eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تا هیچ‌کسی بو‌ نبَرَد داغِ دلم را چون غنچه به لب‌هام فقط خنده نشاندم...
کسی چنان که منم نیست از فراق پریشان ز غم خمیده‌ام اما، نمی‌رسد به لبم جان
سرم هنوز چنان مست بوی آن نفس ست که بوی عنبر و گل ره نمی برد به مشام
با آنکه ز ما هیچ زمان یاد نکــردی ای آنکه نرفتی دمـی از یاد، کجایی؟
عاشقی را از زلیخایت بیاموز "عزیز" دمی آرام نگشت تا که خدا واسطه شـد.!
گر آرزوی وصلش پیرم کند مکن عیب عیب است از جوانی کاین آرزو ندارد
ز عشقت سوختم ای جان کجایی بماندم بی سر و سامان کجایی
در آرزوی تو شمع را جان به لب است زان مرده و سوخته چو من روز و شب است ای شمع رخ تو را دو صد پروانه پروانه منم دست تو سوزد عجب است
مانده سربندت به جایت روی خاک تو چه کردی که شدی اینگونه پاک؟ یادم آمد،عهد بستی با خودت ازتنت چیزی نمانَد جز پلاک
وقتی تو دلخوشی همه ی شهر دلخوشند خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
‌ تو انعکاسِ من شده‌ای، کوه‌ها هنوز تکرار می‌کنند تو را در صدای من...
ذوق شعرم را کجا بردی که بعد از رفتنت عشق و شعر و دفتر و خودکار،آرامم نکرد
نجمه، ستاره‌ای از آسمانِ شعر زیبا سرود جاودانگی و نامِ نیک را
بین عقل و دل اگر مانده کسی می‌داند نیست در کل جهان گردنه حیران‌تر از این..
گويند كه يار دگرى جوى و ندانند بايست كه قلب دگرى داشته باشم...
زن عابری غریب، نشسته کجای شهر؟ با خاطرات زخمی و دردآشنای شهر هر روز در مقابل آیینه با خودش از عشق می‌سراید و در جای جای شهر_ لبخند می‌زند که غمی نیست، راحتم آسوده باش کوچه،خیابان،صدای شهر زن:آسمان،ستاره،سخاوت،سرود عشق باران، بهار،بوی خوش ربنای شهر زن :شادی و شعور و شکوه شکفتن است از خود گذشته در پس هر ادعای شهر زن زندگیست، اخم اگر میکند، دلش_ قطعا گرفته،خسته شده از هوای شهر شبهای سرد بی‌کسی‌اش اشک میشود بر روی گونه‌های پر از ماجرای شهر ...
گاهی کمی آهسته تر نامهربانی کن یا بین آدم ها ز جهلَت بد زبانی کن یک اسم‌ و‌ عکس‌ مذهبی شرط مسلمانی‌ ست گاهی کمی اندیشه در دنیای فانی کن گاهی حسد گاهی کنایه گاه تحقیری گاهی به رفتار خودت هم بدگمانی کن در بطن آدم ها به دنبال چه میگردی سر کن به لاک خود و راحت زندگانی کن رفتار خوش تبلیغ زیبای مسلمان است از دین تو با رفتار خوبت پاسبانی کن
گفته بودید دعاتان کنم ای مردم شــــهر ... آه ! شرمنـــده که من , خود به دعـــــا محتاجم..
حالا که کسی نیست بیا و بغلم کن... اصلا به جهنم که هوا سرد نباشد...!
آسمان نیست که ما دل ز جهان برداریم دل زمین است! زمین را که تواند برداشت؟
ای روزگار سخـت گرفتی به عاشقـان دردی که بود قسمت ما، این‌قدر نبود
مفتاحِ نهان‌خانه‌ی دل قفلِ خموشی‌ است اوقاتِ خود آشفته به گفتار مَدارید
صلی الله علی سکینه بنت الحسین مُدام تیر غمی می نشاند بر جگرش مرورِ خاطره هایی که بود در نظرش میان روضه ی مقتل مدام،جاری بود زلالِ اشکِ غم از کنجِ دیدگان تَرَش پدر نداشت ولی بی گمان که هیچ نبود به غیرِ نامِ پدر بر زبان نوحه گرش گواهِ بارِ غمِ رویِ شانه یِ او بود به هر قدم زدنی دست مانده بر کمرش دل شکسته ی او را مدام می سوزاند خیالِ قامتِ درهم شکسته یِ پدرش به خواب چون سر او را به نیزه ها می دید به راه شام بلا ، می کشید تیر ، سرش به هر طرف که نظر می نمود و هرجا بود همیشه کرب و بلا تازه بود دور و برش اگرچه رفته ز جسمش ولیکن از جانش شکنجه های اسارت نمی رود اثرش رسید با سفری سوی او به آرامش کسی که بود همیشه،سکینه ی پدرش احمد رفیعی وردنجانی
خورده است ولی غیر ارادی خورده است از شدت غم ز فرط شادی خورده است افتاده زمین و بر نمی خیزد… وای این تاک گمان کنم زیادی خورده است  
آهم برای آینه داری که گم شده است یاری که گم شده است، دیاری که گم شده است  تقویم‌ها خزان به خزان زرد می‌شوند در جستجوی بوی بهاری که گم شده است  
می‌شود باز پرده‌ای دیگر پرده‌ای سرخ، پرده‌ای پرپر پرده‌ای، در میان آتش و دود پرده‌ای، در میان خاکستر ای فدای تو هم دل و هم جان منم آنک حماسه‌ای دیگر
عشق هر روز به تکرار تو برمی‌خیزد اشک هر صبح به دیدار تو بر می‌خیزد  ای مسافر به گلاب نگهم خواهم شست گرد و خاکی که ز رخسار تو برمی‌خیزد
بگذار که این باغ درش گم شده باشد گل‌های ترش برگ و برش گم شده باشد جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ گر قاصدک نامه برش گم شده باشد باغ شب من کاش درش بسته بماند ای کاش کلید سحرش گم شده باشد بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که صندوقچه سیم و زرش گم شده باشد شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش انگار که قرص قمرش گم شده باشد چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ خواب پدری که پسرش گم شده باشد آن روز تو را یافتم افتاده و تنها در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر چون شیشه عطری که درش گم شده باشد
خورده است ولی غیر ارادی خورده است از شدت غم ز فرط شادی خورده است افتاده زمین و بر نمی خیزد… وای این تاک گمان کنم زیادی خورده است  
به آن چشم سیاهت یا به آن ابروی باریک به اعصاب ضعیفِ در نگاه و ضربهٔ تیک گرفتارم به احساست اسیرم در جزیزه به ساحل میرسد کشتیِ رویا های تاریک در اقیانوس قلب من تو کوهی از یخ و برف به یخ تا میرسد دل میشود چون تایتانیک برایت شعر می‌خوانم تو اما غرق خوابی امان از شب امان از دل امان از حس نزدیک