eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⛧ به من برگرد تا که تاروپودم دیدنی باشد تمام آنچه که هستم،و بودم دیدنی باشد درون سینه ام باید بماند چشم زیبایت که تا وقتی نفس دارم وجودم دیدنی باشد کمی ای عشق محکم تر بزن در گوشِ من سیلی که بین رنگ ها باید "کبودم" دیدنی باشد! به من فرصت بده هنگام افتادن ز چشمانت شَوَم چون آبشاری تا فرودم دیدنی باشد شبیه شمع خاموشم، که از چشم تو افتادم مرا آتش بزن،بگذار دودم دیدنی باشد اگر مُردم به من دستی بکش،تا اینکه تصویرم در آن دنیا به هنگامِ ورودم دیدنی باشد نمی دانم چرا باران تماشایی نبود آن شب؟ بدونِ چتر می رفتم "نبودم" دیدنی باشد
ما طرح ساده ي قفسي بي پرنده ايم لب بسته، راز دار سكوتي گزنده ايم روز و شبي به زاويه ي عمر برده و سيبي ازين درخت به تاراج كنده ايم دربان بي اراده ي اين هيچ خانه ها تابوت بي تفاوت مرگي زننده ايم چون زندگي به جان خود از زهر تلخ تر چون مرگ در جهان تو برگ برنده ايم در جيب مشت بسته ي خود را فشرده و بر شانه روح خسته ي خود را كشنده ايم عمريست بي اجاره ي تابوت مرده ايم ديريست بي اجازه ي تاريخ زنده ايم
دستش از گل، چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد بسته بار گیسوان از نافهٔ چین خواهد آمد از تبار دلستان لولیان بیستونی شنگ و شیطان با همان رفتار شیرین خواهد آمد با شگرد سامری را ساحری‌آموز نازش تا دوباره از که بستاند دل و دین خواهد آمد با همان «آن»ی که پنداری خود از روز نخستین شعر گفتن را به «حافظ» داده تلقین، خواهد آمد بی گمان از آینه ــ جشن سرور آمیز حُسنش ــ راه دوری تا من ــ این تصویر غمگین ــ خواهد آمد عشق گاهی زندگی‌ ساز است و گاهی زندگی سوز تا پریزاد من از بهر کدامین خواهد آمد ای دل من! سر مزن بر سینه این سان ناشکیبا لحظه‌ا ی، دیوانه جان! آرام بنشین خواهد آمد خواهد آمد، خواهد آمد آری، امّا گر نیاید، باز سقف آسمان امروز پایین خواهد آمد!
در چشمِ تو دیدم غم پنهان شده‌ات را پنهان نکن احساسِ نمایان شده‌ات را یا دست بر این قلبِ پریشان‌ شده بگذار یا جمع کن آن موی پریشان شده‌ات را جز شانه‌ی پر مهر تو ، کو شاخه‌ی امنی ؟ گنجشکِ کم و بیش هراسان شده‌ات را گاهی به نگاهی شده یک پنجره وا کن این عاشقِ پابندِ خیابان شده‌ات را از هرچه به جز چشمِ تو ، کافر شده این مرد آغوش گشا تازه مسلمان شده‌ات را
گفتند نگذر از غرورت، کار خوبی نیست باید خودت فهمیده باشی، یار خوبی نیست گفتند هرگز لشگرت را دست او نسپار این خائنِ بالفطره پرچم‌دار خوبی نیست! سیگار و تو، هر دو برای من ضرر دارید تو بدتری، هرچند این معیار خوبی نیست! ترک تو و درک جماعت کار دشواری‌ست تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست آزادی از تو، انحصار واقعی از من بازی شیرینی‌ست، استعمار خوبی نیست از هر سه مردِ بینِ بیست‌و‌پنج تا سی سال هر سه اسیر چشم تو... آمار خوبی نیست! دیوار ما از خشتِ اول کج نبود، اما این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست دیوارِ من، دیوارِ تو، دیوارِ ما... افسوس! دیوارِ حاشا خوبِ من، دیوار خوبی نیست آرام بالا رفتی و از چشمم افتادی من باختم! هرچند این اقرار خوبی نیست!
شبی دوباره و ای کاش های تکراری فدای چشم قشنگت هنوز بیداری؟ بهار من، نکند شرط بسته ای با خود تمام پنجره ها را ستاره بشماری؟ چقدر مانده به اتمام این شب تاریک؟ چقدر مانده که دست از سکوت برداری؟ دوباره حرف بزن خوب من نمی خواهد که احترام سکوت مرا نگه داری! تمام طول شب این بود فکر ِ عاشق تو که مثل آن همه دیروز دوستش داری؟ تمام طول شب این بود حرف چشمانت که آی عاشق ِ دیوانه با توام، آری... همیشه با تو بهار و همیشه بی تو خزان حکایت من و تقویم های دیواری! چهار سال از آن صبح عاشقانه گذشت و تو هنوز به احساس من وفاداری... تو هیچ فرق نکردی هنوز شیرینی هنوز شکل همان روزهای دیداری! چرا بهانه و ای کاش ما که می دانیم تمام می شود این انتظار اجباری... دوباره صبح، همان صبح ناب خواهد شد دوباره خواب پر از رنگ و بوی بیداری! "احسان افشاری"
ساعت این خانه را بنشان سر جای خودش تا بچرخد بر خلاف عقربه‌های خودش از تو فرمان عقبگردی کفایت می‌کند عمر رفته بازخواهد گشت با پای خودش من بدی کردم، تو خوبی، تا بگویی قصه نیست آنچه یوسف کرده در حق زلیخای خودش فارغ از هر قید و بندی بس که با من مَحرمی مرجع تقلید شک دارد به فتوای خودش ماه بر روی زمین آیینه گیر آورده است در تو هر شب می‌شود محو تماشای خودش من همانم که به دست تو گذشت آب از سرش او که بعد از دیدنت شد غرق رویای خودش دوری از تو مقطعی بوده نه قطعی، شک نکن باز خواهد گشت هر موجی به دریای خودش
من از خزان به بهار از عطش به آب رسیدم من از سیاه‌ترین شب به آفتاب رسیدم هم از خمار رهیدم، هم از فریب گذشتم که از سراب به دریایی از شراب رسیدم به جانب تو زدم نقبی از درون سیاهی به جلوه‌ٔ تو به خورشید بی‌نقاب رسیدم اگر نشیب رها کردم و فراز گرفتم به یاری تو بدین حُسن انتخاب رسیدم شبی که با تو هم‌آغوش از انجماد گذشتم به تب، به تاب، به آتش، به التهاب رسیدم چگونه است و کجا؟ دیگر از بهشت نپرسم که در تو، در تو به زیباترین جواب رسیدم کتاب عمر ورق خورد بار دیگر و با تو به عاشقانه‌ترین فصل این کتاب رسیدم چرا به ناب‌ترین شعر خود سپاس نگویم،
هر پلنگی در کمینِ عشوه یِ آهویِ توست بیقرارِ سرمه یِ چشم و خطِ ابرویِ توست بس که چین چین می وزد بر دامنت عطرِ بهار کوچه باغِ خیسِ باران، غرق در شب بویِ توست ماهِ اقیانوسِ آرامی و اطلس بر تنت نقره گون، تالاری از آیینه رو در رویِ توست هر شکسته خطِ نستعلیق، مویِ درهمت هر سیامشقِ کشیده وصفی از ابرویِ توست نه! نمی بینند تویِ خواب هم زنبورها شهدِ نابِ بوسه هایی را که در کندویِ توست رقص کُردی که چنین دل می برد از هرکسی خوش خرامیدن به سبکِ کبکِ دالاهویِ توست کیست آن کس که کشیده ناز قد و قامتت؟ هر قلم مو خیره بر نقاشیِ جادویِ توست تلخ و شیرین، دلخوشی گاهی نگاهی بر همین خنده هایِ دزدکی و چهره یِ اخمویِ توست روسریِ ابر سر کن ماهتابِ بی حجاب! دینِ ما این روزها بسته به تارِ مویِ توست!! شیخ گرچه داده فتوا، دیدن و چیدن حرام چون به خلوت میرود وردِ لبش لیمویِ توست هرچه از زیبایی ات گویم کم است اما دلم در پیِ مهر و وفا و سیرتِ نیکویِ توست عاشقانه شانه کن مویِ غزل را، چون که باز شاعری امشب سرش تا صبح بر زانویِ توست
تلخ است روزگار، مگر با بهانه‌ای پیدا کنیم دلخوشی کودکانه‌ای ای عشق! سر بزن به دل سنگ من که گاه روید ز سنگ‌فرش خیابان جوانه‌ای گر چشم دوختم به تماشای این و آن می‌خواستم که از تو بیابم نشانه‌ای هر جا که خیره میشوم انگار عکس توست ما را کشانده‌ای به چه تاریک‌خانه‌ای از جور روزگار کسی بی‌نصیب نیست دیوانه‌ای گرفته به کف تازیانه‌ای
وقتی نباشی زندگی زشت و پلید است آیینه ام غیر از تو زیبایی ندیده ست با بودن تو قید و بندی در زبان نیست حتی غزل در مایه ی شعر سپید است دیوانه ها تقویم هاشان فرق دارد در عالم دیوانه ها هر روز عید است آن قدر میخندم که اشکم در بیاید این هم به نوعی، گریه با سبک جدید است! دیگر سکوتم از رضایت نیست، آخر قفلی که بستی بر دهانم بی کلید است دنبال حالی ساده ام در لحظه هایت حالا که استمرار عشق تو بعید است شرمنده ام از اینکه مجبورم بگویم؛ این مرد از برگشتن تو نا امید است ...
مردی پیاده آمده تا روستای تو شعری شکفته روی لبانش برای تو آورده لهجه های پر از دود شهر را آرام شستشو بدهد در صدای تو یک استکان طراوت گل های تازه دم یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو در کوچه باغ های نشابور و «باغرود» پیچیده ماجرای من و ماجرای تو گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟ گه گاه می زند به سر من هوای تو جسم مرا بگیر، و در خود مچاله کن! خواهد چکید از بدنم چشم های تو !      ! ! این ردّ کفش نیست نشان تعجب است روییده وقت رفتنت از رد پای تو...
روزها با فکر او دیوانه ام ، شب بیشتر هر دو دلتنگ همیم ، اما من اغلب بیشتر باد می گوید که او آشفته گیسو دیدنی ست شانه می گوید که با موی مرتب بیشتر ! پشت لحن سرد خود ، خورشید پنهان کرده است ؛ عمق هذیان می شود با سوزش تب بیشتر حرف هایش از نوازش های او شیرین تر است از هر انگشتش هنر می ریزد ، از لب بیشتر یک اتاق و لقمه ای نان و حضور سبز او من چه می خواهم مگر از این مکعب بیشتر ؟
عشقت گرفته از دل ما،اختیار را
دچار تا نشوی، عشق را نمی فهمی تو هيچ از من و اين ماجرا نمی فهمی رفيق، نسبت من می رسد به مجنون،‌ آه...! وعشق سهم من است و شما نمی فهمی بدون آن كه بفهمم شدم دچار عشق تو خنده می كنی اما،‌ مرا نمی فهمی! خيال می كنی آيا كه من پشيمانم؟ خيال می كنی آيا،‌ و يا نمی فهمي؟! «منم كه شهره شهرم به عشق ورزيدن» خيال توبه ندارم،‌ چرا نمی فهمي؟! زعشق گفته ام و حاضرم به تكرارش بگو كه حرف مرا تا كجا نمی فهمي؟ و حرف آخر من: عشق اختياری نيست دُچار تا نشوی، عشق را نمی فهمي ...  
هر بیت مخاطب شده ای دست خودم نیست آنقدر که در شب به خیالم غم و هم نیست این حال بدت را بخرم چون که شبیهی در شعر و غزل تاب و توانی به برم نیست
با عشق حسین هر ڪه سر و ڪار ندارد خشڪیده نهالیست ، پـر و بـال ندارد ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم آتش بہ‌ محبان حسیـن ڪار ندارد ♥️
رفت‌وغزلم‌چشم‌بہ‌راهش‌نگران‌شد دلشوره‌ے‌مابود،دل‌آرام‌جہان‌شد...
خواب نمیبرد مرا کرده دلم بهانه ات هر طرفی نظر کنم مانده به جا نشانه ات
دعا کردم که برگردد ، شده با دیگری باشد دعاهایی به این تلخی همان بهتر نمی گیرد # نفیسه سادات موسوی
با کدامین شانه بهتر میکنی دیوانه ام موی تو شانه کنم یا سر نهی بر شانه ام صمد_محمدی 🥀
‌ توبه ام توبه نشد هر چه که همت کردم من به ستاری تو سخت جسارت کردم هر چه تو دوست شدی با من الوده ولی بی حیاتر شده با نفس رفاقت کردم ، 🍃
👤 ‏نام من رفته‌ست روزی بر لبِ جانان به سهو اهل دل را بوی جان می‌آید از نامم هنوز... 🌹🍃
‌آنکه دردی؛ به دلش نیس کجا می فهمد شب پُر دغدغه ی عاشق بی فردا را... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•°🌱 امشب هوای کربلا دارد دل من حال و هوایی آشنا دارد دل من شش گوشه ات را تا نبینم بی قرارم اصلا مگر بی تو صفا دارد دل من ؟
جمعه احوال عجيبي دارد هر كس از عشق نصيبي دارد💚 در دلم حس غريبي جاري است🍃 و جهان منتظر بيداري است🍃 جمعه، با نام تو آغاز شود🍃 يابن ياسين همه جا ساز شود🍃 جمعه يعني غزل ناب حضور🍃 جمعه ميعاد گه سبز حضور🍃 جمعه هر ثانيه اش يكسال است🍃 جمعه از دلهره مالامال است...😔 ابر چشمان همه باراني است😢 عشق در مرحله پاياني است💚 كاش اين مرحله هم سر مي شد🍃 چشم ناقابل ما تر مي شد... 😢 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🙏
نه غزل نوشته بودم نه ترانه ای سُرودم که به حُرمت ِسکوتم تو به دیدنم بیائی...
درد تنهایی فقط با عشق درمان می‌شود منتها این روزها دارو نمی‌آید به دست...!
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ به جهد آتش از میان دو سنگ برق چشمی است در شب دیدار خنده‌ای جسته از لبان دو یار
فکر کن اصلا نباشی ، من چه حالی می شوم لعنتی...! ، دق می کنم از عطرِ تلخت در هوا...!