eitaa logo
.🍁. اندیشه
40 دنبال‌کننده
95 عکس
30 ویدیو
7 فایل
مومن به قدرت کلمات 🍂 پناهنده به بلاد قلم🍂 شاید روزی نویسنده... . 💌 . #رمان #رمان_مجازی به قلم فاء.اندیشه ارتباط با ادمین 👇🏼 @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شب تهرانپارس قسمت سیزدهم :
قسمت سیزدهم : مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من هر چی که دلش میخواد میگه و من با نگاه هایی که بابا بهم میکنه باید احترام بزرگتریش رو نگه دارم . این چه وضعشه خب ؟ بعدم الان مثلا احساس میکنه من جواب حرفاش رو ندارم . خدا لعنت کنه این ماهواره بی صاحب رو که دین و عقل مردم رو ازشون میگیره یک مشت چرندیات بهشون تحویل میده که نه با تاریخ همخونی داره نه با عقل ! خندیدم : خیلی خب الان سکته می کنی . ببین برادر من از وقتی یادمه هرجایی ما و عمه اینا همدیگه رو می بینیم تو و آقا محسن بحث تون شروع میشه . اگه نظر من رو بخوای ، من میگم باید ولش کنی دیگه . داداش جان ! کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده ... . مرصاد که دستش می لرزید گوشیش رو از توی جیبش برداشت . قفلش رو باز کرد و آخرین پستش رو نشونم داد ، عکس یک مرد ، که دختر یکی _دو سالش رو روی دستاش گرفته بود . دختر بچه صورتش پر از خاک و خون بود . تقریبا میشه گفت هیچ جایی از بدنش نبود که خونی و زخمی نشده باشه . مرصاد صفحه گوشی رو، رو به روی صورتم گرفته بود : من از غزه و یمن و سوریه میگم براش اون در جواب من میگه عربا ، دین عربا و... . از دیدن اون عکس مو به تنم سیخ شد . نگاه کردم به مرصاد . چشماش قرمز شده بود و نمناک . نمی دونم خیسی چشمش از عکس العمل آقا محسن بود ، از اوضاع احوال اون دختربچه یمنی یا از اوضاع و احوال دنیا ، شایدم از حال خودش . ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩
نیمه شب تهرانپارس قسمت چهاردهم :
یک هفته ای می شد که مشغول جمع کردن وسایل خونه بودیم . بابا هماهنگ کرده بود تا بعضی از وسایل من و مرصاد رو ببرن خونه عزیز جون . تقریبا دو سوم وسایل مال من بود . از کتاب های دانشگاه و رمان های مختلف گرفته تا تابلو هایی که جونم بهشون بند بود . همه وسایل خونه رو خالی کرده بودیم و قرار بود شب کلید رو تحویل صاحب خونه بدیم . توی اتاق نشسته بودم و به در و دیوار خالی اتاقم که یک زمانی ‌پر بود از طراحی هام خیره شدم . دلم میخواست برم بیرون و بگردم . رفتم دم در اتاق مرصاد و در زدم : داداش بیداری ؟ _بیا تو در رو باز کردم و رفتم داخل . پلاستیک یکی از کتاب فروشی های معروف و بزرگ شهر که روی میز بود توجهم رو جلب کرد : آخ جون بازم کتاب گرفتی ؟ چی گرفتی حالا ؟ بهم قرض میدی ؟ به جون خودم مثل اون دفعه گم و گورش نمی کنم . مرصاد سریع پلاستیک رو از روی میز برداشت و گذاشت زیر پتوش . ابروهام رو توی هم کردم و گفتم : یک کتابه دیگه . قول میدم مراقبش باشم ‌ . معلوم بود می خواد یک بهانه ای بیاره که مامان و بابا وارد خونه شدن و صدامون زدن . مرصاد انگار به کلی کتاب هایی که تا اون موقع اصرار به پنهان کردنشون داشت رو فراموش کرد و با سرعت رفت به طرف پذیرایی ای که حالا فقط یک تخته فرش داشت . از فرصت استفاده کردم و رفتم طرف کتاب ها . به پشت سرم نگاه کردم تا یک وقت داخل نیاد . هیچ خبری نبود . بابا داشت با مرصاد در مورد خانواده ای صحبت می کرد که پیدا کرده بود تا وسایل خونه رو بهشون بده . پلاستیک کتاب ها رو برداشتم . با عجله دستم رو بردم داخلش . قبل از بیرون آوردن کتاب ها یک حس عذاب وجدانی داشتم . ولی انگار حس کنجکاوی بهش غلبه کرد و کتاب ها رو از توی پلاستیک کشید بیرون . با دیدن کتاب ها داشتم شاخ در می آوردم . مگه میشه . مرصاد بخواد فاضل نظری بخونه ؟ کتاب ها رو برگردونم سر جا شون و رفتم داخل پذیرایی . مامان و بابا روی فرش نشسته بودن و مرصاد هم کنارشون : سلام مامان سرش رو بلند کرد و گفت : سلام رمیصا خانم . خوبی ؟ بعد از سلام کردن به بابا رفتم کنارشون . هنوز چند دقیقه بیشتر ننشسته بودم که صدای اف اف بلندم کرد : بله ؟ _سلام . امیر عباسم . حاج صادق تشریف دارن ؟ صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر به اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید . ⁦❤️
نیمه شب تهرانپارس قسمت پانزدهم :
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر یه اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید . دستم رو ، روی اف اف گرفتم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم : بابا جون . آقا امیر عباس اومدن با شما کار دارن . _ ای وای سر کلاس بودم نتونستم جوابشو بدم . گفتم بعداً زنگ میزنم که به کل یادم رفت . مرصاد به گوشیش نگاه کرد : اوه یا خدا . ۱۲ بار زنگ زده نفهمیدم . تو دلم گفتم حتما فکر یار بودی که نفهمیدی شازده . بابا و‌ مرصاد باسرعت رفتن دم در . مامان دم به دقیقه به ساعتش نگاه می‌کرد . گفتم : چی شده مامان چرا انقدر نگرانید؟ _چیزی نیست . صدرا دیر کرده . توی دلم مامان رو مسخره کردم ، آخه مگه یک نفر چقدر می‌تونه مهم باشه که شب و روزت رو نگرانش باشی . اصلا مگه عشق چقدر می‌تونه وجودت رو تسخیر کنه ! ولی چند هفته بیشتر طول نکشید تا از حرفم پشیمون شدم . گفتم : الان میاد مامان نگران نباشید. مامان رفت داخل اتاق . زمان خوبی بود برای سردر آوردن از قضیه حسینیه و دعوا و... رفتم دم پنجره و پایین رو نگاه کردم امیر عباس و چند نفر دیگه از بچه های هیئت بودن . خدا رحم کرد که صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوند وگر نه مامان منو تو اون وضعیت که پنجره رو باز کرده بودم و داشتم ملت رو دید می زدم ، می دید و‌ آبرو ، حیثیت برام نمی موند . رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم . ستیا بود : سلام رفیقم . چطوری ؟ دایی چطوره ؟ ... بعد از یک ساعت احوال پرسی بالاخره گذاشت من هم حرف بزنم : سلام ستیا خوبیم همه . _خب حالا که خوبین بیا پایین که با مهسا و شهلا بریم سینما . یک فیلم جدید اومده . تازه بعدشم میریم پارک یک دست والیبال می‌زنیم تو رگ . مهسا و شهلا خواهرای دو قلو بودن که چند سالی می شد باهم دوست بودیم . بعد از اون همه کار کردن و جمع و جور کردن وسایل واقعا به اون گردش احتیاج داشتم : اومدم . سریع رفتم داخل پذیرایی و با مامان صحبت کردم ‌. بعد از یک ساعت خواهش و التماس مامان راضی شد . حاضر شدم و رفتم داخل پارکینگ . روسریم رو مرتب کردم . در نیمه باز خونه رو باز کردم و رفتم بیرون . خواستم فقط نیم نگاهی به امیر عباس بندازم و طوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست ولی با دیدن اوضاع و احوالش نیم نگاهم چند ثانیه ای طول کشید . حواسم به امیر عباس بود که یکی دستم رو کشید . ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
نیمه شب تهرانپارس قسمت شانزدهم :
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون . نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟ _ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس . _تو از کجا می دونی ؟ مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم . قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین . مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره . _خب خرجش چیه فرصت طلب ؟ _رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟ _آره . شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟ گفتم : امیر عباس _ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده . شهلا عادت داشت قضیه ای رو‌ که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟ ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟ شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟ گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه . مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت می‌کرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه . همه زدن زیر خنده به جز من . چون .... ⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩ ❤️
نیمه شب تهرانپارس قسمت هفدهم :
همه زدن زیر خنده به جز من . چون یاد بچگی هامون افتادم . روزایی که عزیز جون به بابا می‌گفت بره امیر عباس رو بیاره خونه ی خودش تا برای چند ساعتی هم که شده داغ غربت و بی مادریش یادش بره . روزایی که می نشستم لبه حوض وسط حیاط عزیز جون و چشم می دوختم به در تا کی بشه امیرعباس بیاد . توی عالم بچگی دل بسته بودم به آبنبات هایی که امیر عباس توی جیب شلوارش می گذاشت و هر بار که همه بچه های اهل محل تو حیاط عزیز جون جمع می شدیم بهمون می داد . نمی دونم ، شاید دلبستگی من از همون روزا بیشتر به خود امیر عباس بود تا آبنباتاش و فهمیدن علاقه دوطرفه مون توی عالم بچگی کار سختی نبود . ستیا دستم رو جا داد بین دو دستش : رمیصا خوبی ؟ نکنه واقعا ... نذاشتم حرفش تموم شه . امیر عباس یک راز بود . یک راز خیلی قدیمی که بعد از خدا و خودم فقط یک نفر می دونست و غیر از اینا نباید هیچ کس دیگه ای ازش با خبر می شد . ستیا تو چشمام زل زده بود . دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم : نه . چی باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ من از اون دختراش نیستم که تا یکی بهم محبت کرد سریع دلم براش بریزه و بلرزه .امیدوار بودم بعد از دوازده سال دوستی با من به این نتیجه رسیده باشی . ستیا که دید اونطوری جوابش رو دادم یک لحظه جا خورد : خب ببخشید . منظوری نداشتم . آخه وقتی همه مون داشتیم به حرف مهسا می خندیدیم تو رفتی تو فکر . _اگه نخندیدم به خاطر این بود که مادر امیر عباس فرهادی خیلی وقت پیش از دنیا رفته . همین ! با این حرف من فضا سنگین شد . بغضم گرفته بود . دلم برای امیر عباس می سوخت . شاید هم این دلسوزی بیشتر از اینکه برای اون باشه برای خودم بود . دوباره هوای بچگی هامون رو کرده بودم . اون روزایی که می تونستم با امیر عباس حرف بزنم . روزایی که امیر عباس نگاهم می‌کرد . آخه چرا انقدر مغرور شده بود ؟ یعنی واقعا اون همه خاطره فراموش شده بودن ؟ داشتم غرق خاطرات می شدم که مهسا با جیغش کلا فضا رو عوض کرد . سرم رو برگردوندم سمتش : ای مرض ! چرا اینطوری می کنی ؟ _شریفه رضایی از مسابقات برگشته . از اول فروردین کلاساش شروع میشه . چشمای ستیا برق زد . دستش رو گرفت به لبه صندلی و کامل برگشت سمت مهسا : جدی میگی ؟ بازم ظرفیت کلاسا محدوده یا نه ؟ _ الان باهاش حرف زدم . گفت ظرفیت محدود نیست ولی هر کی ، هر کی هم نیست . آزمون میگیره . گفت امسال برای مسابقات جام رمضان هم میخواد تیم بفرسته . برگشتم به یک سال پیش . روزایی که فکر و ذکرم شده بود مسابقه و تمرین و درس های دانشگاه . اون روزا تونسته بودم از امیر عباس و فکر اینکه فراموشم کرده یا نه فرار کنم . وقتی می رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که حال فکر کردن به خودم رو هم نداشتم . به محض رسیدن به خونه روی تختم ولو می شدم و به پنج دقیقه نکشیده خوابم می برد . ولی الان باز هم برگشتم به هفده _هجده سالگیم . وقتی بعد از چند سال با امیر عباس رو به رو شدم و همه خاطره ها مثل فیلم از جلو چشمم گذشت . دقیق یادمه . شب میلاد امام حسین بود . همون سومین و آخرین نفری که رازم رو می دونست . توی حسینیه نشسته و مشغول گوش کردن به سخنرانی بابا بودم که منیره خانم ، سرایدار حسینه صدام زد . رفتم کنار میز ، جلو منیره خانم ایستادم : جانم خاله منیره ؟ دوتا جعبه شیرینی داد دستم و‌ گفت : خاله بی زحمت همینا رو ببر جلو در ورودی . آقایون گفتن شیرینی ها رو بدیم که می خوان بعد از سخنرانی پخش کنن . خودت می‌دونی که من پای پایین رفتن از این پله ها رو ندارم . گفتم مرصاد رو بفرستن تا بیاد بگیره ازت . _چشم خاله الان می برم . چادرم رو سر کردم و جعبه ها رو از منیره خانم گرفتم . رفتم جلو در ورودی خانم ها . منتظر مرصاد ، تکیه داده بودم به دیوار آجری حیاط عقبی حسینیه و سرم رو انداخته بودم پایین . تو دلم هی به جون مرصاد غر می زدم که چرا اینهمه معطلم می کنی تا بالاخره رسید . لحظه ای که ده _یازده سال منتظرش بودم . همش تو ذهنم برنامه ریزی می کردم برای روزی که دوباره با امیر عباس رو به رو بشم . ورودی خانم ها از داخل کوچه بود و تقریبا بعید بود بتونیم در حالت کلی رفت و آمد به حسینیه ، همدیگه رو ببینیم . ولی امیر عباس بالاخره یک راهی پیدا کرده بود تا بتونیم دوباره باهم حرف بزنیم . اهل نگاه و حرف زدن با نامحرم نبودم ولی امیر عباس برام فرق داشت . اون هم بعد از این همه سال انتظار برای دوباره رو به رو شدن باهاش . انتظار برای اینکه دوباره یک حرکتی از امیر عباس ببینم و بیشتر برام ثابت بشه که اون هم مثل من دلش گرمه به همین دوست داشتن های تو دلی مون . دوست داشتنی که من فقط به خدا و امام حسین (ع) گفته بودم . دلم می خواست بدونم اون دوست داشتنش رو به کی گفته . اصلا گفته ؟ اصلا هست # رمان
نیمه شب تهرانپارس قسمت هجدهم :
به محض شنیدن صداش سرم رفت بالا . بدون اینکه حتی یک لحظه سرش رو بالا بیاره اومد داخل حیاط : سلام جوابش رو با ته ته پته دادم .جعبه ها رو ازم گرفت : دست شما درد نکنه ، تشکر . انگار عجله داشت برای اینکه از من فاصله بگیره . خیلی سریع از حیاط خارج شد . مات و مبهوت مونده بودم . واقعا امیر عباس بود ؟ پس چرا نگاهم نکرد ؟ اصلا فهمید منم ؟ دست هام به همون حالتی که جعبه ها رو دادم به امیر عباس خشک شده بودن . دلم نمی خواست لحظه ای که براش اون همه برنامه ریزی و فکر و خیال کرده بودم که چطوری صحبت کنم ، چطوری سلام کنم ، حتی چطوری بایستم ، به همین سرعت و به بدترین صورت ممکن تموم بشن . نمی دونستم چیکار کنم . نمی فهمیدم معنی این رفتار امیر عباس رو . یعنی واقعا فراموشم کرده ؟ منیره خانم از بالای پله ها صدام زد : رمیصا ! کجا موندی خاله جان ؟ به خودم اومدم . زیر لب گفتم : فراموشم کرده ؟ خب فدای سرم. بچرخه تا بچرخم . P_m72: زبونم یک چیزی می‌گفت ولی دلم داشت با دیدن اون طرز برخورد از امیر عباس زار می زد . از پله ها بالا رفتم و نشستم گوشه حسینیه . تا آخر جشن فقط به امیر عباس فکر می کردم و برای دل خوشی به خودم می گفتم : تو دختر حاج صادقی ، کمتر کسی پیدا میشه که دلش نخواد داماد حاجی رضائیان بشه . بابا که کم کسی نیست . با این حرفا عقلم رو‌ فریب می دادم ولی دلم از واقعیت خبر داشت . واقعیت هم همین بود ؛ فقط یک نفر از کل این شهر امیر عباس فرهادیه ، فقط یک نفر . جشن تموم شده بود . من باز هم تو فکرش بودم . بالاخره گوشیم زنگ خورد و ذهنم رو از تو فکر و خیال بیرون کشید : سلام ستیا جان . خوبی ؟ _سلام . خوبم . کجایی ؟ کیفم رو برداشتم و از روی زمین بلند شدم . به ساعت دیواری بزرگ حسینیه نگاه کردم . گفتم : حسینیه . چطور مگه ؟ _راستش فردا تولد مهسا و شهلا ریاحیه . به من گفته بودن به تو هم زنگ بزنم و دعوتت کنم . ولی یادم رفت . ببخشید بابت تأخیر . _ نه عزیزم ایرادی نداره . انگار تو حرف زدن دو دل بود : حالا میای یا نه ؟ از پله های حسینیه رفتم پایین . کفش هام رو از داخل جاکفشی بیرون آوردم و گفتم : راستش قبل از اینکه به تو قول بدم باید با مامانم هماهنگ کنم . _خیلی خب . پس ، فردا تا ساعت دوازده به من خبرش رو میدی ؟ همون طور که مشغول پوشیدن کفش هام بودم گفتم : آره عزیزم . حتما . ممنون بابت دعوتت . زحمت کشیدی . _خواهش می کنم ، کاری نکردم . پس حتما خبر بده به من . با ستیا خداحافظی کردم و گوشی رو برگردوندم تو کیفم . همه خانم ها رفتن و منیره خانم هم داشت حسینیه رو مرتب می کرد . بیست دقیقه ای می شد که نشسته بودم روی نیمکت کنار حیاط و خیره بودم به آسمون . هیچ ستاره ای نبود . تو آسمون ، ماه جولان می داد و هیچ چیز نمی تونست جلوش رو بگیره . دقیقا مثل قلب من ، که امیر عباس هر کاری هم می کرد جاش با کس دیگه ای عوض نمی شد . در عین تنفر از اون حالم ، عاشقش بودم . منیره خانم از پله ها پایین اومد . مشغول پوشیدن کفش هاش شد . نیم نگاهی بهم انداخت : هنوز نرفتی ؟ دلم می خواست بهش بگم ؛ وقتی اینجام قطعا هنوز نرفتم دیگه ! لبخند مصنوعی زدم : نه هنوز نرفتم . منتظرم بابام زنگ بزنن . منیره خانم اومد نشست کنارم : چه خبر ؟ مامانت خوبن ؟ _خدا رو شکر . معلوم بود می خواد سر همون بحثهای قدیمی رو باز کنه . صورتش رو بهم نزدیک کرد : امشب اون خانمی که با دو تا دختراش اومده بودن رو دیدیشون ؟ قبلاً نمی اومدن اینجا . _ خب آره قبلاً نمی اومدن . _ می شناختیشون ؟ تو اون وضعیت اصلا برام مهم نبود کی اومده حسینیه و کی نیومده ، حتما می خواست بگه فلانی بهمانکه و بهمانی فلانکه . گفتم : خاله منیره شما هم حوصله دارین ها ! الان باز می خواین از خوبی های ازدواج و کمالات پسراشون برای من بگین . تو رو خدا ول کنین این بحثها رو . تا حالا انقدر باهاش رک حرف نزده بودم . احساس می کردم خیلی تند رفتم . دستش رو گرفتم و گفتم : ببخشید این طوری حرف زدم . منیره خانم آدمی نبود که به دل بگیره :اشکال نداره خاله جان . جوانین دیگه . زود از کوره در میرین . ولی نمی خواستم از کمالات پسرشون بگم . _ پس می خواستین از چی بگین ؟ _ می‌خواستم از کمالات شوهرشون بگم . قضیه برام جالب شد : منظورتون چیه ؟ یک لحظه به در ورودی حیاط نگاه کرد و سرش رو برگردوند به طرف من : آقای مرادی رو می شناسی ؟ آقای مرادی یکی از کله گنده های واردات و صادرات بود . چند ماهی می شد که اومده بودن تو محله ما . ورد زبون همه دختر های محله شده بود مدل کفش و کیف دختراش و مدل ماشین پسراش ولی چیز بدی از خودش و خانوادش نشنیده بودم : همون که تاجره ؟ _آره . _خب ؟ _این‌خانم هایی که اومدن خانمش و دختراش بودن . گفتم : چه جالب . چند باری تعریفشون رو از چند نفر شنیدم . اتفاقا کنار من هم نشسته بودن . _ آره دیدم اومدن کنارت نشستن . تو خیلی خوش شانسی دختر .