#خلاصه_زندگینامه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#احمد_فصیحی
شهید احمدفصیحی تولد یافته در روستای دستجرد جرقویه از توابع اصفهان در سال ۱۳۴۷ می باشد. ایشان در یک خانواده مذهبی از مادری سادات طباطبایی به دنیا آمد و دارای ۳ برادر و ۴ خواهر و فرزند سوم و دومین فرزند پسر خانواده بود. تحصیلات خودرا تا پایان دوره ی دبستان در روستا به اتمام رساند. دوران نوجوانی را مشغول بکار شد. و سپس با شروع جنگ تحمیلی عضو بسیج شد و پس از طی دوره های آموزش رزمی در سه مرحله به جبهه های حق علیه باطل اعزام گردید و از آنجایی که عاشق شهادت بود خداوند دعای (اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک) را در حقش به اجابت رساند و مورخ ۱۳۶۶/۰۵/۲۳
به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
#ستاره_ای_درآسمان
سری آخری که برادرم احمد به جبهه اعزام شد من سه ماه تعطیلات تابستان بیکار ننشستم و برای کار به تهران آمدم تا کمی تجربه پیدا کنم. در تهران به کارخانه ی یکی از فامیلها رفتم و مشغول بکار شدم. شبها ما در حیاط کارخانه زیر آسمان پرستاره می خوابیدیم و من یک ستاره به یاد برادرم احمد که جبهه بود در آسمان نشان کرده بودم. بعد از چند وقت یک شب هر چه گشتم دیدم این ستاره نیست و دیگه پیدایش هم نکردم. و زمانی که به دستجر برگشتم
حاج شیخ حسین مبینی رئیس وقت بنیاد شهید منطقه جرقویه و برآن شمالی به منزل ما آمد و خبر شهادت احمد را به ما داد. و با شنیدن خبر شهادت احمد حکمت ناپدید شدن ستاره ام را فهمیدم. از وقتی آن ستاره در آسمان ناپدید شد احمد هم در جبهه به شهادت رسیده بود.
#شادی_بچه_ها
احمد مثه خیلی از بچه های قدیم فقط تا پایان دوره دبستان در مدرسه شهید باهنر دستجرد درس خواند و آن وقتها روستای ما پر از بچه بود در هر کوچه ای می رفتی تعداد زیادی بچه می دیدی که مشغول بازی و سرگرمی های کودکانه اشان بودند. من و احمد هم مستثنا نبودیم و مانند دیگر هم سن و سالانمان برای بازی کوچه پس کوچه های روستا را زیر پا می گذاشتیم؛ گاهی به صحرا می رفتیم و گهگاهی به سرچشمه روستا سر می زدیم و حسابی سرگرم بازی می شدیم و روزمان را شب می کردیم تا غروب آفتاب از راه برسد و ما به خانه برگردیم. البته احمد خیلی کمک حال خانواده بود و بسیار دلسوز و مهربان بود. هر وقت می دید در خانه به او احتیاج دارند می ماند و کمک می کرد. اما اصلا نمی دانستیم خستگی یعنی چی! احمد چون از من دوسال بزرگتر بود با بچه های بزرگتر مسابقه ی معروف گوی بازی برگزار می کردند و کلی سرو صدایشان بخاطر شور و هیجان بازی فضای روستا را پر می کرد. پدرانمان برای یک لقمه نان حلال شبانه روز زحمت می کشیدند و زیر آفتاب سوزان تابستان در صحراها به کار کشاورزی مشغول می شدند و مادرانمان در خانه های عیالواری به امورات بچه های قدو نیم قدشان رسیدگی می کردند و خیلی ها حیوانات اهلی همچون گاو گوسفند و مرغ و خروس پرورش می دادند تا کمک خرج زندگی هایشان باشد و خواهرانمان در منزل کمک حال والدین بودند و پس از فراقت از درس و مشق پشت دار قالی می نشستند تا هنری بیاموزند و کمک حال خانواده باشند. در روستا هیچ کس بیکار نبود هر کس را می دیدی به کاری مشغول بود و فقط بچه های کم سن و سال در کوچه ها بازی می کردند. روزهای خوشی که باهمه سختیهایی که بود و امکاناتی که امروزه روز هست و آن روزها این امکانات را نداشتیم دیگر تکرار
نمی شود و برادرم احمد و دیگر شهدای روستا پرورش یافته دامان پاک مادران و پدرانی بودند که با نان حلال آنان را در مکتب عاشورا بزرگ کردند و تقدیم اسلام نمودند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#فعالیتهای_انقلابی
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
رضا عاشق امام خمینی رحمت الله علیه بود و در مقابل از شاه متنفر بود. هر زمان که نام امام را می شنید برای سلامتیش صلوات می فرستاد. قبل از پیروزی انقلاب هر روز در روستا تظاهرت بود. رضا با اینکه کم سن و سال بود و تقریبا ده الی دوازده ساله بود اما در کارهای انقلابی هم بسیار فعال بود و همیشه در تظاهراتها هم شرکت می کرد. زمانی که امام از تبعید به ایران بازگشت یک آقا حسن نامی بود که معلم مدرسه بود یک تلویزیون سیاه و سفید داشت که آورده بود توی حسینیه محله امان گذاشته بود و چون قدیم برق شهری نداشتیم تلویزیون را بوسیله موتور برق روشن کرده بود تا مردم از طریق این تلویزیون لحظه ورود امام را تماشا کنند. من و رضا هم به حسینیه رفته بودیم تا در شادی آمدن امام سهمی داشته باشیم. یادم است آن سال تمام دستجردیهای مقیم تهران هم بازار را تعطیل کرده بودند و به دستجرد آمده بودند و تا عید نوروز در دستجرد ماندند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
حفظ آثار شهدای دستجرد
#عکس_شاه_و_فرح
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
اوایل بهمن ماه ۱۳۵۷ بود، هوا سرد بود و هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده بود، ما پای کرسی نشسته بودیم که یک دفعه دیدیم یکی از همسایه ها بنام آشیخ عباسعلی سراسیمه وارد منزلمان شد و صدا زد حسین آقا زود بیا که برادرت رضا الانکه ماشین این راننده ورزنه ای را به آتش بکشد. من سریع از جا بلند شدم و دوان دوان بسمت کوچه دویدم که ببینم ماجرا از چه قرار است که دیدم دعوا خاتمه پیدا کرده است. سوال کردم چه شده است؟ گفتند: راننده این ماشین باری از ورزنه به اینجا آمده است که با همکارانش (راننده های دستجردی) بگوید من یک بار پیدا کردم ببریم جیرفت و از آن طرف هم بار بزنیم و برگردیم. اما راننده تا از ماشین پیاده شد رضا چشمش به عکس شاه و فرح افتاد که در تودوزی درب ماشین بود، رفت جلو و به راننده گفت: آقا این عکس شاه و فرح و از توی در ماشینت در بیار و پاره کن دور بریز ! راننده رضا را هول داد و گفت: برو بابا تو دوزی ماشینم خراب می شود. رضا هم که دید راننده حرفش را گوش نمی دهد رفت. حالا که برگشته است یک پیت بنزین دستش گرفته و آمده است تا این ماشین را به آتش بکشد. رضا پولی نداشت که بنزین بخرد برای همین رفته بود کمی گندم از خانه برداشته بود و برده بود با آن یک چهار لیتری بنزین خریده بود. (آن زمان بنزین لیتری پنج زار بود) و برمی گردد و به راننده هشدار می دهد که اگر عکس شاه و فرح و از ماشینت بیرون نندازی ماشینت را به آتش می کشم. راننده که سخت مقاومت می کرده است مردم به او می گویند: ببین این پسر یک بچه یتیم است و پدر ندارد. خانواده اش زیر خط فقر هستند و اگر ماشینت را آتش بزند نمی توانی از دستش شکایت کنی و از خانواده اش خسارت بگیری چون ندارند برایت جبران کنند تازه باید دوتا نان هم بخری ببری منزلشان تحویل بدهی. این هم که بچه سال است و دولت نمی تواند او را محکوم کند. پا حساب شیطنت بچگی اش می گذارند. حرفش را گوش بده تا کار دستت نداده است و این عکس و در بیار تا دست از سرت بردارد. آن راننده هم مجبور می شود با تیغ روکش درب ماشینش را بِبُرَد و عکس شاه و فرح را بیرون بیاورد. و ما آن روز روحیه فوق العاده انقلابی رضا را به چشم دیدیم. رضا بسیار شجاع و با بصیرت و با غیرت بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اسم_ورسم_ماندگار
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
برادرم در سن ۱۲ سالگی در بسیج روستا مشغول فعالیت بود و او چند بار درخواست کرد که به جبهه برود ولی به خاطر سن کمش مادرم موافقت نمی کرد برادرم پس از مدتی توانست شناسنامه خود را بزرگتر کند که فرمانده بسیج اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد و رضا با همتی و پشتکاری که داشت توانست همه را راضی کند و راهی جبهه شود. وقتی برای مرخصی آمد پسرم به دنیا آمده بود که من اسم او را رضا گذاشته بودم. برادرم رضا وقتی شنید نام فرزندم را رضا گذاشتم خیلی خوشحال و خنده ای کرد و گفت: این رضا آمده که من رضا بروم وخوشحالی می کرد و اسم و رسم برادر شهیدم رضا از قبل شهادتش در خانواده ما ماندگار شد و رضا در سال ۱۳۶۴ در سنندج به فیض عظیم شهادت نائل گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مختصر_زندگینامه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمد_هاشمپور
محمد در روستای دستجرد متولد شد و پسر اول خانواده بود و چند سال از من بزرگتر بود. ما خانواده پر جمعیتی بودیم. پدر و مادرم زحمت کش و با خدا بودند. با نان حلال ما را بزرگ کردند. محمد هم پسری بسیار باهوش و فعال و دانا بود. در روستا قد کشید و بزرگ شد و تا کلاس پنجم دبستان درس خواند. دوران جوانی قدیم چون در روستا زیاد کار و کاسبی نبود محمد همراه پدرم به روستاهای نزدیک شهر اصفهان (وروان ؛ برآن شمالی) می رفتند تا در صحرا کارگری کنند و یا گاهی دوماه الی سه ماه به تهران یا ورامین و یا قزوین می رفتند تا در کشاورزی و تخمه کشی هندوانه کار کنند. محمد دوران سربازی را در عجب شیر پشت سر گذاشت و حدود چهارماه هم برای خدمت به عمان رفته بود و تا مدت طولانی ما از حال ایشان بی خبر بودیم و پدر و مادر نگران حالش بودند. به لطف خدا دوران سربازی را با تمام سختیهایی که در قدیم بود پشت سر گذاشت. وقتی از سربازی آمد رفت پیش برادرمان حسن تا نقشه کشی قالی را یاد بگیرد. حسن یکی دوسالی به نائین رفته بود و نقشه کشی قالی را یاد گرفته بود. محمد در زمینه نقشه کشی یک استعداد خاصی داشت و خیلی زود توانست در این کار مهارت پیدا کند ولی بیشتر تمرکزش روی دار قالی بود. به خانه های اهالی روستا یا روستاهای اطراف می رفت و برای خانمهای خانه دار؛ دار قالی می زد. و یا همراه یکی از اهالی روستای خارا می رفتند برای مشتری هایشان رنگ و نخ قالی را تهیه می کردند. محمد در این کار توانست با صداقتی که داشت در بین مردم اعتبار پیدا کند و این کار را بعنوان شغل دائمی خود حفظ کند. و بعد از سربازی و ایجاد شغل با دختر عمه امان که از ذریه سادات هستند ازدواج کرد و ثمره ی این ازدواج دو فرزند دختر و پسر می باشد. ایشان با شروع جنگ به جبهه رفتند و در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱ در خرمشهر به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#مسئولیت_درجبهه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_فصیحی
اهل خانواده تا بعداز شهادتش از مسئولیتی که در جبهه داشت اطلاعی نداشتند. تا اینکه یکی از دوستان که در جبهه رفت و آمد داشت وقتی برای مراسم شهیدرضا فصیحی آمد از او می پرسیدیم؛ برادر ما در جبهه چه کاره بوده است؛ یه سرباز ساده و یا تدارکات و...؟ گفت: آقا رضا در جبهه پاسدار ارزشمندی بود یک فرد معمولی و سرباز ساده نبود و در نوع خود بی نظیر بود و از نظر ایمان ما مثلش را نداشتیم و یا اگر باشند انگشت شمارند و مسئولیتش فرمانده گردان بود. و کارهای مهمی
انجام می داد. و اگر به شهادت نمی رسید حتما درسپاه به درجات عالی نظامی دست می یافت.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نذر_امام_رضا علیه السلام
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
این روستا مردم مذهبی و انقلابی دارد. به همین خاطر بسیاری از جوانهای این روستا در دوران دفاع مقدس به جبهه میرفتند. پدر و مادرمان هر دو اهل این روستا و یک محله بودند. همین همسایگی هم باعث وصلتشان شد. ابتدا خدواند به آنها سه فرزند عطا کرد. از آنجا که دوران طاغوت هیچگونه امکانات درمانی در روستاها وجود نداشت، هر سه فوت شدند. سال ۱۳۴۸ محمدعلی متولد شد. هنگام تولد محمدعلی، پدر و مادرم او را نذر امام رضا (علیه السلام) کردند. آن زمان بسیاری از نوزادان به خاطر بیماریهایی که الان به راحتی درمان میشوند، فوت میشدند و این طور نبود که بشود طفل را به راحتی به مرکز درمانی رساند. بعد از آن خداوند دو پسر و سه خواهر دیگر عطا کرد که محمد علی به شهادت رسید.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اعزام_به_جبهه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
برادرم ابتدا دوران ابتدایی را در دستجرد گذراند و بعد دوران راهنمایی را هم در مدرسه شهید حسن احمدی درس میخواند که جنگ تحمیلی شروع شد. از اینجا به بعد برادرم همراه دوستانش به جبهه رفت.
#حلقه_دوستان
آن سالها مثل الان نبود که هر خانواده یک یا دو بچه داشته باشد. معمولاً خانوادهها پرجمعیت بودند و فضای تفریح مناسب هم داشتند. خوشبختانه فضای دستجرد همیشه فضای مذهبی و انقلاب بود و این موضوع قدمت زیادی داشت. محمدعلی و دوستانش هم از بزرگترها یاد گرفته بودند و در حلقههای مذهبی شرکت میکردند. همین طور در کارهای کشاورزی به بزرگترها و خانوادههایشان کمک میکردند. وقتی حرکتهای انقلاب شکل گرفت محمدعلی و دوستانش هم شروع به فعالیتهای انقلاب کردند و شبها با پرسه در کوچهها شعار نویسی میکردند. بیشتر شعارشان «مرگ بر شاه» بود که کلمه شاه را برعکس مینوشتند. این شعارها تا سالها بعد از جنگ هنوز روی دیوارهای روستا بود. اما متأسفانه بعدها از بین رفت. عکسهای امام یا اعلامیههایی هم که در دستجرد پخش میشد از کانال شهید محمد کرمی به بچهها میرسید. آنها بعد از گرفتن اعلامیهها آن را پخش میکردند. محمدعلی به ما میگفت که شهید محمد کرمی خیلی به آنها سفارش کرده که کسی متوجه نشود عکس و اعلامیهها از کجا میرسد. عکس معروفی که محمدعلی پخش میکرد همان عکسی بود که از پاریس فرستاده بودند. در این عکس، امام خمینی وسط یک چارچوب در ایستاده بود و خیلی عکس زیبایی بود.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عضو_فعال_بسیج
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#رضا_ابراهیم_زاده
بعد از پیروزی انقلاب در روستای محمدآباد با همت مردم یک پایگاه بسیج مردمی افتتاح کردند و اکثر جوانهای روستاهای اطراف رفتند و عضو بسیج شدند. برادر شهیدمان رضا هم عضو فعال بسیج محمد آباد بود. رضا گوش به فرمان امام داشت و پیرو خط امام بود. صادقانه در بسیج خدمت می کرد و تلاش می کرد که در این راه ثابت قدم بماند. یک روز من رفتم محمد آباد تا رضا را با خود سر کار ببرم. اما فرمانده بسیج خیلی ناراحت شد به حدی که اسلحه اش را به گوشه ای پرت کرد و گفت چرا می خواهی رضا را با خودت ببری؟ گفتم: خوب ما پدرمان کاسب بود و به رحمت خدا رفته است و زمین کشاورزی نداشت که ما الان بخواهیم کشاورزی کنیم و خرج زندگی را در بیاوریم. باید برویم سرکار تا درآمد داشته باشیم و کمک خرج زندگی و مادرمان باشیم. فرمانده گفت: رضا را با خودت نبر من درست می کنم که اینجا بماند و خدمت کند و یک حقوقی هم دریافت کند. اما من به فکر آینده رضا بودم برای همین راضی به ماندن رضا نشدم و او را با خود به سر کار بردم. از بسیج که بیرون آمدیم بسمت جاده تهران رفتیم که برای کار به تهران بیائیم. وسط راه رضا را نصیحت می کردم و می گفتم: رضا جان ما که پدر نداریم. کسی را هم جز خدا نداریم. پدرمان که رفت فامیلها هم پراکنده شدند. نه عمویی داریم و نه عمه ایی داریم که کمک حال ما باشند. برادر بزرگمان هم که مشکلات خودش را دارد. تو بچه یتیمی فردا زن می خواهی؛ خانه می خواهی و خرج داری ووو. رضا ساکت بود و حرفهای مرا گوش می داد و آخر سر فقط یک جمله در جواب من گفت: همه ی این چیزها که گفتید برای شما باشد من این چیزها را نمی خواهم. حتی بعدش که به جبهه رفت یک نامه ای مخصوص من نوشته بود که برادرم ناراحت نباش که من حرفت را گوش نکردم. چون زمانی که رضا را برای کار به تهران آوردم. به حصارک رفتیم تا در باغ یکی از همشهریا مشغول به کار شود. من هر هفته جمعه ها به رضا سر می زدم؛ هفته سوم که آمدم به رضا سر بزنم دیدم رضا نیست و کار باغ را رها کرده بود و به دستجرد برگشته بود. و از آنجا هم ساکش را بسته بود و به جبهه رفته بود و دیگر هم رضا را ندیدم. مادرم هم خیلی نصیحتش کرده بود ولی رضا دلش در جبهه ها بود و رفت و آسمانی شد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#عضویت_در_بسیج
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
آن زمان محمدعلی نوجوانی ۱۱ ساله بود. وقتی جنگ شروع شد شور و اشتیاق زیادی بین نوجوانان و جوانان دستجرد برای اعزام به جبهه ایجاد شده بود. محمدعلی با وجود اینکه سن کمی داشت، اما اشتیاق رفتن به جبهه او را رها نمیکرد. او به حال کسانی که برای رفتن به جبهه آماده میشدند غبطه میخورد. جثه کوچکی هم داشت و میدانست که سن او کم است و جثهاش کوچک، برای همین امکان اعزام به جبهه وجود ندارد. برای همین اولین کارش این بود که به سراغ شناسنامهاش برود تا با دستکاری در آن، مشکل سنیاش را حل کند. این کار را خیلی از نوجوانان انجام میداند و این طور خودشان را به جبهه میرساندند. از طرف دیگر بسیج هم تشکیل شده بود و در دستجرد به سرعت مورد استقبال همه قرار گرفت. همه از نوجوان، جوان و پیر به عضویت بسیج درآمدند تا راهی جبهه شوند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#اخبار_جبهه
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
از دستجرد تا مناطق درگیر جنگ فاصله زیادی وجود داشت. از طرفی رسانهها هم مثل الان نبود که بشود از وضعیت مناطق جنگی با خبر شد. با این حال محمدعلی و دوستانش به چیزی جز تلاش برای رفتن به جبهه توجه نمیکردند. آنها حقیقتاً برای این امر هم گوش به فرمان رهبر بودند.
#اعزام_به_جبهه
برادرم سال دوم راهنمایی بود که همراه دوستان و همکلاسیهایش عزمشان را برای رفتن به جبهه جزم کردند. آنها همگی ۱۱ یا ۱۲ ساله بودند که خیلیهایشان به شهادت رسیدند و بقیه هم جانباز شدند. آنها چندبار برای رفتن به جبهه ثبت نام کردند، اما هر بار به دلیل قد کوتاه یا سن پایین آنها را به خانه بازگرداندند. اما دست از تلاشهایشان برنداشتند و آن قدر رفتند و برگشتند تا اینکه موفق شدند ثبت نام کنند.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398
#نگاه_آخر
#راوی_برادر_گرامی
#شهید_دفاع_مقدس
#محمدعلی_هاشمپور
چطور با آن سن کم توانست جبههای شود؟
یک روز محمدعلی به خانه آمد و گفت که متولدین سال ۱۳۴۵ را ثبت نام میکنند. او متولد سال ۱۳۴۸ بود. برای همین دست به شناسنامهاش برد تا سنش را سه سال بزرگتر کند. او کپی شناسنامهاش را دستکاری کرد و عدد را از ۴۸ به ۴۵ تغییر داد. بعد از روی کپی یک کپی دیگر گرفت و موفق به ثبتنام شد. سال ۱۳۶۲ بود که از طریق مبارکه اصفهان به جبهه رفت. محمدعلی اشتیاق رفتن به جبهه داشت. سه بار به جبهه اعزام شد. هربار که به جبهه میرفت ما بدرقهاش میکردیم و هر بار که به مرخصی میآمد اهالی روستا به دیدنش میآمدند. اما مرتبه آخر که میخواست به جبهه برود اخلاق و رفتارش فرق میکرد؛ وقتی میخواست خداحافظی کند سه بار برگشت و ما را خوب نگاه کرد. مشخص بود که این نگاهها یک نگاه معمولی نیست. بعد همراه محمدعلی تا پای اتوبوس رفتیم تا بدرقهاش کنم. آنجا خودم فهمیدم اینبار اگر محمدعلی برود دیگر بر نمیگردد.
کانال حفظ آثار شهدای دستجرد
https://eitaa.com/Yad_shohada1398