آنانکه ز احوال دل زار نوشتند
بر چهره ی آیینه ز دیدار نوشتند
بر حال پریشان شده از نشئه ی عشقت
صد نکته ی سر بسته به اسرار نوشتند
با عشوه ی اندام تو در بند نشستند
زندانی عشقت شده اقرار نوشتند
پرواز کنان بر سر احوال دل خویش
خطی به هوا با نوک منقار نوشتند
حک کرده جمال تو در آیینه ی اشعار
چون سایه که بر پرده ی دیوار نوشتند
احوال دل خویش به صد جلوه سرودند
از حال خوش و حالت بیمار نوشتند
از چهره ی گلگون تو صد حال گرفتند
از قامت سرمشق تو رفتار نوشتند
کم نکته ندیدند ز سر منزل اسرار
کم نکته نگفتند که بسیار نوشتند
چون بلبل سر مست به صد باغ پریدند
چون شمع به آتش ز شب تار نوشتند
یک نقطه نمانده ست در این دایره مستور
هر آنچه جواب است به اشعار نوشتند
این اصل به خاطر بسپارید که خوبان
یوسف فقط از بهر خریدار نوشتند
#رضا_حیدرینیا
درخت خشکم و در آستیـن جــــوانه ندارم
که بیبهـــار تو تصویــــر شـــاعـرانه ندارم
همیشه اهلی عشقم، همیشه جَلد تو هستم
کبــــوترم که به جز دستت آشیـــانه ندارم
#ناهید_خلفیان
یاهو
ای عشق بیا و بوسه بارانم کن
سرسبزتر از فصل بهارانم کن
بیمار ز چشمان خمارت گشتم
با قند دهان خویش درمانم کن
#مجتبی_رجبی_راوندی ( فطرت)
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪﻫﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮔﻠﻪﺍﯼ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘه اﺴﺖ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺩ ﻧﺒﺎﺷﺪ قبلش
لذتي بیشتر از ﺷﻮﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺎﺗﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﯽ ﺳﺒﺐ ﺩﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺸﺪ
ﺁﺩﻡ ﺑﯽ ﻏﻢ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭﺩ دگر ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﻮ ﻧﺒﯿﻦ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ آﺭﺍﻡ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮐﻨﺠﯽ
حرف ﻧﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺤﺮﻡ نیست
#سید_تقی_سیدی
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردی از یاد
من حبه ی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیاله ی چای افتاد
#جلیل_صفربیگی
غم همان زیره و این سینه همان کرمان است
پیش من باش؛ نرو، زیره به کرمان نفرست...
#حامد_عسکری
قرار بود غمم را به عشق چاره کنی
نه اینکه این دلِ خون را هزار پاره کنی
روا نبود که من در میانه خاک شوم
کنارِ گود تو بنشینی و نظاره کنی
دلم کنار نمی آید این جدایی را
نمیشود به همین راحتی کناره کنی
قرار بود که حافظ به خنده باز شود
نه اینکه اشک بریزی و استخاره کنی
مباد خرمنِ مویت ز اشک خیس شود
مباد دامنِ شب را پُر از ستاره کنی
رسید مژده که ایامِ غم نخواهد ماند
نشد که فال بگیری و زود پاره کنی ...
#بهمن_صباغ_زاده
و [پیامبر، شاعر و خیال پرداز نیست، چون] شاعران [خیال پرداز] را [که حقایق را هجو می کنند، و با مطالب بی اساس به واقعیات می تازند] گمراهان، پیروی می کنند. (۲۲۴)
225
أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ ﴿٢٢٥﴾
آیا ندانسته ای که آنان در هر وادی [باطلی خیال پردازانه] حیران و سرگردانند؟ (۲۲۵)
226
وَأَنَّهُمْ يَقُولُونَ مَا لَا يَفْعَلُونَ ﴿٢٢٦﴾
و مطالبی می گویند که خود عمل نمی کنند،
کاش هر صبح به دیدار تو بیدار شدن
تو دوا باشی و با عشق تو بیمار شدن
با تو بودن همه عمر نفس در نفسات
سر به گیسوی تو از عطر تو سرشار شدن
مثل برگ گل سرخ و لب خورشید بهار
سیر از طعم خوش بوسه دیدار شدن
حُسن آن نیست که آن کودک کنعانی داشت
حُسن را چشم تو بایست خریدار شدن
تو اگر باغچه را نیم نگاهی بکنی
گل بابونه ندارد غم بی بار شدن…
#کریم_سهرابی
خبر رسیده که بالا گرفته کار شما
و سخت وفق مراد است روزگار شما
به سر رسیده زمستان آن حوالی،آه
چه نعمتی است حضور پر از بهار شما
شنیدهام که بهایی به شهر بخشیدید
که شهر، وام گرفته از اعتبار شما
سند به نام شما میزنند دلها را
به این بهانه که هستند بی قرار شما
چقدر جبر قشنگی برای آدمهاست
که دل دهند همیشه، به اختیار شما
رقیبهای خودم را عجیب می فهمم
نمیشود که نباشد کسی دچار شما
خبر رسیده که یادی نمی کنید از من
خوشا به حال کسانی که در کنار شما
شما که کاسه ی صبر مرا نمی بینید
مرا که مانده ام عمری به انتظار شما
چقدر دور شدید از دو دست خواهش من
چقدر فاصله دارم من از دیار شما
غم زمانه خورم یا فراق یار؟ اصلا
به طاقتی که ندارم، کدام بار شما
#فریبا_عباسی
اسطوره ی بی بال پریدن ماییم
پروانهٔ بی پریم و بی پرواییم
«لا» گوی خدایان و «بلی» گوی خدا
ماییم که در حجم زمان تنهاییم
#قیصر_امینپور
تو هم در باغ دل گل کاشتی صبح
و هم گلبانگ بلبل داشتی صبح
به لطف بودنت همواره خوبم
برایم حال بد نگذاشتی صبح
#صفيه_قومنجانی
#سلام_بر_حسین
#صبحم_بنامتان
وقتی که به هر دَم برسد رایحـهٔ سیب
ذکر خوش هر بازدمم ،نام حسین است
#رقیه_سعیدی_کیمیا
یار در بزم آمد و ما از حیا برخاستیم
چون نگین تا نقش ما بنشستْ ما برخاستیم
دست میبایست شست از آبروی خویشتن
ما ز خوان اهلِ دولت ناشتا برخاستیم
بارها با سایه سنجیدیم خود را در وقار
او ز تمکین بر زمین بنشست و ما برخاستیم
بیقراری ها تماشا کن که مانند سپند
گرم تا در بزم او کردیم جا برخاستیم
کس پی تعظیم ما از اهل مجلس برنخاست
بهرِ پاسِ عزتْ آخر خود ز جا برخاستیم
نیست ما را قوت بی تکیه استادان #غنی
نقش دیواریم همچون سایه تا برخاستیم
#غنی_کشمیری
برگ های تاک پیر زندگی
در کف باد خزان افتاده اند
هیچ می دانی چرا این برگ ها
زرد و خشک و خسته جان افتاده اند؟
کَم کَمَک دل می کَنَند از شاخه ها
تا که بردارند بار از دوش تاک
دل به باد سرد آبان می دهند
ساده می افتند یک یک روی خاک
خاک هم چون تشنه ی نوشیدن است
خون رَز را دم به دم سر می کشد
پیکر پوسیده اش را در شبی
می فشارد سخت و در بَر می کشد
باز سرمای زمستان می رسد
برف سنگینی فرو خواهد نشست
چشم بر هم می گذارد تاک پیر
ریشه اش امّا درون خاک هست
با نسیم دلکش فصل بهار
خاک از خود رونمایی می کند
آفرینش می زند اردو به دشت
دختر رَز دلربایی می کند
#قاسم_بدره
یاسوج.آذرماه۱۴٠۲
♡
به امّید طلوع نور رویت چشم وا کردم
تو را با تکتک سلولهای خود صدا کردم
مرا با نغمۀ شورآور "ادعونی"ات خواندی
و من یکعمر با این جملۀ زیبا صفا کردم
برای اینکه ای حق! عشق تو در سینه بنشیند
تمام عشقهای باطل خود را رها کردم
عصای وهم را انداختم در طور لطف تو
به هر که تکیه دادم جز تو ای یکتا! خطا کردم
تمام رازهای سربهمهر خویش را ای دوست
سر سجادۀ ذکرم برایت برملا کردم
تمام عمر طی شد با خیال روی شیرینت
به شور عشقت آخرسر خودم را مبتلا کردم
نوشتم روی دیوار دلم اسم قشنگت را
تمام شهر را با نام خوبت آشنا کردم
#زینب_نجفی
#راجی
نیستیم آسوده از دستِ اذیّت هایِ او
غُصّه دائم ، پای در کفشِ دلِ ما می کُند
#علیرضاشیدا
اختیارم داده اما این عطایش جبر دارد
خاک شاید،گِل ولی آیا بر آتش صبر دارد
میرود تا آسمان با گریه میریزد زمین و
طاقت پُر گشتن و خالی شدن را ابر دارد
زندگی مانند تعقیب و گریز ببر و آهوست
مثل آهویی دویدم قصد جان را ببر دارد
ما به دنیا آمدیم اما نیامد او به ما چون
انتظار و طاقت مارا فقط یک قبر دارد
آتش دل شعله ور میگردد و پروانه هاهم
دل پرستش میکنند و درکِ آن را گبر دارد
#سید_مرتضی_س_طباطبایی
من سنگ نیستم که فراموش کنم
آرام بایستم، فراموش کنم
خندیدنمان میرود از یاد ولی
من با تو گریستم، فراموش کنم؟
#مهدی_نقبایی
ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم
نفس است چو گرگ لیک در سر
بر یوسف مصر برفزاییم
#مولوی
من ِ گذشته ی خود را به یاد داری که؟
به اصل ِ رجعت مرد اعتقاد داری که؟
منم به پای تو افتاده ام، نگاهم کن
به چشمهای خودت اعتماد داری که؟
اگرنه مثل لبت در حصار کن آن را
ظریف و ناب و زنانه، مداد داری که؟!
غزل غزل قلمم اعتراف کرد به عشق
خودت بخوان غزلم را، سواد داری که؟!
هنوز حلقه در انگشتم است، از تو کجاست؟
نگو که نیست! که دادی به باد!... داری که؟!
#محمدحسین_ملکیان
پريد دخترک از خواب خوش بيا! تلفن
خمار و خسته خودش را رساند تا تلفن
-بله!الو!...وکسی گفت:حالتان خوب است؟
شکست فاصله های من و تو را تلفن
صدا صدای همان مرد توی خوابش بود
-چرا جواب ندادی به نامه ها؟...تلفن
و بو نبرده کس از راز عشقمان بانو
بجز خودم و خودت نه!ولی...خدا...تلفن
بيا شبيه گذشته شويم يادت هست؟
چه لحظه های قشنگی گذشت با تلفن
زبان دخترک از ترس بند آمده بود
و گفت با لکنت ش ...ش...ما ؟تلفن
و قطع شد و فقط بوق بوق ...دختر ماند
که اين ادامه ی آن خواب بود يا تلفن؟
#زنبق_سلیماننژاد