شبیه خوابی بود که هیچوقت ندیده بودم و برفی بود چنان سفید که رنگ نُه سالگی را داشت. درست مثل همان کپههای لطیف سپید روی سقف پیکان سفید بابا.
انگار که توی حیاط بودم و برف را دید میزدم. انگار که زیر کارتن بژ مقوایی، آدمبرفی داشت با لوبیای چشمهایش نگاهم میکرد. انگار که صبح شده بود و قرار نبود تاریکی سر برسد.
و همهچیز خیلی خوب بود، همهچیز.
متعلق به:
یکشنبه
بیست و پنجم دی ۱۴۰۱
#برفی_که_آمد
#برف
هان رفیق؟ بگو زمستان آمده. من ازین قاب میبینم که آمده. گفتی قبلترها و آنچه خوبتر بود. میگویم بعدها و آنچه بهتر می شود.
برفی بود در پاییز که دوستش داشتیم. جوری میبارید که یادمان رفت تنها ماندهایم. دانشگاه سرد و ساکت و سفید بود و ما در گذر روزهای تازه حل میشدیم، سرخوش و رها، بیمحابا و شاد.
تصویر پنجرهی بلند ساختمان یادم هست. سبزِ روشن شیشه و آن انبوه سفیدی که روی زمین و آسمان میریخت. چکمههایمان فرو میرفت توی برف و میخندیدیم، و نشانهی جوانی همین بود، خندههای مدام.
هان رفیق؟ من تو را فراموش نمیکنم. بهار باشد یا زمستان، سرد یا گرم، ما به آغوشِ دور خو گرفتهایم. در خاطرات میگردیم و تاب میآوریم، و به تو قول میدهم بعدها بهتر است، پر از خاطرههای خوش و رنگیتر. و بهار میرسد از پس ثانیههای زمستان.
قول میدهم.
پنجشنبه،
ششم بهمن ۱۴۰۱
#رفیق
#برای_میم
و جهانِ قشنگِ اینروزهایش✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردا باید بنویسم از تو.
امشب خواب ندارم.
دندانم که نه، تمام سر و صورتم تیر میکشد و ژلوفن بعدی را باید دوازده بخورم و یک ساعت و نوزده دقیقه مانده.
اگر بپرسند:"چطور می شود دور بود و دور نشد؟"
میگویم:"از او بپرسید. خوب بلد است به نام کاملِ ریحانه سادات هاشمی مرا بکشاند دم در و بستهی محبتش را حوالهام کند!"
پنجشنبه،
بیستم بهمن ۱۴۰۱
من آن پرندهی کوچکی هستم که توی آب افتاد و آبشش درآورد و زنده ماند. و تو یادآور روزهای پروازی. روشن و دور و بیتکرار. نقشهی گوگل میگوید صد و شصت و سه کیلومتر فاصله اما من میگویم انگار که نشستهای همینجا کنارم و به دستخط عجولم روی کاغذ خیره ماندهای. انگار که بدانی دقیقا چه حالی دارم و این جمعه چطور دارد خودش را از لای پنجرهی بستهی اتاق به زور میکشاند تو. انگار که ما بلد شده باشیم دور از هم بمانیم اما از هم دور نشویم. و تو بيشتر از من، خیلی بيشتر، این را یاد گرفتهای. نقشهی گوگل میگوید بینمان کوچهها، خیابانها، بزرگراهها و یک جادهی طولانیست. میگوید نمیشود مثل قبل سر ربع ساعتی خودم را برسانم به کوچهی دوم و در سفید خانهیتان. میگوید باید دو ساعت و سی و پنج دقیقه صبر کنم. میگوید نمیتوان برای جمعه به جمعه برنامه ریخت یا توی سلف دانشگاه شکلات داغ خورد یا تمام عصر را به قولِ تو، توی "بوک سیتی" سر کرد و هی کتاب ورق زد و هی مجله نشان کرد و قولِ شرف داد که بار آخر باشد. نقشهی گوگل میگوید یک ترافیک سنگین بینمان هست که زمان را کند میکند و وقت قرار را دیرتر. میگوید بیخیال آمدنی شوم که ماندنی نیست. میگوید باور کن از او دور افتادهای. نقشهی گوگل راست میگوید. من دور افتادهام.
من دور افتادهام و یادم هست یکبار به تو گفتم:"از دل برود هر آنکه از دیده رود." و سخت پایش ایستادم. حالا اما اعتراف میکنم که باختهام. حتی اگر نقشهی گوگل بگوید بینمان هزار هزار کیلومتر فاصله است و خیابانها و جادهها و شهرها، تو از دل نمیروی. تو از دلِ من نمیروی حتی اگر دیدهام دیر به دیدهات برسد، تو از دلِ من نمیروی و این قانونی را که سخت به آن معتقدم میشکنی، تو از دلِ من نمیروی و من هرروز، بيشتر دلم برایت تنگ میشود. این جبرِ کوچ است که چیزهای تازه یادم میدهد. که روی دوپایم بایستم و دوباره جنگیدن را آغاز کنم، با وجود شکستهایی که هست و رنجهایی که هنوز نبردهام و دردهایی که هنوز نچشیدهام. من پرندهی کوچکی هستم که توی آب افتاده و از پرواز مانده، اما آبشش درآورده و حالا نفس میکشد. دیگر بال بال نمیزند و هوای آب برایش خفه و سرد نیست. یاد گرفته چطور به پرندههای توی آسمان نگاه کند و از دور، بيشتر دوستشان داشته باشد. یاد گرفته چطور شبیه ماهیهای زیر آب شنا کند، نفس بکشد و رویای آسمان را ببافد. یاد گرفته چطور زنده بماند.
___________
جمعه،
بیست و یکم بهمنِ ۱۴۰۱
#رفیق
#کوچ
برفی بود چُنان و یادت میبارید و کوچه سپید و سرد و ساکت بود.
میشد منتظرِ معجزه ماند و باور کرد زیر آن سفیدیِ یکدست تمامنشدنی، هیچ لکهی سیاهی نیست. برای آسمان فرقی نمیکرد که روی کدام بام ببارد یا شانهی کدام عابر خسته را نشانه برود.
توی کوچهی ما سهم همه به یک اندازه مینشست و من یک لحظه تازه یادم آمد امروز چندم زمستان است.
#از_برفی_که_بارید
#برف
دیروز از هفت و نیم صبح که بیرون زدم تا ده شب که رسیدم خانه، هزار چرخ خوردم و هزار شکل گرفتم. صبح امیدی بودم که از نور سپیده برآمده و ظهر آتشی که خودش میسوخت و نمیسوزاند. از خانم میم متنفر شدم و برای اولین بار پشت تلفن کسی سرم داد کشید. نزدیک بود بزنم زیر گریه و بعد فکر کردم این احمقانهترین کار جهان است. نیمساعت گیج و مبهوت و افسرده بودم و بعد از جا بلند شدم و خانم ح گفت:"کسی حق نداره باهات اینجوری حرف بزنه." و خانم ز گفت:"تو اشتباه نکردی." و رفتم و گفتم که:"من اشتباه نکردم." و غمم سبک شد و دخترک کلاس اولی پرسید:"شما معلم چی هستین؟" و گفتم و گفت:"آخه چرا معلم ما نیستین؟" و ذوق کردم و طرحهای مهدویت را اصلاح کردم و چای خوردیم و توت خشک. بعد چهارمیها آمدند توی کلاس و بالاسرشان بودم تا زنگ و کمی خندیدم و کمی ترسیدم و خیلی خسته و گشنه بودم. سه تا نانی با آبمیوه خوردم جای ناهار و یاد خانم میم افتادم و باز متنفر شدم.
بعد چهار رسیدم سرکلاس خودم و استاد آمد و من لِه بودم و تا نُه گفت و شنیدم و خندیدم و بیشتر فکر کردم. آخرش کسی از علیاکبر(ع) خواند و جمعیت دست میزدیم و حتی یک آبنبات افتاد پس کلهام و دختر بغلی نگران شب بود و راه دور خانه و نشانش دادم باید کدام خط بیآرتی را پی بگیرد و آرام شد. ساعت ده وقتی خسته و نزار رسیدم خانه نمیدانستم دنبال کدام حس را بگیرم و تا آخر برسانم. غم داشتم و دلی شکسته و ناامید بودم از همه و به خود امیدوار و یاد جشن آخر کلاس که میافتادم هی شور بود که مدام میریخت توی دلم. شاد بودم و دوست داشتم تا صبح حرف بزنم و از بیخوابی جانم ته کشیده بود و دلم میخواست بنویسم و کم نیاورم و دوست داشتم همهجا ساکت باشد و سکوت و دلم میخواست صبح زودتر برسد و دوباره نور بتابد و آدمها خیابان را شلوغ کنند و بچهها دوباره مدرسه را و من یادم برود که اشتباه نکرده بودم و خانم میم سرم داد کشید.
دوشنبه،
پانزدهم اسفندِ ۱۴۰۱
#پرتوپلا
#اسفند
کیک کشمشی را گذاشتم توی بشقاب. شمع طلاییِ یک را با شمع صورتیِ دو جفت کردم. گذاشتمشان روی کیک و فندک را گرفتم روی شمعها.
همهی چراغها را خاموش کردیم و دور کیک کوچک حلقه زدیم. نور آرام میتابید روی سایه روشن صورتهایمان.
بابا دعای فرج خواند و ما آمین گفتیم و بعد پرسیدم:"کی شمعا رو فوت کنه؟" مامان گفت:"بابا." و بابا یک را فوت کرد و گفت:"دومی برای مامان." خانه تاریک شد و من باز پرسیدم:"چند سال میشه؟"
و حانیه حساب کرد:"از ١۴۴۴، ٢۵۵تا کم کن. میشه ١١٨٩."
________
برای هزار و صد و هشتاد و نهمین سالی که حضور دارید، و چشمهایمان به دیدهتان نیفتاده.
من کجای تاریخم و شما کجا، شصت سال دیگر شاید؟
میلادتان مُبارک همهمان.
ما درماندگانِ خوابِ اُمیدوار.
برای سربهراهیمان دعا کنید.
سهشنبه،
ساعتی مانده به نیمهی شعبانِ ١۴۴۴
#نیمه_شعبان
"از خوشبختیِ مردم عکس میگیری؟"
نه. من فقط داشتم عکس میگرفتم. بد اینکه نه سیاهیِ مطلق را میدیدم و نه سفیدیِ صِرف را. و این حواسم را پرت میکرد. نه توی زمستان بودم، نه در بهار ساکن میشدم. هرنگاهی رنگی داشت و بعضی کلامها تلخ بود. جایی منتظر بودم کسی بزند پس کلهام و بگوید:"هوی! عکس نگیر." اما میدیدم که مردم توی قابم میافتادند و عذر میخواستند.
میخواستم بگویم:"نه، سوژه خود شمایین." ولی با لبخندی شرمگین رد میشدند و توی کادر بازم محو. و دیدم که بعضیها چقدر هنوز مهربانند و نمیدانم چرا برایم عجیب بود.
برعکس اما آن چند بددهان. که انگار روی پیشانیام نوشته بود:"مسبب گرانی." یکی زبان تند کرد به کنایه:"بیا از من عکس بگیر. اصلا فیلم بگیر. چاغاله بادوم میدونی کیلویی چنده؟"
نمیدانستم. نه پدرم قیمت کرده بود و نه حتی من. مهم هم نبود اما زبان مرد نیش داشت.
گفتم:"برین به اونایی که باعثن بگین. به من چه." و مرد و چتر و زبان تلخش دور شدند.
شلوغ بود و مردم همه رنگ. بُهت بودم و ترس و پشیمانی. از مردمک چشم غریبهها فرار میکردم و دوست داشتم برگردم خانه. بعد اما آرامتر شدم و پیش رفتم. خیره به آدمها بودم و این فاصلهی کمی که بینمان بود نفسم را تند میکرد.
دخترکی ایستاده بود روبهروی چاغالههای سبز و درشت. پسربچهای تخممرغ رنگی را نشانه میگرفت. بچهها پاک بودند و این حالم را خوب میکرد. میشد نگاهشان کرد و از هیچچیز نترسید.
جلوتر زنی داشت زیر نم باران نمک میفروخت. کارتن سفیدی انداخته بود روی سرش که تا عکس را گرفتم بادِ خیس زد و کارتن را انداخت.
مردی ته سیگار توی دستش را فشار میداد و میگفت:"نذر نمک نمیکنی؟" و چروک و تکیده و نیمهخواب بود.
میخواستم از دیوارهای کوتاه آجری ته بازار عکس بگیرم که زنی پرسید:"از خوشبختیِ مردم عکس میگیری؟" و ادامه داد:"که بگی همهچی آرومه؟"
اولش ماندم. او هم ماند و نگاهم کرد. دوربین را پایین آوردم و گفتم:"هم از خوشبختی هم از بدبختیشون. از هردوتاش عکس میگیرم."
زن چیزی نگفت. رفت. من هم چیزی نگفتم. هوا ابری بود و بازار پر از رنگهای قشنگ. تا سه بعدازظهر عکس گرفتم و خیس شدم. نمیدانم ته ماندهی زمستان بود یا ردِ بهار اما باران تمام نمیشد.
از دوشنبه،
بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱
#عید
#سال_نو
دیوانه شدم از بس چرتکه انداختم روی احساسم. خوبم؟ احتمالا. خستهام؟ زیاد. امیدوارم؟ بیتردید. دلم سفر دور و دراز میخواهد؟ ای دریغا.
حالا که سال که روی سال افتاد و عید آمد، من نه پرت شدم به گذشتههای دور نه در خیال آینده غرق شدم.
دوست داشتم بخوابم و پلکهایم سنگین بود ولی صدای توی هال میگفت لحظه مهم است. همین حالا. که میگردد و میگردد و من میرسم به چهارصد و دو.
عید مُبارک است و آنکه میگوید نیست، برود بمیرد برای خودش. چرا باید از شکوفههای سفید روی درخت ریحانی ذوق نکنم و برای لحظههای روشن توی حرم بغضی نشوم و طعم خوشمزه عدسپلو با گوشت قلقلی مادرِ زهرا حالم را جا نیاورد؟
بهدرک که بعضیها لم میدهند و دود سیگار هوا میکنند و هوار میکشند که تلخ است دنیا و بیشتر از همه کشورم.
بهدرک چون من دردهای کوچک خودم را با سرخوشیهای ساده به در میکنم و نیاز دارم بخندم و خوشحال باشم و باور کنم که فردا بهتر است، حتما.
_____
عید مُبارکتان.
پول و خوشبختی و خنده و آگاهی و شعور ببارد به زندگیتان.
ببارد و کور شود چشمهای سیاهِ شور.
ببارد و بخندید از تهِ دل.
و یادتان نرود دعا کنید برای ظُهور.
سهشنبه،
اول فروردین ١۴٠٢
#نوروز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حُکم آنچه تو گویی،
من لالِ تو هستم...
پنجم رمضانِ ١۴۴۴
#رمضان
آقای دکتر من یک بیماری دارم که درمان ندارد. برمیگردم به گذشته و جوری در لحظههای قبل غلت میخورم انگار که همانم. ده ساله میشوم و دست لاغر مامانبزرگ را توی سیسییو میگیرم. بعد میروم توی کتابفروشی کوچک بیمارستان، با زهرا جک و لوبیای سحرآمیز را میخریم، هرکدام یکی. بعد دایی حسین میگوید:"مامانبزرگ میاد خونه. خیلی زود." و مامانبزرگ دوبار میآید خانه و بار سوم نمیآید.
آقای دکتر "من" دست مامانبزرگ را گرفتهبودم که گفت حالم بد است. که دویدم مامان را خبر کردم و زنگ زدیم اورژانس بیاید. چهکار کنم به آن روزها برنگردم؟ شما بگویید.
آقای دکتر بیماری من توی بهار عود میکند و روزهای عید از همه بدتر است. به هشتم که نزدیک میشوم میروم خانهی خاله مرضی. یاد آخرین دیدار با آقاجون میافتم و بعد بیمارستان. یادم میآید روز تشييع مرا راه ندادند بروم. منحوس بود همهچیز و سایه مرگ توی کوچهها. چقدر دلم برای ریشهای سفید و خوش عطر پدربزرگم تنگ شده و برای صدای قشنگش که شعر میخواند.
آقای دکتر امروز هفتم فروردین است. من دلم هوای بزرگتر کرده و عید یعنی جمع شلوغ توی یک خانهای که مادربزرگ دارد. من ده سالم بود که مامانبزرگ رفت و حالا مامانجون حسابی مریض است. آقای دکتر، شب عید به ما گفت دوست دارد بمیرد، باورتان میشود؟ قبول دارم اثر داروهاست که نفسش را تنگ کرده و جان تنش را مکیده، اما حالم خیلی گرفته شد. عید بود و من دوست داشتم خندههای خوب بکنم و دعاهای روشن. که بيشتر غمگین بودم و مامان جون نگذاشت بغلش کنم چون بیمار بود. بعد حواسم رفت پی زمان و حساب کردم هشتم عید میشود سومین سالگرد پدربزرگ.
آقای دکتر میدانید، من بهترین بزرگترهای دنیا را داشتم، دلم برایشان سخت تنگ شده و وقتِ دلتنگی یکی دیگر از مواقعیست که بیماریام عود میکند. دلم میخواهد برگردم به شب عید و به مامانجون بگویم قوی باشد. بگویم که این بیماری هرچه قدر ملعون و بیشرف و پرزور است، شما باید قوی بمانید و فحش بدهید به زورش و به خاطر این جمع کوچک، به خاطر شبهای عید، به خاطر من، بجنگید و بمانید برایمان. شعار است انگار ولی، تا وقتی درد توی استخوان من نیست و جانم از تنگی نفس بالا نیامده. شعار است آقای دکتر.
دوستم نجمه میگفت جمعی را میشناسد که رفتن بزرگتر از هم جدایشان نکرد. اسرار خانوادگی را نباید فاش کرد ولی زیاد شنیدم که دکتر محرم است، اگر به گوش کسی نمیرسانید بگویم ما بعد از پدربزرگ خیلی زود از هم پاشیدیم، خیلی زود. ما که به همنفسی با هم خو گرفته بودیم یکباره چیزهای زیادی را از دست دادیم. آغوشهای گرمی که بود و دیدارهای زود به زود. گاهی تکههایمان به هم میرسد هنوز اما هيچوقت شبیه روزهای قبل نمیشویم. آقای دکتر برای من درمانی هست؟ بابا میگوید "دختر احساسی" اما من بیتقصیرم. گذشته خودش خاطرات را از لای پستوی خانه میکشاند توی سرم. شاید هم توی قلبم، نمیدانم. علاجی هست؟
دوشنبه،
هفتمِ فروردینِ ١۴٠٢
شبِ سالگردِ تو.
#عید
#سالگرد
صبر میکنم تا بیایی
صبر میکنم یا انتظار میکشم؟
دردِ انتظار بيشتر است یا رنجِ صبوری؟
#جمعه
بخواب دیوانه. فردا دیر است. آش رشته خاله خوشطعم بود، میدانم. جمعتان بعد از مدتها حسابی جمع بود، مریم را دیدی، و سفت در آغوش کشیدیش، حرف زدی، خیلی زیاد، شبیه قبلها. و یادت آمد چه کیفی دارد دایرهی امنت عزیزانت باشد. میدانم دیوانه بخواب. حتی یک ساعت. چشمت را ببند و مُرور نکن. یاد گلسر خاله نیفت که قشنگ بود، به خندههای دایی فکر نکن، قاب عکس پدربزرگ را روی میز به ذهنت نیار، قد بلند پسرخاله را توی خیال دید نزن که قبلترها مواظب بودی از تخت کوچکش غلت نخورد روی زمین.
تمام تنت درد میکند دیوانه. فکرت را حبس کن توی اتاق، از خانهی پلاک هشت بیرون بیا. به در و دیوار نگاه کن، نه، به آویز هدیهی زهرا نگاه نکن، سنگ سفید ماهت را نبین، بیا ولش کن همهچیز را. خانه را، اتاق را، خانواده را. دوساعتی بخواب تا جان بگیرد تن نزارت. فردا کار داری. از فردا بيشتر کار داری. عید تمام شد. فروردین را رها کن. دیوانه بخواب. صبح نزدیک است. فقط یکساعت، بگذر از شب خوشی که داشتی. بگذر از بیخوابی و بخواب. خانهی خاله خوب بود، میدانم. دلت تنگ بود، حواسم هست. قاب عکس پدربزرگ روی میز بود، راست میگویی. داشت میخندید، من هم دیدم.
__________
جمعه،
هجدهمِ فروردینِ ١۴٠٢
#جمعه
مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ؟
آیا دنیا تو را فریفته است؟
یا تو خود فریفتهی دنیایی؟
#شب_قدر
باز یادم میافتد چیزی هست که میخواهم. تمام نمیشود. بعد حواسم را میدهم که شب قدر است. جایش هست لابهکنان بگویم غلط کردم، نه اینکه بعد از هر استغفاری که لقلقه زبانم شده، یادم بیفتد چندتا دعا مانده، آن خواستهی مادی را طلب کنم، برحسب عادت بگویم عاقبتبهخیری اما حواسم باشد برای پول و شغل و زندگی و خیلی چیزهای دنیا هم رو بیاندازم. دقیقا نمیدانم چه مرگم میشود وقتی میخواهم رو به قبله توی تاریکی اتاق بنشینم. بيشتر طلب میکنم و بیشتر میخواهم و کمتر میگویم :"مرا ببخش، غلط کردم." عین نوجوانیم که توی تاریکی اتاق با لباس خانه و بدون چادر مینشستم رو به قبله و فقط با تو حرف میزدم. تمنا میکردم همهی چیزهای خوب را بدهی به من و بیانصافی است بگویم ندادی. خیلی چیزها را هم گرفتی و من باز شکوه کردم سمتت که چرا؟ و گذشت و فهمیدم در واقع کاری که با من کردی موهبت بود. مرا از سکون زندگی کودکانهام بیرون کشیدی و نشانم دادی بزرگ شدن درد دارد.
حالا هم همینم. وقتی یک سنگ پیش پایم میبینم میترسم و میدوم توی اتاق، چراغ را خاموش میکنم و رو به قبله ناله. میگویم همه چیزهای خوب را به من بده و چیزهای بد را از زندگیم حذف کن. تقصیر خودت هست که گفتی بیا و مدام از من بخواه. چنین شبی که باید بيشتر استغفار کنم هی یادم میافتد فلان چیز و کسوکار را میخواهم از تو. تو به دل نگیر و این واژههای گیج را بگذار حساب کوچکیام. خودت هم میدانی من به همهی سیاهیهایم معترفم و دوستدار بندههای سفید تو هستم. خودت میدانی علی برایم یک کس دیگر است و امشب سیاه بر تن کردهام. خودت میدانی پشیمانم و دلم وفای بيشتر میخواهد به تو.
مرا ببخش. غلط کردم.
٢١ رمضان ١۴۴۴
#شب_قدر