eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
58 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
شعرها هم عاقبت در وصفِ تو عاجز شدند جانِ شاعرهای دنیا را به لب آورده‌ای...
گرم است هوا و چادرت را داری کردی به حجاب خویش دین را یاری گفتی به شیاطین جهان بانو ؛ نه...! گفتی تو به صدیقه کبری(س) ، آری "عاصی" 🍃🌹🍃🇮🇷 🌺 جهت سلامتی و موفقیت جمیع بانوان و دختران محجبه ایران زمین ۳صلوات
به شغل عاشقی غم‌های عالم رفت از یادم چه می‌کردم اگر کاری چنین پیدا نمی‌کردم... ... 🌺🍃🌺
ای کاش آن شب دست در مویش نمی بـرد زلـفش که آمــــد روی پـیـشـانی دلم رفــــت...
صدباره وجود را فروبیخته‌اند تا مثل تو صورتی برانگیخته‌اند سبحان‌الله! ز فرق سر تا پایت در قالب آرزوی من ریخته‌اند!
گر كِشد خصم به زور از كفِ من دامنِ دوست چه كند با كِششِ دل كه ميان من و اوست...؟
دل اگر با خلق‌ کم جوشید جای شِکوه نیست از همه بیگانه بودیم ، آشنا نشناختیم ...
شعرها هم عاقبت در وصفِ تو عاجز شدند جانِ شاعرهای دنیا را به لب آورده‌ای...
از تو بعید نیست میان دو خنده‌‌ات تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود...
يک آمدنِ بعید یعنی تو صد پنجره انتظار یعنی من
دیده‌ی چشم انتظاران را نصیب از خواب نیست ای خیالِ خواب خوش بگذر، که بیداریم ما محمد قهرمان
بسم الله النور به آسمان شبی پر ستاره رو کردم به جستجوی تو با ماه، گفتگو کردم پرید تیرگی از شاخه شاخه روحم نسیم تازه دم صبح را که بو کردم و سرگذشت سفرهای رود را خواندم.. به آن طراوت جاری چقدر خو کردم میان حافظه دانه ای تو را دیدم ضمیر باغچه ای را که زیر و رو کردم به گندمی که به سوی تو قد کشیده، قسم‌‌ که من تو را فقط ای نور! آرزو کردم تو در کنار منی، روی خاک، اما من تو را همیشه در افلاک جستجو کردم مجموعه غزل صبح تازه دم ، شامل ۴۵ غزل عاشقانه و آیینی، سروده عاطفه جوشقانیان برای تهیه این کتاب می‌توانید به نشر شهرستان ادب واقع در سالن ناشران عمومی نمایشگاه کتاب ، راهروی ۱۳، غرفه ۱۸ مراجعه کنید.
🍀 این صبح سبز را تو به من هدیه داده‌ای ممنونم از سخاوت دستت بهار جان!
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی ز اشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی سخن ها خفته در چشمم نگاهم صد زبان دارد سیه چشما! مگر طرز نگاهم را نمی بینی سیه مژگان من! موی سپیدم را نگاهی کن سپید اندام من! روز سیاهم را نمی بینی پریشانم ! دل حسرت نصیبم را نمی جویی پشیمانم ! نگاه عذر خواهم را نمی بینی گناهم چیست جز عشق تو روی از من چه میپوشی؟ مگر ای ماه! چشم بی گناهم را نمی بینی؟ مهدی سهیلی
بانوی من،تنهایی ام را می پذیری؟ یک استکان شیدایی ام را می پذیری؟ گرمای آغوشی پر از مهر و محبت در خانه ی سرمایی ام را می پذیری؟ آرامش من یک سفر در این مسیر طوفانی و دریایی ام را می پذیری؟ ای مرغ دریایی من ، دریا نوردی با کشتی هرجایی ام را می پذیری؟ در سینه ام داغی نشاندی ناز شَستت این لاله ی صحرایی ام را می پذیری؟ بعداز شکست منطقم با خنده هایت قدقامت رسوایی ام را می پذیری؟ من مرد میدان نبردم در کنارت این قدرت رویایی ام را می پذیری؟ انسان خوبی هستم و تو در نهایت یک دسته گل آقایی ام را می پذیری حسین آهنی
حرفی نزن چیزی نگو باید برایم گریه کرد باید برای مردن افسانه هایم گریه کرد عکسم درون اینه دارد چه زجری میکشد بعد از شکستم اینه در زیر پایم گریه کرد ثابت نشد من مجرمم یا چشمهای وحشی ات قاضی برای دادن حکم خطایم گریه کرد دکتر نشسته پشت میز و نسخه را خط میزند او هم که عاشق بوده از بهر شفایم گریه کرد مادر که میداند دلم عمری خرابت میشود دیشب به جای خواندن قران به جایم گریه کرد گفتم فراموشش کنم اما پدر ناباور و... وقتی که میگفتم به تو بی اعتنایم گریه کرد حرفی برای آسمان گفتم که طوفانی نشد اما برای مدتی از ناسزایم گریه کرد گفتم به خود حرفی نزن باید تماشایش کنم عکسش به آغوشم کشید و پابه پایم گریه کرد حسین آهنی
فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم توی این کوچه کسی منتظر آمدن است در به در می زنم انگشت به هر در که منم خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟ آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم
به هر کسی ندهند این جنون که در سر ماست حسین، در همه عالم یگانه دلبر ماست خدا کند دم آخر حسین سر برسد سلام بر لب عطشان سلام آخر ماست
ناگهان سجّاده را از زیر پایش می‌کِشند مثل حیدر در میان کوچه‌هایش می‌کشند    بی‌مروّت‌ها سوار مرکب و دنبال خود پیرمردی را پیاده، بی‌عصایش می‌کشند با طناب و آتش و سیلی و دست بسته‌اش لحظه‌لحظه عکس مادر را برایش می‌کشند    روضه‌ها را در خیالش هی مجسم می‌کنند از مدینه ناگهان تا کربلایش می‌کشند "زینت دوش نبی" افتاده بی‌سر بر زمین وای بر من از کجاها تا کجایش می‌کشند    شاه غیرت روی خاک افتاده و بی‌غیرتان  نقشه‌ی حمله به سوی خیمه‌هایش می‌کشند    چون نمی‌برّید خنجر حنجرش را از جلو  ناکسان این بار خنجر بر قفایش می‌کشند اشک دختربچه‌ای یک شهر را برهم زده  با سر بابا رمق را از صدایش می‌کشند در قنوتش رفته در فکر تمام روضه‌ها  ناگهان سجاده را از زیر پایش می‌کشند ...
گر چشمِ تماشای جمالِ تو نداریم با حسرتِ دیدارِ تو خرسند توان بود...
مراقبم که مبادا تهی شوم از تو قسم به چشم تو در خواب نیز بیدارم
هر زمان خوردم زمین با "یاعلی" برخاستم از زمان کودکی مجنون نام حیدرم...
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش قناری های این اطراف را آسیمه سر کرده صدای نازک برخورد چینی با النگویش اگر یاس امین الدوله بودم می توانستم کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان که در باغی درختی مهربان را آلبالویش خسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی یکی با طعنه تلخش یکی با برق چاقویش قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من هزاران زخم کهنه داشتم این زخم هم رویش
سفر می‌کردی و کار تو را دشوار می‌کردم که چون ابر بهاری گریۀ بسیار می‌کردم همان آغاز باید بر حذر می‌بودم از عشقت همان دیدار اول باید استغفار می‌کردم ملاقات نخستین کاش بار آخرینم بود تو را دیگر میان خواب‌ها دیدار می‌کردم به روی نامه‌هایت قطرۀ اشک است، غمگینی؟ تو می‌پرسیدی و با چشم خون انکار می‌کردم در آن دنیا اگر قدری مجال همنشینی بود به پای مرگ می‌افتادم و اصرار می‌کردم خدا عمر غمت را جاودان سازد که این شاعر غزل در گوش من می‌خواند و من تکرار می‌کردم
خواستم قند لبت، دیدم رطب آورده ای ناز شصتت، بر تن تب دار تب آورده ای آمدم شعری بگویم در رسای وصف تو دیدم حتی جان شعرم را به لب آورده ای
امام صادق ما را شبانه می‌بردند به زور نیزه و با تازیانه می‌بردند به دست‌های نحیفش طناب می‌بستند عزیز فاطمه را آمرانه می‌بردند نه حرمتی! نه رعایت! نه احترام و ادب!! مُراد سلسله را وحشیانه می‌بردند عبا به دوش ندارد خدا! فقط ای کاش! میان کوچه‌ و شب مخفیانه می‌بردند مگر گناه امامم بجز سیادت بود؟! چگونه لشکریان بی‌بهانه می‌بردند؟! تمام برکت خانه صفای صحبت اوست صفا و برکت ما را ز خانه می‌بردند...
هم‌نشینی با کسی دلتنگی‌ام را کم نکرد کاش می‌شد لحظه‌ای از دست تنهایی گریخت...
عشقِ تو مرا آموخت بی اشک بگریم
کردم از "دین و" "دل و" "هوش و" "خرد" قطع نظر من همان روزی که دیدم "چشم ِ عیار ِتو را"
■صلی‌الله علیک یا صادق آل محمد■ تا شد غزل آغاز در شرح رثایش هر بیت شد یک روضه از حال و هوایش دیدم که آتش ریخت در جان الفبا هر واژه را دیدم که گریان شد برایش با یاد حیدر سوختم وقتی که دستی سجاده‌ی او را کشید از زیر پایش دستی شبیه دست اصحاب سقیفه‌ست دستی که دارد می‌کِشد در کوچه‌هایش با یاد زهرا سوختم‌ آنجا که دشمن افکنده وقت هجمه آتش در سرایش قلبم به یاد حال قلب مجتبی سوخت وقتی که از سیلی به رویی ماند جایش مانند جدش دیدم او را تا که دیدم هر لحظه شرحی روضه دارد کربلایش آنجا که بر لب‌های خشکش یا حسین (ع) است وقتی که از مقتل به گوش آید صدایش پایان گرفته این غزل اما ندارد پایان ، بیانِ غصه‌یِ بی‌انتهایش شیخ‌الائمه کشته شد از کینه‌ی ظلم خاموش شد آوای سبز ربنایش اما همیشه در دل ما هست زنده با هر چه قال‌الصادقِ مشکل‌گشایش مظلوم عالم صادق آل محمد(ص) جان تمام عاشقان بادا فدایش احمدرفیعی‌وردنجانی"