eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
در کوچه،خیابان چه کنم بعداز تو با تلخی فنجان چه کنم بعدازتو از خش‌خش پاییز گذر کردم و حال با آه زمستان چه کنم بعد از تو
ابریم که ارث پدری مان اشک است مشق شب و درس سحری مان اشک است هرکس به زبان خود سخن می گوید ما نیز زبان مادری مان اشک است
سرمه در چشمت مکن، روزم سیاه میکنی قرص رویت را چرا آخر چو ماه میکنی؟ عاقبت خود را به زلفت دار خواهم زد شبی آنچه از من ساختی آن شب تباه میکنی پرده بر رویت بینداز و برون از خانه شو چشم مردان چون غلط افتد گناه میکنی باز ما را به نظربازی نمودی متهم دختر معصوم، داری اشتباه میکنی هرچه گفتم بی گناهم بر تو تاثیری نداشت بی بی حکمی و حکما ً حکم شاه میکنی نامه دادی که اسیر چشم مستت گشته ام راست گفتی؟ یا فقط داری مزاح میکنی؟ من چه کردم با تو؟ آخر این چه کاری با منست؟ گاه رو گردانی و گاهی نگاه میکنی ابروانت طاق کسری، اخم بر ابرو میار این کمان مشکن که ما را بی پناه میکنی با غل و زنجیر بایستی تو را جذبت کنم تو مرا با گوشه چشمی سر به راه میکنی
آنانکه ز احوال دل زار نوشتند بر چهره ی آیینه ز دیدار نوشتند بر حال پریشان شده از نشئه ی عشقت صد نکته ی سر بسته به اسرار نوشتند با عشوه ی اندام تو در بند نشستند زندانی عشقت شده اقرار نوشتند پرواز کنان بر سر احوال دل خویش خطی به هوا با نوک منقار نوشتند حک کرده جمال تو در آیینه ی اشعار چون سایه که بر پرده ی دیوار نوشتند احوال دل خویش به صد جلوه سرودند از حال خوش و حالت بیمار نوشتند از چهره ی گلگون تو صد حال گرفتند از قامت سرمشق تو رفتار نوشتند کم نکته ندیدند ز سر منزل اسرار کم نکته نگفتند که بسیار نوشتند چون بلبل سر مست به صد باغ پریدند چون شمع به آتش ز شب تار نوشتند یک نقطه نمانده ست در این دایره مستور هر آنچه جواب است به اشعار نوشتند این اصل به خاطر بسپارید که خوبان یوسف فقط از بهر خریدار نوشتند
درخت خشکم و در آستیـن جــــوانه ندارم که بی‌بهـــار تو تصویــــر شـــاعـرانه ندارم همیشه اهلی عشقم، همیشه جَلد تو هستم کبــــوترم که به جز دستت آشیـــانه ندارم
یاهو ای عشق بیا و بوسه بارانم کن سرسبزتر از  فصل بهارانم  کن بیمار ز چشمان خمارت گشتم با قند دهان خویش درمانم کن ( فطرت)
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ‌ﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮔﻠﻪ‌ﺍﯼ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘه اﺴﺖ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺩ ﻧﺒﺎﺷﺪ قبلش لذتي بیشتر از ﺷﻮﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺎﺗﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺸﺪ ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﺩ دگر ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﻧﺒﯿﻦ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ آﺭﺍﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺠﯽ حرف ﻧﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺤﺮﻡ نیست
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد تو نام مرا چه زود بردی از یاد من حبه ی قند کوچکی بودم که از دست تو در پیاله ی چای افتاد
غم همان زیره و این سینه همان کرمان است پیش من باش؛ نرو، زیره به کرمان نفرست...
قرار بود غمم را به عشق چاره کنی نه اینکه این دلِ خون را هزار پاره کنی روا نبود که من در میانه خاک شوم کنارِ گود تو بنشینی و نظاره کنی دلم کنار نمی ‌آید این جدایی را نمیشود به همین راحتی کناره کنی قرار بود که حافظ به خنده باز شود نه اینکه اشک بریزی و استخاره کنی مباد خرمنِ مویت ز اشک خیس شود مباد دامنِ شب را پُر از ستاره کنی رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند نشد که فال بگیری و زود پاره کنی ...
و [پیامبر، شاعر و خیال پرداز نیست، چون] شاعران [خیال پرداز] را [که حقایق را هجو می کنند، و با مطالب بی اساس به واقعیات می تازند] گمراهان، پیروی می کنند. (۲۲۴) 225 أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ ﴿٢٢٥﴾ آیا ندانسته ای که آنان در هر وادی [باطلی خیال پردازانه] حیران و سرگردانند؟ (۲۲۵) 226 وَأَنَّهُمْ يَقُولُونَ مَا لَا يَفْعَلُونَ ﴿٢٢٦﴾ و مطالبی می گویند که خود عمل نمی کنند،
چقد این آیات منو درگیر کردن 😕🤦‍♂
سلام صبحتون بخیر
به زمستان خوش آمدید 🌼⛄️🌨
کاش هر صبح به دیدار تو بیدار شدن تو دوا باشی و با عشق تو بیمار شدن با تو بودن همه عمر نفس در نفس‌ات سر به گیسوی تو از عطر تو سرشار شدن مثل برگ گل سرخ و لب خورشید بهار سیر از طعم خوش بوسه دیدار شدن حُسن آن نیست که آن کودک کنعانی داشت حُسن را چشم تو بایست خریدار شدن تو اگر باغچه را نیم نگاهی بکنی گل بابونه ندارد غم بی بار شدن…
خبر رسیده که بالا گرفته کار شما و سخت وفق مراد است روزگار شما به سر رسیده زمستان آن حوالی،آه چه نعمتی است حضور پر از بهار شما شنیده‌ام که بهایی به شهر بخشیدید که شهر، وام گرفته از اعتبار شما سند به نام شما می‌زنند دل‌ها را به این بهانه که هستند بی قرار شما چقدر جبر قشنگی برای آدمهاست که دل دهند همیشه، به اختیار شما رقیب‌های خودم را عجیب می فهمم نمی‌شود که نباشد کسی دچار شما خبر رسیده که یادی نمی کنید از من خوشا به حال کسانی که در کنار شما شما که کاسه ی صبر مرا نمی بینید مرا که مانده ام عمری به انتظار شما چقدر دور شدید از دو دست خواهش من چقدر فاصله دارم من از دیار شما غم زمانه خورم یا فراق یار؟ اصلا به طاقتی که ندارم، کدام بار شما
اسطوره ی بی بال پریدن ماییم پروانهٔ بی پریم و بی پرواییم «لا» گوی خدایان و «بلی» گوی خدا ماییم که در حجم زمان تنهاییم
تو هم در باغ دل گل کاشتی صبح و هم گلبانگ بلبل داشتی صبح به لطف بودنت همواره خوبم برایم حال بد نگذاشتی صبح
وقتی که به هر دَم برسد رایحـهٔ سیب ذکر خوش هر بازدمم ،نام حسین است
یار در بزم آمد و ما از حیا برخاستیم چون نگین تا نقش ما بنشستْ ما برخاستیم دست می‌بایست شست از آبروی خویشتن ما ز خوان اهلِ دولت ناشتا برخاستیم بارها با سایه سنجیدیم خود را در وقار او ز تمکین بر زمین بنشست و ما برخاستیم بی‌قراری ها تماشا کن که مانند سپند گرم تا در بزم او کردیم جا برخاستیم کس پی تعظیم ما از اهل مجلس برنخاست بهرِ پاسِ عزتْ آخر خود ز جا برخاستیم نیست ما را قوت بی تکیه استادان نقش دیواریم هم‌چون سایه تا برخاستیم
برگ های تاک پیر زندگی در کف باد خزان افتاده اند هیچ می دانی چرا این برگ ها زرد و خشک و خسته جان افتاده اند؟ کَم کَمَک دل می کَنَند از شاخه ها تا که بردارند بار از دوش تاک دل به باد سرد آبان می دهند ساده می افتند یک یک روی خاک خاک هم چون تشنه ی نوشیدن است خون رَز را دم به دم سر می کشد پیکر پوسیده اش را در شبی می فشارد سخت و در بَر می کشد باز سرمای زمستان می رسد برف سنگینی فرو خواهد نشست چشم بر هم می گذارد تاک پیر ریشه اش امّا درون خاک هست با نسیم دلکش فصل بهار خاک از خود رونمایی می کند آفرینش می زند اردو به دشت دختر رَز دلربایی می کند یاسوج.آذرماه۱۴٠۲
♡ به امّید طلوع نور رویت چشم وا کردم تو را با تک‌تک سلول‌های خود صدا کردم مرا با نغمۀ شورآور "ادعونی"ات خواندی و من یک‌عمر با این جملۀ زیبا صفا کردم برای اینکه ای حق! عشق تو در سینه بنشیند تمام عشق‌های باطل خود را رها کردم عصای وهم را انداختم در طور لطف تو به هر که تکیه دادم جز تو ای یکتا! خطا کردم تمام رازهای سربه‌مهر خویش را ای دوست سر سجادۀ ذکرم برایت برملا کردم تمام عمر طی شد با خیال روی شیرینت به شور عشقت آخرسر خودم را مبتلا کردم نوشتم روی دیوار دلم اسم قشنگت را تمام شهر را با نام خوبت آشنا کردم
نیستیم آسوده از دستِ اذیّت هایِ او غُصّه دائم ، پای در کفشِ دلِ ما می کُند
اختیارم داده اما این عطایش جبر دارد خاک شاید،گِل ولی آیا بر آتش صبر دارد می‌رود تا آسمان با گریه میریزد زمین و طاقت پُر گشتن و خالی شدن را ابر دارد زندگی مانند تعقیب و گریز ببر و آهوست مثل آهویی دویدم قصد جان را ببر دارد ما به دنیا آمدیم اما نیامد او به ما چون انتظار و طاقت مارا فقط یک قبر دارد آتش دل شعله ور میگردد و پروانه هاهم دل پرستش می‌کنند ‌و درکِ آن را گبر دارد
من سنگ نیستم که فراموش کنم آرام بایستم، فراموش کنم خندیدنمان می‌رود از یاد ولی من با تو گریستم، فراموش کنم؟