eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
212 عکس
143 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
عسل 🌱
#پارت200 🦋پر از خالی🦋 ارش و امیر و میلاد شتابان به طرفم امدند مرا بلند کردند و روی صندلی نشاندند خ
🦋پر از خالی🦋 یعنی چی فراموش کن، مگه احساس دختر من بازیچه بود؟ نه احساس و غیرت و ناموس داداش ما بازیچه س، همین الان دخترتون یه مدلی اومد اینجا که من شرمم شد بگم زن داداش منه امیر به میلاد اشاره کرد ساکت شو. میلاد رو به امیر گفت برو دوربین و بزن برگرده اعظم خانمببینه دخترش با چه سر و رویی اومده بود اینجا یاد سیلی ایی که ارش به رویا زد افتادم. اعظم خانم باید ان صحنه را میدید تا بر بهم خوردن این ماجرا مهر تاییدی کوبیده شود. امیر گفت بس کن میلاد. راه بیفت برو رضایت بده اعظم خانم گفت خوب نشونم بده ببینم دخترم چطوری بوده که اقا میلاد اینقدر بهش برخورده امیر که انگار دلش نمیخواست فیلم را نشان دهد گفت نه اعظم خانم، ارش و رویا خودشون باید برای ادامه رابطشون تصمیم بگیرن به بقیه ارتباطی نداره میلاد رو به امیر گفت به من ربطی نداره نه؟ کتی که خواهرم هست. مادرم که مال من هست، من از اقا رضا به جرم فحش ناموسی و شکستن شیشه باشگاه شکایت کردم. رضایت نمیدم. نگاهم به ارش افتاد که با بیچارگی به بحث گوش میداد. یاد ان روزها افتادم که مدیریت دعوا کردن من را به عهده گرفته بود. و من چه طور نگاه میکردم تا ببینم برایم چه تصمیمی میگیرد اعظم خانم با گریه گفت اقا میلاد شما رضایت بده من این وصلت و بهم میزنم. سپس نگاهی به ارش انداخت، منتظر بود تا او در دفاع از حفظ رابطه اش حرفی بزند اما او سرش پایین بود. رو به ارش گفت سیر شدی از دختر من؟ ارش سرش را بالا گرفت و رو به اعظم خانم گفت ابرو و حیثیت برای من گذاشتید بمونه؟ رویا و اقا رضا دهن منو جلوی خانواده م بستن. امیر دست میلاد را گرفت و گفت اعظم خانم با اجازتون ما میریم کلانتری اعظم خانم به دنبال انها راهی شد. ساعت یک شب بود. راحت و اسوده روی تختم دراز کشیده بودم واز اینکه برادرم را از شر عفریته ایی همچون رویا راحت کرده بودم میاندیشیدم که نوری در حیاط روشن شد. ارام و اهسته پرده را کنار زدم و ارش را دیدم که چراغ الاچیق را روشن کرده و انجا نشسته . اول دلم برایش سوخت اما بعد از ان یاد شبهایی افتادم که از ناراحتی تا صبح نمیخوابیدم و هر لحظه با زخم زبانش دلم را بیشتر میشکست. یاد سر کوفت ها و کتکهایی که به من میزد افتادم. موهای بلندم که بیرحمانه قیچیشان کرد. لباسهای قشنگم که همه را دور ریخت. صدای تق و تق در رشته افکارم را برید سرجایم نشستم و گفتم بله امیر لای در را باز کرداما داخلرا نگاه نکرد و گفت کتی بله داداش بیدارم پاشو بیا بیرون. برخاستم از اتاق خارج شدم و گفتم جانم ارش حالش خیلی بده. اگر خوابت نمیاد بیا بریم پیشش بشینیم. اهی کشیدم و گفتم به نظرم به تنهایی بیشتر احتیاج داره رویا رو خیلی دوست داره، نمیتونه ازش دل بکنه خودش باید تصمیم بگیره
🦋پر از خالی🦋 🦋پر از خالی🦋 به نظرم حق با تو ومیلاده رویا به درد ارش نمیخوره. پوزخندی زدم و گفتم منحرف بزنم به من میگن تو از اب گل الوده ماهی...... کلامم را بریدو گفت توهم دست بردار دیگه سرم را پایین انداختم و امیر گفت من قرار فردا شب خاستگاریمو کنسل کردم متعجب به امیر نگاه کردم و امیر ادامه داد گیتی هم یکی مثل رویاست. حق با تو بود ، گیتی به درد ازدواج با من نمیخوره خدارو شکر تو اینو فهمیدی لااقل رویا هم به درد ارش نمیخوره. اما کاش بتونه با خودش کنار بیاد رویا رو فراموش کنه یه مدته مدام به هر بهانه ایی اقا رضا و رویا میگن عقد کنید .به خدا اینها دنبال مهریه گرفتنن. من با ارش صحبت میکنم. اگر الان عقده ارش بود یا حداقل صیغه نامش محضری بود بیچارمون میکرد. بیا بریم کنارش بشینیم. من نیام بهتره، اون ذهنیت خوبی نسبت به من نداره، تو برو همین حرفها رو بهش بزن. اتفاقا بر عکس، سر شب به من میگفت من فکر میکردم کتی یه ادم بیعقل وحسوده اما الان فهمیدم نه، اونطورهام که فکر میکردم نیست. خیلی از من و تو دانا تره سپس دستم را گرفت و مرا به حیاط برد. ان شب تا صبح هر چهتوانستم ارش را پر کردم وطبق میل خودم ساختم . سپیده صبح که بالا زد به خانه امدیم و خوابیدیم. امیر باغچه را تا بعد از ظهر به نیما سپرد. ارش هم میلاد را راهی باشگاه نمود و هر سه خوابیدیم. با صدای زنگ ایفن از خواب ناز و شیرین برخاستم شاسی ایفن را زدم با دیدن تصویر رویا متحیر ماندم. همچنان که فکر میکردم در را باز کنم یا نه صدای ارش دلم را تکاند. کیه کتی؟ به طرفش چرخیدم و گفتم رویاست. کمی به ایفن خیره ماند. من هم به ارش خیره ماندم. مدتی بعد گفت باز کن درو ببینیم چی میگه بلافاصله اطاعت امر کردم. رویا وارد خانه شد و تیز به طرف ساختمان امد ارش در را باز کرد و به او خیره ماند. رویا با دیدن ارش اواز گریه را سر دادو گفت دیشب تا صبح پلک روی هم نزاشتم. من با تو دلی شروع کردم ارش، من اومده بودم که با تو بمونم نیومده بودم که به این زودی ازت جدا شم‌. ارش سرش را پایین انداخت و گفت دیگه راهی هم برای برگشت گذاشتی اشکهایش بی امان جاری شدو گفت من از همه جا رونده م ارش. تو منو نمیخوای، خانواده م به چشم یه ادم خرابکار نگام میکنند.بابام دیشب کلی با من دعوا کرده .مامانم چه سرکوفتهایی که به من نمیزنه.از همه بدتر اوا هم واسه من داره ادای عقلا رو در میاره. ارش اهی کشیدو گفت الان
🦋پراز خالی🦋 الان با وجود اینهمه گندی که به بار اوردی و خراب کاری هایی که کردی چه انتظاری از من داری؟ انتظار دارم منو ببخشی ببین رویا جان، دیگه بحث بخشیدن من نیست. پدر شما اومده توی باشگاه و هرچی از دهنش در اومده به خواهر و مادر خدابیامرز من گفته خود تو با یه سرو وضعی اومدز باشگاه که وقتی رفتی امیر و میلاد به من معترض شدند.الانمن به تنهایی نمیتونم تورو ببخشم. کل خانواده م باازدواج ما مخالف شدند. رویا با هق و هق گریه گفت من یه زنم، برای یه زن خیلی سخته که بیاد و عذر خواهی کنه و التماس کنه که ترکش نکنی ، اما من اینقدر دوستت داشتم که اومدم.غرورم و زیر پام گذاشتم و اومدم پیشت. من و تو این حالم ول نکن ارش، من خیلی داغونم. تو به من بگو من جواب میلاد و چی بدم؟ دیشب به من میگه پدر زنت اومده و خواهر مارو تهدید کرده و فحش داده ،مادر خدابیامرز مارو هم....... بابام عصبی بود فکر میکرده تو منو دزدیدی..... مگه من ادم ربا هستم؟ مگه تا حالا خانواده تو از من بی ادبی دیدن که چنین فکری راجع به من کردند؟ به هرحال پدره دیگه، میدونست من و تو شب قبلش با هم دعوامون شده بود و من از سر لج بازی به تو رفتم بیرون وقتی من گفتم بابا ارش اومد خداحافظ گوشیم از بی شارژی خاموش شد و اونم فکر کرده که...... شب قبلش من با تو چه دعواییم شد. تو یه دفعه معلوم نشد فازت چیه و ...... رویا نگاهی به من انداخت و سپس رو به ارش گفت میشه تنهاصحبت کنیم؟ نه عزیز نمیشه، با کاری که تو کردی تنها من نباید ببخشمت کل خانواده من تورو نمیخوان . و این مدل ازدواجی که خانواده طرف و نخوان بیشتر شبیه جنگه. و بی فایده س. رویا اشکهایش را پاک کرد و گفت اینها حرفهای اخرت بود؟ ارش سر تایید تکان دادو سپس گفت اگر من و میخوای باید کتی و امیر و میلاد و راضی کنی . نگاهی از گوشه چشم به من انداخت که ارش ادامه داد البته راضی کردن کتی سخت نیست. چون از اول هم زیاد به برهم زدن نامزدی من و تو مصر نبوده. و از دیروز تاحالا سعی داره صلح برقرار کنه ، اگر میتونی برو میلاد و راضی کن. رویا خانه ما را ترک کرد. هم دلم برایش میسوخت و هم کاری از من ساخته بود. باید میرفت. اما در عمق چشمانش میدیدم که قصد رفتن ندارد و دوباره باز میگردد. سه روز گذشت . کم کم این ماجرا هم مثل ماجرای من و سیاوش در حال فراموشی بود و رفته رفته هم بجز ارش یادشان رفته بود که رویایی هم بود. البته ارش هم حق داشت که فراموش نکند به هر حال رابطه عمیقی بین او و رویا بود. داستان از نامزدی گذشته بود و شبیه زن و شوهر عقدی بود. دم دمای غروب بود و همه دور هم جمع بودیم برای شام قورمه سبزی گداشته بودم و درحال درست کردن سالاد شیرازی بودم. صدای قل و قل قلیان میلاد در خانه میپیچید . زنگ ایفن توجه هر سه مان را جلب کرد. ماتهران کسی را نداشتیم که به سراغمان بیاید امیر برخاست شاسی ایفن را زد و گفت بابا اومده. میلاد تیز برخاست قلیانش را به اشپزخانه اورد زغالها را در سینگ انداخت و گفت کتی خاموششون کن دوان دوان به اتاق خوابش رفت و قلیانش را انجا نهاد ارش و امیر میخندیدند. پنجره ها را باز کردم و کمی اسپره خوشبو کننده در هوا زدم. امیر در را گشود هر چهار تایی به استقبال بابا رفتیم. پیر تر و شکسته تر از قبل شده بود. صورتمان را بوسید و وارد خانه شد. امیر گفت چرا میای اینجا مریم و با خودت نمیاری؟ بابا سر تاسفی تکان دادو گفت ولش کن مریم و ... کنجکاو شدم. مریم دختری از اهالی روستا بود که پنج شش سالی از من بیشتر سن نداشت. بعد از فوت مادرم هنوز سه ماه نگدشته بود بابا به کمک دوستش با مریم اشنا شد و به شرطی که هوای مادر شدن به سرش نزند زن بابام شد. و همین موضوع باعث شد که منو برادرهایم حسابی ناراحت شویم و به قصد اعتراض خانه بابا و شهرش لاهیجان را ترک کنیم و به خانه مامان و زادگاهش تهران بیاییم. باباهم به پسرهایش سرمایه های کلان داد تا زندگی را بسازند. رو به بابا گفتم مگه چی شده مریم؟ فیلش یاد هندستون کرده. تا چند سال قبل از جاده چالوس پایین تر نیونده الاک از من توقع سفر خارجی داره. بهش میگم بیا باهم بریم تهران میگه بچههات من و نمیخوان ، نمیام. کار خوبی کرد که نیومد چون ما واقعا اونو نمیخواهیم. بابا خندید و به دنبال او همه خندیدند. میلاد یک سینی چای اورد که بابا گفت این داستان رویا و به هم خوردن نامزدی ارش چیه؟ هرچهارتایمان از حرف بابا شوکه شدیم.
🦋پر از خالی🦋 همه ساکت شدیم که بابا ادامه داد دیروز به من زنگ زده و میگه ارش دیگه منو نمیخواد من دارم دق میکنم ، من عاشق ارشم. و از این حرفها میلاد لب به سخن گشود و هر انچهرا که باید میگفت مو به مو برای بابا توضیح داد. بابا پوفی کرد و گفت تو چی میگی ارش؟ ارش دستانش را به علامت سر در گمی بالا اورد و گفت من نمیدونم باید چیکار کنم. اگر دلت باهاشه این حرفها رو بریز دور بابا، یکم که بگذره فراموش میشه. ارش اهی کشیدو گفت من رویا رو دوست دارم ولی کاری که باباش کرد خیلی بد بود. البته کارهای اونروز خودشم بد بود. به نظرم بشین باهاش حرف بزن ، براش شرایط بزار، بهش بگو شش ماه دیگه نامزد میمونی ، اگر کارهاتو ترک کرده بودی عقدت میکنم. زیاد هم مهریه ش نکن بابا. بهش بگو با اتفاقاتی که افتاده میلاد کلام بابا را برید و گفت یعنی چی این حرفها .اومدند هر کار دلشون خواست کردند و هر چقدر دوست داشتن فحشمون دادند سه روز گذشته یادمون بره؟ تو عقلت نمیرسه میلاد جان ، اون دختره به ارش دلبسته،خدارو خوش نمیاد به خاطر یه اشتباه اینکارو باهاش بکنید. اون به من زنگ زده میگه ارش و دوست دارم. زندگی من و درست کن ، دختر مردم ابرو و حیثیت داره ما مرد بودیم رفتیم خاستگاریش، اینکار خیلی نامردیه که یه انگ بهش بزنیم و بعد یه مدت که اسم ارش روش مونده و دست ارش بهش خورده پسش بزنیم. شماها خودتون خواهر دارید. از حرفهای بابا عصبی شدم‌ . هرچه رشته بودم پنبه کرد. برای اینکه وجهه م در مقابل خانواده خراب نشود و من زندگی خراب کن معرفی نشوم گفتم
🦋پر از خالی🦋 از حرفهای بابا عصبی شدم‌ . هرچه رشته بودم پنبه کرد. برای اینکه وجهه م در مقابل خانواده خراب نشود و من زندگی خراب کن معرفی نشوم گفتم نظر من با بابا موافقه، ارش که رویا رو دوست داره، رویا هم که یه بار اومد اینجا و الانم بالا رو واسطه کرده از ادب به دوره که اون بابا ر واسطه اشتی کرده ماروشو زمین بندازیم. ارش که انگار دلش به اشتی کردن رضا بود با اشتیاق به من خیره ماندو من برای سفتکردن جای پای خودم در دل ارش گفتم طرف حساب ما ارشه، که الان هممون میبینیم ناراحته . برای شاد شدن دل برادر خودمون باید کوتاه بیاییم. میلاد با غیض گفت باز دوروز از یه ماجرا گذشت همه یادشون رفت نگاه عاقل اندر صفیه ایی به میلاد انداختم و گفتم نه عزیزم ، من یادم نرفته ، خیلی هماز دست رویا و خانوادش ناراحتم. ولی باید احترام بابا رو نگه داریم. به خاطر ارش کوتاه بیایم. امیر سرفه ریزی کردو گفت روز بله برون براش پونصد تا سکه بریدید . از کجا معلوم بعد عقد همچین بامبولی راه نندازه و سکه اجرا نزاره؟ در حال مزه مزه کردن حرف چهارده سکه بودم. که بگویم یا نه . ارش پیش قدم شدو گفت اگر بخواد با من عقد کنه من چهارده تا سکه بیشتر مهریه ش نمی کنم. مگه نمیگه قصدش زندگیه و میخواد بیاد که بمونه پس مهریه نباید براش مهم باشه. مستقل هم نمیشم. منو میلاد و امیر و کتی با همیم. اگر قصد استقلال داره همینجا قید منو بزنه . اینجا رو با اجازه بابا میفروشیم یه چهار واحدی میخریم. هر کس برای خودش زندگی کنه. بابا سریع گفت البته هر کس متاهل بشه جدا زندگی میکنه. این نباشه چهار روز دیگه اسباب اثاثیه بریزید و بخواهید برید تو واحد های خودتون همه به زمین خیره ماندیم. بابا رو به ارش گفت من الان خودم بهش زنگ میزنم یه جاباهاش قرار میزارم تو هم بیا کدورت هارو کنار بزارید. استرس وجودم را گرفت ترس از اینکه مبادا رویا از پیامک بازی ان شب حرفی بزندو دستم رو شود را داشتم فکری کردم و دلسوزانه گفتم ارش جان، اتفاق خیلی بد و تلخی افتاد. به هیچ عنوان دیگه راجع به مسئله دعوا و چی شد که اینطوری شد صحبت نکن بزار تموم شه بره. بابا ادامه داد راست میگه، تا زمانیکه تو چی گفتی و من چی گفتم وادامه بدی قائله دعوا تمومی نداره شور و شعف در چشمان ارش موج میزد. بابا تلفنی با او در کافه ایی قرار گذاشت و با ارش رفتند. میلاد ‌که از اوضاع پیش امده راضی نبود گفت خاک برسر ارش دختره سلیته پاچه پاره رو یه جور دوست داره انگار...... امیر میان کلام اوامدو گفت خوب زنشه کدوم زن بابا، زن ادم اونیه که عقدته و داره باهات زندگی میکنه. امیر پوزخندی زد و گفت ایشالا به خیر بگذره من با ارش صحبت میکنم از این به بعد اگر رویا رو میخواد بیارش اینجا ، قبلش بگه من برم بیرون.
عسل 🌱
#پارت199 🦋پر از خالی🦋 از حرفهای بابا عصبی شدم‌ . هرچه رشته بودم پنبه کرد. برای اینکه وجهه م در مق
🦋پر از خالی🦋 بحث با انها بی فایده بود برخاستم و به حیاط رفتم. بعد از اینهمه تلاش و کوشش باز رویا برگشت. جای شکرش به این باقی بود که لااقل امیر حواسش جمع شد و دیگر قصد ازدواج با گیتی را نداشت. کمی در حیاط قدم زدم این وضع و اوضاع زندگی نبود که من داشتم. یاید فکری اساسی به حال خودم کنم. یا درس و دانشگاهی یا حرفه و کاری ، این که هر روز بخواهم به این که رویا چه میکند و ارش چه میگوید فکر کنم . اینده ایی برایم در نمی اید تا بابا اینجاست باید مجوزی از او مبنی بر درس یا حرفه ایی بگیرم. ساعت ده شب بود که بابا و ارش به خانه امدند. از رنگ و روی ارش پیدا بود که اوضاع بر وفق مرادش گذشته. دست بابا رو گرفتم و گفتم شبونه نری ها بابا، من دلم شور میزنه مریم تنهاست بابا باید برم. مریم که بچه نیست،خوب یه شب هم کنار ما بخواب. نه بابا نمیشه الان که راه بیفتم سه و چهار میرسم. صبح هم کلی کار انجام نداده دارم. ‌وارد خانه شد. از بچه ها خداحافظی کرد . دستش را گرفتم دوباره اورا به حیاط اوردم و گفتم هرکس دنبال زندگی خودشه، هرکس کار و بار و فعالیت خودشو ددره، اما این وسط اینده من داره حروم میشه چرا حروم میشه بابا؟ نه درسی، نه حرفه و کاری...... یه خاستگار خوب برات اومده ، از فامیلای مریمه. پسره املاکی داره، تو کار خرید و فروشه. نه بابا من نمیخوام ازدواج کنم اهان. نمیخوای ازدواج کنی ، دوست داری راه بیفتی اینور و اونور دوست پسر پیدا کنی ابرو ببری؟ از حرف بابا جا خوردم و گفتم من دارم با شما راجع به اینده م حرف میزنم. منم دارم از ابروم دم میزنم. خیره به او ساکت ماندم و او ادامه داد همه کاره و اختیار داره تو ارشه. اگر اجازه داد درس بخونی یا دنبال کار و حرفه ایی بری، منم حرفی ندارم. اما اگر گفت نه هرچی اون امر کرد تو اطاعت میکنی . اینها را گفت و از خانه خارج شد‌. اشک از چشمانم سرازیر شد. ارش به حیاط امدو گفت چته کتی ؟ اشکهایم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم هیچی. دستم را گرفت و با نگرانی گفت بابا ناراحتت کرد؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم ولش کن از رفتنش ناراحتی؟ برای اینکه ارش بیخیتلم شود و دست از استنساقم بردارد سر تایید تکان دادم و گفتم چرا زندگی ما باید اینطوری بشه. مامانمون اینقدر زود بمیره، بابامون بره زن بگیره حتی یه شب هم نخواد که باما باشه. دستهایم را گرفت تلخ خندید و گفت ولش کن. اونم اونطوری خوشه دیگه مرا به داخل خانه برد دست و رویم را شستم. امیر رو به ارش گفت اشتی کردید؟ ارش سر مثبت تکان دادو گفت قرار شد دوماه دیگه عقد و عروسی مختصر بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون. فردا هم میرم بنگاه اینجا رو برای فروش میگذارم. میلاد گفت مهریه چی؟ بهش گفتم من چهار ده تا سکه مهرت میکنم همون اول هم بهت میدم. اول یکم جا خورد و بعد قبول کرد. فقط هم روز عروسیمون، یا در مراسم های مهم من با پدرش رو به رو میشم. هروقت دلش خواست خودش تنها بره خاگه باباش و برگرده . اونم قبول کرد
🦋پر از خالی🦋 به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش بگویم. چون میدانستم جوابش منفی است. لب تختم نشستم و به اینده فکر میکردم. صدای تق و تق در امد ارش وارد شدو گفت کتی جان بگیر بخواب عزیزم. فردا باشگاه کلی کار داریم. چند تا بیلبورد زدم اسب سوار بگیرم از فردا میان باید ثبت نامشون کنی دراز کشیدم و گفتم باشه داداش، چشم. ارش از اتاق خارج شد. فعلا عاقلانه ترین کار نزدیک شدن به ارش بود. با داداش گفتن و جانم عمرم گفتن باید در دلش نفوذ میکردم. صبح شد . سرو صدای ارش بیدارم کرد. با همراهی او به باشگاه رفتم. انگار همایون شرفی زودتر از ما در باشگاه را باز کرده بود ارش به گرمی با او احوالپرسی کرد و سپس رو به من گفت شما خوبی کتایون خانم؟ سر تایید تکان دادم و گفتم ممنون با الهه صحبت کردید؟ راستش اونروز تلفنم که با شما تمام شد یه اتفاقی افتاد که ما تا دیشب درگیرش بودیم. کنجکاو گفت چرا؟مگه چی شده؟ خدارو شکر به خیر گذشت. .سر تایید تکان دادو گفت شکر خدا
عسل 🌱
#پارت200 🦋پر از خالی🦋 به اتاقم رفتم. غرورم اجازه نمیداد که موضوع دانشگاه و یا کار و حرفه را به ارش
🦋پر از خالی🦋 من با مادرم صحبت کردم. به هیچ عنوان حاصر نیست که دنبال الهه بره کمی لبم را جویدم و گفتم چرا فراموشش نمیکنی؟ ابروهایش را متعجب بالا دادو گفت چی؟ الهه رو فراموش کن برو دنبال زندگیت. اون به درد شما نمیخوره اگر برگرده هم دوباره همون اش و همون کاسه س، دوباره جنگ و جدل و بحث همایون خیره به من ماندو گفت نه من مادرمو راضی میکنم. والا اقا همایون منم اگر جای الهه بودم..... البته ببخشیدا. همایون سرش را پایین انداخت و گفت حق باشماست. شما باید بری مشکلتو با مادرت حل کنی ، نه الهه هر کس دیگر رو هم بگیری با وجود مادرت و اخلاقهاش نمیتونی باهاش زندگی کنی شما میگی الان من با مادرم چیکار کنم. برو بهش بگو من اینقدر سن دارم. دختر مورد علاقه م هم الهه س، میخوام باهاش زندگی کنم. همچنانکه در خدمت تو هستم ولی چون متاهلم باید شرایط منو درک کنی. همایون خیره به من گفت امشب بازم باهاش حرف میزنم. در باز شد و دو دختر با ظاهری جلف و غرق در ارایش وارد شدند. همایون و ارش روی کاناپه ها نشستند. به من سلام کردند و من هم پاسخ شان را دادم. برای ثبت نام کلاس اومدیم. لبخند روی لب هایم انداختم و گفتم مبتدی یا حرفه ایی؟ مبتدی ، تا حالا اموزش ندیدیم. سر تتیید تکان دادم و به یکی از انها که نگاه خیره و به نظرم هیزش روی ارش بود گفتم شماهم مبتدی؟ سر تایید تکان دادو من گفتم اصلا تاحالا اسب سوار شدی؟ سرش را به علامت نه بالا دادو من گفتم تا حالا از نزدیک اسب دیدی؟ خنده جلفی کرد وگفت بگم نه مسخره م میکنی؟ پوزخندی زدم و گفتم از اسب ترس نداری؟ نمیدونم. ارش برخاست و گفت تا همایون حرفهاشو با تو تموم کنه من این خانم ها رو میبرم داخل اسطبل و یه اسب اموزشی میدم سوار شن. ناز چشمی امدم و گفتم بله، بفرمایید.
عسل 🌱
#پارت201 🦋پر از خالی🦋 من با مادرم صحبت کردم. به هیچ عنوان حاصر نیست که دنبال الهه بره کمی لبم را
🦋پر از خالی🦋 ارش به همراه ان دو خانم از دفتر خارج شدند ، اینقدد ذهنم درگیر انها بود که از حرفهای همایون چیزی متوجه نشدم کلافه با خودم گفتم تو چی میگی پسره ی بچه ننه، حیف از الهه نباشه با تو زندگی کنه، منم اگر جای الهه بودم از تو جدا میشدم. سپس سرفه ریزی کزدم و گفتم اقا همایون، شما الهه رو واسه چی میخوای برگردونی؟ مادرت که اونو نمیخواد، اونم که باهات کنار نمیاد ، شماهم که مادرت و ترجیح میدی پس واسه چی میخوای اونو برگردونی، برای خودت جنگ روانی درست نکن‌ . نه، این حرف و نزن کتی خانم. من الهه رو دوست دارم. چون مادرم ناراحتی قلبی داره نمیخوام ناراحتش کنم. پوزخندی به همایون زدم و گفتم حالا تلاشتو بکن دیگه، الهه شرط و شروطش و بهتون گفته. خدا شاهده که اصلا راضی به برگشت نبود اینقدر من اصرار کردم این شرایط رو گذاشت. صدای زنگ گوشی همایون نجاتم داد . برخاستم و از دفتر خارج شدم اهسته اهسته به طرف اسطبل رفتم و از دور نظاره گر انها شدم. صدای قهقهه خنده انها همه جا را پر کرده بود. ان زکی برای بالا رفتن از اسب از بازوی ارش استفاده میکرد. و انگار ارش هم بدش نیامده بود. دلم میخواست جلو برم و هر دو انها را با ناخن هایم تکه تکه کنم. صدای میلاد کمی ریز مرا ترساند چی کار میکنی تکانی خوردم و گفتم اون دو تا برای ثبت نام اومدن ، ارش و نگاه کن میلاد کنارم ایستاد لبخند عمیقی روی لبهایش بود. سپس رو به من در حالیکه ته صدایش خوشحالی بود گفت الان اگر من اینکارو میکردم چی به من میگفت؟ هر از چندگاهی من اون دختره رو میارم اینجا اسب سوار شیم ارش از دماق من در میاره نگاهی به میلاد انداختم و با پوزخند گفتم من اگر اینکارو میکردم چی به من میگفتید؟ حالت جدی به خودش گرفت و گفت برگرد برو دفتر. با کلافگی گفتم نه، اقای شرفی اونجاست مخمو خورد بسکه حرف زد. میلاد خندیدو گفت چرا؟ مرتیکه بچه ننه. هم خدا رو میخواد هم خرما رو ، الهه که از سرش زیادیه، یه دختر چوپون از ته یه روستای دور افتاده هم با اون زندگی نمیکنه . میلاد خندیدو گفت برو تو دفتر مواظب اونجا باش راهم را کج کردم و به طرف دفتر رفتم
🦋پر از خالی🦋 به دفتر بازگشتم اقای شرفی با گوشی اش سرگرم بود به احترام من برخاست و گفت ارش کجاست؟ من میخوام برم ، بیاد خداحافظی کنم الان میاد ، رفت اون خانم هارو راهنمایی کنه. صدای زنگ تلفن ارش بلند شد با دیدن نام رویا لبم را گزیدم ارتباط را وصل کردم و گفتم جانم مکثی کرد و گفت سلام. من شماره ارش و مگه نگرفتم؟ متوجه نیش کلامش شدم نفس پرصدایی کشیدم و گفتم بله، ولی ارش نیست . اهان، اونوقت کجا تشریفدارن؟ گوشیش تو دفتره خودش رفته به کار اموزهای جدیدش اسب هارو نشون بده. مکث رویا مرا به شک انداخت . سپس گفت کتی جان بله کار اموزهاش کین؟ گوشه لبم را گزیدم و گفتم تو قطع کن. من الان گوشیشو میبرم میدم دستش. باشه خداحافظ ارتباط را قطع کردم و برخاستم از دفتر خارج شدم و به اسطبل رفتم از دور صدای خنده هایشان می امد. جلوتر رفتم دختری که روی اسب نشسته بود روسری برسرش نبود. و ان دوتای دیگه یکی همگام با ارش قدم میزد و ان یکی در حال فیلمبرداری از دوستش که روی اسب نشسته، بود. جلوتر رفتم ارش نیشش تا بنا گوشش باز بود و با دختر همگام شده اش صحبت میکرد . در دلم گفتم ارش خاک برسرت کنند. چشمت به سه تا دختر افتاده از خودت در اومدی. با دیدن من نیشش را بست و گفت جانم. نگاهی به ان سه انداختم و گفتم خانمت زنگ زد کارت داشت گفت گوشی و ببر بده به ارش. دختر کنار دستیش اوهی کشید و با قهقهه گفت پس اقا متاهلن . سپس هر سه شان خندیدند. جلوتر رفتم دهنه اسب را از دست ارش گرفتم گوشی را به دستش دادم و اسب را سرجایش بردم و گفتم لطفا پیاده شید. واگر قصد ثبت نام دارید با من بریم دفتر. هرسه شان به دنبال من راهی شدند ارش هم گوشی به دست سرگرم صحبت با رویا بود. در میانه راه فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم شما برید دفتر من الان میام. مسیرم را از انها جدا کردم و به سمت پشتدفتر رفتم . این موجود تو مخی همایون دست بردار من نبود . هرجا که میرفتم گویا زودتر از من انجا را فتح کرده و به نام خودش زده. تا خواست حرفی بزند اشاره کردم هیس به سمت پشت دفتر رفتم و گوشه ایی نشستم از پنجره نیمه باز دفتر گوش ایستادم یکی از انها گفت فیلمو برای رویا فرستادی؟ نه هنوز . یکم صبر کن از اینجا بریم بعدا ان یکی که روی اسب بود گفت ساکت شید یه وقت اینجا شنود داشته باشن. از دفتر فاصله گرفتم. الان اگر به ارش جریان را بگویم حرفم را باور نمیکند . به ناچار به دفتر رفتم و گفتم خوب خانم ها ثبت نام نمیکنید؟ ان یکی که فیلم را میگرفت گفت من که نمیتونم ، اسب هاخیلی بلند بودند من میترسم. نگاهم به گوشی در دستش افتاد ان را داخل کیفش نهاد که من گفتم الان اقا میلاد و صدا میکنم شما رو ببره اسب های نژاد پونی رو ببینید، اونها چون کوتاه تر هستند فکر کنم خوشتون بیاد. سپس با تلفن باشگاه شماره میلاد را گرفتم و گفتم میلاد جان، عزیز یه لحطه بیا این خانم ها رو ببر اسب های پونی را نشونشون بده همونها که الان با ارش بودند؟ اره دیگه نوبتی نیست مگه ؟ میلاد قهقهه ایی زد و گفت الان کدهارو برات اس ام اس میکنم. کد چی؟ بیا خانم ها منتظرن. ارتباط را قطع کردم و برای میلاد نوشتم حواستو جمع کن اینها از طرف رویا اومدن. مدتی بعد میلاد وارد دفتر شد سلام کرد و انها پاسخش را دادند. نگاهی به دخترها انداختم. میلاد به نسبت ارش جذاب تر و جوان تر بود. و معمولا خوش لباس و معطر میگشت . با خوشرویی انها را به دنبال خود دعوت کرد که من گفتم اگر موافق باشید منم باهاتون میام. همه نسبت به امدن من بی میل بودند. برخاستم و با انها راهی شدم. تمام حواسم به گوشی خانم فیلمبردار بود . باید هر طور شده ان را بدزدم. وارد اسطبل شدند. میلاد اقایی در کار کردن را خیلی دوست داشت . با صدای بلند کارگرش را صدا زد تا اسبی را بیاورد. و خودش مثل جنتلمن ها ایستاده بود. یکی از دختر ها گفت شما حتما خودتون بیشتر وقتتون رو سرگرم اسب سواری هستید که اینقدر خوش استیل هستید درسته؟
🦋پر از خالی🦋 لبخند ملیحی زد و گفت من و ارشاز بچگی اسب سواری رو دوست داشتیم. اسب را که اوردند میلاد رو به انها گفت یکیتون سوار شید. یکی از انها خنده کنان گفت وای چه اسب کوچولویی توان من و داره با سر حرف او را تایید کرد . هوش و حواسم پیش فیلمبردار بود. گوشی اش را از جیبش در اورد با نگاه تیزم قفل گوشی اش را حفظ کردم سرگرم فیلم گرفتن که شد رو به فیلمبردار گفتم شما لطفا سوار شید. هینی کشیدو گفت وای نه من میترسم. اصلا ترس نداره . سپس دستش را گرفتم و گفتم این اسب اموزشیه، نترس گوشی اش را درون جیبش گذاشت سوار اسب که شد در یک ان گوشی اش را از جیبش زدم و به داخل استین مانتویم انداختم . قلبم گروپ گروپ میزد. وای که اگر الان زنگ بخورد یا متوجه نبود گوشی اش شود چه جوابی باید بدهم‌. سرمرا تیز به طرف بیرون اسطبل برگرداندم و گفتم بله میلاد که انگار از مرحله پرت بود گفت کسی صدات نکرد رو به او گفتم اسب و نگه دار ارش داره صدام میزنه سپس رو به بیرون گفتم اومدم داداش . میلاد دوباره گفت صدات نکردها یکی از ان دخترها گفت راست میگه صدات نکرد بزار برم یه سر بزنم. با سرعت از اسطبل خارج شدم. و گوشی را سایلنت کردم و لای شمشادها انداختم و به داخل اسطبل بازگشتم و گفتم حق باشماها بود. کسی صدام نکرد. در جواب نگاه تمسخر امیز ان چهار نفر پوزخندی زدم و سرجایم بازگشتم که دخترک از اسب پایین امد و گفت من که خیلی خوشم اومد.برم فکرهامو بکنم حتما ثبت نام میکنم. دستی به جیب مانتویش کشید و گفت گوشیم کو؟ سپس کمی خودش را وارسی کرد و گفت بچه ها گوشیم نیست میلاد با نگاهش روی زمین به دنبال گوشی میگشت .یکی از انهاگفت میترا جون تو کیفت و ببین. الان داشتم عکس مونا رو میگرفتم. من هم روی زمین مثلا پیگیر گوشی او بودم که میترا گفت ندا شماره منو بگیر. همچنان که سرگرم گشتن بودم. صدای ندا امد که گفت داره بوق میخوره. میترا با نگرانی گفت گوشی من که سایلنت نبود. مونا که انگار از بقیه تیز تر بود رو به من با نکته سنجی گفت شما از اینجا رفتی و برگشتی مطمئنی کسی صدات میزد؟ خودم را به خنگی زدم و رو به او سری تکان دادم و گفتم هان.... دستش را برکمرش زد و گفت با دارو دسته کرو کور ها که طرف نیستی ارام گفتم منظورتون چیه؟ منظورم کاملا واضحو روشنه. یه دفعه گفتی صدام میزنند و پریدی بیرون گوشی دوست ماگم شد. میلاد صدایی کلفت کرد و گفت یعنی میگی خواهر من گوشی و برداشته؟ بله من همینو میگم. میلاد اسب را به طرف جایش هی کرد و گفت بفرمایید بیرون لطفا این وصله ها به ما نمیچسبه. صدایش به جیغ تبدیل شدو گفت بریم بیرون؟ گوشیمونو بدید تا بریم. میلاد رو به او با اشمیزاز گفت برو بیرون بابا، اومدید اینجا یک ساعته وقت مارو گرفتید الانم مدعی گوشی شدید. رو به میترا به ارامی گفتم عزیزم میشه یه بار کیفتو بگردی شاید داخل کیفت باشه میترا باگریه کیفش را باز کرد و گفت نه بخدا نیست.
🦋پر از خالی🦋 ندا و مونا جیع میزدند و میلاد را بمباران حرف کرده بودند. ارش و همایون سراسیمه وارد اسطبل شدند. و من که اصلا برایم مهم نبود چه میگویند و چه میشنوند فقط نگاه میکردم. و خرسند از این بکدم که اگر پیامی از جانب روبیا در ان گوشی بیابم. نور علی نور میشود. توصیحاتشان که تمام شد. همایون پوزخندی زد و گفت این خانمی که شما داری بهش میگی دزد گوشی پولش از پارو بالا میره. خندیدم و گفتم اشکال نداره.گوشیت گم شده من میفهمم ناراحتی ولی باور کن من برنداشتم. اصلا من هی و حاضر اینجا بیا من و بگرد. مانتومم که خدارو شکر جیب نداره. ندا گفت تو از اینجا رفتی بیرون. من یک دقیقه هم بیرون نایستادم. میخوای برو بیرون و بگرد. هر سه از اسطبل خارج شدند. دل تو دلم نبود . زیر لب دعا دعا میکردم که پیدا نشود.چون اگر پیدا میشد من با عکس میترا سوار بر اسب پونی محکوم به دزدی میشدم. همایون به دادم رسید و گفت خانم برو ببین گوشیتو کجا انداختی میترا حرصی شد و گفت مونا زنگ بزن ۱۱۰ اون گوشی باید پیدا بشه. ارش تچی کرد و گفت لاالله الا الله. از کار و زندگی ما رو وا اوردند. شماره ۱۱۰ را که گرفتند ادرس را دادند. من با خوشرویی به انها گفتم اینجا هوا گرمه خسته میشید. بریم داخل دفتر بشینیم تا پلیس بیاد. همایون دنبال حرفم را گرفت انها را به دفتر بردم برایشان شربت سفارش دادن و رو به میترا که در حال اشک ریختن بود کفتم عزیزم. باور کن گوشی تو دست مننیست.اما اگر تو واقعا بر این باوری که من گوشیتو برداشتم . من پولشو همین الان بهت بدم. سرش را پایین انداخت و اشکهایش را پاککرد که میلاد گفت بی خود. مگه شهر هرته، یک ساعته اومدن اینجا به اسم کلاس ثبت نام کردن دارن مفتی اسب سوار میشن . حالا پولم بگیرن و بعد برن؟ ندا گفت اقا میلاد درست صحبت کن. میلاد رو به او گفت دختر خالم