eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
نصیب دشمنم از گردش زمانه مباد غمی که من به دل از جور دوستان دارم
به فریاد نگاهم گوش کن گر بسته‌ام لب را که با چشم سخنگویت هزاران گفتگو دارم
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ هنوز روز سیاهی که داشتم دارم ━━━━💠🌸💠━━━━
. جفا و جور تو عمری بدین امید کشیدم که بینم از تو وفایی گذشت عمر و ندیدم سزای آنکه تو را برگزیدم از همه عالم ملامت همه عالم ببین چگونه شنیدم اگر چه سست بود عهد نیکوان همه اما به سست عهدیت ای مه ندیدم و نشنیدم دلم شکستی و عهد تو سنگدل نشکستم ز من بریدی و مهر از تو بی‌وفا نبریدم زدی به تیغ جفایم فغان که نیست گناهی جز اینکه بار جفایت به دوش خویش کشیدم تهی نگشت ز زهر غم تو ساغر عیشم از آن زمان که شراب محبت تو چشیدم کنون ز ریزش ابر عطاش رشحه چه حاصل؟ چنین که برق غمش سوخت کشتزار امیدم ز جام عشق چو بیخود شدم چه جای شرابم ز مدح شاه چو سرخوش شدم چه جای نبیدم ضیاء سلطنه خاتون روزگار که گوید سپهر بر درش از بهر سجده باز خمیدم (دختر هاتف اصفهانی)
. جفا و جور تو باید کشید من که کشیدم طمع ز وصل تو باید برید من که بریدم ز پا  برای  تو  باید  فتاد  من که  فتادم به سر به کوی تو باید دوید من که دویدم به سینه داغ تو باید نهاد من که نهادم به دیده نقش تو باید کشید من که کشیدم به دل هوای تو باید نهفت من که نهفتم به جان بلای تو باید خرید من که خریدم ز دل برای تو باید گذشت من که گذشتم به جان برای تو باید رسید من که رسیدم
بی تو منم و دقایقی پژمرده نه زنده حساب می‌شوم نه مرده تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثلِ فردای قرارهای بر هم خورده
. شکسته‌خاطر و آزرده‌جان و خسته تنم کسی مباد چنین زار و مبتلا که منم نهاده‌اند ز روز نخست بر دل من غمی که تا دم مردن نمی‌رود ز تنم بلای جان من این عقل مصلحت‌بین است بیار باده که غافل کنی ز خویشتنم به رشحه‌ای ز من ای ابرِ فیض‌بارِ کرم مکن دریغ، که آخِر گیاهِ این چمنم منم عزیز خرابات، پیر کنعان کو؟ که بوی یوسف خود بشنود ز پیرهنم چو شمع، آتش سوزان درون جان دارم ببین به روشنی فکر و گرمی سخنم صفای خلوت جان من است شعر و شراب چو هست این دو، چه حاجت به باغ یاسمنم شوم نسیم و شبی در برت کشم چون گل ببوسمت لب و آنگه بگویمت که منم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه که من تا آشنا گشتم دل خرم نمی‌بینم نم چشم آبروی من ببرد از بس که می‌گریم چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمی‌بینم کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد به امید دمی با دوست وان دم هم نمی‌بینم
برگشتنت حتمی‌ست! آری! رأس ساعت هرچند یک شب مانده باشد‌ تا قیامت می‌آید آن صبحی که آغاز جهان است آن روز روشن، آن طلوع بی‌نهایت گفتند روی فرش ما پا می‌گذاری جارو زدم تنها به شوق این روایت در کوچه‌ها دیدم تو را... نشناختم... آه دیدم تو را، افسوس بی عرض ارادت در زیر باران هر دعایی مستجاب است از چشم‌هایت گفته‌ام وقت اجابت با یاد تو از کربلا تربت گرفتم در آرزوی آن نماز با جماعت می‌بویمش در سجده بعد از هر نمازم عطر شهادت می‌دهد... عطر شهادت!
پرسیدم از فرهاد: آیا عشق شیرین بود؟ در پاسخم خندید؛ یعنی بستگی دارد...😉
تو را جاری تر از کوثر، تو را سرشار می بینند تو را آیینه الجار ثم الدار می بینند برای این که سائل ها مباد از شرم برگردند فقط آغوش بازت را دم افطار می بینند نمی دانند ماهی را که می گشتند دنبالش شب میلاد تو کامل تر از هر بار می بینند شده جنگ جمل خاری به چشمان حرامی ها هنوز این مردمان از جهل خود آزار می بینند به ضرب سکه ها شد ضربه شمشیرها خاموش تو را در کوچه ها تنهاترین سردار می بینند چه بی اندازه مظلومی، که حتی روز تشییعت نشان تیر را بر پیکرت بسیار می بینند. مزارت بس که تاریک است، تا محشر مورخ ها خطوط دفتر تاریخ خود را تار می بینند علی اصغر شیری
  در خاک هم دلـم به هـوای‌تو می تپـد   چیزی کـم از بهشـت نـدارد هـوای‌تو ...
دلم دربند احساسی عمیق است غم عشقی که همرنگ عقیق است اگر سرخ است و نرم است این دل سنگ دلیلش شعله های این حریق است به معراج غمم رفتم، شنیدم حلول عشق در صحن عتیق است همان صحنی که سقاخانه اش را ندیده، رشک تسنیم و رحیق است حریم با صفای شاه عشاق همان شاهی که با رعیت رفیق است همان سرچشمه ی جود و کرامت که حاتم قطره ای در او غریق است برای یک سفر تا بی نهایت... بلیط مشهدش تنها طریق است سلامش میکنم در ساعت هشت خدا را شکر، این ساعت دقیق است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ایرانه و یه شاه خراسانه و یه قلبی که دلتنگ سلطانه‌ و.... یه دلداده و همین حرفای ساده و... غریبی که یاد تو افتاده‌ و... 🖤
"خوشم که از ازل شدم به درگهت گدا حسن" تو کردی از نیاز مردمان مرا جدا حسن خوشم که حاجتم فقط به دست تو شود روا تو معدن کرامتی و جودی و سخا حسن ضعیف و بی لیاقت و مریض و دردمندم و به ذره ای نگاه تو شود غمم دوا حسن نوشته بر درِ بهشت حق چنین نوشته ای دوا حسن ، شفا حسن، سخا حسن، هوا حسن یاصاحب‌صبر
بعد از نبی مصیبت عظما شروع شد جنگ و فریب و فتنهٔ دنیا شروع شد باید بگویم از سر بغضی که داشتند ظلم و ستم به ام ابیها  شروع شد آغاز فتنه آتش در بود و بعد از آن خانه نشینی و غم مولا شروع شد سر بسته نیز می شود از «داغ»روضه خواند رسم ستم به غنچه از آنجا شروع شد شاعر دلش گرفت و دمی مویه کرد و بعد اشکی چکید و نوحه گری ها شروع شد.
تا با منی تو، حال دلم بد نمی شود راهی به روی زندگی ام سد نمی شود! هر کس چراغ راهنمایش تو بوده ای در انتخاب راه مردد نمی شود! خورشید زائری است که هر صبح بی سلام بر گنبد تو، راهی مقصد نمی شود! از دست با سخاوت تو چرخ آسمان هر روز بی گرفتن نان رد نمی شود فیروزه ای شود دل هفت آسمان اگر، همتای این رواق زبرجد نمی شود! از لطف بی حد تو عجب نیست روزحشر جاری اگر به خلق جهان حد نمی شود! خورشید و ماه و زهره و ناهید شعله ای از پنج نور آل محمد نمی شود! هر جا پی شفای دل تنگ می روم آغوش مهربانی مشهد نمی شود!
یوسف گمگشته ای دارد دل کنعانی ام بی وصالش مانده ام تنها و در ویرانی ام ماه را گم کرده ام در شامِ تار افتاده ام سست و لرزانم گرفتاری به بی بنیانی ام هرچه میگردم به دنبالش نمی یابم ولی خوب میدانم که در چنگالِ بی ایمانی ام چشمهایم مستِ زیباییِ دنیا گشته و رفته از من حالتِ وجدانی و انسانی ام بارها کردم خطا. او چشم پوشی کرد باز خسته ام کرده ست نفسِ سرکشِ شیطانی ام گفت رب العالمین بازا به سویم باز من برنگشتم سوی او وای از دلِ عصیانی ام توبه کردم من ولی از نفس غافل بودم و باز هم در دامِ این امٓاره ام زندانی ام یا اباصالح بیا از خود نجاتم ده که من زار و خار و خام دنیای درونِ فانی ام جز تو ناجی نیست والله ای عزیز فاطمه راه امنی را نشانم ده دمِ پایانی ام یاصاحب صبر
صلی الله علیک یارسول الله روضه بوده روزهایی که به پیغمبر گذشت آنچه بر او در دل این قوم کج‌ باور گذشت مغزهای خشک از تعبیر رحمت عاجزند حضرت باران از آنان با دو چشم تر گذشت یک نفر ایمان سُستش را به مشتی سیم داد یک نفر از یاری دینش به مشتی زر گذشت گُل نپاشیدند مردم بر سرش، بسیار شد در عبور از کوچه‌ها از زیر خاکستر گذشت می‌زد آتش بر دل افلاکیان از جور خلق درد دل‌هایی که بین احمد و حیدر گذشت رحمت للعالمین، یعنی مروت بر همه یعنی الگوی تمام خلق بودن، در گذشت غیر خوبی هیچ‌کس از دست پیغمبر ندید از بدی‌هایی که دید از خلق سرتاسر گذشت خانه‌اش کوی امید مردم درمانده بود چون که می‌دیدند از این خانه‌ی اطهر گذشت با ادب در می‌زد عزراییل هنگام ورود چون به اذن فاطمه می‌باید از این در گذشت آه روزی با لگد با شعله بر در می‌زدند باز قلبم خون شد از روزی که بر کوثر گذشت داشتم می‌گفتم از داغ رسول حق ولی می‌شود آیا مگر از روضه‌ی مادر گذشت؟!
فکری برای پر زدن بال من کنید  من را اسیر زلف امام حسن کنید
دلی که غرق نگاه محبت حسن است همیشه شعله‌ور از داغِ غربتِ حسن است غریب اوست که حتی به خانه‌اش تنهاست بقیع، جلوه‌ای از این حکایت حسن است پس از علی که امیر است و قافله‌سالار ردای سبز امامت به قامت حسن است هنوز هم درِ بیتُ الولایه‌اش باز است گشوده سفره‌ی لطف و کرامت حسن است نَفَس نَفَس غم خود را به او توسل کن امید، غنچه‌ی باغ عنایت حسن است نمی‌زند به خدا دست رد به سینه‌ی تو دعای خسته‌دلان در اجابت حسن است   فقط به صلح، حسن را شناختن ظلم است جمل، شکوه بلند شهامت حسن است مسیر کرببلا را چه خوب تعیین کرد تمام راه، نشان و علامت حسن است * * * حدیث کوچه و سیلی و تازیانه، (کمیل) نبود روضه‌ی مادر، مصیبت حسن است...
آنان که شعله بر دل غم‌پرورت زدند روزی شراره بر جگر مادرت زدند دیروز بر غریبی پدرت خنده کرده‌اند شب‌باوران که خیمه به دور و برت زدند این دشمنان دوست‌نمای هزار رنگ زخمی به روی زخم دل مضطرت زدند صلحت زمینه‌ساز قیام حسین بود تهمت به علم و دانش بار آورت زدند سردار بی سپاه شدی و دریغ و درد خنجر زپشت بر تو و بر باورت زدند در هاله‌ی غریبی خود سوختی ولی با شعله‌های زخم زبان آذرت زدند گاهی کمر به قتل تو با زهر بسته‌اند گاهی میان هجمه‌ی غم، خنجرت زدند بر حالت حسین، ملائک گریستند از بس که تیر بر بدن پرپرت زدند با گریه می‌نوشت «وفایی» که از غمت آتش دوباره بر جگر خواهرت زدند
لب تشنه سویِ آب حیات آمده بود یعنی به اُمیدِ برکات آمده بود ای من بفدای آن همه معرفتِ آن پیرزنی که از دهات آمده بود ✍
هر وقت طبیب‌ها جوابت کردند دلگیر مشو پنجره فولادی هست ✍