eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2هزار ویدیو
53 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
قرار بود قرار مرا به هم بزنی سکوت سلسله وار مرا به هم بزنی مگر توان حماسه رقم زدن داری که بخت ایل و تبار مرا به هم بزنی؟ حوالی گسل ِ"بوف کور" می چرخم "هدایت" ی که مدار مرا به هم بزنی؟ به جای قافیه بنشانمت دوباره که چه؟ که شعر قافیه دار مرا به هم بزنی؟ شکسته ریل ولی چاره چیست سوزنبان؟ اگر مسیر قطار مرا به هم بزنی… لگد بزن به سه پایه ، به بخت آخر من که نظم صحنه ی دار مرا به هم بزنی!
قصه ی هجران لیلی بالِ از خود رفتن است در سرِ مجنون که خود پامالِ از خود رفتن است اینهمه افسانه ها کز شرح حالِ عشق هست شرح حالی بی رمق از فالِ از خود رفتن است هر کسی زین ماجرا مفتون تعبیر خود است مستِ تعبیریم و این ابطالِ از خود رفتن است در دعای سال نو گفتیم حول حالنا شاید این سالی که آمد سالِ از خود رفتن است بی خبر، اینجا به هردم میتوان از خویش رفت این دعا از فرطِ استیصالِ از خود رفتن است قصه ی آزادی ما زین قفس افسانه نیست این قفس شاید درِ اقبالِ از خود رفتن است گر پیِ آزادگی هستی ز خود آزاد باش هرچه هست اینجا به استقلالِ از خود رفتن است زاهد از خود دور کن تسبیح ِ دانه دانه را خال معشوق است کو تکخالِ از خود رفتن است از نیاز خویش فارغ شو. نیایش بهر چیست؟ هر نیازت عینِ اضمحلالِ از خود رفتن است میوه ای کینجا رسید از این درخت افتاد و رفت هرکسی مانده ست اینجا کالِ از خود رفتن است هیچکس با تو نمی گوید حدیثِ بی منی هرکسی از خویش رفته، لالِ از خود رفتن است معتکف می گفت افسونی ز وصفِ اعتکاف گفتم اینها جمله قیل و قالِ از خود رفتن است در حدیثِ شمع بین، عرفان به دور از انزواست مجلس از او گرم و او در حالِ از خود رفتن است هر کسی با شیوه ای گرمِ رهایی از خود است شاید این کشکولِ صوفی شالِ از خود رفتن است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با عشق علی همیشه قلب تو تپید ماننـد تـو را خـدا نیاورده پدید از کرب و بلا، «ام فضائل» شده ای بـا مـادری چهـار فــرزنـد شهیـد
سلام صبحتون بخیر 🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم شامِ سیاه را به هم می زد صبح هم روز ِسپید را رقم می زد صبح از پشتِ هزار پشته ی تاریکی می آمد و پشت پا به غم می زد صبح!
"من کیستم ؟ پدیده نام آشنای عشق از پیروان مکتب هستی فدای عشق بی هیچ واسطه ، نسبم میرسدبه نور روشن شدم که راه شود ، رد پای عشق دیدی نمرد!جسمش اگر مرد منزوی  هرگز نمیردآنکه فداشد...فدای عشق مازنده ایم،مرده دهان های بسته است آری پراست در ریه ی ما هوای عشق مابلبلان بی صلت ازعشق خوانده را  خوش لذتیست،سلسله عشق است، های عشق!! خونی عجیب درشریان بقای ماست شوری غریب حل شده درما ، برای عشق!  ما دیده ایم آنچه به ما شرح میدهند نا راویان بی خبر از ماجرای عشق! آیا هنوزهم بنویسم که کیستم؟ باری _منم _ پدیده ی نام آشنای عشق!! "
"آن‌جا که تویی ، غم نبوَد ، رنج و بلا هم مستی نبوَد ، دل نبود ، شور و نوا هم این‌جا که منم ، حسرت از اندازه فزون‌ است خود دانی و من دانم و این خلق خدا هم آن‌جا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم این‌جا که منم ، عشق به سرحد کمال‌ است صبر است و سلوک‌ است و سکوت‌ است و رضا هم آن‌جا که تویی باغی اگر هست ، ندارد مرغی چو من ، آشفته و افسانه‌ سرا هم این‌جا که منم ، جای تو خالی‌ ست به هر جمع غم سوخت دل جمله ی یاران و مرا هم آن‌جا که تویی جمله سرِ شور و نشاط اند شهزاده و شه ، باده به دست‌اند و گدا هم این‌جا که منم بس‌که دورویی و دورنگی‌ ست گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم
کاش زودتر به نداشته هایمان عادت کنیم.. مثلا همین نداشتن تو... از آن درد هاست..که مرهم ندارد.. از آن نداشتن هاست که با هیچ داشتنی پُر نمیشود..  
عاشق پروانه‌ام اما کبوتر بیشتر جلد چشمان توام؛ در فصل آخر بیشتر مثل سال قبل مثل سالهای پیش از آن دوستت دارم ولی چندین برابر بیشتر مثل طوفان در گلستان خیالم میوزد از حضورت هر زمان گلهای پرپر بیشتر حرف دل ناگفته بسیار است اما بعد از این همدمم با شعر و آه و دفتر تر ؛بیشتر روزگارم هرچه میخواهد سرم می آورد حال و روزم را ببین در مرگ باور ؛ بیشتر
هدایت شده از رباعی_تک بیت
در وقت قرار می رسیدی ای کاش با سوت قطار می رسیدی ای کاش بعد از تو در آغوش زمستان ماندم همراه بهار می رسیدی ای کاش @robaiiyat_takbait
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در صحنه ی عشق آدم وتنهایی است تقدیر دل تو ماتم وتنهایی است در قصه ی یوسف وزلیخا دیدی بازیگر اصلی اش غم وتنهایی است
دوری از چشم تو بد بود، نمی دانستم حکم این عشق،،، ابد بود ،نمی دانستم دل تو با همه ی سر به هوایی هایش کودکی راه بلد بود،،، نمی دانستم نقل قول من از آن دیده جادوی نحیب قل هوالله احد بود ،،، نمیدانستم شمس چشمان تو شور غزلم بود ولی از ازل بغض مدد بود، نمیدانستم به تماشای جهان آمده بودی مه من حال دریا ز تو مد بود؛؛؛نمیداستم
هوای گریه در این ایستگاه سنگین است سکوت سرد تو و بغض راه سنگین است تو خیره می شوی اما مرا نمی بینی نگاه می کنی و این نگاه سنگین است غرور له شده ام را چرا نمی فهمی ؟ برای من که زنم گریه ، گاه سنگین است برای من که نمی بخشی ام نمی دانــی چقدر پاسخ ایـن اشتبـاه سنگین است قبــول،قلب تو را من شکستــه ام اما قبول کن که قبول گناه سنگین است به روی شانه ی من کوه غصه گاهی هیچ و گاه بار غمی قدر کاه سنگین است نبودن تو ، غـم من ، هجوم دلتنگی چقدر خلوت این ایستگاه سنگین است
عشق را وارد کلام کنیم تا به هر عابری سلام کنیم و به هر چهره ای تبسم داشت ما به آن چهره احترام کنیم زندگی در سلام و پاسخ اوست عمر را صرف این پیام کنیم عابری شاید عاشقی باشد پس به هر عابری سلام کنیم
با اینکه هیچوقت به دریا نریخته از ذهن رود شوقِ تقلا نریخته یک روز می‌رسیم به هم ، بی جهت خدا مهر تو را در این دل تنها نریخته از بی کسیم نیست که پای تو مانده ام دور و برم که کم بُتِ زیبا نریخته من بغض سال های غم انگیز دوری ام بغضی که اشک هم شده،اما نریخته با سردیِ نگاه زمستان چه می‌کند برگی که در جدال خزان ها نریخته قلبی ترک ترک شده ام در غمِ فراق دریاب تکه های مرا تا نریخته لب هات را بدوز به لب های من نترس یک بوسه آبروی کسی را نریخته
از عشق گریزانم و با عشق موافق تردید قشنگیست خودانکاری عاشق از عشق به آغوش چه دردی بگریزیم حالا که غمش هم شده آرامش عاشق گفتم که در آغوش خود آرام بگیرم دیدم اثری نیست از آن آدم سابق داغ است ولی داغ قشنگیست که آن را در سینه نگه داشته‌ام همچو شقایق از فرضیه تا واقعه با عشق دویدم عمری متناقض شد و یک لحظه مطابق یک لحظه نگاهم به تو افتاد و از آن روز از عشق گریزانم و با عشق موافق
باغ خشکیده ام و چشم تری نیست که نیست منم و تیغ بلایا؛ سپری نیست که نیست پشت این پنجره با دلهره ای مرگ آور منتظر مانده ام از تو خبری نیست که نیست غیر از این درد که از عشق تو در جان من است در سراپای وجودم هنری نیست که نیست بغض نشکسته من! باز مرا یاری کن که به جز اشک مرا نامه بری نیست که نیست آسمانی شده ام شوق پریدن دارم چقَدر جان به لبم؛ بال و پری نیست که نیست
"هرکجادعوتت کنندآنجا همه چشم اندواین طبیعی نیست تابدین حدقشنگ مشکوک است اینقدردلنشین طبیعی نیست آفرین ازکسی نمیترسی داغ اجرای رقص بی نقصی پخته تر از جمیله میرقصی رقص پایی چنین طبیعی نیست لعبت بی نظیر فامیلی حین هرجشن مست وپاتیلی پیک وارونه کن که تکمیلی حالتت،نازنین طبیعی نیست به همین بوسه های با فوتت چشمک ناز بعد هرسوتت به تماشاچیان مبهوتت حس بد دارم این طبیعی نیست چه شده ؟مهربان شدی بامن!! واقعامهربان شدی؟یامن... راستش رابگو والا من... حال مارا ببین،!! طبیعی نیست تن برنزین موطلا،لطفا کم به نزدیکی ام بیا لطفا شادی ام را نکن عزا لطفا زن چنین شوخ وشین طبیعی نیست صادقانه بگویم اینجا،قم شهرچشمان تیزوسردرگم تن تو از نگاه این مردم  زیرهر ذره بین طبیعی نیست گرچه صوت تو صوت داوداست خنده ات خنده های معبوداست در تو فردوس محض موجوداست این بهشت نوین طبیعی نیست شهرتو مردمان در وهم اند شهرمن عالمان بی رحم اند شهرتو شهرمن نمیفهمند این تهاجم به دین طبیعی نیست شاعراعتصابی شهرم باصداقت ندیده هاقهرم باهمین محرمان نا محرم جنگ دارم،همین!طبیعی نیست!! دهه هاهست حالمان خوش نیست حرفی از رستم و سیاوش نیست هیچکس اهل نقدوکاوش نیست درداین سرزمین طبیعی نیست بیخیالش به جشن برگردیم هرچه خوردیم را پس آوردیم مادر آغوش هم چه میکردیم؟!! شکل رویاست این طبیعی نیست "
"راست می گفتی  ما تفاوت های زیادی با هم داشتیم تو دل می بُردی و  انکار می کردی من اما دل می بستم و اقرار می کردم...
چقدر قافیه ها را به غم دچار کند  منِ بدون تو با زندگی چکار کند؟ چقدر دلهره ی تلخ بی تو بودن را ته تمام غزل هایش استتار کند دلم گرفته شبیه کسی که میخواهد طناب بردارد از خودش فرار کند  بگو به مرگ سر راه اگر مسیرش خورد  کنار پنجره روح مرا سوار کند  سکوت من به زنی پابه ماه میماند  که عصر جمعه دلش گریه را ویار کند  خوش ست بوسه به لب های شوکران با تو  بیا که با تو دلم عشق زهرمار کند... همیشه توی خودم ریختم غمم را ،کاش سکوت های مرا شعر من هوار کند...
دوباره عشق ، دوباره جنون ،دوباره گناه دوباره حادثه هایی که می رسند ز راه مگو به معبد جادویی تو بسپارم دلی که می شود اینک به پای عشق ، تباه ز درد بی کسی است این که گاه می بینی به دور از همه کس می برم پناه به چاه تو ای نشانه ی رویش به باغ باور من بهار عمر مرا بی گل و گیاه مخواه تمام حاصل ام این است : آه ای مردم ترانه های غریبی از سکوت وسیاه
باید تو را از کل این دنیا جدا کرد یعنی به احساسی که داری اقتدا کرد این عشق زیبا را بدون لحظه ای مکث با احترام ویژه ای در سینه جا کرد دائم به گوشت شاملو یا کدکنی خواند آن نذرهای کهنه را حالا ادا کرد گنجشک های کوچه را یکشنبه شب ها باید که با اشعار نابت آشنا کرد حتی چنان از منجلاب کینه رد شد کولاک دل آزردگی را استوا کرد دور از تجمل، کوچه بازاری، کمی خاص یک زندگی با سبک شرقی دست و پا کرد بر عشق دامن می زدی، اما ندیدی آن چشم های قهوه ای با من چه ها کرد
روز نخست، نوبت‌ ‌تقسیم تاب و تب تابش به مویِ تو، به منِ خسته تب رسید بختم سیاه گشت ز داغ تو، تلخ نه این هم شباهتی که به من از رطب رسید