eitaa logo
🍃...تجربه زندگی...🍃
12.3هزار دنبال‌کننده
42.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
7 فایل
عاقلانه انتخاب کن،عاشقانه زندگی کن.... اینجا سفره دل بازه....
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام ما دوتا بچه داریم. یک دختر و یک پسر و الان منتظر پسر دوممون هستیم. نمیگم ما مشکل مالی نداشتیم که اتفاقا خیلی هم بود اما اولین ترس و مانع برای فرزنددار شدن تو بعضی خانواده ها مشکلات عاطفی هست. اینکه خیلی وقتها، مردها با خانم هاشون همکاری نمی‌کنند. البته که من خودم سختی زیاد کشیدم و دارم، خودم رو برای روزهای خیلی سخت تر آماده می‌کنم. طبق تجربه ام امیدی به حمایت همسرم ندارم. مردهای کمال‌گرایی که خودشون رو نه همسر و نه پدر که مالک خانواده ميدونند. تا وقتی همه چیز وفق مراده، خودشون رو عامل آرامش وآسایش ميدونند و زمانی که طبق میلشون نیست، همسرشون رو مقصر ميدونند. من خیلی دنبال حل مشکلاتم رفتم، کارگاه و کلاس و... اما انگار یک چیزهایی تو ناخودآگاه بعضی آدمها هست که نمیشه تغییر داد. مثلا اینکه وقتی یک نفر مادر شد، دیگه نباید به سرکار رفتن یا ادامه تحصیل فکر کنه بدون اینکه به توانایی های همسرشون حتی فکر کنند. یا اینکه مادری کردن خستگی نداره. کار مهمی نیست، کسی که شکایت کنه مادر خوبی نیست. من نه برای دخترم و نه پسرم هیچ وقت حس نکردم که همسرم حامی من هست. مردی که با صدای گریه بچه چنان به هم میریزه که زمین و زمان رو به هم میریزه. این حرفها رو نگفتم که داغ دل کسی رو تازه کنم فقط خواستم به کسانی که سخت بچه دار شدن یا بیماری‌هایی داشتند بگم خدا هرکسی رو یک جور امتحان می‌کنه، همونطور که من با خوندن سرنوشت اونها متاثر میشم و براشون دعا میکنم، خواستم شما هم واسه امثال من دعا کنید. هیچ برگی از درخت نمیفته مگر به خواست خدا. من برای فرزند اولم به امام رضا جانم متوسل شدم، دومی امام حسین(ع) و سومی امام زمان(عج)، خدارو شکر زود بچه دار شدیم و احتیاج به دوا درمون نداشتیم ولی مطمئنم اگه احتیاج به این کارها بود شاید کارمون به جدایی می‌کشید. واسه ما و بچه هامون دعا کنید. ممنون "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
✅ هم نفس فردا... خواهرم در سن ۱۵ سالگی ازدواج کرد و در شهری غریب با پدرشوهر و مادرشوهری که نیاز به خدمات داشتن زندگی می کرد، با مهمان های زیاد... ابتدا یک دختر آوردن. بعد از ۵ سال صاحب یک پسر شدن و شرایط با یک منزل که حتی یک اتاق هم نداشت، بسیار دشوارتر شد. پسر که پا به دنیا گذاشت، خواهرم متوجه شد دوباره حامله هستن‌. مستاصل بسیار گریه می کردن چون با تمام سختی های یاد شده حتی پوشک نبود و یک کار ایشون شستن کهنه و حجم زیادی لباس بوده. درست بعد از ۱۱ ماه دخترشون پا به دنیا گذاشت. ایشون تعریف می کنن اینقدر هر روز مهمانداری و مراقبت از دو نوزاد و مادری مهربان که ایشون هم به تنهایی کاری نمی تونستن بکنن، سختی کار رو زیاد کرده بود که فقط لطف خدا و امام رضا شامل حالشون شده بود تا کم نیارن. ایشون حتی می گفتن بعد از حدود شش ماه که تونستم از منزل در بیام، به اون همه نور چشمم عادت نداشت به زور باز می موند. روزها گذشت. پدر و مادر عزیز رو از دست دادن. منزل بسیار بزرگ و مناسبی خداوند نصیبشون کرد. امکانات رفاهی در شهر زیارتی برای مهمان ها (از رزق مادی و معنوی روزافزون) بیشتر می شد. و از همه مهم تر جواب کنکور مهمان ناخوانده یعنی دختر کوچیکه که اومد، اولین صحبتی که خواهرم کرد گفت: اگه شرایط امروز رو می دونستم، یه قطره اشک نمی ریختم. حکمت خدا رو شکر اون دختر الان متخصص اطفال هستند و در مقطع خون و سرطان شناسی پذیرفته شدن. به لطف خدا بعد از به دنیا اومدن فرزندشون ادامه تحصیل خواهند داد. خواهر بنده همسرشون سال گذشته از دنیا رفت و ایشون میگن اگر آگاهی امروز رو داشتم سختیشو به جون می خریدم و یک فرزند دیگه رو به ثمر می رسوندم. فرزند واقعا هم نفس فرداست. از اعماق وجودم برای تک تک کسانی که دستهای خالیشون به سمت الله بلنده می خوام هر چه زودتر خداوند دامنشون رو سبز کنه به برکت صلوات بر محمد و آل محمد صل الله علیه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۵ سال ۹۸ وقتی ۱۹سالم بود با همسرم که ۲۱ ساله بودن به واسطه خانواده ها آشنا شدیم و بعد از چهل روز از آشناییمون عقد کردیم و بعد از یک سال رفتیم سر خونه زندگیمون... چند ماه بعد در سال ۹۹ برای بارداری اقدام کردم اما جوابی نگرفتم به همین دلیل هم رفتم دکتر خانم دکتر سونو و آزمایش نوشتن و بعد از دیدن آزمایشا و سونو در کمال ناباوری گفتن خانم تخمدان هات از کار افتاده و شاید با دوا دکتری و کلی داروی هورمونی بتونیم چندتا تخمک سالم برای جدا سازی ازت بگیریم. کلی داروی هورمونی و دوتا آمپول بهم دادن و من هم آمپول هارو استفاده کردم اما حرفای دکتر و تندی کلامش امیدم رو از بین برده بود و هیچ امیدی نداشتم. سه هفته بعدش خواهرم و همسرش به همراه نی‌نی کوچولوشون اومدن خونه ما و متوجه شد من مدام حالت تهوع دارم و مشکوک شد و بهم گفت بارداری و منی که از دنیا نامید بودم گفتم نه تاثیر دارو های هورمونیه ولی خواهرم کاملا تاکید داشت که باردارم و میگفت پا قدم زهرا سادات هست. رفت بی‌بی چک گرفت و به زور منو مجبور کرد استفاده کنم و بله متوجه شدم باردارم اونم دقیقا روز تولد همسرم که به قول خودش بهترین کادوی دنیا بود که بهش دادم. همون شب همسرم مصرانه منو برد آزمایشگاه و نشست پشت در تا جواب بیاد و بعد از گرفت جواب مثبت راه افتاد سمت سونو گرافی، دکتری که سونو گرفت، همون دکتر قبلی بود که ازم سونو گرفته بود و بعد از چند دقیقه دکتر دستگاه از دستش افتاد و بلند شد و ایستاد و گفت خانم این چیه؟ من که از ترس بی جون بودم گفتم شما دکتری به من میگی چیه دکتر دوباره دستگاهو گذاشت رو شکمم و گفت پناه بر خدا خانم شما دوماهه بارداری و بچه قلب داره شوهرم همون جا گفت این معجزه امام حسینه نذر کردم اگه بچه دار بشیم اسمشو حسین یا رقیه بذارم. دکتر قشنگ داشت گریه میکرد میگفت خودم سونوتو انجام دادم هیچی نبود الان یه بچه با ضربات قلب داری... خلاصه دختر گلم رقیه خاتون سال ۱۴۰۰ به دنیا اومد و من اصلا جلوگیری نکردم از ترس حرفای همون دکتر که شاید معجزه ای دیگه برام اتفاق نیوفته. گذشت و وقتی دخترم یک سال و هفت ماهه شد ما متوجه شدیم مادر بزرگ همسرم سرطان دارن و من برای اطمینان ایشونو بردم بیمارستان و یک شب کنارشون موندم. خدابیامرزت شون از سادات بودن و همون شب به من گفتم انشاالله خدا بهت یه پسر بده که همراه دخترت باشه و بله یک ماه و نیم بعد من با شیرینی رفتم پیشش و بهش گفتم که باردارم روحش شاد باشه همیشه میگفتن این پسر پسر منه و سال ۱۴۰۲ روز تولد همسرم گل پسرم هم به دنیا اومد و این شد دومین کادوی تولد خوبی که به همسرم دادم😁 من بعد از پسرم هم اصلا جلوگیری نکردم و اسفند سال ۱۴۰۳ متوجه شدم باردارم و ۲۴ اسفند رفتم سونو قلب کوچولوش تشکیل شده بود. صداش واضح واضح بود اما متاسفانه استراحت مطلق شدم. ۲۷ اسفند برای چک کردن قلبش دوباره با مادر شوهرم رفتم سونو که دکتر گفتن قلبش از کار افتاده و برای تایید فرستادنم پیش یه سونوگراف دیگه که ایشونم تایید کردن و منو فرستادن زایشگاه. اونجا بهم گفتن گرمی بخورم تا طبیعی سقط بشه وقتی از در زایشگاه اومدم بیرون دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرم گیج رفت و زدم زیر گریه مادرشوهرم برای دلجویی از من میگفت تن اون دوتات سالم اینقدر ناراحت نکن. این اتفاق کار خدا بود، حکمتی داشته، انشاالله یکی دیگه قسمتت میشه. خواهر شوهرامم هر کدوم به شکلی بهم دلداری میدادن ولی دلم آرامش نداشت. صدای قلبش هنوز توی گوشم بود. همسرم هم خیلی دلداریم میده و به شوخی میگه بابا چته من هنوز سالمم تا شیش تا بچه نیاریم، بی خیال نمیشم ولی دردش هنوز توی قلبمه و فکر نکنم بتونم هرگز فراموشش کنم. انشاالله که خدا بازم منو لایق مادری بدونه و نعمتشو قسمتم کنه، دکترم گفت اصلا نیازی به شیش ماه صبر کردن و این حرفا نیست و میتونی بلافاصله باردار بشی، منم اصلا جلوگیری نکردم و دلم روشنه فقط نمیدونم اونایی که به هر دلیلی میرن بچه سالم و زنده شونو سقط میکنن خدا چقدر ازشون رو برگردونده که قلبشون طاقت میاره و میتونن تحمل کنن این اتفاق رو، نمیدونم اونا هم شب خوابشو میبینن یا صداشو میشنون یا عذاب وجدان دارن اصلا یا نه ولی از خدا میخوام به قلب هر کسی که میخواد این گناه نابخشودنی رو مرتکب بشه، نیم نگاهی بکنه و سختی قلبشونو از بین ببره تا بتونن صدای اون بچه بی پناه رو بشنون و پشیمون بشن و بچشونو نجات بدن. انشاالله هر کسی منتظره بچه ست خدا دامنشو سبز کنه به حق امام رضا تو این شبای پر برکت خدا برکتشو نصیبشون کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۶ از همان ایام دبیرستان، همه دخترها در مورد خواسته هایشان و خواستگارهایشان می‌گفتند. نسل دهه هشتادی که تمام چشمانش با ویترین اینستاگرام پر شده بود. اولین چیزهایی که به گوشم میخورد. -دلم میخواد لباس عروسم جدید باشه؛میکاپم به روز باشه، جهیزیه ام برند باشه و ... و من تنها چیزی که میگفتم: بچه ها بخدا اینا زود گذره، اصل زندگی مهمه. آخرشم با حرف هایم قانع می‌شدند ولی ظاهر انکار می‌کردند. -عین مامان بزرگا حرف میزنی... -فک کنم آخرش تو با یه طلبه ازدواج کنی. برایم مهم نبود. هنوز هم به آن حرف ها هیچ بهایی نمی‌دهم. برایم نه تشریفات مهم بود نه رسومات جز به جزئی که اطرافیان در زندگیمان رصد می‌کردند. دلم زندگی ساده و بانشاط می خواست اما نه آنگونه که همسالانم فکر می‌کردند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و عقایدم این بود هر چه ساده تر باشد، زندگی شیرین تر است. اما بی طعنه و کنایه نبود. بلاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زخم زبان زیاد می‌شنیدیم. همه چیز از یه معرفی ساده شروع شد. یکی از اقوام بنده پیشنهاد داد تا با یکی از دوستانشان‌ که طلبه بودن صحبت های اولیه صورت بگیره. در نگاه اول متوجه شدم روستایی هستن و کار کشاورزی دارن. گفتن پدرشون زود فوت شدن و با برادرهاشون زندگی می‌کنند. خدا رو شکر مثل بقیه خواستگار هایم وعده وعید خونه ماشین نمی‌داد. می‌گفت من اولین باره جایی برای خواستگاری میرم شاید زیاد بلد نباشم چی بگم ولی من طلبه و اگه قسمت شد ازدواج صورت گرفت باید تا مدتی روستا زندگی کنیم، حقوق آنچنانی ندارم و ترجیحم اینه می‌خوام ساده زندگی کنم. راستشو بخوای تمایلی به گرفتن عروسی هم ندارم. قصد کردم هر کی قسمتم شد ببرش زیارت حرم امام رضا... متولد ۷۳ بود و من متولد ۸۲ بودم. بعد از تحقیقات و صحبت خانواده ها جواب مثبت داده شد. حتی موقع خریدهای عقد پدر و مادرم سفارش می‌کردند به شوهرم فشار نیارم‌ اما با اون حال سعی داشت هر چیزی که من می‌خوام رو برام فراهم بکنه. یادمه حتی موقع خرید کفش ساده ترین کفش رو انتخاب کردم که خانمی کنار ما بود پرسید واقعا شما برای خرید عروسی آمدید؟ می دانم چقدر موفق بودم که قبح این رسومات مضحک را بشکنم ولی می‌تونستم بفهمم همه تعجب کرده بودن. آذر سال ۱۴۰۱ عقد کردیم و اسفندماه رفتیم سرخونه زندگیمون. بجای عروسی هم مشهد رفتیم که فک و فامیل بی حرف نموندن و کلی کنایه بارمون‌ میکردند. خلاصه من رفتم توی روستایی زندگی کردم که سر رشته‌ی کار و زحمت روستایی نمی‌دونستم. البته مادرم قبل از عقد بارها به خانواده همسرم می‌گفت دخترم کار نکرده..😅 خانواده شوهرم رسمی داشتن که عروس داماد سر سفره‌ی پدر و مادر داماد باید بمونن‌ تا مدتی. حتی جاری بزرگترم با وجود یک بچه با خانواده شوهرم غذا میخوردن. از بچگی چنین جمعی رو دوست داشتم دلم میخواست خونه ای که زندگی میکنم همیشه شلوغ باشه... البته ضعف های انسان توی اجتماع نمایان میشه. مثل ضعف منی که کار روستایی بلد نبودم. هر جوری که بود سعی میکردم عیب هامو درست کنم اما گه گاهی گوشه کنایه می‌شنیدم که بلد نیست کار کنه گاهی اوقات واقعا دلگیر میشدم اما همسرم همه جوره منو حمایت می‌کرد که دلم نشکنه... من با سن کمی که وارد خونه همسرم شدم واقعا از خیلی مسائل رنجور میشدم اما همسرم با صبوری من رو آرام می‌کرد و قانع می‌شدم. حتی گاهی اوقات می‌نشست کارهایی‌ که بلد نبودم رو از اول توضیح میداد یا جلوی چشمم انجام می‌داد تا منم یاد بگیرم. حتی توی هر کاری شروع می‌کردم به من کمک می‌داد. منو شوهرم تحت هر شرایطی با هم سازش می‌کرديم و همین سازش ها زندگی آدم رو میسازه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۷ من متولد ۶۸ هستم و همسرم ۶۵، من و همسرم دختر دایی پسر عمه هستیم و سال ۹۱ کاملا سنتی ازدواج کردیم. من توی یه خانواده پرجمعیت بزرگ شدم که همیشه خدارو بابت این موضوع شکر میکنم ما۷تا خواهر هستیم و۲تا برادر پدرم خیلی پسر دوست داشته به همین خاطر ما الان ۹تا هستیم😅 من فرزند آخر حانواده هستم یا به قول خودمون ته تغاری خانواده، در کل آدم احساسی و دل نازکی هستم و عاشق بچه ها... اگه کسی جلو من بغض کنه من زودتر از اون اشکام میریزه😂 وقتی ازدواج کردیم چون هم، در خانواده خودمون و هم در خانواده همسرم مشکل ناباروری بود، اصلا جلوگیری نکردم و همون ماه اول حامله شدم اینقدر خوشحال بودیم که حد و حساب نداشت اما.... قسمت ما چیز دیگه ای بود هنوز خیلی از این موضوع نگدشته بود که خودبه خود سقط شد. خیلی ناراحت بودم و ۱ سال صبر کردیم و دوباره من حامله شدم و دوباره سقط شد و باز هم ۱سال جلوگیری و بارداری و سقط... خیلی روز های بد و سختی بود. کلی دکتر رفتم، کلی آزمایش دادیم، هم خودم و هم همسرم. توی تمام آزمایش ها هیچ مشکلی نداشتیم اما قسمت نبود ما فعلا بچه دار بشیم. خدا میدونه که هر دفعه که سقط میکردم چقدر از لحاظ روحی و روانی به هم می‌ریختم. تا این که برای دفعه۴ باز سقط شد. اینقدر حالم بد بود که احساس میکردم یه جوون ۱۸ ساله رو از دست دادم. من خواهری دارم که بعد از ۹سال ناباروری خدا بهش یه پسر داد، اون بچه ۸ساله شد و از دنیا رفت😔 اون روزی که برای دفعه چهارم سقط کردم، خواهرم بهم گفت دوست داشتی الان سقط نمیکردی ولی بچت ۸ساله میشد میمرد؟ خدا تو رو خیلی دوست داره که الان سقط کردی ناراحت نباش قطعا توی همه کارهای خدا یه صلاح و مصلحتی هست که ما بنده هاش نمیدونیم خدا برای ما همیشه بهترین ها رو میخواد. نمیدونین با این حرف خواهرم چقدر آروم شدم، دیگه خودمو سپرده بودم دست خدا تا اینکه اردیبهشت سال ۹۵ ما رفتیم کربلا تولد آقا امام حسین و اقا اباالفضل قسمت بود ما کربلا باشیم. نمیدونین توی اون سفر چه حالی داشتم و چقدر دل شکسته بودم هم خودم و هم همسرم اینم بگم روز آخر که کربلا بودیم مدیر هتل مون که خیلی عاشق امام حسین و اقا اباالفضل بود به همین مناسبت جشنی برگزار کرد که تو اون جشن من یه انگشتر طلا هدیه گرفتم. من اون انگشتر رو هدیه اقا امام حسین به خودم میدیدم. گذشت تا این که برگشتیم و بعد از سفر من باردار شدم. تمام باردایم استراحت مطلق بودم و مرتب دارو استفاده می‌کردم. توی این مدتی که حامله بودم خونه خواهرم بودم چون اون زمانی که من حامله شدم مادر و پدرم نبودن که من برای استراحت برم منزل شون، خونه خودمم نمیتونستم بمونم. خواهرم با آغوش باز از من استقبال کرد و چند ماه از من مراقبت کرد تا پدر و مادرم برگشتن. من ۶تا خواهر بزرگتر از خودم دارم از همه شون ممنونم که بهم کمک کردن تا خدا به من یه بچه بده اما خواهر بزرگم هر وقت نوبت دکتر داشتم سونو،آزمایش هرکاری بیرون از خونه داشتم خواهر بزرگم انجام می‌داد، چون اون زمان ما ماشین نداشتم با موتور هم که نمیتونستم برم و خواهر دومیم مریم خانوم چند ماه منو روی چشماش نگه داشت و خیلی بهم محبت کرد که هیچ وقت فراموش نمیکنم و همیشه از خدا بهترین هارو براش می‌خوام. وقتی باردار بودم فهمیدم که طول سرویکسم کوتاهه و سرکلاژ هم شدم خلاصه گذشت تا اینکه در ۲۰بهمن سال ۹۵ خدا فاطمه خانوم رو به ما داد. زایمان خیلی خوب و راحتی داشتم خداروشکر و هیچ مشکلی نداشتم. البته به دلیل سقط هایی که داشتم سزارین شدم. دخترم زندگی ما رو از این رو به اون رو کرد با به دنیا آمدنش کار شوهرم بهتر شد به برکت آمدن دخترم از اونجایی که بودیم جا به جا شدیم و یه جای بزرگتر رفتیم. دخترم کم کم بزرگ میشد و من دلم میخواست دوباره حامله بشم اما همسرم به شدت مخالف بود تا اینکه بعد از ۶سال بالاخره راضی شد و من حامله شدم که بازم سقط شد. چند ماه گذشت و من دوباره اقدام کردم که یه دفعه قسمت شد بریم مشهد خیلی استرس داشتم و نگران بودم اما خودمو سپردم دست خدا و رفتیم مشهد و اینم بگم بعد از چند سال وقتی که پنجمی رو سقط کردیم فهمیدیم که دلیل سقط های من چی بوده اسپرم و تخمک باهم لقاح پیدا میکردن اما مشکل داشتن و ضعیف بودن بدن به طور اتوماتیک وقتی که یه موجود ناقص رو در خودش میبینه اون رو میندازه بیرون😄 میخوام بگم که خدای ما چقدر همه کارهاش درست و از روی برنامه ریزیه این بچه هایی که من سقط میکردم همه ناقض بودن و مشکل دار و اگه قرار بود این جور بچه ها به دنیا بیان فاجعه بود اما بدن ما طوری برنامه ریزی شده که اتوماتیک این جنین ها رو سقط میکنه. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۷ دکتر به من گفت که این اتفاق ممکنه برای هر زنی پیش بیاد یعنی از هر ۱۰تا بارداری شاید یکیش اینجوری باشه اما در مورد من و همسرم از هر ۱۰تا بارداری احتمالا ۸تاش اینجوری باشه و ۲تاش سالم باشن و گفتم خوب من که یه بچه سالم دارم که؟ دکتر گفت این کاملا شانسی بوده... گفت تو ۲تا راه حل داری، یا اینکه یه جور ivf هست که با IVF معمولی فرق میکنه و هزینه زیادی داره که بهش میگن ivf pgd که در این روش تک تک جنین ها از لحاظ ژنتیکی مورد آزمایش قرار میگیرن و جنین های سالم رو برام انتقال میدن، راه حل دوم اینکه اینقدر حامله شی تا بالاخره یکی بمونه. وقتی مشهد بودیم اونجا تو داروشفا امام رضا رفتم دکتر و برام آزمایش نوشت که عدد بتا خیلی بالا بود که دوباره سر این موضوع هم خیلی نگران بودم. چون بتا خیلی بالا یا چند قلو هستش یا بارداری مول که خداروشکر مال من هیچ کدوم نبود. چون فرزند اولم دختر بود، همسرم خیلی دوست داشت دومی پسر باشه اما من به شدت دختر میخواستم چون دلم نمیخواد دخترم تنها باشه. دلم میخواست دختر بشه تا اونم طعم خواهر داشتن رو بچشه اما خواست خدا این بود که دومی پسر باشه این دفعه هم دوباره طول سرویکسم خیلی کوتاه شد و من سرکلاژ کردم. هر لحظه انتظار میکشیدم که زودتر بچم به دنیا بیاد و ببینمش تا اینکه در ۱ دی ۱۴۰۲ پسرم به دنیا امد. وقتی توی ریکاوری به هوش آمدم و میخواستن من رو بیارن تو بخش، پرستار بهم گفت که بچم مشکل داره. پسر من کلاب فوت بود. نمیدونین شنیدین اینکه بچه آدم مشکل داره، اونم در اون لحظه چقدر سخت بود برام. کلاب فوت معمولا در سونوی آنومالی دیده میشه اما توی آنومالی دکتر سنوگرافی به من گفت که همه چیز خوبه و هیچ مشکلی نیست. به همین دلیل خیلی جا خوردیم. چند روز اول خیلی حالم بد بود و ناراحت بودم. پسرمو بردیم پیش متخصص نوزادان جفت پاهای بچه رو گچ گرفتن تا بالا ۱هفته توی گچ بود. می‌رفتیم مطب گچ رو باز می‌کرد، ۱ ساعت ماساژ می‌دادیم، دوباره گچ می‌گرفت. ۳ هفته اینجوری بود، هفته ۴ که رفتیم یه عمل خیلی کوچولو و سرپایی روی پای بچه تو مطب انجام دادن و دوباره گچ گرفتن، ۳هفته باید تو گچ می موند. بعد از اون باید بچه کفش بپوشه. ۳ماه کفش مخصوص که بین شون یه میله است و بهشون میگن کفش دنیس براون و بعد از اون دوباره یه کفش دیگه باید بپوشن... کلاب فوت درمان داره اما خیلی درمانش طول میکشه و سخت میگذره بستگی به شدتش داره بعضی ها تا ۴ سالگی باید کفش بپوشن ۲۴ساعته شبانه روز فقط برای ماساژ و نظافت میتونن دربیارن... من خیلی وقته کانال دوتا کافی نیست رو دارم و قبل از اینکه پسرم رو حامله بشم میخواستم تجربه سقط هام رو بنویسم و بفرستم که قسمت نشد. انگار قرار بود پسرم به دنیا بیاد و داستان پاهای پسرمم بنویسم براتون.... من همیشه دلم می‌خواست ۴تا بچه داشته باشم، ۲تا دختر ۲تا پسر اما زایمان دومم خیلی سخت بود به خاطر چسبندگی شدید تا ۱۰روز خیلی درد داشتم و مشکل پسرم واقعا منو ترسوند خواهرای عزیزم که داستان من رو میخونید هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشید. مطمئن باشید در پس هر کاری حکمتی هست که ما بنده ها نمیدونیم. خدا هیچ وقت به بنده هاش نه نمیگه یا میگه صبر کن یا یه بهترش رو برامون در نظر داره... اگر حامله نمیشید اگه سقط میکنید اگر بچه مریض دارید بازم خداروشکر کنید برای منم دعا کنید "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۹ من متولد ۷۲ هستم و همسرم متولد ۶۶، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیت بودم. منو خدا وقتی به مادرم داد که در کمال ناباوری و در اوج مشکلات بودند. وقتی که یه ساله بودم توی شهر ما خانوم ها قالی می‌بافتن. دار قالی وقتی با بچه ها بازی میکردم روی سرم افتاد و چشمم دچار ضربه شد و انحراف پیدا کرد و عینک میزدم. یه مدتی و به خاطر چشمِ من از شهرستان به یکی از شهرستانهای اطراف تهران اومدیم که برای دکتر رفتن راحت تر باشیم. گذشت تا به سن مدرسه رسیدم. همیشه از اینکه عینکم رو بردارم واهمه داشتم چون بچه ها مسخره ام می کردند. همیشه از عکس گرفتن بیزار بودم چون تو عکس‌هام همیشه انحراف چشمم مشخص بود. هیچ موقع دوست نداشتم کسی منو ببینه و هر ماه با چه سختی دکتر می‌رفتیم. گذشت و گذشت تا دیپلم گرفتم. در این اثنا برادر بزرگترم و خواهر دومم ازدواج کردند. من از ابتدا هم از دانشگاه خوشم نمی اومد به حوزه علاقه داشتم چون منزل مان نزدیک حوزه بود و خانومها رو صبح ها می دیدم علاقه مند شدم. وقتی دیپلممو گرفتم، برای اولین بار مشهد رفتیم. به امام رضا خیلی متوسل شدم. گفتم خسته شدم کمکم کن که قربونش برم نگاهم کرد و چشمهام خوب شد و دیگه دکتر نرفتم و عینک هم نزدم. کنکور دادم رشته علوم کامپیوتر دانشگاه پیام نور نزدیک منزل مون قبول شدم با بی علاقگی می‌رفتم. تا دوسال رفتم. شهریه ش رو به سختی می‌دادیم. دیگه روم نمی شد به کسی بگم برای شهریه تا اینکه به خانواده م اعلام کردم که دیگه نمیخوام برم و برای ثبت نام حوزه رفتم.😊 در همون سال خواهر بزرگم ازدواج کردند. من تازه از زمان حوزه رفتن زندگیم شروع شد و سروکله ی خواستگارها پیدا شد. از هر قشری، از همه جا نه فقط از حوزه، قبل از حوزه هم می اومدند اما من به خاطر خواهر بزرگترم چون خواهر دومیم هم زودتر ازدواج کرده بودند، نمیخواستم من هم زودتر ازدواج کنم. به هر دلیلی خواستگارها جور نمی شدند یا ما می گفتیم نه یا اونها، دیگه از حرفهای تو حوزه که چرا نمیشه و رفت آمدهای تو خونه خسته شده بودم. خیلی غصه میخوردم. تا اینکه سال آخر حوزه همسرم که طلبه بودند به خواستگاری اومدند حالا مونده بودم چطوری اینکه طلبه ست رو به خانواده بگم. دیگه با مخالفتهای خانواده مواجه شدم چون دوتا فرهنگ متفاوت بودیم،خانواده من مخالف بودند. خانواده همسرم هم مخالف به دلیل ناشناس بودنمون از مهریه می‌ترسیدند. دیگه با خانواده شون اومدند بعد از چندماه آشنایی، در تاریخ ۲۷ خرداد ۱۳۹۸ ساده بدون خرید آنچنانی عقد کردیم و به مدت دوماه و چند روز عقد بودیم و یکم شهریور رفتیم سرزندگیمون، تو خونه ای که فوق العاده قدیمی بود. همسرم هیچ درآمدی جز شهریه طلبگی نداشت. به خاطر همین با یه جشن خیلی ساده خرید ساده بدون سرویس طلا، یه خونه که چی بگم از دیوارش آشپزخونه ش که چقدر حرف شنیدم ولی عشق داشتم به زندگی دونفره مون، انتظار چندساله م تموم شده بود. جهیزیه م خیلی ساده بود. از خانواده همسرم حرف شنیدم. خونه رو فقط تمیز کردیم. کف خونه پر نم بود، مجبور شدیم زیر فرش ها پلاستیک پهن کنیم دیوارها که از نم تیکه تیکه کنده شده بود و من خودم خلاقیت به خرج دادم بعدا کاغذ چسباندم که چقدر تمسخر شدم. خونه ما دوتا اتاق بود با یه آشپزخونه که دیوارش سیمان سفید بود با کابینت های زنگ زده با یه حموم کوچیک که درش داغون بود و دستشویی تو حیاط در کنار مادرشوهر البته خونه ایشون جدا بود اما دستشویی مشترک بود و مادرشوهرم از ابتدا به ازدواج ما راضی نبودند چون نمی‌شناختند و هر موقع میگفتم تنها تو این خونه میترسم می‌گفتند روز اول دیدی همینی که هست. تازه از اونجا بود که تنهایی تو اون خونه محله ی قدیمی که فقط میتونست موتور بیاد و خطرناک پر از معتاد و اوباش بود رو فهمیدم چون مادر شوهرم منزل نمیموندند یا هیئت یا روضه یا پیش مادرشون یا خونه بچه های دیگه شون یا با اونها به مسافرت بودند. همسرم هم مجبور بودند بعد از عروسی هم تبلیغ برن، هم درس بخونند هم با موتور کار کنند که قسط بدند و من تنها... تازه اونجا فهمیدم یعنی چی یه شهر دیگه بری، هیچ کس پیشت نباشه، خونه به اون بزرگی قدیمی حیاط بزرگ یه طبقه دستشویی تو حیاط با استرس بری بیای بدون کولر با پنکه تو تابستون سرکنی با دخالت‌های خانواده همسر و خونه پر سوسک که من از همیشه از تابستونهاش واهمه دارم. جایی نباشه بری و تنها تو اون خونه ی بزرگ... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۶۹ هنوز یادم می افته بغض میکنم که خدایا من با تو معامله کردم من چیزی تو زندگی نخواستم وقتی ازدواج کردم. خودت کمکم کن، چقدر بحث بین مون پیش اومد بارها به اختلاف خوردیم قهر کردم، رفتم اما برگشتم. نمیتونستم بگم از خانواده خودم کسی بیاد پیشم با وجود گرما و بدون کولر بودن، اونجا بود که گفتم بچه دار بشیم البته همسرم از ابتدا می‌خواستند. تا اینکه تابستان سال ۹۹ اقدام کردیم و نشد. همسرم می‌گفت باید بچه تابستون دنیا بیاد چون این خونه تو زمستان سخته برای بچه، گذشت تا سال بعد اقدام کردیم که بعد از،سه ماه الحمدلله من باردار شدم دوران بارداری خداروشکر نسبتا خوبی داشتم و من تا ۴۰ هفتگی صبر کردم و آقا علی اکبر😍 ما خرداد سال ۱۴۰۱ روز تولد حضرت معصومه جانم متولد شد. یه بچه بی قرار، فوق العاده پر جنب وجوش و باهوش که مادرم خداحفظشون کنه ان شاالله من رو تا چهل روز منزل خودشون مراقبت کردند. بعد از اومدن پسرم یکم اوضاع مالی مون بهتر شد اما باز هم نمیتونستیم از اون خونه بریم. همسرم دوباره می گفتند سریع بعدی رو بیاریم که ما علی اکبر شش ماهش شد اقدام کردیم اما نشد و چون همسرم می گفتند بچه تابستون متولد بشه دیگه ما صبر کردیم تا تیرماه سال ۱۴۰۲ که من اون سال دیدم دوره ام دیر شد به فاصله دوماه نمی شدم. رفتم دکتر برام سونو نوشت بله اونجا متوجه شدم که تنبلی تخمدان دارم 😔 رفتم پیش دکترم تا دید گفت باید آزمایش بدی که دادم و متوجه شدند که آنزیمهای کبدیم هم بالاست. به دکتر گفتم قصد بچه دار شدن دارم که دکتر باهام برخورد کرد و گفت اگر باردار بشی دچار مسمومیت بارداری میشی، باید وزنت رو کم کنی که من هم جدی شروع به کم کردن وزنم کردم که الحمدلله وزن کم کردم. دوره هام منظم تر شد و کبدم هم بهتر شد. حالا دکتر اجازه داد برای بارداری اما دوماه اقدام کردیم نشد و ما هم عجله که سنمون بالاست و دیره که دکتر گفتند قرص تحریک تخمک و آمپول استفاده کن که تمام اینها عوارض خودشو داره چه جسمی و چه روحی جدای از اینکه در مدت اقدام، چه قدر فکروخیال کردیم. هرکاری که بود ما انجام دادیم. عکس رنگی با تمام دردهاش و استرس شب قبل از انجام ولی خداروشکر یه خانوم خیلی خوب سرراهم قرار گرفت که بهم دلداری داد که الحمدلله هیچی نبود و مراجعه به مرکز ناباروری و رفت وآمد سخت و هزینه های بالا و دیدن خانومهایی که حسرت یه بچه داشتند خیلی سخت گذشت. بعد از اون همسرم هم دکتر براشون آزمایش اسپرم نوشتند که بله متوجه شدیم ایشون هم ضعف دارند و ایشون هم پیش پزشک مراجعه کردند و دارو براشون به مدت سه ماه تجویز کردند و با تمام مشکلات اقتصادی قرض و قسط که داشتیم داروها رو خریدیم. خیلی هردو اذیت شدیم ولی شاید لازم بود نمیدونم. گذشت تا اینکه تو ماه مبارک خیلی متوسل شدیم خدا هم خیلی بهمون لطف داشت الهی شکر در ماهی که من هیچ گونه قرصی مصرف نکردم خدا بهمون نظر کرد و من باردار شدم. بعد از ۹ ماه اقدام، بعد از یک سال پیگیری که داشتیم من همیشه کانال دوتا کافی نیست رو پیگیری می‌کردم و با بعضی تجربه ها گریه می کردم. از دوستان محترم خواهش می‌کنم برای همه خانومهای باردار و برای من که به سلامتی ان شاالله زایمان کنیم و تمامی کسانی که منزل به این شکل دارند خواهشمندم دعامون کنند که من هم با بچه هام یه خونه مستقل داشته باشیم که خیلی سختی کشیدم و با وجود باردای و رفت وآمد به سرویس داخل حیاط تو شب و نصف شب با بچه کوچیک میدونید چقدر سخت هست. به دعای شما دوستان سخت محتاج و معتقدم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۰ من متولد ۶۹ و آخرین فرزند خانواده هستم. دو خواهر و یک برادر هم دارم. همسرم متولد ۶۷ و شش برادر دارند. سال ۸۸ مادرم فوت شدن ومن بعنوان فرزند آخر خیلی تنها شدم. روزها می‌گذشتند و خواستگاران زیادی هم داشتم. تا اینکه آذرماه ۹۲ به واسطه دخترخاله مادرم با همسرم آشنا شدم. یکی دوماهی برای آشنایی بیشتر رفت وآمد داشتیم وصحبت می‌کرديم و من دلبسته مردی شدم که پدرومادرش مخالف ازدواج ما بودند. نگویم از روزهای پردرد نامزدی، عقد و دخالتهای سرسام آور خانواده ها. پدرم برایم بهترینها را میخواست و خانواده همسرم به کمترین هم راضی نبودند. مهرماه ۹۳ ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیمان. ۶ساله مداوم پرستاری مادرشوهر و همسر پدرم را می‌کردم. یک روز این کمرش را عمل می‌کرد. یک روز آن یکی کیسه صفرا. یک روز این چشمش را عمل کرد. یک روز پای آن می شکست. گاهی هم درد زانوی پدرم و سفرهای اربعینی پدرشوهرم و من باید مراقب تنهایی شان می‌شدم. لطف مکررم باعث شده بود از من توقع داشته باشند و همیشه مورد شماتت که چرا نیای؟ اولاد شدی واسه چی؟ من امیدم به شماست. خرداد ماه سال ۹۴ متوجه بارداریم شدم. نیت کردم اگر پسر باشه اسمشو بذارم امیرعلی، روزهای بارداری پرفراز و نشیبی داشتم. همچنان مشغول کار در خانه پدری و مادرشوهر. کسی دوست نداشت بپذیره من باردارم و مراقبت و کمک نیاز دارم. سعی می‌کردم از نمازداول وقت و قرائت قرآن غافل نباشم، چون آرامش می‌گرفتم، تا ۴ماهگی اوضاع بارداری خوب بود تا اینکه یک‌روز به هوای دلتنگی مسیری را پیاده رفتم. رفتن همانا و شروع مشکلات بارداری هم همان. به دکتر مراجعه کردم. سونو کردن گفتن هم هماتوم داری. هم جفتت پایینه. استراحت مطلق! اما کسی شنوای این صحبتها نبود که من استراحت مطلقم، هر روز هفته مشغول کار و کمک رسانی تا پایان ۹ماهگی. ماه هفتم بارداری همسرم بیکار شد، حرف و حدیثها شروع شد و من برای همه طعنه ها صبر میکردم و سکوت. دوماه یکبار ۷۴۰ هزارتومن بیمه بیکاری می‌گرفتیم، لنگ ۱۰۰هزارتومن هزینه سونوگرافی بودیم. روزهایی بود که همسرم برای نظافت ساختمان و راه پله می‌رفت و برای قناعت و صرفه جویی مسیری را پیاده می آمد. امیرعلی در روز ۲۷اسفند دنیا آمد. پسری آرام و زیبا و معروف به سلطان لُپ از بس که تپلی بود. نه مادرشوهری آمد برای مراقبت، نه همسر مادرم. خواهربزرگم که در شهر دیگری زندگی می‌کرد، آمد. خدا خیرش دهد، چند روزی ماند و پرستاری کرد. بعد از آن تنها شدم. مادرشوهرم وظیفه خانواده من می دید بیایند و مراقب باشند. هرروز هم خودش با برادرای شوهر، جاریا و مادربزرگ می آمدند دیدن نی نی!! واقعا برای من عذاب آور بود. شرایط زائو را درک نمی‌کردند. علاوه بر خودشان فامیل هم می آمد. در خانواده من مرسوم نبود مردها به دیدن زائو بروند اما اینها می آمدند. می‌نشستند، کاری هم نمی‌کردند برایم. خودم پذیرایی میکردم. بعد از آن پشت سرم حرف می‌شنیدم رفتیم تنها بود. کسی نیومده پیشش!؟ همسرم همچنان شغل ثابتی نداشت. گاهی مشغول خدمات ساختمانی. گاهی در پرنده سرا، گاهی تراکت پخش کن. خداروشکر روزی مان می رسید. اما کسی حمایت نمی‌کرد. رنج ما را می‌دیدند اما به رو نمی آوردند. گاهی پدرم پنهانی مبلغی بمن می‌دادند و تاکید می‌کردن همسرت نفهمه غرورش جریحه دار می‌شود. یکسال و خرده ای همسرم بعنوان نیروی خدماتی در بیمارستان نزدیک خانه مان مشغول بود،دروزی آمد و گفت که دوره بهیاری یکساله ثبت نام می کنند. دوره برای جهاد دانشگاهی بود. گفتم ما که پول نداریم. از کسی قرض کردیم تا دوره را یاد بگیرند.یکسال و خرده ای هم برای دوره و کارآموزی گذشت. سال ۹۶ با همسرم به مشهد رفتیم. دم پنجره فولاد برای کارش نذر کردم. دوماه بعد همسرم در بیمارستان بعنوان کمک پرستار شاغل شد. همان سال اول یه پراید ۸۷ خریدیم. سفر اول قم و مشهد رفتیم. سال ۹۸ دخترم را باردار شدم. بارداری در ایام کرونا و یک بارداری به مراتب سخت‌تر از بارداری اول، باز هم استراحت مطلق، هماتوم، جفت پایین و... این‌بار درNT گفتند مشکوک به سندروم هست. برو آمینوسنتز. هر روز دکتر و آزمایش. آخر کوآدمارکر دادم یک غربالگری مخصوص انواع سندروم و تیروزومی، چه استرس‌ها کشیدم. شب و روزم گریه بود. کسی همدم تنهاییم نبود. از جانب خانواده همسرم حرف می‌شنیدم که ما عقب مانده نداریم شاید تو خانواده تو باشه و دلم هزار تکه می‌شد. اردیبهشت ۹۹، دخترم در ۳۵هفتگی دنیا آمد. خواهرها برای بیمارستان آمدند. خدا خیرشان دهد، از روز سوم بلند شدم به کار کردن و امورات زندگی با بچه ای که زردی داشت، دستگاه اوردیم ۳ روز و از طب سنتی هم کمک گرفتیم. ادامه👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۰ در ایام کرونا من با وجود بچه کوچک و نوزاد، بازهم مشغول کمک رسانی بودم. پدرم، مادروپدرهمسرم، حتی برادرهای شوهرم و جاری مریض شدند. این‌بار بخاطر بهیار شدن همسرم توقع دوچندانی داشتند. پرستاری و آمپول و سرم زدن هم بر کمک های دیگر اضافه شد. همسرم متقاعد نمیشد که ماهم زندگی شخصی داریم. تکه کلامش این بود، چی میشه مگه، آدم باید خیرش به خانوادش برسه. هر روز به اصرار همسرم عسل آبلیمو درست میکردم. سوپ و آب هویج و تمام مراقبتها، خب سخت بود، همسرم خودش شاغل در بیمارستان و آی سئو. هر ۳.۴شب به زحمت به خانه می آمد. بچه ها کوچک بودن. با این وجود مادرشوهرم انتظار داشت من هرروز بچه ها را ببرم ببینند چون دلتنگ می‌شدند. آنقدر سر این مسائل حرص و جوش خوردم تا شیرم خشک شد و دخترم از ۴ماهگی شیرخشکی شد. هرکسی هم میدید و متوجه شیرخشکی بودن بچه میشد، حرف هایش شروع میشد و انتظار داشتند چون شیرخشکی هست چاق و تپل باشد در صورتیکه دخترم ریزه و ظریف بود. روزهای کرونایی در تنهایی و هراس از درگیری، بدون حضور همسرم می‌گذشتند. همچنان دخالتها وجود داشتن. این‌بار مساله خانه و جابجایی هم اضافه شده بود. قرعه خانگی داشتم. دخترم یکسال و هفت هشت ماهه بود. نذرخانم حضرت رقیه کردم. هرچهارشنبه عصر نماز توسل به امام جواد میخواندم و هرجا خانه ای بود، بازدید میکردیم و قسمت نمیشد. دوتاقرعه کشی خانگی درآمد. هرکدوم ۴۷ میلیون. اولی را هزینه کردیم رفتیم کربلا آن هم در ایام کرونا، خداروشکر که روزیمون بوده و واقعا صبر من بیشتر و حرف و گلایه هام کمتر شد. بعد از زیارت آرام‌ شده بودم. خانه ای که زندگی میکردم کوچک و قدیمی بود، تابستانها از گرما دم می‌کرد، زمستانها هم رطوبت داشت، یک خانه ۴۵متری، بسیاری از لوازم جهازم بدون استفاده مانده بود چون جا نبود. همیشه دست به دعا بودم برای نجات و فرجمان از این منزل.... اسفندماه سال۴۰۰ با همان ۴۷میلیون قرعه کشی دوم یک واحد آپارتمان ۷۲متری قولنامه کردیم. من همه را روزی فرزندانم میدیدم. حساب و کتاب کردیم. وام گرفتیم. طلا و ماشین فروختیم تا خانه را بخریم و حالا کوهی از قسط در انتظار ما بود. بدون پشتوانه و کمکی... زندگی در جریان بود و من مشغول فرزندپروری. بیش از قبل هم دست به دعا و بندگی به درگاه خدا داشتم و همچنان دوست داشتم مجدد باردار شوم. البته تجربه های کانال دوتاکافی نیست هم واقعا بر ذهن و دل آدمی تاثیرگذار بود و تجربه دوستان را که می‌خواندم، میگفتم منم میارم. بچه زیادش خوبه تنها نمیموند، بهم محبت میکنن و... تیرماه ۱۴۰۱ روز تاسوعا مریض شدم. دنیا دورسرم میچرخید. تنگی نفس و سرگیجه داشتم. به زور خودم را به خانه رساندم و بعداز آن از حال رفتم. به دکتر مراجعه کردم و فهمیدم بله کرونا اُمیکرون گرفتم. دوماه درگیر بیماری بود. نهایتا همسرم و بچه ها هم مبتلا شدند. حالا چهار نفر کرونایی در یک خانه کوچک بدون مراقب و دلسوز، بچه ها تب بالا داشتند. آب بدنشان کم شده بود. همسرم در بستر و من بچه ها رو دکتر می‌بردم و میاوردم و خبر نداشتم طفلی در وجودم هست. حالم که بهتر شد متوجه شدم دوره م عقب افتاده، همسرم گفتن نگران نباش، شاید مریض شدی هورمونات بهم ریخته اما خودم متوجه تغییرات بودم. بی بی چک زدم، مثبت شد. دروغ نگویم اصلا دلخوشی برای بارداری همزمان با مریضی نداشتم. تصمیم گرفتم سقط کنم. عقلم میگفت اره ولش کن میخوای چیکار؟ مریضی. حالا حاملگیم تحمل کنی اونم بی کس و تنها، قلبم میگفت نه توروخدااا گناه داره. خدا رو خوش نمیاد. یک وماه ونیم گذشت. شهریورماه زنگ زدم دفتر مقام رهبری، مشاور گفت سقط گناه کبیره هست. قتل نفس هست. جدا از جزای مالی و پرداخت دیه جزای جانی برای مادر داره. شماراضی هستی بچه ت بمیره یا خدای نکرده بلا سرت بیاد؟ گفتم نه! گفت پس برو مراقبش باش بزرگش کن. روزیش با خداست. تو چرا مانع میشی، بغضم گرفت. دل را به خدا سپردم.گفتم خدایا من دوتای قبلیم با مشقت و تنهایی گذراندم. این یکی رو هم خودت حفظ کن. هوالرزاق: به همسرم گفتم ایشالا فقط سالم دنیا بیاد. این بارداری هم سخت بودذو سنگین تر از قبلی‌ها. این‌بار با پسری کلاس اولی و با دختری کوچک در آستانه سالگی. از پوشک گرفتن هم بود. هر روز مدرسه ببر و بیار، مسیر هم طولانی بود. باز هم قصه NTدو غربالگری و سندرم. خدا نگذرد از پزشکانی که آشوب میدادند به من مادر. این سری ۴میلیون و ۵۰۰ دادم آزمایش سل فری. یکماه صبر و درد و رنج. آخر هم گفتند سالم هست و پسرِ. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۰ تا پایان ۶ماهگی به کسی نگفتم باردارم. هم از سلامتش ترسیدم، هم دلم پر بود و میگفتم مگه سر قبلیا گفتم خیلی کمک کردن؟ بعد از ۶ماهگی به خانواده هایمان گفتم.دپدرم غر زد. خواهرها ناراحت شدند، گفتند میخواستی چیکار؟ کیه برسه بهت؟ جاریا گفتن وای چه دل خوشی داری تو! چهارمی رو هم بیار! بیکاری مگه؟ و... اصلا نگفتم ناخواسته باردار شدم. در اوج مریضی و کرونا.گفتم خودمون می خواستیم. خدا هم لطف کرده داده... قرار بود ۲۱ فروردین بچه دنیا بیاد. از ۲۸ اسفند من حال زائوی پردردی را داشتم که هرآن ممکن بود بچه دنیا بیاید. همسرم هم شیفت بود. خواهرها مسافرت عید... ۷ فروردین بچه دنیا آمد. بازهم زردی، دستگاه آوردیم و مراقبت کردیم. اولش دکتر گفت بستری. بعد که بچه ها را دید گفت دستگاه ببر خونه. امدیم خانه از طب سنتی هم کمک گرفتیم و من از روز دوم سرپا شدم و مشغول آشپزی و تدارک افطار و سحری همسر و مراقبت از نی نی. نام ایلیا را انتخاب کردیم برای پسرمون. الحمدلله به لطف دولت شهیدرییسی ما ۹۰میلیون وام فرزندآوری رو گرفتیم، پول مستاجرمان را تسویه کردیم. کابینت کردیم و آمدیم به خانه خودمان. الان ایلیا ۲ساله هست. ماشاالله روزی زیاد داشت و دارد. ساکن خانه خودمان شدیم‌ و به مرور لوازم زندگی را عوض کردیم. عید امسال ماشین خریدیم، باز هم پراید. این را هم بگویم طرح مادران، ماشین شاهین به ما تعلق گرفت که بابت خرید خانه قرض داشتیم و به اجبار حواله را فروختیم. برام سخت بود با ۳تا بچه بدون ماشین، از رفت وآمددبا اسنپ هم کلافه شده بودم و واقعا حرص می‌خوردم و همسرم را سرزنش میکردم که تو نخواستی.نتونستی به پدرت بگی کمک کنند بخریم. ما چی مون از بقیه کمتره و... اما تا خدا نخواد هیچ کاری پیش نمیره. الان از مال دنیا چیزی کم نداریم شکر خدا. با تولد ایلیا خاله ها و زن عموها به تکاپو افتادن و فرزند دوم و سوم،بلکه چهارم راهم آوردند که شد امر به معروف عملی😅 دوستان عزیزم زندگی بالاوپایین زیاد داره، شرایط همه یکی نیست. قدر داشته هاتون رو بدونید. حسرت نداشته ها رو نخورید. من فقط از خدا مدد خواستم و تنها و بی کس به اینجا رسیدم. سختی زیاد داشتم، حرف زیاد شنیدم، نداری رو تحمل کردم. اما گاهی صبر خودِ تلاش. ممنونم از کانال دوتاکافی نیست. دعاگویتان هستم. انشاالله خدا دامن همه چشم انتظاران رو سبز کنه و بهشون فرزندان سالم و صالح عنایت کنه. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۷۳ من متولد سال ۶۷ و همسرم ۶۵ هستن. سال ۹۱ کاملا سنتی باهم آشنا شدیم و عقد کردیم، دو سال بعد هم ازدواج کردیم. یه کم که از زندگیمون گذشت دلمون بچه میخواست اما حدود یکسال گذشت و خبری نشد، دکتر رفتن های ما شروع شد. یه جا میگفتن تنبلی داری، یه جا میگفتن همسرم خیلی ضعیفه، خلاصه یکسال طول کشید و هیچ نتیجه ای نداشت. کم کم حرف های بقیه هم به گوش می‌رسید که بچه بیارید و... به پیشنهاد یکی از دوستانم رفتم طب سنتی، این پروژه خیلی طولانی بود، از داروها بگیر تا اعمال حجامت و بادکش و.... هر پزشک طب سنتی و طب نوین که هر کسی معرفی می‌کرد، میرفتیم. کم کم دچار یاس و افسردگی شدم، خیلی ناراحت بودم. همه ش به خدا میگفتم مگه نمیگی از تو حرکت از من برکت، من این همه تلاش می‌کنم چرا هیچ دری به روم باز نمیشه. حرفا و کنایه های دیگران هم بیشتر شده بود و حالا ۶ سال از ازدواجمون میگذشت، خیلی حال روحیم بد بود، شروع کردم یاد گرفتن کلاس های هنری، خیاطی، تریکو بافی، باشگاه....تا شاید یادم بره، اما تا خانم باردار میدیم داغ دلم تازه میشد🥺هر وقت خبر بارداری افراد خانواده به گوشم می‌رسید آه از نهادم بلند میشد، نه به خاطر اینکه حسودی کنم، نه، به خاطر اینکه دوباره من نشانه قرار میگرفتم که تو چراااا نمیاری،و من چی باید میگفتم🥺 کم کم دیگه مهمونی نمی‌رفتم بهانه میاوردم، از جمع های خانوادگی کناره میگرفتم، چون واقعا اذیت میشدم. همه به چشم ترحم بهم نگاه میکردن دکتر بهم معرفی میکردن و منی که دم نمیزدم. حتی سعی می‌کردم اصلا به شوهرم غر نزنم همه توی دلم بود و خدا میدونه که جز خودش و اهل بیت با کسی درد دل نمیکردم، چون واقعا کسی جای من نبود که درک کنه، خلاصه یه خانم دکتر طب سنتی بهم معرفی شد که خیلی بهم امیدواری داد، با اولین دوره استفاده از داروهایی که برام تجویز کرد باردار شدم، من و همسرم سر از پا نمیشناختیم خیلی خوشحال بودیم،تا اینکه این خوشحالی زیاد دوام نداشت و توی ۸ هفته با تشکیل نشدن قلب سقط شد و اون حال بد قبل با شدت بیشتری اومد سراغم، باز هم خانم دکتر گفت همین که باردار شدی یعنی امیدواری، پس بازم میشه نگران نباش جالب اینکه آزمایش چکاپ که بعد اون سقط دادم خیلی خوب بود و سونو نشان از تنبلی نمی‌داد، سه ماه بعد به طور کاملا طبیعی باردار شدم، اما ای کاش نمیشدم، بعد دو هفته شبی که فردا میخواستم برای سونو گرافی مراجعه کنم با یه درد عجیبی سمت راست شکمم مواجه شدم. همسرم زنگ زد اورژانس و رفتیم بیمارستان و اونجا متوجه شدیم که بارداری خارج رحم بوده و لوله سمت راستم پاره شده که عمل جراحی شدم، دو روز بعد با شکمی که مثل سزارین باز شد و حال روحی خراب مرخص شدم و راهی خونه مادرم شدم. بعد چند روز اومدم خونه خودم،کارم همش گریه بود، به خصوص اینکه همینطوری سخت باردار میشدم حالا یه لوله هم از دست داده بودم و بارداری برام سخت تر شده بود، ماه ها گذشت و بارداری و بچه داری برای من آرزوی دست نیافتنی بود، دیگه حتی اگه کسی بهم میگفت انشاالله خدا فرزند روزتون کنه مامان بشی، میگفتم از من گذشته دعای دیگه ای در حقم بکن اون زمان سال ۱۴۰۰ کرونا هم بود، بعد اون اتفاق من و همسرم دچار کرونا سخت شدیم. همسرم که کارش به بیمارستان کشید. خدا میدونه چه حالی داشتم. جسم خراب و روحی هم خراب تر،تا مدتها هم با عوارض کرونا دست و پنجه نرم مي‌کردم. خلاصه سال بعد یعنی ۱۴۰۱ به گفته دوستانم حوزه شرکت کردم که هم سرم گرم بشه و هم ادامه تحصیل باشه برام، رفتن به حوزه و درس خوندن شد تنها دلخوشی زندگیم، کم کم حالم به واسطه معنویت اونجا بهتر شد، یه استاد داشتیم که کار مشاوره هم انجام میداد، باهاش صحبت کردم و از اتفاق های زندگیم بهش گفتم. یواش یواش داشت حال روحیم بهتر میشد. سه سال بود که داشتم میرفتم حوزه درس میخوندم. خیلی حالم بهتر بود. روحیه ام عوض شده بود،نصف روز خونه نبودم، اون مابقی هم کارهای خونه رو انجام می‌دادم و درس میخوندم چون کار همسرم طوري بود اغلب اوقات خونه نبود، من سرم گرم درس و بحث میشدم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist