eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
داشت آن‌روز زمین قصه‌ای از سر می‌خواند قصه‌ی دیگری از یاس معطر می‌خواند رخ مولود چنان با رخ مادر می‌خواند که پدر زیر لبش سوره‌ی کوثر می‌خواند خانه غوغا شده، انگار زمان برگشته نکند حضرت زهرا به جهان برگشته! فاطمه پر زده اما برکاتش باقی‌ست راه باز است؛ ببینید صراطش باقی‌ست هم خدا هست، هم این قوم حیاتش باقی‌ست حال اگر نیست پیمبر، صلواتش باقی‌ست کار خورشید به ناخواه درخشندگی است کار هر لحظه‌ی این طایفه بخشندگی است تو که بالای سرت نور امامت داری جزء این طایفه‌ای، دست کرامت داری محشری گشته به پا، باز قیامت داری چون که بر دوش ابالفضل اقامت داری وقت پرواز تو افلاک به هم می‌ریزد تا می‌آیی به زمین، خاک به هم می‌ریزد آمدی نازترین یاس معطر باشی در دل خسته‌ی ما عاطفه‌پرور باشی آمدی چند بهاری گل اکبر باشی نفسی هم شده هم‌بازی اصغر باشی باز لبخند بزن! عشق خریدار تو است کاشف الکرب اباالفضل شدن، کار تو است تو که در دلبری از ما مثَل بابایی اسم بابا که می‌آری، غزل بابایی چشم بد دور! چه شیرین بغل بابایی ساده، شیرین و صمیمی عسل بابایی دم به دم می وزد از هر نفست بوی بهشت دختر حضرت اربابی و بانوی بهشت زائری آمده در قلب تو جا می‌خواهد صحن زیبای تو را دیده، صفا می‌خواهد یک نفر آمده و اذن دعا می‌خواهد او مسیحی‌ست ولی از تو شفا می‌خواهد باز با شوق یکی چادر کوچک آورد دختری نذر نگاه تو عروسک آورد
حس خوبیست در آغوش خودت پیر شوم اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم آسمانم شوی و تا به سرم زد بپرم: با نگاه پر از احساس تو درگیر شوم حس خوبیست نفس های تو را لمس کنم آنقدر سیر ببوسم...نکند سیر شوم؟ درد اگر از تو به اعماق وجودم برسد حاضرم دم نزنم تا که زمینگیر شوم باید ابراز کنم نیت رویایم را باید از زاویه ی شعر تو تفسیر شوم یک غزل باشم و تا مرز جنونت بکشم پر از آرایه و اندیشه و تصویر شوم اولین تار سفید سرمن را دیدی حس خوبی است در آغوش خودت پیر شود
در چشم حسین از همه‌کس نازتر است از سرو، نهال او سرافرازتر است هرچند دو دست کوچکش را بستند دستش به کرم از همه کس بازتر است
خاک کویت را به آب چشم خود گِل کرده‌ام گر کسی آنجا فتد، عیب تو نبْود؛ جرم ماست!
در جـمـعـشان بـودم که پـنـهـانی دلـم رفت بــاور نـمـی کــردم بــه آســـانی دلـم رفت از هـم سـراغـش را رفـیـقـان می گـرفـتـنـد در وا شـد و آمــد بـه مـهـمـانی... دلم رفت رفــتــم کـنــارش ، صـحـبتـم یـادم نـیـامــد!! پـرسـیـد: شعـرت را نمی خـوانی؟ دلم رفت مـثـل مـعــلـم هـا بـه ذوقـــم آفـریـن گــفـت مــانـنــد یـک طــفــل دبـسـتــانـی دلـم رفت مــن از دیــار «مـنــزوی» ، او اهــل فـــردوس یک سیـب و یـک چـاقـوی زنجانی ؛ دلم رفت ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت ای کـاش اصـلا مـــن نمی رفــتـم کــنــارش امـا چـه سـود از ایـن پشیــمـانی دلـم رفـت دیگـر دلـم ــ رخت سفیدم ــ نـیـست در بـنـد دیـروز طـوفـان شد،چه طـوفـانی دلم رفت
صلی الله علیکِ یا رقیه بنت الحسین امشب خدا با نام او رحمی به دنیا می کند درهای لطف خویش را بر بندگان وا می کند از عطر جانبخش گلی عالم بهاری می شود لبخند او گلزار دنیا را مصفا می کند باغ جهان از مقدم او می شود باغ جنان حتی خدا دارد شکوهش را تماشا می کند با بوسه ای بر گونه اش آرام می گیرد پدر هر لحظه با بوییدن او یاد زهرا می کند با واژه هایی چون عسل شیرین زبانی می کند هر لحظه میل دیدن لبخند بابا می کند اسبابْ بازی نیست در دنیای بازی های او اسباب بخشش بر گرفتاران مهیا می کند سرگرمِ بازی نیست درحال و هوای کودکی با دستهای کوچکش دارد گره وا می کند کودک نمی داند کسی دردانه ی ارباب را بس با بزرگی با گدای کوی خود تا می کند کوتاه هرگز نیست عمر او سه سال نوری است عمر بشر از خیرمندی وُسع پیدا می کند ما را نیازی نیست بر ناز طبیبان جهان یک یا رقیه دردهامان را مداوا می کند
گفتی به من کجـایی کز تو خبر ندارم؟ جز زیر سایه ی تو ، جای دگر ندارم تصویری ازتودارم دردل نشسته دایم گرروی چون مهت را،پیش نظر ندارم چندان که بود ممکن،دندان به دل فشردم طاقت برای دوری ، زین بیشترندارم من بـــا تو همعنانی هــرگز نمی توانم شـــوق سفر اگر هست ، پای سفر ندارم ای آفتابِ تابان،رحمی به حال من کن بی تو شبم همیشه ، رنگِ سحر ندارم تا دوردست رفتن،خود را به تو رساندن در وهم هم نگنجد، وقتی که پرندارم آیی چو از سفر باز،از شوق پیش پایت چون سر نهم به سجده،خواهم که برندارم پامال کن سرم را،مانندِ خاکِ راهت کز شـوق دیدن تو ، پروای سرندارم نتوان گذشت زین عشق،من بهتر ازتو دانم کــزمن گذرنــداری ، وز تو گذر ندارم شرمنده ازبهارم،زیرا چو بیدِ مجنون خــم زیـربـار بـــرگم ، امّا ثمرندارم
جان رفت و ما به آرزوی دل نمی‌رسیم هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم در اصل حل مسأله عشق کس نکرد یا ما بدین دقیقهٔ مشکل نمی‌رسیم وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
گفتند: که تعریف تو از عشق چگونه است؟ شیرینیِ تلخیست، که جان بخشد و گیرد
تو ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﯼ ﻋﺸﻖ من! سرنوﺷﺘﻢ ﺑﻮﺩﯼ، ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﻴﺰﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﻢ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻭﺍﻧﻔﺴﺎﯼ ﺷﻠﻮﻍ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽِ ﺑﯽ‌ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ...
رفته‌ای گرچه دلم منتظر برگرد است چقدر صبر از این زاویه‌اش نامرد است
لب تو دام من و قاتل ایمان من است ترسم آن است بگویند که این هم مومن!
آبروی اندکی دارم که آن هم بند توست عشق تو آخر مرا رسوای عالم می‌کند
کاش بودی تا که من با طرح دار بر لبت آسمان و ریسمان را مثل هم میبافتم
آه از این دل تنگم که درست موقع خواب به یاد غزلت میفتد....😢
گر گریهٔ تلخ و بی‌صدایی داریم گر هر نفسی جام بلایی داریم آشفته نشو شعر بفران ای دل خوش باش که ما نیز خدایی داریم
مَن اگر با مَن نباشم؛ می‌شَوَم تنهاترین کیست با مَن گر شَوَم مَن؛ باشد از مَن، ما ترین مَن نمی‌دانم کی ام مَن؛ لیک یک مَن در مَن است آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن، روشن است مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن! ای مَن غمگین مَن در لحظه‌های شاد مَن! هرچه از مَن یا مَنِ مَن، در مَنِ مَن دیده‌ای مثل مَن وقتی که با مَن می‌شوی خندیده‌ای هیچکس با مَن، چنان مَن، مردم آزاری نکرد این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد ای مَنِ با مَن، که بی مَن، مَن تر از مَن می‌شوی هرچه هم مَن مَن کنی؛ حاشا شوی چون مَن قوی مَن مَنِ مَن، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست هیچکس با مَن مَنِ مَن، مثل مَن درگیر نیست کیست این مَن؛ این مَنِ با مَن ز مَن بیگانه تر این مَنِ مَن مَن کُنِ از مَن کمی دیوانه‌تر؟ زیر باران، مَن از مَن پُر شدن دشوار نیست ورنه مَن مَن کردن مَن، از مَنِ مَن عار نیست راستی! اینقدر مَن را از کجا آورده‌ام بعد هر مَن بار دیگر مَن، چرا آورده‌ام؟ در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد مَن
بر مَفْرشِ خاک خفتگان می‌بینم، در زیر زمین نهفتگان می‌بینم؛ چندان‌که به صحرای عدم می‌نگرم، ناآمدگان و رفتگان می‌بینم!
یقیناً کفر محض است اندکی تردید در چشمت خدا آبی‌ترین احساس را پاشید در چشمت شراب چشمهایت تاک را از ریشه خشکانده زمین می‌سوزد از بد مستی خورشید در چشمت نگاهت دست نقاش طبیعت را چنان لرزاند که حتی می‌شود رنگ خدا را دید در چشمت خلیج چشمهایت معدن امواج طوفان زاست نفس گیر است شوق صید مروارید در چشمت زمان کی می‌تواند بر سر عقل آورد من را؟! زمین تنگ است و من دیوانه‌ی تبعید در چشمت
کاش با رفتن تو خاطره‌ات هم می‌رفت کاش از خاطر دنیای دلم غم می‌رفت جانِ بی‌ارزش من دست تو باشد هرچند با کمی گردش چشمان تو جانم می‌رفت ماهِ من! سنگ زدن راه فراموشی نیست کاش تصویرت ازاین برکه‌ی ماتم می‌رفت دست و پا میزدم و آه چه بی‌رحمانه تو نگفتی که چرا نرگسِ باغم می‌رفت شاعرم کردی و دلخوش به ردیفِ "می‌ماند" رفته‌ای و شده سرمشق مدادم "می‌رفت" کاش برگردی و فریاد زنم در هر بیت داغ تو از غزل چشم به راهم می‌رفت
ز پیش دیده تا جانان من رفت تو پنداری که از تن جان من رفت سر و سامان مجو از من چو رفتی تو چون رفتی سر و سامان من رفت
شبتون بخیر 🌼🌼🌼🌼
سلام صبحتون بخیر 🌼🌼🌼🌼
هم شامِ سیاه را به هم می زد صبح هم روز ِسپید را رقم می زد صبح از پشتِ هزار پشته ی تاریکی می آمد و پشت پا به غم می زد صبح!