eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت پرده‌ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
بیداری؟؟
هدایت شده از بارش‌های قلم من
جای من تُنگ است و دریا روبه رو غصه ها را می شمارم مو به مو مانده ام تنها میان ساحل و در دل تنگم هزاران آرزو https://eitaa.com/joinchat/1169949200Cf85932568f
آبادی شعر 🇵🇸
بیداری؟؟
اگه بیداری بیا اینجا👆👆👆👆
خب شبتون بخیر
آبادی شعر 🇵🇸
خب شبتون بخیر
گر چه او هرگز نمی‌گیرد ز حال ما خبر درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
شب همان شب که سفر مبدأ دوران می‌شد خط به خط باورِ تقویم مسلمان می‌شد شب؛ همان شب که جهانی نگران بود آن شب صحبت از جانِ پیمبر به میان بود آن شب در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود، نه آن دیگرها مرد؛ مردی که کمر بسته به پیکار دگر بی زره آمده در معرکه یک بار دگر تا خودِ صبح خطر دور و برش می‌‌رقصید تیغِ عریان شده بالای سرش می‌رقصید مرد آن است که تا لحظه آخر مانده در شب خوف و خطر جای پیمبر مانده گرچه باران به سبو بود و نفهمید کسی و محمّد خودِ او بود و نفهمید کسی در شب فتنه، شب فتنه، شب خنجرها باز هم چاره علی بود، نه آن دیگرها دیگرانی که به هنگامه تمرّد کردند جانِ پیغمبر خود را، سپر خود کردند بگذارید بگویم چه غمی حاصل شد آیهٔ ترس برای چه کسی نازل شد بگذارید بگویم خطر عشق مکن! جگر شیر نداری، سفر عشق مکن! عنکبوت آیه‌ای از معجزه بر سردر دوخت تاری از رشتهٔ ایمان تو محکم‌تر دوخت باز هم یک نفر از درد به من می‌گوید من زبان بسته ‌ام و خواجه سخن می‌گوید من که از آتش دل چون خُم مِی در جوشم مُهر بر لب‌ زده، خون می‌خورم و خاموشم طاقت ‌آوردن این درد نهان آسان نیست شِقشقیّه است و سخن گفتن از آن آسان نیست...
روز شعر و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار گرامی باد🌹
آبادی شعر 🇵🇸
روز شعر و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار گرامی باد🌹
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست به زندگانی من فرصت جوانی نیست من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست همه بگریه ابر سیه گشودم چشم دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم دریغ و درد که این انتحار آنی نیست نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست
آبادی شعر 🇵🇸
روز شعر و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار گرامی باد🌹
کس نیست در این گوشه فراموش‌تر از من وز گوشه‌نشینان تو خاموش‌تر از من هر کس به خیالیست هم‌آغوش و کسی نیست ای گل به خیال تو هم آغوشتر از من می‌نوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق اما که در این میکده غم نوش‌تر از من افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن افتاده‌تر از من نه و مدهوش‌تر از من بی ماه رخ تو شب من هست سیه پوش اما شب من هم نه سیه‌پوش‌تر از من گفتی تو نه گوشی که سخن گویمت از عشق ای نادره گفتار کجا گوش‌تر از من بیژن تر از آنم که بچاهم کنی ای ترک خونم بفشان کیست سیاووش‌تر از من با لعل تو گفتم که علاجم لب نوش است بشکفت که یا رب چه لبی نوش‌تر از من آخر چه گلابی است به از اشک من ای گل دیگی نه در این بادیه پرجوش‌تر از من
آبادی شعر 🇵🇸
روز شعر و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار گرامی باد🌹
سخن ، بى تو مگر جاى شنیدن دارد ؟ نفس ، بى تو کجا ناى دمیدن دارد علت کورى. یعقوب نبى معلوم است شهر بى یار مگر ارزش دیدن دارد…
آبادی شعر 🇵🇸
روز شعر و ادب فارسی و روز بزرگداشت استاد شهریار گرامی باد🌹
از من گذشت ومن هم از اوبگذرم ولی با چــون مــنی بہ غــــیر محبت روا نبود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در مذهب ما مست شدن فعلِ حرام است این حکمِ مُسلّم شده در فقه و کلام است لیکن شده مستی ز علی واجب و این اَمر فتوایِ دو صد مرجعِ تقلیدِ عظام است
در معنی "اِمام زمان" می توان نوشت مبهوتِ یک نگاهِ قشنگش ، دقیقه ها
من چون ز پا بيفتم، درمان درد من اوست درد آن بود كه از پا درمان من بيفتد - شهريار
‌ به جز تو قلب خودم را به هیچ‌کس نسپردم، تو هم غمی به جهانم اضافه کردی ـو رفتی!..
میخواهمت ولی به تو گویا نمیرسم چون شهریار غم به ثریا نمیرسم کابوس وحشتم شده شبهای بی ثمر حتی به تو در آخر رویا نمیرسم
بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست  باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست   سوگند می‌خورم به مرام پرندگان  در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست  با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما  وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست  در کارگاه رنگرزانِ دیار ما  رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست  از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند  در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست   دارد بهار می‌گذرد با شتاب عمر  فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست  وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را  فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست  تنها یکی به قلّه تاریخ می‌رسد  هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست  
...کاش میشد بنویسم بزنم بر در باغ  که من از اینهمه دیوار بدم می آید   دوست دارم به ملاقات سپیدار روم ولی از مرد تبردار بدم می آید ای صبا بگذر و از من، به تبر دار بگو که از این کار تو بسیار بدم می آید...
عشق پرواز بلندی‌ است مرا پر بدهید  به من اندیشة از مرز فراتر بدهید من به دنبال دل گمشده‌ای می‌گردم  یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید  تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند  برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید   یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید  باغ جولان مرا بی‌در و پیکر بدهید   آتش از سینة آن سرو جوان بردارید  شعله‌اش را به درختان تناور بدهید   تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند  به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید  عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید  تن برازندة او نیست، به او سر بدهید  دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره کنید  یا به یک شاعر دیوانة دیگر بدهید    
استاد ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ... ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﻓﺖ، به ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ بوﺩ!!! ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ بچه ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﺪ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩ که واقعاً معرکه است : ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺗﻮ ﺟﮕﺮﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ز ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ.
حرف را باید زد ! درد را باید گفت ! سخن از مهر من و جور تو نیست . سخن از متلاشی شدن دوستی است ، و عبث بودن پندار سرور آور مهر
گاه می اندیشم، خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟ آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسی می شنوی، روی تو را كاشكی می دیدم . شانه بالا زدنت را، – بی قید – و تكان دادن دستت كه، – مهم نیست زیاد – و تكان دادن سر را كه، – عجیب ! عاقبت مرد ؟ – افسوس ! – كاشكی می دیدم ! من به خود می گویم : « چه كسی باور كرد « جنگل جان مرا « آتش عشق تو خاكستر كرد ؟
‌ وقتی به زندان کسی خو کرده باشی، بال و پرت روز رهایی، درد دارد ..🍂👌🏻
بارانِ غزل ها شده بارون که تو باشی لیلای نظامی شده مجنون که تو باشی بین خودمان باشد از این دسته ی گنجشک یک دانه پرستو زده بیرون که تو باشی دوربرت از دم همه راحت همه ولگرد یک جُرمِ قشنگی شده قانون که تو باشی یک حادثه سر میزند از زیر و بَمِ شهر یک عاشق دیوانه ی دل خون که تو باشی تاپیر شَوی خاطره باشی و بمانی من می شوم اندازه ی مجنون که تو باشی در قصر زمان تازه ترین گُل لب ایوان جادوگر زیبای پُرافسون که تو باشی و یک تُحفه ندارم سرِ راهت یک چشم و دوابرو شده ام چون که تو باشی
اصلا به کسی چه من وتو درتب عشقیم ما پایه‌ی هر روز هم و هر شب عشقیم اصلا به کسی چه دل ما تاب ندارد در موج زمان حسرت قلاب ندارد ماه بغلی چشم عسلی دختر کوفی من مثنوی گیجم و تو کل حروفی من منتظرت میشوم از پارک بیایی با کفش طلا و بدن مارک بیایی من منتظرت میشوم ازبسکه تو خوبی در را تو بخواهی تو بیایی تو بکوبی دور و بر موهای مِشت ببر زیاد است من منتظرت میشوم این صبر زیاد است من منتظرت میشوم از خانه بیایی با موی پریشان شده دیوانه بیایی من منتظرت میشوم از بسکه تو ماهی تو سوی دوتا چشم ترِ مانده به راهی در شیب کم گونه تو برف زیاد است تو خوشگلی وپشت سرت حرف زیاد است