قسمت سیزدهم :
مرصاد به آقا محسن که الان احساس می کرد برنده میدان بحث باهاشه ، نگاه کرد و جوری که بقیه نشنوند گفت : خواهر من هر چی که دلش میخواد میگه و من با نگاه هایی که بابا بهم میکنه باید احترام بزرگتریش رو نگه دارم . این چه وضعشه خب ؟ بعدم الان مثلا احساس میکنه من جواب حرفاش رو ندارم . خدا لعنت کنه این ماهواره بی صاحب رو که دین و عقل مردم رو ازشون میگیره یک مشت چرندیات بهشون تحویل میده که نه با تاریخ همخونی داره نه با عقل !
خندیدم : خیلی خب الان سکته می کنی . ببین برادر من از وقتی یادمه هرجایی ما و عمه اینا همدیگه رو می بینیم تو و آقا محسن بحث تون شروع میشه . اگه نظر من رو بخوای ، من میگم باید ولش کنی دیگه . داداش جان ! کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی کسی که خودش رو به خواب زده ... .
مرصاد که دستش می لرزید گوشیش رو از توی جیبش برداشت . قفلش رو باز کرد و آخرین پستش رو نشونم داد ، عکس یک مرد ، که دختر یکی _دو سالش رو روی دستاش گرفته بود . دختر بچه صورتش پر از خاک و خون بود . تقریبا میشه گفت هیچ جایی از بدنش نبود که خونی و زخمی نشده باشه .
مرصاد صفحه گوشی رو، رو به روی صورتم گرفته بود : من از غزه و یمن و سوریه میگم براش اون در جواب من میگه عربا ، دین عربا و... .
از دیدن اون عکس مو به تنم سیخ شد . نگاه کردم به مرصاد . چشماش قرمز شده بود و نمناک . نمی دونم خیسی چشمش از عکس العمل آقا محسن بود ، از اوضاع احوال اون دختربچه یمنی یا از اوضاع و احوال دنیا ، شایدم از حال خودش .
❤️❤️❤️
#رمان_عشقى
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عشق
#عاشقانه
#محرم
#امام_حسین
#امام_رضا_علیه_السلام
#رمان
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#باشد_قبول
#رمان_نویسی
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_ایرانی
#دختر_مذهبی
#پسر_مذهبی
یک هفته ای می شد که مشغول جمع کردن وسایل خونه بودیم . بابا هماهنگ کرده بود تا بعضی از وسایل من و مرصاد رو ببرن خونه عزیز جون .
تقریبا دو سوم وسایل مال من بود . از کتاب های دانشگاه و رمان های مختلف گرفته تا تابلو هایی که جونم بهشون بند بود .
همه وسایل خونه رو خالی کرده بودیم و قرار بود شب کلید رو تحویل صاحب خونه بدیم . توی اتاق نشسته بودم و به در و دیوار خالی اتاقم که یک زمانی پر بود از طراحی هام خیره شدم .
دلم میخواست برم بیرون و بگردم . رفتم دم در اتاق مرصاد و در زدم : داداش بیداری ؟
_بیا تو
در رو باز کردم و رفتم داخل .
پلاستیک یکی از کتاب فروشی های معروف و بزرگ شهر که روی میز بود توجهم رو جلب کرد : آخ جون بازم کتاب گرفتی ؟ چی گرفتی حالا ؟ بهم قرض میدی ؟ به جون خودم مثل اون دفعه گم و گورش نمی کنم .
مرصاد سریع پلاستیک رو از روی میز برداشت و گذاشت زیر پتوش .
ابروهام رو توی هم کردم و گفتم : یک کتابه دیگه . قول میدم مراقبش باشم .
معلوم بود می خواد یک بهانه ای بیاره که مامان و بابا وارد خونه شدن و صدامون زدن . مرصاد انگار به کلی کتاب هایی که تا اون موقع اصرار به پنهان کردنشون داشت رو فراموش کرد و با سرعت رفت به طرف پذیرایی ای که حالا فقط یک تخته فرش داشت .
از فرصت استفاده کردم و رفتم طرف کتاب ها . به پشت سرم نگاه کردم تا یک وقت داخل نیاد . هیچ خبری نبود . بابا داشت با مرصاد در مورد خانواده ای صحبت می کرد که پیدا کرده بود تا وسایل خونه رو بهشون بده .
پلاستیک کتاب ها رو برداشتم . با عجله دستم رو بردم داخلش . قبل از بیرون آوردن کتاب ها یک حس عذاب وجدانی داشتم . ولی انگار حس کنجکاوی بهش غلبه کرد و کتاب ها رو از توی پلاستیک کشید بیرون .
با دیدن کتاب ها داشتم شاخ در می آوردم . مگه میشه .
مرصاد بخواد فاضل نظری بخونه ؟
کتاب ها رو برگردونم سر جا شون و رفتم داخل پذیرایی .
مامان و بابا روی فرش نشسته بودن و مرصاد هم کنارشون : سلام
مامان سرش رو بلند کرد و گفت : سلام رمیصا خانم . خوبی ؟
بعد از سلام کردن به بابا رفتم کنارشون . هنوز چند دقیقه بیشتر ننشسته بودم که صدای اف اف بلندم کرد : بله ؟
_سلام . امیر عباسم . حاج صادق تشریف دارن ؟
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر به اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
❤️
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#عاشقانه
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#عشق
صدای چند نفر دیگه هم می اومد که از دعوا و حسینیه و یک نفر یه اسم سعید حرف می زدن . گفتم : بله چند لحظه صبر کنید .
دستم رو ، روی اف اف گرفتم و سرم رو به طرف بابا چرخوندم : بابا جون . آقا امیر عباس اومدن با شما کار دارن .
_ ای وای سر کلاس بودم نتونستم جوابشو بدم . گفتم بعداً زنگ میزنم که به کل یادم رفت .
مرصاد به گوشیش نگاه کرد : اوه یا خدا . ۱۲ بار زنگ زده نفهمیدم .
تو دلم گفتم حتما فکر یار بودی که نفهمیدی شازده .
بابا و مرصاد باسرعت رفتن دم در . مامان دم به دقیقه به ساعتش نگاه میکرد . گفتم : چی شده مامان چرا انقدر نگرانید؟
_چیزی نیست . صدرا دیر کرده .
توی دلم مامان رو مسخره کردم ، آخه مگه یک نفر چقدر میتونه مهم باشه که شب و روزت رو نگرانش باشی . اصلا مگه عشق چقدر میتونه وجودت رو تسخیر کنه !
ولی چند هفته بیشتر طول نکشید تا از حرفم پشیمون شدم . گفتم : الان میاد مامان نگران نباشید.
مامان رفت داخل اتاق . زمان خوبی بود برای سردر آوردن از قضیه حسینیه و دعوا و...
رفتم دم پنجره و پایین رو نگاه کردم امیر عباس و چند نفر دیگه از بچه های هیئت بودن .
خدا رحم کرد که صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوند وگر نه مامان منو تو اون وضعیت که پنجره رو باز کرده بودم و داشتم ملت رو دید می زدم ، می دید و آبرو ، حیثیت برام نمی موند .
رفتم تو اتاق و گوشیم رو برداشتم . ستیا بود : سلام رفیقم . چطوری ؟ دایی چطوره ؟ ...
بعد از یک ساعت احوال پرسی بالاخره گذاشت من هم حرف بزنم : سلام ستیا خوبیم همه .
_خب حالا که خوبین بیا پایین که با مهسا و شهلا بریم سینما . یک فیلم جدید اومده . تازه بعدشم میریم پارک یک دست والیبال میزنیم تو رگ .
مهسا و شهلا خواهرای دو قلو بودن که چند سالی می شد باهم دوست بودیم .
بعد از اون همه کار کردن و جمع و جور کردن وسایل واقعا به اون گردش احتیاج داشتم : اومدم .
سریع رفتم داخل پذیرایی و با مامان صحبت کردم . بعد از یک ساعت خواهش و التماس مامان راضی شد .
حاضر شدم و رفتم داخل پارکینگ . روسریم رو مرتب کردم . در نیمه باز خونه رو باز کردم و رفتم بیرون .
خواستم فقط نیم نگاهی به امیر عباس بندازم و طوری رفتار کنم که انگار اصلا برام مهم نیست ولی با دیدن اوضاع و احوالش نیم نگاهم چند ثانیه ای طول کشید .
حواسم به امیر عباس بود که یکی دستم رو کشید .
ادامه در قسمت بعدی 🌺🍃
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
#رمان_ایرانی
#رمان_آنلاین
#رمان_جدید
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عشق
#عاشق
#رمانتیک
#مهربانی
#رفاقت
یکی دستم رو کشید .سرم رو برگردوندم . ستیا بود . سریع رفتیم طرف ماشین و نشوندم روی صندلی کمک راننده . خودش هم نشست پشت فرمون .
نیمچه سلامی به شهلا و مهسا که روی صندلی های عقب نشسته بودن کردم و با اعتراض آمیز به ستیا گفتم : چرا نذاشتی گوش بدم ؟؟؟
_ شما بیشتر داشتی نگاه می کردی . بعدم می خوای بدونی قضیه چیه و چرا پیراهن این دوتا پسر علیه السلام _ اشاره کرد به امیر عباس و یکی از بچه های هیئت که حدودا ده_یازده سالش بود_ خونیه و صورتشون کبود . خب از خودم بپرس .
_تو از کجا می دونی ؟
مهسا خودش رو جلو کشید و بهم اشاره کرد : از اون موقعی که منتظر بودیم عروس خانم تشریف بیارن داشتیم به حرفاشون گوش می دادیم .
قضیه برام جالب شده بود . بدون هیچ وقفه ای گفتم :خب بگین .
مهسا تکیه داد به صندلیش : خرج داره .
_خب خرجش چیه فرصت طلب ؟
_رمیصا خانم امروز مهمونمون می کنن کافه همیشگی . قبوله ؟
_آره .
شهلا صداش رو صاف کرد : وقتی رسیدیم اینجا این پسره که کاپشن چرم مشکی پوشیده ، چی بود اسمش ؟
گفتم : امیر عباس
_ آها ، امیرعباس با اون پسر بچه ای که دماغش رو با دستمال گرفته و اون پسری که شال گردن خاکستری داره منتظر ، تکیه داده بودن به این موتور آپاچی سیاه سفیده .
شهلا عادت داشت قضیه ای رو که می خواست تعریف کنه با تمام جزئیات توضیح می داد . دیگه صبرم تموم شده بود . گفتم : ای بابا ، جون به لبم کردی . میگی چی شده بود یا نه ؟
ستیا از روی تمسخر خنده ای زد : نکنه کراش زدی روشون ؟ حالا ببینم کدومشون دل دختر حاج صادق رضائیان رو برده ؟
شیطنت از چشماش می بارید . با خودم گفتم این پسرای یلا قبا چی دارن که دلم براشون بلرزه ؟
گفتم : برو بابا . عشق و عاشقی کیلو چنده . تازه من بخوام عاشق بشم میرم عاشق یک شاهزاده سوار بر پورش سفید می شم . نه این بیچاره که صبح و شب میدوه تا دستش جلو باباش دراز نباشه .
مهسا که تا اون موقع سرش تو گوشیش بود و نمی دونم داشت با کی صحبت میکرد بهم نگاه کرد و گفت : خب کاری نداره . کار نکنه به مامانش بگه از باباش پول بگیره تا دستش جلو باباش دراز نباشه ، بجاش دستش جلو مامانش درازه .
همه زدن زیر خنده به جز من . چون ....
❤️❤️❤️
#رمان_خوب
#رمان_جذاب
#رمان_جدید
#رمان_عشقى
#رمان
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_ایرانی
#رمان_عاشقانه
#رمان_آنلاین
#رفاقت
#عشق
#مذهبی_ها_عاشق_ترند
#مذهبی
#مذهبی_خاص
#متن_سنگین
#متن_خاص
#ازدواج
#هیئت
#عاشقانه
#عاشقانه_خاص
#عاشقانه_مذهبی
#رفاقت_خاص
#رفاقت_پایدار
#رفاقت
#رفاقتی❤️
#امام_حسین
#روضه
#دوستی
همه زدن زیر خنده به جز من . چون یاد بچگی هامون افتادم . روزایی که عزیز جون به بابا میگفت بره امیر عباس رو بیاره خونه ی خودش تا برای چند ساعتی هم که شده داغ غربت و بی مادریش یادش بره . روزایی که می نشستم لبه حوض وسط حیاط عزیز جون و چشم می دوختم به در تا کی بشه امیرعباس بیاد . توی عالم بچگی دل بسته بودم به آبنبات هایی که امیر عباس توی جیب شلوارش می گذاشت و هر بار که همه بچه های اهل محل تو حیاط عزیز جون جمع می شدیم بهمون می داد . نمی دونم ، شاید دلبستگی من از همون روزا بیشتر به خود امیر عباس بود تا آبنباتاش و فهمیدن علاقه دوطرفه مون توی عالم بچگی کار سختی نبود .
ستیا دستم رو جا داد بین دو دستش : رمیصا خوبی ؟ نکنه واقعا ...
نذاشتم حرفش تموم شه . امیر عباس یک راز بود . یک راز خیلی قدیمی که بعد از خدا و خودم فقط یک نفر می دونست و غیر از اینا نباید هیچ کس دیگه ای ازش با خبر می شد . ستیا تو چشمام زل زده بود . دستم رو از توی دستاش بیرون کشیدم و گفتم : نه . چی باعث شده اینطوری فکر کنی ؟ من از اون دختراش نیستم که تا یکی بهم محبت کرد سریع دلم براش بریزه و بلرزه .امیدوار بودم بعد از دوازده سال دوستی با من به این نتیجه رسیده باشی .
ستیا که دید اونطوری جوابش رو دادم یک لحظه جا خورد : خب ببخشید . منظوری نداشتم . آخه وقتی همه مون داشتیم به حرف مهسا می خندیدیم تو رفتی تو فکر .
_اگه نخندیدم به خاطر این بود که مادر امیر عباس فرهادی خیلی وقت پیش از دنیا رفته . همین !
با این حرف من فضا سنگین شد . بغضم گرفته بود . دلم برای امیر عباس می سوخت . شاید هم این دلسوزی بیشتر از اینکه برای اون باشه برای خودم بود . دوباره هوای بچگی هامون رو کرده بودم . اون روزایی که می تونستم با امیر عباس حرف بزنم . روزایی که امیر عباس نگاهم میکرد . آخه چرا انقدر مغرور شده بود ؟ یعنی واقعا اون همه خاطره فراموش شده بودن ؟
داشتم غرق خاطرات می شدم که مهسا با جیغش کلا فضا رو عوض کرد .
سرم رو برگردوندم سمتش : ای مرض ! چرا اینطوری می کنی ؟
_شریفه رضایی از مسابقات برگشته . از اول فروردین کلاساش شروع میشه .
چشمای ستیا برق زد . دستش رو گرفت به لبه صندلی و کامل برگشت سمت مهسا : جدی میگی ؟ بازم ظرفیت کلاسا محدوده یا نه ؟
_ الان باهاش حرف زدم . گفت ظرفیت محدود نیست ولی هر کی ، هر کی هم نیست . آزمون میگیره . گفت امسال برای مسابقات جام رمضان هم میخواد تیم بفرسته .
برگشتم به یک سال پیش . روزایی که فکر و ذکرم شده بود مسابقه و تمرین و درس های دانشگاه . اون روزا تونسته بودم از امیر عباس و فکر اینکه فراموشم کرده یا نه فرار کنم . وقتی می رسیدم خونه اونقدر خسته بودم که حال فکر کردن به خودم رو هم نداشتم . به محض رسیدن به خونه روی تختم ولو می شدم و به پنج دقیقه نکشیده خوابم می برد . ولی الان باز هم برگشتم به هفده _هجده سالگیم . وقتی بعد از چند سال با امیر عباس رو به رو شدم و همه خاطره ها مثل فیلم از جلو چشمم گذشت . دقیق یادمه . شب میلاد امام حسین بود . همون سومین و آخرین نفری که رازم رو می دونست . توی حسینیه نشسته و مشغول گوش کردن به سخنرانی بابا بودم که منیره خانم ، سرایدار حسینه صدام زد .
رفتم کنار میز ، جلو منیره خانم ایستادم : جانم خاله منیره ؟
دوتا جعبه شیرینی داد دستم و گفت : خاله بی زحمت همینا رو ببر جلو در ورودی . آقایون گفتن شیرینی ها رو بدیم که می خوان بعد از سخنرانی پخش کنن . خودت میدونی که من پای پایین رفتن از این پله ها رو ندارم . گفتم مرصاد رو بفرستن تا بیاد بگیره ازت .
_چشم خاله الان می برم .
چادرم رو سر کردم و جعبه ها رو از منیره خانم گرفتم . رفتم جلو در ورودی خانم ها . منتظر مرصاد ، تکیه داده بودم به دیوار آجری حیاط عقبی حسینیه و سرم رو انداخته بودم پایین . تو دلم هی به جون مرصاد غر می زدم که چرا اینهمه معطلم می کنی تا بالاخره رسید . لحظه ای که ده _یازده سال منتظرش بودم . همش تو ذهنم برنامه ریزی می کردم برای روزی که دوباره با امیر عباس رو به رو بشم . ورودی خانم ها از داخل کوچه بود و تقریبا بعید بود بتونیم در حالت کلی رفت و آمد به حسینیه ، همدیگه رو ببینیم . ولی امیر عباس بالاخره یک راهی پیدا کرده بود تا بتونیم دوباره باهم حرف بزنیم . اهل نگاه و حرف زدن با نامحرم نبودم ولی امیر عباس برام فرق داشت . اون هم بعد از این همه سال انتظار برای دوباره رو به رو شدن باهاش . انتظار برای اینکه دوباره یک حرکتی از امیر عباس ببینم و بیشتر برام ثابت بشه که اون هم مثل من دلش گرمه به همین دوست داشتن های تو دلی مون . دوست داشتنی که من فقط به خدا و امام حسین (ع) گفته بودم . دلم می خواست بدونم اون دوست داشتنش رو به کی گفته . اصلا گفته ؟ اصلا هست
# رمان
#رمان_جذاب
#رمان_خوب
#رمان_جدید
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#رمان_عاشقانه
به محض شنیدن صداش سرم رفت بالا .
بدون اینکه حتی یک لحظه سرش رو بالا بیاره اومد داخل حیاط : سلام
جوابش رو با ته ته پته دادم .جعبه ها رو ازم گرفت : دست شما درد نکنه ، تشکر .
انگار عجله داشت برای اینکه از من فاصله بگیره . خیلی سریع از حیاط خارج شد .
مات و مبهوت مونده بودم . واقعا امیر عباس بود ؟ پس چرا نگاهم نکرد ؟ اصلا فهمید منم ؟
دست هام به همون حالتی که جعبه ها رو دادم به امیر عباس خشک شده بودن . دلم نمی خواست لحظه ای که براش اون همه برنامه ریزی و فکر و خیال کرده بودم که چطوری صحبت کنم ، چطوری سلام کنم ، حتی چطوری بایستم ، به همین سرعت و به بدترین صورت ممکن تموم بشن .
نمی دونستم چیکار کنم . نمی فهمیدم معنی این رفتار امیر عباس رو . یعنی واقعا فراموشم کرده ؟
منیره خانم از بالای پله ها صدام زد : رمیصا ! کجا موندی خاله جان ؟
به خودم اومدم . زیر لب گفتم : فراموشم کرده ؟ خب فدای سرم. بچرخه تا بچرخم .
P_m72:
زبونم یک چیزی میگفت ولی دلم داشت با دیدن اون طرز برخورد از امیر عباس زار می زد .
از پله ها بالا رفتم و نشستم گوشه حسینیه .
تا آخر جشن فقط به امیر عباس فکر می کردم و برای دل خوشی به خودم می گفتم : تو دختر حاج صادقی ، کمتر کسی پیدا میشه که دلش نخواد داماد حاجی رضائیان بشه . بابا که کم کسی نیست .
با این حرفا عقلم رو فریب می دادم ولی دلم از واقعیت خبر داشت . واقعیت هم همین بود ؛ فقط یک نفر از کل این شهر امیر عباس فرهادیه ، فقط یک نفر .
جشن تموم شده بود . من باز هم تو فکرش بودم . بالاخره گوشیم زنگ خورد و ذهنم رو از تو فکر و خیال بیرون کشید : سلام ستیا جان . خوبی ؟
_سلام . خوبم . کجایی ؟
کیفم رو برداشتم و از روی زمین بلند شدم . به ساعت دیواری بزرگ حسینیه نگاه کردم . گفتم : حسینیه . چطور مگه ؟
_راستش فردا تولد مهسا و شهلا ریاحیه . به من گفته بودن به تو هم زنگ بزنم و دعوتت کنم . ولی یادم رفت . ببخشید بابت تأخیر .
_ نه عزیزم ایرادی نداره .
انگار تو حرف زدن دو دل بود : حالا میای یا نه ؟
از پله های حسینیه رفتم پایین . کفش هام رو از داخل جاکفشی بیرون آوردم و گفتم : راستش قبل از اینکه به تو قول بدم باید با مامانم هماهنگ کنم .
_خیلی خب . پس ، فردا تا ساعت دوازده به من خبرش رو میدی ؟
همون طور که مشغول پوشیدن کفش هام بودم گفتم : آره عزیزم . حتما . ممنون بابت دعوتت . زحمت کشیدی .
_خواهش می کنم ، کاری نکردم . پس حتما خبر بده به من .
با ستیا خداحافظی کردم و گوشی رو برگردوندم تو کیفم . همه خانم ها رفتن و منیره خانم هم داشت حسینیه رو مرتب می کرد . بیست دقیقه ای می شد که نشسته بودم روی نیمکت کنار حیاط و خیره بودم به آسمون . هیچ ستاره ای نبود . تو آسمون ، ماه جولان می داد و هیچ چیز نمی تونست جلوش رو بگیره . دقیقا مثل قلب من ، که امیر عباس هر کاری هم می کرد جاش با کس دیگه ای عوض نمی شد .
در عین تنفر از اون حالم ، عاشقش بودم .
منیره خانم از پله ها پایین اومد . مشغول پوشیدن کفش هاش شد . نیم نگاهی بهم انداخت : هنوز نرفتی ؟
دلم می خواست بهش بگم ؛ وقتی اینجام قطعا هنوز نرفتم دیگه !
لبخند مصنوعی زدم : نه هنوز نرفتم . منتظرم بابام زنگ بزنن .
منیره خانم اومد نشست کنارم : چه خبر ؟ مامانت خوبن ؟
_خدا رو شکر .
معلوم بود می خواد سر همون بحثهای قدیمی رو باز کنه . صورتش رو بهم نزدیک کرد : امشب اون خانمی که با دو تا دختراش اومده بودن رو دیدیشون ؟ قبلاً نمی اومدن اینجا .
_ خب آره قبلاً نمی اومدن .
_ می شناختیشون ؟
تو اون وضعیت اصلا برام مهم نبود کی اومده حسینیه و کی نیومده ، حتما می خواست بگه فلانی بهمانکه و بهمانی فلانکه .
گفتم : خاله منیره شما هم حوصله دارین ها ! الان باز می خواین از خوبی های ازدواج و کمالات پسراشون برای من بگین . تو رو خدا ول کنین این بحثها رو .
تا حالا انقدر باهاش رک حرف نزده بودم . احساس می کردم خیلی تند رفتم . دستش رو گرفتم و گفتم : ببخشید این طوری حرف زدم .
منیره خانم آدمی نبود که به دل بگیره :اشکال نداره خاله جان . جوانین دیگه . زود از کوره در میرین . ولی نمی خواستم از کمالات پسرشون بگم .
_ پس می خواستین از چی بگین ؟
_ میخواستم از کمالات شوهرشون بگم .
قضیه برام جالب شد : منظورتون چیه ؟
یک لحظه به در ورودی حیاط نگاه کرد و سرش رو برگردوند به طرف من : آقای مرادی رو می شناسی ؟
آقای مرادی یکی از کله گنده های واردات و صادرات بود . چند ماهی می شد که اومده بودن تو محله ما . ورد زبون همه دختر های محله شده بود مدل کفش و کیف دختراش و مدل ماشین پسراش ولی چیز بدی از خودش و خانوادش نشنیده بودم : همون که تاجره ؟
_آره .
_خب ؟
_اینخانم هایی که اومدن خانمش و دختراش بودن .
گفتم : چه جالب . چند باری تعریفشون رو از چند نفر شنیدم . اتفاقا کنار من هم نشسته بودن .
_ آره دیدم اومدن کنارت نشستن . تو خیلی خوش شانسی دختر .