eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
راه ارتباطی: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر مرا به حیطه ی محض حریق دعوت کن به لحظه لحظه‌ی پیش از شروع خاکستر به آستانه‌ی برخورد ناگهان دو چشم به لحظه‌های پس از صاعقه، پس از تندر به شب‌نشینی شبنم،به جشنواره‌ی اشک به میهمانی پر شور چشم و گونه‌ی تر به نبض آبی تبدار در شبی بی‌تاب به چشم روشن و بیدار خسته از بستر من از تو بالی بالا بلند می‌خواهم من از تو تنها بالی بلند و بالا پر من از تو یال سمندی، سهند مانندی بلند یالی از آشفتگی پریشان‌تر دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد مرا ببر به زمین و زمانه‌ای دگر
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نام وصل تو نبردیم و به حسرت مردیم گنهی را که نکردیم جزا این همه داشت
دل رفت در مهمان او گفت آن اویم آن او گر هست این دل زان او، آخر از آن من کجا من جور آن نامهربان دارم ز خاموشی نهان اویم نیارد بر زبان کان بی زبان من کجا
تو چه دانی که شکر خندهٔ او از دهان شکرستان چه خوش است؟
سخت است تماشاگر غم باشی و هر روز از پیکرِ ویران شده‌ات درد بپاشد....
راهِ مرا اشاره شو    من به کجا رسیده ام؟ هرچه دویده ام تو را خسته شدم ، ندیده ام 💚
آیینه‌ایم، هرچه بگویی به ما تویی...
جز قصه‌ی غم حکایتی نیست مرا از درد درون شکایتی نیست مرا شب تا به سحر دست به دامان دعا! اما چه کنم اجابتی نیست مرا...
خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سخت‌تر نیشخندِ دوستان اما دو چندان سخت‌تر خنده‌هایم خنده‌ی غم، اشکهایم اشکِ شوق خنده‌های آشکار از اشکِ پنهان سخت‌تر چید بالم را و درهای قفس را باز کرد روزِ آزادی‌ست از شبهای زندان سخت‌تر صبح، گل آرام در گوش چنار پیر گفت: هر که را تن بیشتر پرورد، شد جان سخت‌تر مرگ آزادی‌ست وقتی بال و پر داری، کنون زندگی سخت است اما مرگ از آن سخت‌تر
تو آرزویِ بلندی و دست من کوتاه 💚
یک قطرۀ عشقم که غرق آسمانم یک ذره‌ام اما به‌قدر کهکشانم دیگر به دنبالم نگرد ای چشم دنیا هرگز نمی‌یابی مرا در لامکانم در من بهاری سبز پنهان است ای خاک هرچند در چشم تو همرنگ خزانم در قاب قلب و تور ذهنی جای من نیست طرحی ندارم  اتفاق ناگهانم با هرچه هست‌ونیست دارم رفت‌وآمد یا میهمانم دائما یا میزبانم با آفتاب و ذرّه در رازونیازم وقت نماز عاشقی بانگ اذانم بااینکه پژمرده است روی لالۀ من اما درون خویش یک باغ جوانم دیگر هراس از سوختن در جان من نیست آغوش خود را باز کن خورشید‌جانم!
تمام ثانیه‌هایم به انتظار گذشت ببین چگونه بر این خسته روزگار گذشت برای داشتن تو گذشتم از دنیا جوانی‌ام همه پای همین قمار گذشت تمام پنجره‌ها بسته‌اند از آن شب شبی که از سرِ من نقشه‌ی فرار گذشت بدون خنده‌ی تو بزم شاعرانه‌ی من به صرف چای و غزل‌خوانی سه‌تار گذشت به حرمت غم من چشم آسمان ابری‌ست هنوز وانشده غنچه‌ها، بهار گذشت ...!
• زنگِ قیامت • یا رب چه بی‌کسانیم، در شهر هیچ کس‌ها ما را نفس بریده‌ست، از دست هم‌نفس‌ها شیپور می‌زند باد، یعنی به خود بیایید زنگ قیامت‌ست این هنگامه‌ی جرس‌ها پاسوز این غزل‌هاست عمر نرفته‌ی ما بگریز از این هواها، بگذر از این هوس‌ها پیچیده دور خویشند، چون تار عنکبوتان عنقا در این حوالی‌ست بازیچه‌ی مگس‌ها کی می‌دمد از آتش، ققنوس ناشکیبی آن مرغ آتشین بال، با شعله بر قفس‌ها فریاد پشت فریاد از دست کیست ما را؟! بیداد می‌کشیم از دستان دادرس‌ها موسی، بگو بگیرند «سلوی و من» از این قوم حکمت مخوان عبث بر این کشته‌ی عدس‌ها خرزهره‌های مسموم، بختک به جان باغند تا چند در هراسیم از موسم هرس‌ها دستی به پیش دارند، کز پشت سر نیفتند از چار گوشه بستند، تا راه پیش و پس‌ها بی‌پرده شیخ و مطرب، دستی به جام دارند آن جا که شبروانند هم خانه‌ی عسس‌ها دجال‌ها به هر سو اسبی سپید دارند با ذوالجناح برگرد «یا صاحب الفرس‌ها» این قاصدان کوفی، خون‌خواه کربلایند تیغی مگر بپیچد طومار این «شبث‌ها»
صبر کن! این ویرانی ندیدنی را خواهی دید، آن روز که گریه‌های ابرم بر شانه‌های تو فرو ببارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کدام شعرت را در یک صبح بارانی نوشته‌ای؟ بعد از آن‌که انگشتانِ خیسِ ابر آن‌قدر به شیشهٔ پنجره زد تا بیدارت کرد، همان را در گوشِ من زمزمه کن! این‌که در دهانِ تو ابر، شکلِ دیگری دارد، این‌که در صدای تو باران، طورِ دیگری می‌بارد، این‌که در هوای تو باز کردنِ چتر، بی‌انصافی است، یک‌طرف! می‌خواهم ببینم زنی که در صبحی بارانی صدای تو را می‌شنود، چقدر ممکن است دیوانه باشد که دیوانه‌ات نشود!
بهترین روز جهان را بغلت میسازد اول صبح که با شیطنت آغاز شود
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز در مرز چشم‌های تو گیرم...فقط همین !
مشخص است که دنیا برای ماندن نیست چرا که آخر هر قصه‌اش رسیدن نیست همیشه قصه آدم اسیر ابهام است و قصه‌هایی از این دست قصه روشن نیست کسی قلب تورا شسته از تعلق ها بدان که خیر تو را خواسته‌ است دشمن نیست بیا رها شو از این کالبد از این زندان تمام زندگی تو خلاصه در تن نیست تو آدمی و دم لحظه های تو آه است تو آدمی و دلت پاره های آهن نیست مکن تباه خودت را که ارزش دنیا به قدر یک سر سوزن به قد ارزن نیست فقط یکی است مسیر سعادت آدم که آن مسیر به جز با حسین بودن نیست
دیگر غزل، جواب دلم را نمی‌دهد باید که فی‌البداهه برای‌ تو‌ جان‌ دهم
محتاج عشق هیچ کسی جز تو نیستم شش‌گوشۀ غمت همۀ کائنات من
"چاره سازم" گر نباشی می‌نوازم ساز غم من خودم دردم تو می‌دانی که درمان نیستم! چشمه می‌جوشد به اشک از دیدگانم باز هم هم چو نی نالم چرا مانند باران نیستم؟ گاه می‌بینم خودم را کمتر از دیوانگان! عقل می‌گوید به احساسم که در جان نیستم گرچه می‌گویم سخن از غم ولیکن تا ابد با تو باشم در میان غم پشیمان نیستم ای نگاهم از تو روشن هستی‌ام از آن توست! باورم این است هرگز، از تو پنهان نیستم
غمت مباد که دنیا ز هم جدا نکند رفیق‌های در آغوش هم گریسته را..