این انباشتِ احساسهای دور و نزدیک است، همان زخمی که در توالی زمان سربازکرده یا روحِ سرکشی که دویدن میان خاطرات را خوب بلد شده، و یا شاید، تنها ردِ کوچکی از غمی گذراست. و هرچه که هست میگذرد، و همهی زخمها سرانجام یکروز میبندند و روح های آشفته به جسمِ بیجانِ خود باز میگردند، مثلِ زمستانی که عاقبت تنِ خُشکش را از گرمای بهار جدا میکند و شبی که ماه را به سپیدیِ نور گره میزند و سلامی که بوی تازهی صُبح را به پنجرهی اتاقت میرساند.
______
یکشنبه،
٢٧ فروردین ١۴٠٢
#امید
به مامان گفته بودم که بیخوابی عادت روزمرهام شده. انگار روحم یاد گرفته سفت بچسبد به تن و تن حواسش هست روح را پس نزند. هروقت مطمئن میشوم به قدرِ کافی کمخواب شدهام، تیرم به سنگ میخورد. یکساعت است که روی تخت اینور و آنور میشوم و خبری نیست. چشمهایم میسوزد و ساق پایم به گزگز افتاده. درد از مچ شروع میشود و تا مغز استخوان ساق بالا میآید. اتاق تاریک است، خانه هم. امشب میتوانم بعد از ٧٢ ساعت بخوابم و کمتر به فردا فکر کنم. کمی، کمتر. روح اما چسبیده و بیخیال نمیشود.
پسرخالهای دارم که قدرِ طول کشیدن تصمیمش برای خواب تا کنده شدن روح از تنش پنج ثانیه است. پنج ثانیهی واقعی. نمیدانم طی چه فرآیندی این تصمیم خوابیدن به خود خواب میرسد. هرجور حساب کنی تا ویندوز مغز بیاید بالا و علائم محیطی و شرایط جسمی را بررسی کند، حداقل، کمِ کم، یکی دو دقیقهای طول میکشد. برای من اما این خودش یک دورهی نیم الی یک ساعته است. گاهی فکر میکنم شاید مرضی چیزی دارم که اینقدر سخت به خواب میروم و جانم در میآید تا بخوابم. مامان میگوید:"از بس فکر میکنی" و من هرشب قول میدهم که دیگر به هیچچیز فکر نکنم.
به اتفاقاتِ روز، به سحری دیشب که نخوردم و هندوانهای که حالم را جا آورد. به حرفهای حانیه که میگفت:"من رشد کردم و حواسم نیست." و خوشحالیم برای او. به دردِ ممتدی که هرروز توی تنِ رنجور مامان هست و دکترها و داروها و درمان دردهای دائمی. به ریشِ سفید بابا توی گرانی تهوعآوری که دیگر متعجبم نمیکند. به آدمهای سطحی توی خیابان و زنها و سیگارها و چشمهای هیز. به دخترک مشکیموی سبزهرو که داشت از روی پل میپرید و خنده را خوب بلد بود. به خیسیِ باغچه و نمِ مطلوبِ خاک و بویی که از ترکیب بهار و باد و عود هندی میپیچید. به نودل لعنتی اصل کره و رشتههای نرم و آبدار و طعمِ تندِ لذیذش در خیال. به مامانجون که بابا گفت بدتر شده و به عمهی خانمِ ز که شنیدم خوبِ خوب است. به سارا که بعد از ششماه بلد نبود صفحهی سفید پاورپوینت را باز کند. به هنرجوهای مُشتاق و پراُمید خلاق، به هنرجوهای پرتلاش و نگران مقدماتی. به کیفپولی که توی کیفم جا نمیشود و خیلی دوستش دارم. به زهرا که گفت:"بزرگ شدیما، جدی جدی." و صدای گرمش بعد از مدتها. به مهدیه که نمیدانم الان دارد به چه فکر میکند و در چه حالیست. به فاصله، دوری، رفاقت، دوستان جدید، عادتهای نو. به جمعیت شلوغ امشب و قصهی چهرهها دمِ اذانِ غروب.
به تمام اینها، من قول میدهم فکر نکنم. قول میدهم کمتر خودم را خسته کنم. قول میدهم که یک چیزی را از زندگیم حذف کنم و یک وقتی را آزاد، و هربار شکست میخورم. بدعهد میشوم، و شرمنده.
خانه ساکت است و همه خواب و من تنها کسی هستم که روحش سفت به تن چسبیده. ٧٢ ساعت است که روی هم پنج ساعت خوابیدم و ساق پایم هنوز تیر میکشد و تا سحر هنوز مانده.
سهشنبه،
٢٩ فروردین ١۴٠٢
______
#بیخواب
دارم از گرسنگی میمیرم. ناشتاییِ کذایی از پا درم آورده. بدجور دلم ضعف کرده و خوش بهحال حانیه که خواب است و این گرسنگی غلیظ را نمیکشد. باید آزمایش بدهم ببینم چه مرگم شده. مدام بیجون و خستهام و نای کارهای معمول را ندارم. فکر میکنم نکند شبیه فیلمها مرضی دارم و یکهو صبحِ یک روزِ عادی میفهمم عمرم کم است و جوانیام تمام؟ بعد حواسم را پرت میکنم که نه، مگر شوخی است؟ الکی الکی که آدم بیمار نمیشود، به خاطر یک سردرد و بیحالی و ضعف که مرا نمیبندند به تخت بیمارستان و دارو حواله گلویم نمیکنند. آنوقت یادم میآید زندگی همهی بیمارها همینطور بوده. یکروز از خواب بلند شدهاند و کسی بهشان گفته جایی که همیشه میخاریده حالا غده درآورده. یا ساق پایی که وقت خستگی گزگز میکرده را باید به خاطر عفونت قطع کنند. یا آن سری که با دستمال میبسته تا دردش کم شود پر از تومورهای کوچک و بزرگ است. مگر فاصلهی بین یک فرد سالم و بیمار چقدر است؟ به قدر لحظهای که دردش را میشناسد و صدایی میگوید:"این مرض را داری." و باور میکند که دیگر هیچ چیز مثل قبل نمیشود.
خودبیمارپنداری هم دردیست برای دردمندانِ اسیرش. برای منِ دیوانهای که فقط بلد است قبل خواب بنویسد. فردا باید بروم یک چکاپ ساده بکنم و اینقدر گرسنگی به مغزم فشار آورده که بدتر از روزه به خود میپیچم. دوست دارم بروم یک تکه نان بربری گرم کنم و با چای نبات داغ بخورم. دوست دارم شوریِ دلبر و شیرینیِ دلچسبش را به زبان بچشم و کیف کنم. دوست دارم با خیال راحت طعمِ ترد نان بربری و بوی خوشِ کنجد رویش را حس کنم و بعد بمیرم.
پنجشنبه،
هفتم اردیبهشت ١۴٠٢
______
#ناشتایی
سوم فروردین توی جاده، اشتیاق سفر بعدِ سهسال قوّتم داد. رایانه روی پایم بود و خط سفید ممتد گاردریلها را میکاویدم و ذهنم عجیب باز بود آن روز و قلم یاریکننده. تمام انگشتانم از تماس با حروفِ رایانه درد میکرد و چشمم نیمههای غروب روی ساعت دلهره میانداخت و عاقبت، وقتی شبِ جاده را به روشنیِ مشهد رساندیم؛ گنبد را دیدم. طلایی حرم برق آشنای سه سال پیش را داشت. دورش گشتیم و سلام دادیم و خستهی راه دوان شدیم به سمت خانه. و من همچنان میدویدم. تا لحظهی آخر. شاید اولین بار بود که اینچنین میدویدم، و اولینبار بود که بیخبر گُل میزدم.
من همهی نیروها را فراخوانده بودم، همهی دعاهایم را بار زده بودم تا مشهد، و کفگیرِ تمنایم به تهِ دیگ خورده بود. میدانستم اگر نشود، اگر به خیری که من فکر میکنم هست نگذرد، حتما اصلا خیری نبوده که بخواهد بگذرد. وقتی میخواستم برای نتیجهی چالش استادیاری دعا کنم، توی حرم، روبهروی ضریح، توشهام کامل بود. نهایت دلتنگی، میزان درستی از توجه، و به قدر کافی عجز و دلآشوبه. ناتوانی در سکوتم بود، که لب باز کردم روی کاغذ. به جای آنکه بلند نالههایم را فغان کنم در هوای حرم، بی محابا از آن حجمِ خواستن و تنهایی نوشتم. روی فرشهای تمیز و روشنِ دعا خورده، وسط جمعیت شلوغ پراکنده در شبستان امام، دفترم را درآوردم و تا توانستم اشک ریختم پای قلم. پای قلمی که به اسم امام رضا میرسید، اگرنه، هیچ بهرهای نداشت. من آن شب توی حرم چه دل پری داشتم. دعا میکردم و آخرِ همهی دعاها، آن خواسته هم جان میگرفت. قوی، پرزور، و با عطشی وصفنشدنی.
توپ که توی دروازه رفت، سالم ساخته شد. هزار و چهارصد و یک برای من شد مبنا. نتیجهی دویدنهایی که مطمئن نبودم سرانجام دارند یا نه، و داشت. موهبت واقعی اما گرفتن یک شغل نبود، یا راه تازهای که میتوانست مطمئنم کند درست پیش رفتم. "احساسِ تعلق" همان چیزی بود که نجاتبخش آن روزهایم شد. حضور در گروهی گرم و ارتباط با آدمهایی که خوب بلد بودند خوشی و رنج زندگیشان را با کلمات یکی کنند. آدمهایی که جنسِ خندهها و گریههایشان با من عجیب جورِ جور بود. تصویر شاد و امیدبخششان یادم آورد آن روز توی حرم، یک دعای خوب دیگر هم کردهبودم. درست روی همان فرشهای روشنِ دعا خورده بود که با تمام وجود خواستم خدا بندههای خوبش را سرراهم قرار دهد. دعایی که چندسالی بود تمنا میکردم و عاقبت یکروز، در میانههای بهارِ سالی شلوغ، اجابت میشد.
____
پنجشنبه،
هفتم اردیبهشت ١۴٠٢
#هم_مبنا
#هم_رویاییم
#ما_یک_خانوادهایم
ز میگوید:"روزت مبارک."
میگویم:"من؟ روزِ من؟"
جواب میدهد:"آره، روز معلمه."
و فکر میکنم که من معلم نیستم. فقط توی مدرسه دارم با بچهها حرف میزنم. گپهای کوتاهی میزنیم دربارهی رنگ. دربارهی بکگراند صفحه یا ماسک کردن. گاهی صفحه سیاه میشود، رمز میخواهد، کوچکترها برای بار هزارم میپرسند چه کار کنم؟ پایههای بالاتر اما بلدند. حتی رمز اینترنت را هم میدانند. ز میگوید:"چرا نیستی؟ تو خیلی چیزها یاد بچهها دادی."
ز نمیداند من همیشه بيشتر میخواهم. نمیداند توی ذهن من "تاثیر" جایی دارد آن بالاها. و یاد دادن فقط روی ماجراست. میگویم:"نه ز جان، واقعا معلمی به این راحتیها نیست." ز بدجور نگاهم میکند و خیال میکند خُل شدهام. میگوید:"باید چیکار کنی تا شبیه معلمها بشی؟ " و اخم میکند. میخواهم بگویم:"ولم کن، حوصلهی بحث ندارم، باشه روزم مبارک." اما یادم میآید یکشنبه صبح توی مدرسه چه احساسی داشتم. به دخترک که دستهایش را شسته بود و دستمال نداشت، یاد دادم دستهایش را توی هوا تاب بدهد تا خشک شود. بعد دستم را شستم و همزمان دستهایمان را باهم تکان دادیم. از خواهرهایمان حرف زدیم و من فهمیدم خواهر بزرگ او مثل خواهر کوچک من از مدرسه بدش میآید. حتی گفت ریاضی را خیلی دوست دارد و از فارسی هم بيشتر. آخرش پرسید:"شما معلمِ چندمین؟" و این سومین دخترکی بود که این سوال را میپرسید.
به ز که دارد هاج و واج نگاهم میکند میگویم میتوانم گاهی وقتها قبول کنم که احساس معلم بودن به من دست میدهد.
میپرسد:"چه وقتی؟"
جواب میدهم:"وقتی دستهای خیسمون رو دم دستشویی تاب میدادیم، من و آرمیتا، روبهرویِ دفتر نظامت."
و ز میخندد. مطمئن است که من دیوانه شدهام.
_____
سهشنبه،
دوازدهم اردیبهشت ١۴٠٢
#روز_معلم
پابند بودم. بندِ شهر. وابستهی آن چهار خیابان همیشگی و کوچههای تکراری. مغازهی کوچک آقای موسوی، سینما ونوس، کافه سینا و تمام زنبیلآباد. از میدان مفید تا جایی که ترکش میکنی و به بلوارامین میرسی. من آنجا بودم. هر شب. توی خواب و خیالم که فرقشان را سخت پیدا میکردم. خوابها قم بود و خیالها قم. کابوسها اما تهران بود. خاکستری و سرد و شلوغ. از یکجایی به بعد اما خیال را کنار گذاشتم. درد زیادی داشت. گیج میشدم. خودم را گم میکردم و خانه را. باید آدرس خانه را میدادم به پست، به منشی مطب، به بانک، و یادم نمیآمد. من کجا بودم؟ تهران. چقدر سخت به آن خو گرفتم.
یکروز بند پایم را کندم. یکروز دیگر، بند دلم را. قم برایم خاطرهای دور شد، و آرام آرام دربارهاش حرف زدم. سعی کردم پرندهی خیال را دور کنم. بالش را بچینم. ابرهایش را محو کنم و خط زمان و مکان را به هم وصل کنم. من تهرانم. تابستان تمام شده. یکی از هزار و چهارصد گذشته و آقای موسوی مُرده. کافه سینا جای همیشگی نیست و دوستانم توی خانههایشان صد و شصت کیلومتر دور از منند. من قفس خیال را شکستم. پناهم را از وهم گرفتم و توی خیابانهای تهران قدم زدم. چند کوچه را برای خودم انتخاب کردم و چند کافه را نشان گذاشتم. مغازه محبوب ندارم اما سینما چارسو را دوست دارم. به ولیعصر فکر کردم و به بلوار کشاورز رسیدم. یکی در میان نفس چاق کردم و آهِ اندوه کشیدم، ولی نباختم. حالا، شب، وقتی که خواب مینشیند پشت پلکم، هراس خواب و خیال ندارم. روحم نشسته کنج اتاق و جسارت رهیدن ندارد. هنوز به گذشته فکر میکنم اما پناه نمیبرم. هنوز به آینده فکر میکنم اما دل نمیبندم.
___________
از روزهایی که گذشت،
از هفت ماه و سیزده روزِ پیش،
پیدایش کردم.
#ترمیم
"ر ما پیش همیم. توی یه شهر."
"و آرزوهامون، چقدر دورن."
"ر تو فکر میکنی میشه ازین در بیرون بزنیم؟ میشه؟"
"ز جان! پس چی؟ بیرون بزنیم."
"بعدش کجا بریم؟ بعد از این در و دیوار؟"
"قدم بزنیم تا خونهی شما."
"از اینجا تا فرهنگ؟ همهی راه رو؟"
"تا هرجا که پامون جون داشت. تا هرجا که شد."
"پس بریم."
"فکر میکنی کِی میرسیم؟"
" احتمالا ٩. بعدش چیکار کنیم؟"
"حرف بزنیم."
"تا کِی؟"
" تا خودِ صبح."
"مثل همیشه؟ شبیه وقتی آقاجون زنده بود؟"
"مثل همیشه ز جان! درست مثل وقتی آقاجون نفس میکشید."
#گفتوگو_های_واقعی
چمدانم را بستم. ساعت پنج و نیم است. مامان خواب است و دوساعت دیگر وقت دکتر دارد. آن موقع من خانه نیستم. ظهر شنیدم داشت به خواهرم میگفت:"آبجی میره. وقتی میره من نیستم."
و به خودم گفته بود:"بذار زنگ بزنم دکترو کنسل کنم." و من نگذاشته بودم.
بيشتر شبیه عزاگرفتهها شدهام تا مسافرها. این چندروز مثل خوره افتادم به جان کارها. به هنرجوها گفتم اگر میتوانند تمرینشان را زودتر بفرستند، و عجیب مقدماتیها بودند، باوفا. ٨٠ درصدشان تمرین را خیلی زود به دستم رساندند، و دلم قُرص شد.
به ز نگفتم دارم میروم و او این را میخواند. یکبار توی پیامک برایش نوشتم:"ز یه اتفاقی افتاده، باورم نمیشه." و ز پرسید:"چه اتفاقی؟" اما جوابش را ندادم. به صحرای کربلا و دشت مغان زدم. وقتی به من زنگ زد، برنداشتم. موضوع دیگری را برایش باز کردم و آلوی توی دهانم را خیلی سخت، خیساندم. چون مطمئن نبودم بروم، شک داشتم جور شود. حتی هنوز هم میترسم به قطار نرسم، نگرانم راه شلوغ باشد و من در حسرت این زیارت بمیرم، ولی دیگر خسته شدم. از نگفتن خسته شدم و از توی خود ریختن. من واقعا هیجان دارم. و توأمان دلهره.
دارم میروم مشهد با جمعی که خوب نمیشناسمشان. شاید اگر دوسال پیش بود اول رفیق صمیمیام را توی چمدان جا میدادم بعد به فکر رفتن میفتادم. ولی حالا، دقیقا نمیدانم دارم چهکار میکنم. فقط یک واژهی جذاب آرامم میکند، زیارت. نقطهی اتصال ما به هم. قرار است سه روز پایمان را بگذاریم توی حرم امنِ امام رئوف. و همین، روح خستهام را التیام میدهد.
وقتی صحبت از امام رضا میشود من کسِ دیگری هستم. همان دخترکی که شب با قصهی شفاگرفتهها خواب میرفت. بُغضی در من هست از بیچارگیِ نوع انسان، از فرط تردید و دل آشوبهای که به جان میافتد. میدانی راه کدام است و چاه کدام و کج میروی، و همیشه راه برای برگشت هست، اگر بخواهی.
استاد دیروز میگفت:"اقبال و ادبار." و راست میگفت. وقتی آدم یک لحظه ته دلش میخواهد رو به نور بايستد باید خودش را بسپارد به روشنایی. باید غرق شود. بيشتر وقتها آدم اما در حال ادبار است. من یک وقتی، یک لحظهای، شنبه روزی نزدیک بهار، وقتی خانم الف پرسید:"مشهد میای؟" در لحظهی اقبال بودم. گفتم:"آره." و حالا چمدانم را بستهام. مُنتظر، مُشتاق، و پر از دلآشوبهی خوش.
دوشنبه،
بیست و پنجم اردیبهشت ١۴٠٢
#مشهد
لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ تَسْليمی عَلَيْكَ
قرار ندهد خداوند اين سلام را آخرين سلام من بر تو...
#وداع
گُم شده بودیم. خانم ز گفت:«از کدوم ور بریم؟» گفتم:«از چپ، ببین اونطرف بودیم انگار.» مستقیم رفتیم تا برسیم به چپ. در واقع مقصد راهِ راست نبود. کف صحن پر از فرشهای روشن دعاخورده بود و باید دورشان میزدیم. صلات ظهر بود و آفتاب تیغ میتابید پس سرم. روسری را کشیدم جلو که خانم ز گفت: «اونجا چایخونهس؟»، بود. چشمهایم خواند چایخانه. گفتم:«بریم؟» و رفتیم. اولینبار بود که میرفتم چایخانه حرم. چای توی استکانهای پهن کوتاه و روی نعلبکیهای بلور بود. شیرین بود، و داغ. خادمانِ چای لباس سبز و سرپوش سفید تن کرده بودند و توی یک ذوزنقه منتظم بساط چای را به راه میانداختند. من با خانم ز صمیمی نبودم، خانم ز هم با من. از آنجا به بعد حرف نزدیم. نشستیم لب باغچهای که گلهای بنفش کاغذی داشت. من چندتا عکس گرفتم. صدای استکان و نعلبکی و زمزمه خلوت چایخوران میآمد و نوای دعایی از دور. من داشتم چای میخوردم، و خانم ز هم. یکهو، بیهوا کسی خواند:« علی، موسی الرضا» و نوا بلند شد. خادمان چای همراه شدند به مدحخوانی. چای را میریختند توی قوری و میخواندند، سنگ خیس ذوزنقه را تی میکشیدند و میخواندند، استکانهای دهانخورده را توی کف و آب میغلتاندند و میخواندند، نوا شد رضا و بانگ شد رضا و حال شد رضا و احوال شد رضا. ما نشسته بودیم دور باغچهای کوچک در صحن الغدیر و یکی میخواند و دیگران میخواندند. من و خانم ز که با هم هیچ صنم درست و درمانی نداشتیم به هم نگاه کردیم. وقت نماز بود و باید برمیگشتیم اما دلمان نمیخواست. خانم ز گفت:«یعنی بریم؟» من مطمئن نبودم، ولی باید میرفتیم. گفتم:«دارن اذان میگن، دیر شد.» و دوتایی بیرون زدیم. آفتاب، عمودِ صحن الغدیر میتابید و نورِ سنگهای سفید چشم را میزد. خانم ز پرسید:«حالا از کدوم ور بریم؟» من تند میرفتم و کف پایم روی سنگ گرم میکشید. گفتم:«از راست.» و تقریبا دویدم. طعم چای زیر زبانم بود، اذان داشت به آخر میرسید و خانم ز هم داشت با من میدوید.
____
از
پنجشنبه،
بیست و هشتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢
#چایخانه
میم میخواهد برایش بنویسم. این که چه چیزی از او در یادم مانده. رفیق روزهای دور، رفیق سالهای دبیرستانم. میم برایم دوتا گوشی سامسونگ صورتی است با قابلیت لمس صفحه. معدل بالای نوزده و نیم است و عهد امتحانات آخر ترم. میم کبودی زیر چشم چپ من است دم آبخوری. شرمساری بعدش است و این جمله که «خودت منو خندوندی.» میم دستهایی پرتحرک است به وقت خنده روی شانهام. نیشگونهای ریز بازوست سر کلاس هندسه. کاشان و همدان و مشهد و تهران است در روزهای خوش اردو. میم آن آویز خرگوش پنج هزار تومانی است، قلاب گوشیهای صورتیمان. برایش نوشتم «میم ما واقعا از هم دور شدیم، و این موهبت خاطرهس که دوباره تو رو یادم میاره.»
و میم هنوز پیامم را ندیده. ز یک روزی میگفت واقعا دلش برای سالهای دبیرستان تنگ شده و من کتمان کردم. دلم نمیخواست دوباره غرق سرخوشی آن سالها شوم، دلم نمیخواست بیخیال شوم، دلم نمیخواست سر کلاس خانم کاف بنشینم، دلم نمیخواست دوباره رفقای صمیمیم را سال آخر از دست دهم، جمع خوشمان را یکباره دور از هم ببینم، دوست نداشتم دوباره به تهران کوچ کنیم و آقاجون دوباره بمیرد.
در بازگشت به گذشته، باید یک قانونی باشد. این که رنجها نماند و شادیها تکرار شود. و چون این نبود، هیچوقت دوستش نداشتم.
ولی میم یادم آورد بعضی وقتها آدم خوب است به جای خودش در گذشته باشد. خوب است دلش تنگ شود و بد نیست حتی سری به ساختمان روشن دبیرستان و کلاس دوم تا چهارم تجربی بزند. میم هنوز پیامم را ندیده و من اعتراف میکنم بخشی از گذشته هست که همیشه خودش را بالا میاندازد. هرچهقدر هم در گذر زمان خاک رویش ریخته باشی، هرچندبار که حال و آینده را به هم رسانده باشی و از روزهای رفته گریزان شده باشی، بازهم از گوشهای، روزنهای، جایی، برق چشمهای میم را میبینی. با آن مژههای فر، با همان بینی خوشترکیب و پوست گندمی و صورت تپل قشنگ. با همان ساعت مچی حصیری نقرهای صفحه سفید روی مچ دستش. با همان خندهی دم آبخوری و همان بغض ترکیده توی کلاس زیست. میبینی و دلت تنگ میشود. میبینی و حلقهی ششنفرهیتان را میخواهی روی چمنهای سبز حیاط مدرسه. میبینی و هوای آن سالها دوباره میزند پس سرت. شاید هم درست وسط قلبت. نمیدانم.
___
گریزی نیست میم.
از خاطره گریزی نیست.
دوشنبه،
هشتمِ خردادِ ١۴٠٢
#خاطره
اذان حرم..mp3
3.69M
سوغاتِ حرم برای شما؛
از
بیست و هفتمِ اردیبهشتِ ۱۴۰٢
زندهروزی در حرم امام رئوف.
#امام_رضا
پرت میشوم به کجا،
وقتی میشنومش؟
توی آن پستوهای تودرتو و دالانهای تاریک و روشن پسِ ذهن، دیگر چه دارم که نمیدانم مرا به کجا پرت میکند؟
یکی رضا رضاست که میبرد مرا به دو یا سه سالگی. میخوانْد: «دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگاه کنی، من تو رو صدا کنم تو هم منو صدا کنی.»
و من تازه داشتم یاد میگرفتم بگویم بابا.
«رضا» برایم بابا بود، از آنموقع و جز این است مگر که پدرم هم نام توست و تو هم پدر منی؟
____
میلادتان مُبارکمان،
از تهِ قلب پرگناهِ شرمندهام.
#امام_رضا
▫️وَعـدِه▫️
دعا میخوانم برای ماهیهای زیر آب. برای مصیبتی که تازه سر رسیده. برای سهشنبه و جملهی:"باید همهی س
دعا میخوانم که خوب شوی.
هنوز.
بيشتر.
دارم گریه میکنم و این التیام من است. شش صبح آمد بالای سرم و گفت میرود خانهی مامانجون. گفت «تو بگیر بخواب، نرو سرکار.» و کیکی که رویش نوشته بود «ریحانه» را گذاشت روی میزم.
فکر میکند هنوز همان دخترک ده سالهام، رو به دوربین نقرهای سونی. نشسته روی صندلی چوبی زیرزمین با تیشرت آبی طرح دختر موطلایی. وراج و شلوغ و کمی گستاخ. و نیازمند مراقبتِ شدید. نیازمندِ نگاه.
جوری گفت نرو سرکار انگار به عنوان «ولی» میتواند با همه دربیفتد. با مدیر، معاون، حتی خانم میم. جوری گفت نرو که دلم قرص شد ملافه را بکشم روی سرم و سیر بخوابم تا ده. شبیه شبهای امتحانی که تا صبح بیدار میماندم و بعد میگفت «نرو. نخوابیدی، چرا این کارو میکنی با خودت؟ مريض میشی.»
ولی بلند شدم. دیدم چطور در سکوت نشسته روی مبل گوشهی هال و فکر میکند. دیدم که کیفش را میبندد و انگشتر عقیقش را دست میکند. دیدم که نگران میرود.
از آنوقتها بود. از آنوقتهایی که بابا دلش میخواست گریه کند. و نمیکرد. از آن وقتهایی که میافتاد به جان باغچه و هرس درخت انجیر و شاخههای هرز. که حالا نبود. که حالا نمیشد. از آنوقتهایی که قرآن میخواند و منشاوی گوش میداد یا تا خود صبح مینشست روی مبل گوشهی هال و خیره میماند به نقطهای کور از خانه. بابا هیچوقت آدمِ گریه نیست. هيچوقت نمیگوید من میترسم. ولی من میگویم. که میترسم. از نبودن، رفتن، از دردی که توی تن مامانجون میپیچد و تمام نمیشود، از حرفهای دکتر میترسم. من به جای بابا دارم از ترس سکته میکنم. من به جای بابا دارم از غم اشک میریزم. دارم گریه میکنم و حواسم هست بابا نبیند. دارم گریه میکنم و این التیام من است.
_____
از شنبه،
سیزدهم خرداد ١۴٠٢
#مامانجون
پشت این در ایستادن هنر است، عزیمت به گذشته است، بیچون و چرا. حواسم را که دادم دیدم من از ماضی همیشه سوگِ مضارع میسازم. با رنجشی طولانی.
ده سالگی را با مرگ مادربزرگ سیاه کردم و بیست سالگی را با داغِ کوچ. ولی سوگ واقعی این لحظه است، اگر کور باشم و نبینمت، کر باشم و صدای تو را نشنوم.
ز، میدانی، گاهی وقتها که دارم از درد میگویم واقعا دلم میخواهد کسی بزند پس سرم و یا نیشگونم بگیرد. بگوید «هوی کجایی؟ ساعت چند است؟» و به خود برگردم.
امروز چندم ماه است ز؟ میدانی ما پنجاه و دو روز است که خاله شدهایم؟ میدانی که داریم یاد میگیریم چطور روی پاهای خودمان بایستیم و راه روشن را از دل تاریکی بیرون بکشیم؟
ز من هنوز هادی را بغل نگرفتهام و چشمهای میم را بعد از این تحولِ شورانگیز ندیدهام. خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهام، خیلی هنوزهاست که به آن نرسیدهای.
ز عزیزم، ما به اُمید مُحتاجیم و جز این چارهای نیست، هیچ چارهای. وقتی این را مینویسم میفهمم که اینطور است. ما با اُمید روح را التیام میدهیم و تن را توان. و من قصهی زندگیم را توی ذهن چیدهام. پر از اتفاقات روشن و تجربههای تازه. پر از دردهای چارهساز. پر از رشد. و قصهی زندگی تو را ز. قصهی تو را هم.
__
شنبه،
بیستمِ خرداد ١۴٠٢
#امید
دختری که عاشقش بودم، امروز یک کاغذ سفید روی میزم گذاشت. روز آخری بود که میآمد مدرسه، روز آخرِ ششمیها. گفت«میشه برام یادگاری بنویسین خانم هاشمی؟» و با شورِ عشق پذیرفتم. بعد یک کاغذ دیگر گذاشت جلوی خانم میم و از کلاس بیرون رفت. من خودکار بنفش را برداشتم و نوشتم «سلام زهرا جان.» و فکر کردم. بعد فکر کردم. و هرچه فکر کردم هیچ کلمهای به ذهنم نرسید. کاغذ کوچک بود، کلمههای کمی را میخواست. ولی من تهی بودم، خالی از حرف. خانم میم یادگاریاش را نوشت و پرسید:«چی نوشتی؟» و من فقط همان سه کلمه را سیاه کرده بودم. فقط همان سه واژه را. گفتم:«هنوز هیچی.» و برگه را نشانش دادم. کاغذش را گذاشت کنار دفتر کارش و گفت:«بنویس یه چیزی دیگه. دارن میرن.» خودکار بنفش را روی صفحهی کاغذ فشار دادم. به ساعت نگاه کردم. روز آخر ششمیها بود. از بلندگوی مدرسه خانم ج محکم گفت:«بچههای ششم طبقهی همکف. بچههای ششم دمِ در.»
خانم میم گفت:«بدو ریحانه. شریفی داره میاد کاغذش رو بگیره.»
ترسیدم. وقت نبود. نگاه کردم به کلمهها. خط را پی گرفتم بعدِ زهرا جان.
تند و بیحواس نوشتم:
«امیدوارم خوب و خوش و خرم باشی. میدانی؟ این اولین یادنویسی من به عنوان معلم است.
نمیدانم مرا یادت میماند یا نه، چون هیچوقت نشد معلمِ ششمیها باشم و زیاد هم را ببینیم. ولی من تو را حتما به خاطر میسپارم. چهرهی مهربانت و ادب و شيطنتِ تمیزت را. از دور همیشه تحسینت میکردم و دوست دارم این را بدانی.
از تجربه سالهای دبیرستان حسابی استفاده کن و بعد از این هم همینطور مهربان و خوشحال بمان.
قربانت،
ریحانه هاشمی
در بیست و یکم خرداد ١۴٠٢.»
این را نوشتم و بعد شریفی رسید و برگه را از دستم گرفت. گفت:«خیلی لطف کردین خانم هاشمی.» و با عجله از کلاس بیرون زد. وقتی داشت میرفت نگاهش کردم که بند کوله بنفشش را صاف میکرد. دیدم که دست برد و کاغذ را خواند. دیدم که سایهاش روی دیوار روبهرو افتاد و از پلهها پایین رفت. دیدم که دیگر نیست. ششمیِ محبوبم.
_____
شاید کلمهها کاری کنند،
و آن خودکارِ بنفش.
یکشنبه،
بیست و یکم خردادِ ١۴٠٢
#ششمیِ_محبوبم
خوابِ شگفتانگیز. تو را مجبور میکند که یادت برود چه گذشت. لحظهای که چشمهایت را باز میکنی، صدای نفس کشیدنت را میشنوی و هوشت سرجاست، آن لحظه درست در بهترین حال خودت هستی. زنده، با دم و بازدمی معقول و ذهنی تقریبا خالی.
به ح گفتهای: «مهم نیست کی چطور باشه، تو باید درست باشی.» و تا حدی میدانی دروغ است. در التزامِ زندگی مهم است که دیگران چطور باشند و چه ردی روی تو میاندازند. ولی بازهم اگر خوب فکر کنی مطمئنی حرکت آخر مهمتر است. حرکت آخری که با دستهای خودت انجام میدهی یا با پاهایت ضربه نهایی را میزنی. این تویی و هیچکس دیگر نیست، این تویی و شرایط هرچهقدر سخت باشد باز هم دویدن یا ایستادن را خودت انتخاب میکنی. عجیب است ولی برای همین آخرِ کار توی قبر خودت میروی. و کسی دستت را نمیگیرد، اگر درست راه را نرفته باشی.
صبح که از خواب بیدار میشوی دردهای روح ناپدید شدهاند. از چشمهای بازت خوشحالی. از باد خنک کولر مست شدهای و از بوی حلوای داغ به وجد آمدهای. این همان فرصتی است که زندگی به تو داده و باز در انکار دردها سرمست میشوی. باز در هوای صبح فراموش میکنی. اما میدانی که باید بگذری و بیشتر جان بکنی. میدانی باید چیزی تغییر کند. که انباشت فکرهای توی سرت حالا به نقطهی تصمیم رسیده، به لحظهی تغییر. میدانی که نباید جا بزنی و عقب بکشی.
از امروز تصمیم تازهای گرفتی.
____
دوشنبه،
بیست و نهمِ خردادِ ١۴٠٢
#خواب_شگفتانگیز