بعد با او صحبت کرد و گفت: چرا ات را اذیت می کنی⁉️ او گفت: دست خودم نیست😔 من هفته ای فلان قدر پول💶 برای احتیاج دارم. اگر داشته باشم کاری به آن ها ندارم. 🔹ابراهیم پول مواد این شخص را داد💥به شرطی که این مرد خانواده اش را اذیت نکند⛔️ ‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌿 💢آدم هرکاری از دستش برمیاد باید برای خدا انجام بدهد👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
این شعر، پراز برات ابرآهیمــ است بے جسم و مزار، ذاتِ ابرآهیمــ است تغییرِ مسیرِ خیلے از آدمهـــا !
2⃣7⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰یک روز مدرسه راهنمائی پیش من آمد👥 با من صحبت کرد و گفت: تو رو خدا، شما که آقای هادی هستید با ایشان صحبت کنید که مدرسه، گفتم: مگه چی شده⁉️ 🔰کمی مکث کرد و گفت: حقیقتش، از جیب خودش پول💰 می داد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر🌯 بگیرد! آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه هستند، اکثرا سر کلاس گرسنه هستند، بچه هم درس نمی فهمد💬 🔰مدیر ادامه داد: من با آقای هادی برخورد کردم، گفتم: مدرسه ما را به هم ریختی، در صورتی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود😔 بعد هم سر ایشان داد زدم🗣 و گفتم: دیگه حق نداری اینجا از این کارها بکنی❌ 🔰آقای هادی از پیش ما رفت، بقیه ساعت هایش را در دیگری پر کرد، حالا هم بچه ها و اولیاء👤 از من خواستند که ایشان را برگردانم، همه از اخلاق و تدریس📚 ایشان تعریف می کنند، ایشان در همین مدت کم⏳ برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و مدرسه، وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم❌ 🔰با صحبت کردم، حرف های مدیر مدرسه به او را گفتم، اما فایده ای نداشت🚫 وقتش را جای دیگر پر کرده بود، ابراهیم در دبیرستان ا، نه تنها معلم ورزش‍♂ بلکه معلمی برای و رفتار بچه ها بود، دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی ها معلم خودشان شنیده بودند شیفته💖 او بودند. 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم" 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌿ابراهیم ارادت خاصی نسبت به #حضرت_زهرا(س) داشت و بیشتر خواسته هایش را از حضرت زهرا(س) می گرفت👌 🌿اب
🍂غروب ماه رمضان🌒 بود، #ابراهيم آمد در خانه ما🏡 و بعد از سلام و احوالپرسی يک #قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون #کله_پاچه برای افطاری! عجب حالي ميده😋 🌾گفت: راست ميگی، ولی برای #من نيست❌ يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان🍞 سـنگک گرفت، وقتی بيرون آمد ايرج با موتور🏍 رسيد، #ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد. 🍂با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شدند👥 و با هم #افطاری ميخورند، از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم🙁 فردای آن روز #ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد⁉️ گفت: پشت پارک چهل تن انتهای کوچه منزل کوچکی🏚 بود که در زديم و #کله_پاچه را به آنها داديم 🌾چند تا بچه و #پيرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند، #ابراهيم را کامل👌 ميشناختند، آنها خانواده‌ای بسيار #مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانه‌شان🏘 #شهید_ابراهیم_هادی🌷 ‌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
خمپاره صاف خورد ڪنارِ سنگر #حاج_همت گفت: بر محمـد و آل محمـد صلوات نگاهش ڪردم، انگار #هیچ چیز نمےت
♦️خيلي عصباني بود😡 سرباز بود و #مسئول آشپزخانه كرده بودندش. #ماه_رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش مي‌رساند. ولی يك هفته🗓 نشده، خبر سحري دادن‌ها به گوش #سرلشكر ناجي رسيده بود. ♦️او هم سرضرب خودش را رسانده بود👤 و دستور داده بود همه‌ي #سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب💧 به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به #روزه گرفتن!» ♦️و حالا #ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت🕰بازداشت، برگشته بود آشپزخانه. ابراهيم با چند نفر ديگر👥 كف آشپزخانه را تميز شستند وبا #روغن موزاييك‌ها را برق✨ انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا ميكردند #سرلشكر ناجی سر برسد. ناجي در درگاهِ آشپزخانه ايستاد. ♦️نگاه مشكوكي به اطراف كرد👀 و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. #پای سرلشكر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي توي بيمارستان🏥 بماند. تا آخر #ماه_رمضان، بچه‌ها با خيال راحت #روزه گرفتند. #شهید_ابراهیم_همت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#سیره_شهدا 💢نصیحت های ابراهیم به مردی که #حجاب_همسرش برایش مهم نبود: ♦️دوست عزیز! همسـ💞ـر شما برای
1⃣0⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰در مجموعه ورزش باستانی بچه ها به صورت گروهی به زورخانه های دیگر می رفتند و آنجا می کردند. یک شب ما به زورخانه ای در کرج رفتیم🚗 🔰آن شب🌙 را فراموش نمی کنم. شعر می خواند. دعا🙏 می خواند و ورزش می کرد. مدتی طولانی بود که ابراهیم در کنار گود مشغول زورخانه ای بود. چند سری بچه های داخل عوض شدند، ⚡️اما ابراهیم همچنان مشغول شنا بود. اصلا به کسی توجه نمی کرد❌ 🔰پیرمردی در بالای سکو نشسته بود و به ورزش بچه ها نگاه👀 می کرد. پیش من آمد👥 را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، این جوان کیه⁉️ با تعجب گفتم: مگه؟؟ گفت: «من که وارد شدم، ایشان داشت شنا می رفت. من با تسبیح📿، شنا رفتنش را شمردم. تا الان تسبیح رفته یعنی شنا! تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می خوره.» 🔰وقتی ورزش تمام شد ابراهیم اصلا احساس نمی کرد🚫 انگار نه انگار که چهار ساعت🕰 شنا رفته! البته ابراهیم این کارها را برای انجام می داد. همیشه می گفت: برای و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که: خدایا بدنم را برای کردن به خودت قوی کن💪 🔰 در همان ایام یک جفت میل و سنگ بسیار سنگین برای تهیه کرد. حسابی سر زبان ها افتاده و انگشت نما شده بود. ⚡️اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کارهایی را انجام نداد❌می گفت: این کارها عامل انسان می شه. می گفت: مردم به دنبال این هستند که چه کسی از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه⭕️ است. 📚برگرفته از کتاب:سلام بر ابراهیم 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔰مهدي حسن قمي از كوچك ترين #دوستان ابراهيم مي گفت: 🌷يادم هست ابراهيم به #ساندويچ_الويه علاقه داشت.
‌‌💠 نعمتی که خدا بهت داده رو به رخ دیگران نکش👇👇 🌷‌رفاقت ما با تمام بچه هاي ان دوران، سر و كله زدن و بازي و خنده بود...اما رفاقت با #ابراهيم، الگو گرفتن و يادگيري كارهاي خوب بود. 🌷او غير مستقيم به ما كارهاي صحيح را اموزش مي داد.حتي حرف هايي مي زد كه سال ها بعد به #عمق كلامش رسيديم. 🌷من موهاي زيبايي داشتم، مرتب به ان ها مي رسيدم و مدل و... درست مي كردم. خيلي ها حسرت موها و تيپ ظاهري من را داشتند، ابراهيم نيز خيلي زيبا بود اما...يكبار كه پيش هم نشسته بوديم، دوباره حرف از مدل موهاي من شد. 🌷ابراهيم جمله اي گفت كه فراموش نمي كنم:(( نعمتي كه خدا به تو داده را به رخ ديگران نكش.)) ابراهيم اين را گفت و رفت... 📚كتاب سلام بر ابراهيم #شهید_ابراهیم_هادی🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
7⃣4⃣1⃣ به یاد #شهید_ابراهیم_رشید 🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات #سالروز_شهادت🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
0⃣5⃣1⃣1⃣ 🌷 🔰او یک بود و آنقدر به سوریه رفت تا به عشقش رسید💞 بسیار خستگی‌ناپذیر بود، گاهی اوقات ساعت 2 شب🌒 به خانه می آمد و ساعت سه . معمولا کسی که از ماموریت می آید، مدتی در خانه🏡 می ماند تا بگیرد؛ ولی او اینطور نبود❌ تا می آمد سریع به دنبال کار دیگری می رفت. مخصوصا برای مسابقات ضد گلوله💥 خیلی تلاش کرد. 🔰در این سال ها بارها به سوریه رفت. بهمن ماه📆 مجددا برای دفاع از حرم به سوریه اعزام شد و به خاطر فوت پدرم به خانه برگشت و پس از مراسم بلافاصله به رفت. 🔰فوق العاده استثنایی بود👌 چه در مراودات کاری چه در روابط تک بود. خیلی آرزوی شهادت🌷 داشت، به سوریه رفت که بشود، خوشحالم که به آرزویش رسید😊 خدا را شکر می کنم که لیاقت داشتم شوم. 🔰2 روز قبل از با او صحبت کردم📞 گفت به زودی که کارهایم را انجام بدهم. کار کوچکی دارم که تا 2 روز دیگر انجام می شود✅ و در این فاصله بود که به رسید🕊 🔰پنج ماهی بود که او را بودم و تماس و ارتباطی باهم نداشتیم😔 از آنجا که هر سال نورافشانی را انجام می دهیم🎆 امسال گفت این بارم است که نورافشانی می کنم، حضرت حجت، شهادتش را از امام زمان (عج) گرفت🌷 🔰و گفت که است اینجا را می کنم، گفتم: اگر قرار باشد نیایید دیگر نمی شود کار را انجام داد✘ گفت: شما خودت هستی و کار روزی زمین نمی ماند🚫 🔰 که می خواست به سوریه برود برایم بود. چه آن یک ساعتی که در مسیر بودیم🚖 و حرف هایی که بینمان رد و بدل شد و چه لحظه خداحافظی👋 همه برایم جور دیگری بود. راوی: همسرشهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh