eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
خفتھ بودم کہ خیال تُ بہ دیدار من آمد؛ کاش آن دولت بیدار مرا.. بود دوامۍ شفیعی ‌کدکنی
از نگاه روی تو، دل سیر می‌گردد مگر آخر آدم با تو باشد، پیر می‌گردد مگر با نگاهی قلب من را کرده‌ای مالِ خودت شهر با یک حمله‌ای تسخیر می‌گردد مگر لحظه‌ی دیدارِ عکست نیز خشکم میزند بی طناب، این دست و پا زنجیر می‌گردد مگر عاشقم باشی نباشی، سرد باشی یا که گرم حس عاشق لحظه‌ای تغییر می‌گردد مگر در میان حس من، هر واژه عاجز مانده است آتش دل با سخن تعبیر می‌گردد مگر...
اگرچه خلق، مرا از تو برحذر دارند از اشتیاق من و چشم تو خبر دارند
باشد که روزگار بچرخد به کامِ دل باشد که غم،خجل شود از صبرِ قلبِ ما...
ای رفته كم‌كم از دل و جان، ناگهان بيا مثل خدا به ياد ستمديدگان بيا قصد من از حيات، تماشای چشم توست ای جان فدای چشم تو؛ با قصد جان بيا چشم حسود كور، سخن با كسي مگو از من نشان بپرس ولی بی‌نشان بيا ايمان خلق و صبر مرا امتحان مكن بی آنكه دلبری كنی از اين و آن بيا قلب مرا هنوز به يغما نبرده‌اي ای راهزن دوباره به اين كاروان بيا
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمی کند شب من کی سحر شود شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود رنج فراق هست و امید وصال نیست این "هست و نیست" کاش که زیر و زبر شود رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درددل کنم و دردسر شود ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند دیگر قرار نیست کسی باخبر شود موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است بگذار گفتگو به زبان هنر شود
امروز جمعه نیست، ولی با نبودنش مانند عصر جمعه‌ی تهران دلم گرفت 😔
بَسته‌ام چشم از تماشایِ زلیخای جهان چشم آن دارم که با یوسف به زندانم کنند...
مثنوی، مفرد، قصیده، قطعه، یا حتی غزل هیچ سبکی بعد تو در شعر آرامم نکرد
••° می پرسی چرا ؟ چه شد که شاعر شده ام ؟ فقط از شوق همین که تو بگویی: «احسنت»
یڪ شهر پر از آدم و این حجم پر از درد لعنت شود آن شب که تو را برد و نیاورد ‌‎‌‌‌‌
گرچه مطرودم ولی از عشق خشنودم که ساخت از خیالت همدمی، از حسرتت همسایه‌ای
دست به دست مدعي شانه به شانه مي روی آه که با رقيب من جانب خانه مي روی
تا حواس همه‌ی شهر به برف است بیا گرم کن این بغل سرد زمستانی را...
بعد یک عمر، شبی رفتم از این خانه و حال! بر در خانه نوشته است: "نبودی... رفتم"
چو شوکرانِ جگرسوز، تلخم و زردم به روی شانه‌ی تو، چتر غصه و دردم نگو که شادم و چالاک همچو پروانه به دشت پونه غریبم، جداترین گَردم 😔
هر لحظه اتفاق می افتم بدون تو از مرگ ها و زلزله ها بی هوا ترم حالم بد است...با تو فقط خوب می شوم خیلی از آن چه فکر کنی مبتلاترم...!
چه رفته است بر این بینوا؟نمی پرسی؟ کجاست شور و شر من؟کجا؟نمی پرسی مگو که از غم این سالخورده باخبری تو سالهاست که حال مرا نمی پرسی
ناگهان در جهان بی روحم دختری را غریق غم دیدم دختری که درون چشمانش تکه ای کوچک از خودم دیدم...!
آن لب تب‌دار را یک بار بوسیدن شفاست وای از این دارو که از بیمار پنهان کرده‌ای
آدم و حوّا و سيب و گندم و طَرد از بهشت ما به يك لبخند تلخش دين و دنيا داده ايم .
من مست خواهم شد درون استکانت حتی اگر سم هم به خوردم داده باشی
آرزوی خنده ات را داشتم، ممکن نشد پس بگیر... این آرزوی خنده دارم را ! بگیر...
دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل خشت من از عشق کرد و مهر مهرویان ملاط