eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد وقت جوابِ هم‌سفران بر امام شد پاسخ‌دهنده اوّل آنان «زُهیر» بود كاندر حضورِ سبط نبی در قیام شد كای زادهٔ رسول! «سَمِعْنا مَقالكَ» مطلب عیان بَرِ همه از خاص و عام شد دنیا اگر همیشگی و مرگ آخرش ما عزممان همین و نه جز این قیام شد و‌آن‌‌گه «بُریر» دادِ سخن داد آن‌چنان ظاهر، خلوصِ نیّت او از كلام شد منّت به ما نهاده خدا با وجود تو ما را ز لطف، شهد شهادت به جام شد فخر است قطعه‌قطعه شدن پیش روی تو طوبی بر آن بدن كه چنینش ختام شد! پس بهر دل‌نوازیِ فرزند فاطمه گاهِ سخن ز «نافع» شیرین‌كلام شد گفتا كنون كه گشته گهِ امتحان ما با رهبریت، محنت ما بی‌دوام شد ما دوستیم با تو و با دوستان تو دشمن به آن‌كه دشمنی‌ات را مرام شد ما را ببر به هر طرفی خود ز شرق و غرب حبل ولایت تو، ز ما «لَا انْفِصام» شد... شاعر:
واشد گره از ما به نگاهی به اباالفضل هربار که گفتیم الهی به اباالفضل ما کوه گرفتیم به کاهی به اباالفضل آقای همه ارمنیان جان سن قربان ای مقصد حاجات گران جان سن قربان ما را بنویسید بدهکارتر از این دیوانه و ویرانه و سربارتر از این ما را بنویسید گرفتارتر از این می‌گفت فقط  مادرِ من جاندی ابالفضل می‌گفت به من آذری ایماندی ابالفضل این کیست علی ابن علی معنی نامش این کیست که خواندند همه ختم کلامش این کیست که جبریل گرفته است لگامش ای جان همه خوش قد و بالایی‌ات آقا بر روی سرم سایه‌ی آقایی‌ات آقا خورشید ترین ماهِ شبِ کامل زینب ای سایه‌ی تو روی سرِ محملِ زینب بازی مکن اُمیدِ همه با دلِ زینب اُمیدِ لب کودک تبدار نیامد ای اهل حرم میر و علمدار نیامد پیش تو کشیدم بدنِ محتضر خویش دستی به کمر دارم و دستی به سرِ خویش بگذار که فریاد زنم از جگر خویش شرمنده شدی  آب اگر نیست نباشد وای از حرمم  نامِ تو کافیست نباشد برخیز که سوزِ عطش و ضجه‌ی آب است برخیز که بی تو حرمم خانه خراب است برخیز که بدتر زِ همه حال رُباب است دیدم سرِ این راه بهم ریختنت را با ضربه‌ی سنگین علم ریختنت را آنقدر زمین ریخته‌ای کم شدی عباس شرمنده شدی آب شدی غَم  شدی عباس ای دوخته بر خاک چه محکم شدی عباس ای وای به تیری خَم اَبروی  تو پیچید از هر دوطرف نیزه به پهلوی تو پیچید این تیر چه بد خورد  که مژگان تو را بُرد آن تیغ  چِها کرد  که دستان تو را بُرد این نیزه کجا خورد که دندان تو را بُرد بعد از تو کسی پشت حرم نیست عزیزم هِی داد کشم  دست خودم نیست عزیزم شاعر:
بنا چه بود ؟ بیاید به او سلام کنند بنا چه بود ؟ که همراهی امام‌ کنند رسید آن همه نامه ، از آن همه لبیک بنا چه بود ؟ که همراه او قیام کنند بنا چه بود ؟ بجنگند با فساد یزید که در رکاب ولی کار را تمام کنند حسین با زن و‌ فرزند راه کوفه گرفت بنا چه بود ؟ به ناموسش احترام کنند چه شد ؟ که گفت به عباس و‌ عون زینب را پیاده از سر محمل در آن مقام کنند بنا نبود که از کوفه تا خرابه ی شام نگه به خواهر او از فراز بام کنند بنا نبود به اجبار نیزه و شمشیر ورود ، عائله در مجلس حرام کنند بنا نبود بیاید به قتلگاه ، حسین که دور او‌ ته گودال ازدحام کنند بنا نبود که پیران بر او عصا بزنند چنین به زخم‌ قدیم خود التیام کنند بنا نبود ولی شد ، که روضه های لهوف بناست گریه برایش علی الدوام کنند شاعر: ©
غلامم غلام ابوفاضلم اسیر مرام ابوفاضلم نمک گیر نام ابوفاضلم فقیر مقام ابوفاضلم به هر گوشه این حرف رایج شده ابالفضل باب الحوائج شده بخوانش خداوند فضل و ادب به ام البنین می رسد در نسب فدای مرامش حبیب و وهب ندیده کسی ساقیِ تشنه لب؟! شد از کودکی عاشق پنج تن فدایی راه حسین و حسن چنین یار ناصح کجا دیده ای؟ به هر جنگ، فاتح کجا دیده ای؟ چنین نور واضح کجا دیده ای؟ چو او عبد صالح کجا دیده ای؟ نشد عبد هر پستِ خودکامه ای غمش بوده داغ امان نامه ای امان از زمان بلای عظیم شد از تشنگی وضع خیمه وخیم کنار شریعه، به دور از حریم چه شد حال سقا؟! بیا بگذریم دلش یاد یعسوب دین کرده بود به راهش سپاهی کمین کرده بود فدایش که بی دست و حیران شد و دم علقمه تیرباران شد و‌ خجالت کشیده ز طفلان شد و ز یک مشک پاره پریشان شد و... به ضرب عمودی سرش باز شد به بالین زهرا سرافراز شد دلش سوخت از داغ بی حد، حسین به دستان او بوسه می زد حسین خمیده به بالینش آمد حسین نشد چشم او را گشاید حسین عقیله ندارد کفیلی دگر شده آسمان حرم بی قمر قسم بر ابالفضل، روح صلاة که آن سرو خوش قامت کائنات کنار شریعه، کنار فرات تنش خُرد شد از جمیع جهات مگر قبر او قبر یک کودک است؟! چرا اینهمه مدفنش کوچک است؟! شاعر:
شیعه یعنی یک محرم خون دل از لب عطشان مولایش خجل شیعه یعنی یک جهان دلدادگی از حسین آموختن آزادگی شیعه یعنی از غم طفل رباب خون چکد از هر دو چشمش جای آب شیعه یعنی رهرو قاسم شدن تابع حق بودن و مسلم شدن شیعه یعنی داغ اکبر داشتن حبّ حیدر را به دل ها کاشتن شیعه یعنی چون اباالفضل و حبیب تاشهادت پیرو شیب الخضیب شیعه یعنی با رقیه همنوا از خرابه خواندن و شام بلا شیعه یعنی حر شدن در راه عشق جان فدا کردن به بانوی دمشق شیعه یعنی گریه های بی امان از فراق مهدی صاحب زمان
تابید بر آب، ماهتابی در آب، قدم زد، آفتابی گفتند: گرفته آب در دست راوی سخنی به جا نگفته است از ذهن بلند این علمدار حتی نگذشت، فکر این کار این دست در آب؟ نه! خیال است نزدیک دهان؟ مگو، محال است لب تشنه حسین و تر لبانش؟ حتی نگذشت از گمانش هیهات! اگر عموی اصغر حتی به خیال، لب کُند تر حتی نگذشت از ضمیرش سیراب ببیندش، امیرش ای بی‌خبر از مرام عباس! این ننگ کجا و نام عباس کی بگذرد از خیال دریا نوشیدن آب، قبل مولا؟ سقای حرم! دوباره برخیز منگر تو به مشک پاره، برخیز این مشک، عمود اگر گذارد اندازه‌ی اصغر آب دارد برخاست عمو و مشک برداشت افسوس! که آن عمود نگذاشت ای بارگه ادب، اباالفضل! ای ساقی تشنه‌لب، اباالفضل! از چهره، بکش نقاب امشب ماهی تو، بیا بتاب امشب بنگر قمرا! که بی‌قراریم داریم تو را و غم نداریم ای کارگشای ارمنی‌ها سوگند دعای ارمنی‌ها حق است که دارد این همه مست دستی که دل از حسین برده است زنجیر فراق، بسته ما را بی دست، بگیر دست ما را حیدر نسبی، علی تباری تو وارث برق ذوالفقاری سقا و برادر حسینی دلداده و دلبر حسینی احوال زمانه بس عجیب است ای میر حرم! حرم غریب است ماییم و غم و دعای عهدی ای ماه عمو! بگو به مهدی: عالم، همه بی‌قرار اویند عمری است در انتظار اویند او که حسنی است در کرامت تکرار حسین، در شجاعت مانند علی است، هیبت او مثل قمر است، غیرت او ای دست گره گشا، اباالفضل! یا عشق! دخیل یا اباالفضل!
نخل‌ها در طرب از طنطنه‌ء هوهویش بادِ صحرا به سکون آمده در گیسویش برق شمشیر علی، بارقه‌ء تیغ حسن ‌چشم عباس خبر می‌دهد از الگویش روی دوش دگران معرکه را کرده وداع هر کسی موقع جنگ آمده رو در رویش آسمان «بار امانت» نتوانست کشید «عَلم عشق» در آورد سر از بازویش یک‌‌تنه زد به دل لشکر و آن‌گاه سپرد میمنه، میسره را دست دو تا ابرویش غرقه در لطف خداوند خود از شش جهت است تیر می‌بارد اگر یکسره از هر سویش جملگی شیشه‌ء عطرند و نشان رفته‌ء سنگ که یکی فرق و یکی می‌شکند پهلویش مرهم زخم سرش نیست به جز دست حسین زودتر کاش به مقصد برسد دارویش! کوه صبر است ولی آه بعید است حسین در غم ساقی خود، خم نشود زانویش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 میان روضه‌ی سقا ، دلم یاد حسن افتاد که تابوت حسن بر پیکر سقا شباهت داشت
شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست بگو چگونه توان بُرد سوی دفتر، دست؟ قلم که عود نبود، آخر این چه خاصیتی است که با نوشتن نامت شود معطر، دست؟ حدیث حُسن تو را نور می‌برد بر دوش شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود وگرنه بود شما را به آب کوثر، دست چو دست بُرد به تیغ، آسمانیان گفتند: به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟ برای آنکه بیفتد به کار یار، گره طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست شد اسب، کشتی و آن دشت، بَحر و لنگر دست بریده باد دو دستی که با امید امان به روز واقعه بردارد از برادر، دست فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر چنین معامله‌ای داده است کمتر دست صنوبری تو و سروی، به دستْ حاجت نیست نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست چو شیر، طعمه به دندان گرفت و دست افتاد به حمل طعمه نیاید به کار، دیگر دست گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مَشک به اتفاق به دندان گرفت لشکر، دست هوای ماندن و بردن به خیمه، آبِ زلال اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟ مگر نیامدنِ دست از خجالت بود که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد شنیده بود: شود بال، روز محشر، دست حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت؟ وزین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟ به همدلی، همه‌کس دست می‌دهد اول فدای همت مردی که داد آخر، دست! در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود که از وجود گلی چون تو گشت پرپر، دست به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشۀ چشم جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای نه افتخار زیارت دهد مکرر دست ▪️▪️▪️؛ به حکم شاه دل ای خواجه، خشت جان بگذار ز پیک یار چه سر بازمی‌زنی هر دست؟ به دوست هرچه دهد، اهل دل نگیرد باز حریف عشق چنین می‌دهد به دلبر دست
✍🏻 شعری زیبا در رسای علمدار کربلا علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم (حسن لطفی) 🕊🏴🕊
ای چشم تو بیمارِ گرفتارِ گرفتار برخیز چه پیشامده این بار علمدار گیریم که دست و علم و مشک بیفتد برخیز فدای سرت انگار نه انگار...
سیلاب تیر و نیزه ،عطش در کنار رود... با شطّ و مشک گریه فقط می شود سرود شرمنده   شد زمین و  خجالت کشید آب تیری به مشک خورد و به فرق یلی عمود
شد روز عاشورا و دل در اضطراب است گویا زمین و آسمان در انقلاب است فریاد "هل من ناصر" فرزند زهرا در نینوا پیچید اما بی‌جواب است ای علقمه ساقی کجا افتاده از پا سبط پیمبر تشنهء یک جرعه آب است اصغر تلظی می‌کند بر دست مولا مولا به فکر قلب مجروح رباب است در خاک و خون افتاده پیکرهای گلگون سرها به روی نیزه‌ها از خون خضاب است ای کاش بر نیزه نیفتد چشم زینب بر نی سر خون خدا یا آفتاب است گل‌های باغ فاطمه در خون نشستند آنچه به جا مانده فقط عطر گلاب است خون است چشم شیعه از داغ اسیری از سنگ‌های کوفیان دل‌ها کباب است ای منتقم کی می‌رسد صبح ظهورت اینجا دوباره روضهء دست و طناب است
کربلا تا به ابد منزل ابرار شده نهضت خون خدا مکتب احرار شده شد حسین بن علی بی دل و بی تاب علی چون که شهزاده ی دین عازم پیکار شده رجز حیدری ماه دل آرای حسین لرزه ای بر جگر دشمن بدکار شده زده طوفان خزان بر گل لیلا چنگش یلِ پرپر، پسر حیدر کرّار شده می رسد وقت خسوف مه زیبای حسین می رود سوی خدا موسم دیدار شده چون عبای پدر از خون پسر گلگون شد کفن شبه نبی منصب گلزار شده می زند آتش غم بر دل و جان ها شرری چون عزادار علی خالق دادار شده خیمه ها از تب سجاد گرفتند آتش شعله ها شمع شب زینب غمخوار شده آه از آن لحظه که او بر درِ ساعات رسید دختر شیرخدا وارد بازار شده به دل زینب کبری برسان مهدی را غیبتش از عمل ماست که تکرار شده
روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه! نیزه ها تا جگرش رفت، ولی قولش نه! این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار، پای نعشِ قمرش رفت، ولی قولش نه! باغبانی‌ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا، به خزانی ثمرش رفت ، ولی قولش نه! شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار، دستِ غم بر کمرش رفت، ولی قولش نه! جان من برخیِ "آن مرد" که در شط فرات، تیر در چشمِ ترش رفت، ولی قولش نه! هر طرف می‌نگری نامِ حسین است و حسین، ای دمش گرم!! سرش رفت، ولی قولش نه!
‌‌‌روز اَلَست هر که به چیزی رسید و ما عشق حسین را به امانت گرفته‌ایم 🏴
خون شفق ز پنجه‌ی خورشید می‌چکد از بس گلوی تشنه‌لبان را دهد فشار (ع)
﷽ ━━━━💠🌸💠━━━━ الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم نه تنها سر برایت بلكه از سر بهتر آوردم پی ابقاء قَد قامَت به ظهر روز عاشورا برای گفتن الله اكبر، اكبر آوردم برای كشتن دونان به دشت كربلا یا رب چو عباس همایون‌فر، امیر لشگر آوردم پی آزادی نسل جوان از بند استعمار برادرزاده‌ای چون قاسم فرخ‌فر آوردم علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست ولی من روی دست خود، علی اصغر آوردم اگر با كشتن من دین تو جاوید می‌گردد برای خنجر شمر ستمگر حنجر آوردم برای آن كه قرآنت نگردد پایمال خصم برای سُمّ مركب‌ها، خدایا پیكر آوردم علی انگشتر خود را به سائل داد اما من برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم به پاس حرمت بوسیدن لب‌های پیغمبر لبانی تشنه یا رب بهر چوب خیزر آوردم حسن را گر كه از لخت جگر آكنده شد طشتی من اینك سر برای زینت طشت زر آوردم برای آن كه همدردی كنم با مادرم زهرا برای خوردن سیلی، سه ساله دختر آوردم من ژولیده می‌گویم، حسین بن علی گفتا: الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم ━━━━💠🌸💠━━━━ 🏴
حسین بن علی در بین گودال عزیزش حضرت زینب چه بد حال اسارت میرود ناموس الله چه ها کردند بر پیغمبر و آل
اکنون که پیش چشم منی ، ابر گریه‌ام آن لحظه‌ای که دور شوی از نظر به خیر
🏴 هرکس رسید ضربه زد، اما یکی نگفت بـا سنـگ میزنی، تـو دگـر بـا عصا مَـزن
بگذار ناله از جگرِ خود برآورم جانم بگیر تا شبِ غم را سرآورم وقتی برایِ گریه ندارم ، نگاه كن باید كه كودكانِ تو را دربرآورم جسمی نمانده تا كه سپر بیشتر شود چشمی نمانده تا كه دو چشمی تر آورم تا بازهم نگاه كنم بر حسینِ خویش باید باز هزار نیزه شكسته درآورم
شاه سوخت... ظهر بود و داغ بود و ماه سوخت عالمی را مادری با آه سوخت آسمان آتش گرفت و خون گریست جمله ما را دلبر دلخواه سوخت پیرمردی خسته، تنها و غریب درمیان مقتلش جانکاه سوخت سلسله بود و نگاه مردمان خاندانی محترم را جاه سوخت بوی پیراهن وزید از نیزه ها یوسف گم گشته ای در چاه سوخت رأس او بر نیزه ها می رفت و وای خواهری محزون میان راه سوخت عشق را آتش زدند و بعد از آن خیل عشاق زمین را شاه سوخت ... سروده 💛🌱