eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
 ای فصلِ غیر منتظرِ داستانِ من! معشوقِ ناگهانیِ دور از گمانِ من با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر من زنده‌ام به مهرِ تو ای مهربانِ من!
چه خبر یار ؟شنیدم که گرفتار شدی دل سپردی و برای دگری یار شدی بعدِ دل کندنت از من دلت آرام گرفت؟ خوب شد زندگی‌ات؟ یا که بدهکار شدی؟ بی تو اینجا خبری نیست به جز غصه و درد حال خوش بودی و رفتی و دل آزار شدی بودنت، پنجره‌ای باز به رویاها بود ناگهان پنجره را بستی و دیوار شدی عشق را با طمعِ منطق خود تاخت زدی تا نهایت به دلت سخت بدهکار شدی تو خودت خواستی از قصه‌ی من پر بکشی پس نگو کار خدا بوده و ناچار شدی حسرت یارِ تو بودن به دلم ماند که ماند آخرین خواسته‌ام، قسمت اغیار شدی من که در حد پرستش به تو دلبسته شدم من چه کردم که تو اینگونه جفاکار شدی؟ پشت کردی به من ای ناز غزالِ غزلم شیر را پس زدی و طعمه‌ی کفتار شدی مرگِ دل، نقطه‌ی آغاز فروپاشی‌هاست حیف و صد حیف که تو دیر خبردار شدی...
با حسرت دیدار، چه شب‌ها که سحر شد این عمر من و توست که بیهوده هدر شد هرگاه نسیمی به سر زلف تو پیچید خاکسترِ افروخته‌ام زیروزبر شد تا آمدم از وعده‌ی دیدار بپرسم لب‌های تو محدود به اما و اگر شد از چشم تو افتادم و دیدم که به جز من هر قطره که از چشم تو افتاد، گهر شد! در کوزه‌ی خشکیده، "نم"ی راه ندارد بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
برای فتح من خسته، جنگ لازم نیست فقط بخند تو، آری تفنگ لازم نیست ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بنگر چه‌سان تعبیر شد کابوس اسرائیل لرزید بر خود پیکر منحوس اسرائیل عمری تظاهر کرد بر روئین‌تنی اما برداشت ایران پرده از سالوس اسرائیل دیگر به آژیر خطر هر دم کند تکرار آهنگ مرگ خویش را ناقوس اسرائیل از پا فتاد ای خودفروشان قامت دشمن پس دست بردارید، از پابوس اسرائیل بیم از چه دارید ای سران؟ جز عنکبوتی نیست با بازوانی سست، اختاپوس اسرائیل.. رحمی نباید کرد بر این غاصبان وقتی کودک‌کشی فخر است در قاموس اسرائیل..
نگاه ناب تو، موضوع صد غزل شده است و رنگ چشم تو در آب عشق حل شده است سلام بر تو و لبخند صبحگاهی تو که همچو غنچه، شکوفایی‌اَش مَثَل شده است
🌼
ما بویِ پیرهن را، در جان ذخیره داریم ...
از معرکه کاشکی تو را دور کنم یک چاره برای زخم ناسور کنم یا آنکه تو را در قفسی زندانی یا چشم زنان شهر را کور کنم
به مناسبت سالروز تخریب بقیع دریای نور هرچند در این حصرِ سنگ و سنگ چینی دارالشفای عاشقانِ دلْ غمینی درحصرِ سنگی و شکوهت آسمانی است در خاکی اما رشکِ فردوسِ برینی دریایی از نوری میان غربتِ خاک یک قطعه از عرشی که در خاکِ زمینی هرشب ملائک در دل این صحن خاکی دارند گرد هم بساط شب نشینی خاکی شبیه چادر زهرای اطهر تفسیر غمهای امیرالمومنینی تصویرِ شرح روضه‌هایِ مجتبایی با ناله‌های حضرت زهرا (س) عجینی با دیدنت جانهایمان می گیرد آتش با یادِ سوزِ ناله‌ی فضه خُذینی ای خاک گوهر خیز در تنهاییِ خویش در دفتر تن‌های ما جان آفرینی نه گنبدی داری نه صحنی نه چراغی در غربت و مظلومی خود بی‌قرینی از صحن بی‌گلدسته‌ات، هر روز و هر شب آید به گوش عاشقان بانگ حزینی آری حرم می‌سازد آقامان بر این خاک روزی محقق می‌شود این پیش بینی
هدایت شده از بارش‌های قلم من
حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن وآنگه بیا با عاشقان هم‌خانه شو؛ هم‌خانه شو رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها وآنگه شراب عشق را پیمانه شو؛ پیمانه شو باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی گر سوی مستان می‌روی مستانه شو؛ مستانه شو. آن گوشوارِ شاهدان، هم‌صحبتِ عارض شده آن گوش و عارض بایدت؛ دُردانه شو، دُردانه شو چون جانِ تو شُد در هوا، ز افسانه‌یِ شیرین ما فانی شو و چون عاشقان افسانه شو؛ افسانه شو تو «لیلة القبری» برو تا «لیلة القدری» شوی چون قدر، مَر ارواح را کاشانه شو؛ کاشانه شو اندیشه‌ات جایی رَوَد، وآنگه تو را آن جا کِشَد ز اندیشه بگذر، چون قضا؛ پیشانه شو، پیشانه شو قفلی بُوَد میل و هوا؛ بنهاده بر دل‌های ما مفتاح شو؛ مفتاح را دندانه شو؛ دندانه شو بِنْواخت نورِ مصطفی، آن اُستُنِ حنّانه را؛ کمتر ز چوبی نیستی؛ حنّانه شو؛ حنّانه شو گوید سلیمان مر تو را، بشنو «لسان الطّیر» را دامیّ و مرغ از تو رَمَد؛ رو لانه شو، رو لانه شو گر چهره بنماید صنم، پُر شو از او چون آینه ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو؛ رو شانه شو تا کی دوشاخه چون رُخی؟ تا کی چو بَیذَق کم تکی؟ تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها هِل مال را، خود را بده؛ شُکرانه شو، شُکرانه شو یک مدّتی ارکان بُدی، یک مدّتی حیوان بُدی یک مدّتی چون جان شدی؛ جانانه شو، جانانه شو ای ناطقه بر بام و در، تا کی روی در خانه پر؟ نطق زبان را ترک کن؛ بی‌چانه شو،بی‌چانه شو
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه،از خیابانی که نیست می‌نشینی روبه‌رویم خستگی در میکنی چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟ باز می‌خندم که خیلی...!گرچه می‌دانی که نیست شعر می‌خوانم برایت واژه ها گل می‌کنند یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست چشم می‌دوزم به چشمت،می‌شود آیا کمی دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو پشت پایت اشک می ریزم در ایوانی که نیست میروی و خانه لبریز از نبودت می‌شود باز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست رفته‌ای و بعد تو این کار هر روز من است باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
چقدر خاطره انگیزه این شعر😍😍😍
به‌مناسبت نه ضریحی، نه رواقی و نه سقاخانه‌ای چشم‌ها چیزی نمی‌بینند جز ویرانه‌ای زائری اینجا نخواهد دید صحن و گنبدی کفتری اینجا نخواهد خورد آب‌ودانه‌ای سنگ اگر باشد در اینجا آب خواهد شد دلش کوه خواهد بود اگر اینجا نلرزد شانه‌ای روضه ممنوع است، حتی بی‌صدا و زیر لب پاسخش چوب‌ست وقتی که بجنبد چانه‌ای کافران مأمور اجرای امور دین شدند قبله باز افتاده در دست بتِ بیگانه‌ای روز و شب گرم طواف قبله‌های خاکی‌اند با دوچشم کاسه‌ی خون، دسته‌ی پروانه‌ای عاقبت یک‌روز خواهد ساخت روی این‌ قبور گنبدی از شعرهایش شاعر فرزانه‌ای عاقبت یک‌روز این غم‌خانه إحیا می‌شود صاحب ایوان‌طلاها و حرم‌ها می‌شود
در تاب و تب افتاده‌ام در هشتم شوّال مرغ دل عاشق زند پر، هشتم شوّال تخریب گردیده حرم با دست‌های آن اشرار و بی‌دین‌های ابتر هشتم شوّال
با بی‌کسی و غربت و غم می‌سازيم با شيون و آهِ دم‌به‌دم می‌سازيم سوگند به آن چهار آقای غریب يک روز در این خاک، حرم می‌سازيم
آغوش تو دنیای آن بیگانه خواهد شد با دست شومش گیسوانت شانه خواهد شد با من شکوهی داشتی، با او نخواهی داشت قصری که جای جغد شد ویرانه خواهد شد افسانه ی خوشبختی ات گمنام خواهد ماند گمنامیِ بدبختی ام افسانه خواهد شد پنهان شدی تا مثل «از ما بهتران»... آری_ کِرمی که خود را گم کند پروانه خواهد شد هر شب که می پیچد به اندام تو همخوابت از بوی من در بسترش دیوانه خواهد شد
کجا در پرده‌ای! روشنتر از هر آفتابی سلام ای دلربا فکری به احوال گدا کن
دعاگوی دوستان هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خاک پای کریم اهلبیت(ع) سپرده ام غزلم را به اختیار حسن پریده مرغ دلم باز در مدار حسن زبان چگونه بگوید فضائل او را چگونه وصف شود حُسن بیشمار حسن؟! کریم اگر که تو باشی؛همه گدا هستیم خدا گذاشت کرم را در انحصار حسن و همنشینیِ او با جزامیان یعنی که خار ها همه گل می‌شود کنار حسن کمانِ ابرو و تیغِ نگاه او کافیست که بین معرکه هر کس شود شکار حسن فدای همت مردانه اش که افتاده جمل به زیر قدم های استوار حسن برای مصلحت دین سکوت کرد و نشست زمان صلح مشخص شد اقتدار حسن دوباره زنده شد انگار مجتبی وقتی که آمدند به میدان دو یادگار حسن دو بال لشکر او قاسم اند و عبدالله به معرکه دو لب تیغ ذوالفقار حسن پسر به زیر لب "احلی من العسل"میگفت به قلب معرکه میرفت با شعار حسن که ناگهان همه ی دشت از حسن پر شد هجا هجا شد فرزند نامدار حسن روایت است به محشر نمی‌شود غمگین هر آنکسی که به دنیاست سوگوار حسن که بر صراط، قدمهای او نمیلرزد کسی که رفته به پابوسی مزار حسن
🔰 فراخوان علاقمندی دانشجومعلمان به شعرخوانی در محفل شعر «استاد سخن» 🔰 💠 به مناسبت بزرگداشت سعدی 💠 📌 ویژه دانشجومعلمان و اساتید پردیس های دانشگاه فرهنگیان یزد 🔶 دانشجومعلمان می‌توانند آثار خود را با توجه به ضوابط مقرر به نشانی ذیل ارسال نمایند : 🔻موضوع : آزاد (عاشقانه، طنز، حماسی، آیینی،و...) 🔻قالب : سنتی و سپید 🔻مهلت ارسال : ۳۰ فروردین 🔻نشانی ( پیام‌رسان ایتا ) 🆔 https://eitaa.com/literature_admin ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ⚜️شورای صنفی پردیس شهیدان پاکنژاد یزد ⚜️ 🆔eitaa.com/cfu_acac_ir
رنگ شب را من دوباره میزنم بر روزگار بلکه پایانی شود بر لحظه‌های انتظار
یارِ عاشق را به روز سخت می‌باید شناخت ور‌ نه در  ایامِ دیگر مدعی بسیار  هست...
نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد چه خواهش‌ها درین خاموشیِ گویاست نشنیدی؟ تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم زهی این عشق عاشق‌کش که عهد بی‌زمان دارد ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد درون‌ها شرحه‌شرحه است از دم و داغ جدایی‌ها بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون‌فشان دارد دهان (سایه) می‌بندند و باز از عشوهٔ عشقت خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد
گیرم که با هر وعده خامم کرده باشی با دلبری مشتاق دامم کرده باشی گیرم که گاهی با همان شیرین زبانی زهر کلامت را به کامم کرده باشی گیرم که با تحقیر از خود رانده باشی در فکرِ قدری انتقامم کرده باشی بی رحمی‌ات گاهی تو را گم کرده باشد چشم انتظار یک پیامم کرده باشی اما حلالت می کنم حتی شبی که یک خوابِ راحت را حرامم کرده باشی شادم ز عطر خاطرات عاشقانه حتی اگر غم را به نامم کرده باشی