eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
194 عکس
135 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانه کاغذی
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی بعد از سرویس خارج شدم امیر گفت اشرف خانم هم صبحانه را اماده کرده هم یه سری رخت و لباس برات خریده. اورد گذاشت توی کمد. اگر چیزی کم بود بگو بریم بخریم. نازنین و اقا بهزاد بیدارن؟ اره ،من رفتم تمرین کردم برگشتم دیدم بیدارن. فقط تو خوابی خودم را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. به بهزاد و نازنین صبح بخیر گفتم همه سرمیز صبحانه نشستیم. نازنین کمی بعد گفت فروغ جان موافقی بریم بیرون یه دور زنونه بزنیم ؟ خیلی دلم میخواست قبول کنم اما میدانستم امیر موافقت نمیکند برای همین گفتم همه باهم بریم که بهتره امیر از حرفم استقبال کردو گفت منم موافقم که همگی بریم. از سرمیز برخاستیم . همه باهم سوار بر ماشین امیر از ویلا خارج شدیم. دفعه قبل با اتفاقاتی که افتاد من استرس داشتم که نکند باز ان اتفاقات بیفتد. بهزاد و نازنین در گوش هم پچ پچ میکردند. جنگل های گیسوم را رد کردیم و به دریا رسیدیم. از ماشین که پیاده شدیم رو به امیر گفتم اخه زمستون چه کنار اب اومدنی ؟ هوا سرده من دارم میلرزم. الان میریم تو الاچیق میشینیم. بهزادو نازنین جلوتر و ما پشتشان میرفتیم ارام به امیر گفتم اتفاقی که سری پیش افتاد اشاره کرد که ادامه ندهم. زیر لب گفتم من استرس دارم. هیچی نمیشه. وارد الاچیق که شدیم صدای دزدگیر ماشین امیر در امد نگاهش را به انجا گرداند و گفت کیه کنار ماشین امیر با سرعت به طرف ماشین رفت بهزاد هم بدنبالش دوید .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نازنین هم به سرویس رفت من هم مقابل الاچیق ایستاده بودم که دستی از پشت دهانم را گرفت و مرا به سرعت به طرف پشت الاچیق ها کشید هرچه تقلا میکردم توان مقابله با او را نداشتم. ناخنهایم را توی دستش که مقابل دهانم بود فرو کردم و شروع به دست و پا زدن نمودم. از ترس قلبم درحال لرزیدن بود. که صدای مصطفی قوت قلبم شد. ولش کن حرومزاده با ان مرد من هم چرخیدم مصطفی به او حمله کرد و او در این حملات همچنان سعی داشت مرا رها نکند. ان ها دو نفر شدند .و مصطفی در حال شکستن خورد بود که ان یکی گفت ولش کن داره برمیگرده مرا رها کردو من نقش زمین شدم. مردک خواست بدود و از انجا برود که من همانطور که روی زمین افتاده بودم پایش را گرفتم کمی تقلا کرد و اوهم افتاد. مصطفی با هزار زحمت از جایش برخواست از بینی و دهانش خون اویزان بود همانطور لنگ لنگان به سراغ کسی که من انداخته بودمش رفت که امیر رسیدو هاج و واج گفت چی شده؟ با جیغ و گریه و ترس رو به امیر گفت این میخواست منو ببره امیر با چشمان گرد شده به طرف او رفت یقه اش را گرفت .و او را زیر باران مشت و لگد خود انداخت که مصطفی گفت نزنش امیر خان زنگ میزنم پلیس بهزاد که هاج و واج مانده بود گفت نازنین کجاست؟ رفت سرویس مصطفی اورا که رمقی برایش نمانده بود نگه داشت امیر به طرفم امد دستش را به سمتم دراز کرد. و مرا از زمین بلند کردو گفت سالمی؟ با گریه گفتم چرا منو ول کردی رفتی ؟ به خاطر ماشینت؟ خیلی خوب هیچی نگو الان درست میشه اینها دوتا بودن یکیشون فرار کرد.‌ مصطفی تلفنش را قطع کردو رو به امیر گفت اینم میخواست فرار کنه خانمت پاشو گرفت افتاد زمین من نگهش داشتم. نگاهی به دستم انداختم انگشتری که امیر در ماشین عروس به من داده بود شکسته بود. و پروانه هایش نبود. امیر رو به مصطفی به تندی گفت بچه ها کدوم گوری ان؟ مصطفی با بی گناهی گفت شما گفتی فقط خودت بیا بچه ها بمونن مراقب خونه باشن. من تا نیمه های راه دنبالت اومدم یدفعه برگشتم دیدم خانم ها نیستن اومدم ببینم کجا رفته دیدم داره میبرش
خانه کاغذی🪴🪴🪴 روی زمین نشستم امیر گفت چی شده؟ شروع به گشتن کردم و گفتم پروانه های انگشترم کنده شده فدای سرت بلند شو الان پیداش میکنم. تکه شکسته اش را از روی زمین برداشتم صدای لرزان ان پسرک امد تورو خدا منو ول کن برم. من زن و بچه دارم. امیر گفت زن و بچه داری داشتی زن منو میبردی؟ اقا من غلط کردم گه خوردم. هرکار بخوای برات میکنم من فراری م اگر بگیرنم اعدامم میکنن بخدا از نداری و ناچاری اینکارو کردم . ادم کی هستی؟ نمیدونم اسمش چیه. دویست ملیون پول به من داد گفت برو خانمش و برام بیار دویست تومن دیگه هم بهت میدم. من زن و بچه دارم بخاطر .... امیر باشتاب به طرف او رفت و گفت ببند دهنتو بی ناموس مصطفی سدراهش شد و گفت الان پلیس میاد مردک به گریه افتادو گفت اقا توروخدا ولم کن پلیس منو ببره من اعدامی م فراری م تورو خدا بگذار برم. لجنی مثل تو لیاقت زندگی کردن نداره به زن و بچه هام رحم کن هرکار کرده بودی ولت میکردم جز اینکه روناموسم دست گذاشتی دلم برای او سوخت . به امیر گفتم حالا که نتونست.... نگاه تند امیر مرا ساکت کرد . با دلسوزی به او نگاه کردم مردک رو به من گفت ابجی من یه ادم بدبختم. بچه هام اواره و دربه در بودن پول و بردم براشون خونه اجاره کردم. امیر خواست اورا بزند مصطفی مانعش شدو گفت ولش کن پلیس داره میاد. ادم کی هستی؟ میگم من نمیشناسمش اومد به من گفت اینکارو میکنی؟ منم قبول کردم. همینطوری ندیده و نشناخته قبول کردی؟ مصطفی گفت چه شکلی بود؟ قدبلندبود جلوی موهاش ریخته بود یه سبیل تکی داشت مصطفی لگدی به زانویش زدو گفت اسمش چی بود؟ ناله ایی کردو گفت بخدا نمیدونم. امیر از اورو برگرداندو گفت خفه شو . حوصله دروغ شنیدن ندارم. نمیدونم باور کن نمیدونم به پیر نمیدونم به پیغمبر نمیدونم. اگاهی ازت اعتراف میگیره.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 ان مرد گفت اگر اسمشو بگم میگذاری برم؟ امیر به طرفش چرخیدو گفت نه نمیزارم بری . تورو تحویل قانون میدم چون به خاطر پول بیناموسی میکنی . اگر رفیق من نرسیده بود میخواستی به خاطر چهارصد تومن چیکار کنی؟ زن منو ببری؟ اگر ولت کنم بری . میری کار بدتر میکنی تو لیاقتت اعدامه چون ذات و وجود نداری. با گریه و التماس گفت بخدا دیگه نمیکنم. من غلط کنم دیگه اینکارهارو کنم. اما اگر اسمشو بهم بگی قول میدم اعدامت که کردند هوای زن و بچه ت و داشته باشم. از مرام امیر خوشم امد هرچند در حق من نامردی و بیرحمی زیاد کرده بود اما مردانگی اش در این کار جذاب بود. به امیر خیره ماند مصطفی گفت پلیس داره میاد. امیر گفت اسمشو بگو تا زنده م ماهانه یه پولی به حسابشون میریزم. نگاهی به پلیس انداخت و گفت اسمشو نمیدونم اما روی دستش یه خالکوبی داشت. روی بازوشم یه جای سوختگی مصطفی و امیر بهم نگاه کردند. مصطفی گفت تو بازوشو از کجا دیدی؟ من ندیدم اون که باهام بود و فرار کرد تو استخر دیده بودش . همونجا هم باهم اشنا شده بودند. پلیس جلو امد امیر خودش را معرفی کرد به پلیس دست داد و سپس رو به مصطفی گفت ببرش تو الاچیق به دنبال مصطفی راهی شدم. به سرویس رفتم دست و رویم را شستم. بهزاد و نازنین در الاچیق بودند نازنین با دیدن من هاج و واج گفت چی شد؟ مصطفی مرا داخل الاچیق فرستادو رفت بهزاد گفت این کیه؟ نمیدونم بهزاد با اخم گفت از کجا رسید یکدفعه؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 بهزاد گفت اون شماها رو میشناخت امیر و صدا زد خودم شنیدم. نمیدانستم چه پاسخی بدهم. میترسیدم بگویم مصطفی اشناست امیر بگوید چرا گفتی نازنین کمی مرا تکاندو گفت کثیف شدی دستم را که بخیه داشت در شکمم جمع کردم و گفتم کلا افتاده بودم روی زمین از داخل جیبم تکه شکسته انگشترم را در اوردم و گفتم انگشترم شکست. خدارو شکر بلایی سرخودت نیاورد اما دستت داره خون میاد اون چیزی نیست یه چند تا بخیه ست . دفعه چندمه که بخیه ها یا باز میشه یا خونریزی میکنه یا عفونت میکنه امیر وارد الاچیق شد نگاهی به من انداخت و گفت خوبی؟ سرتایید تکان دادم. بهزادگفت مصطفی کی اومد شمال ؟ نمیدونم اینجا چیکارداره؟ اتفاقی دیدمش من گفتم اقا بهزاد شما که میشناسیش چرا از من پرسیدی این کیه؟ میخواستم بدونم شما در جریانی یا نه؟ که شما حسابی سنگ قلاب کردن و بلدی . اصلا منکر شدی که مصطفی رو میشناسی. امیر گفت چه جریانی؟ همه چیز اتفاقی شد.‌ بهزاد که مشخص بود فهمیده امیر راست نمیگوید سرش را پایین انداخت امیر گفت من ازتون معذرت میخوام پاشید بریم خانمم لباسهاش هم خیسه هم کثیف همه باهم حرکت کردیم بهزادو نازنین جلو جلو میرفتند من و امیر هم بدنبالشان. ارام گفتم من خیلی ترسیدم امیر.اون اگر منو میبرد .... جلوی بهزاد چیزی نگو لطفا برگردیم تهران دیگه هم منو مسافرت نیار. اون دفعه اونطوری شد اینبار این مدلی . اگر منو میبرد.... ساکت شو فروغ من درستش میکنم. چی و درست میکنی؟ چرا یه جور زندگی کردی که نه ارامش داریم نه اسایش الان فعلا ساکت شو. مکث کردو گفت همینه که اصرار دارم کیک بوکسینگ کار بشی ها جنم و جراتت خوبه اگر چهارتا فن هم یادبگیری.... به جای اینکه درست زندگی کنی میخوای منو مثل خودت کنی امیر کمی سکوت کردو سپس گفت دل بدی به من و درست باهام تمرین کنی یه چیزی ازت میسازم که ده تا مرد و یه تنه بزنی .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 سوار ماشین شدیم این رفتارهای امیر بدتر مرا کلافه میکرد. به خانه که رسیدیم به اتاق خواب رفتم دوش گرفتم و لباسهایم را عوض نمودم. از اتاق خارج شدم بهزادو نازنین نشسته بودند. رو به انها گفتم امیر کو؟ بهزاد گفت نمیدونم. رفت بیرون استرس گرفتم نکند که امیر برای دعوا رفته. موبایل هم نداشتم که با او تماس بگیرم. نگاهم را در ویلا گرداندم و گوشی تلفن را دیدم به طرفش رفتم شماره او را گرفتم کمی بعد گفت بله امیر تو کجایی؟ جلو اونها تابلو نکن بگو اومده خرید. پیش مصطفی م الان میام باشه ارتباط را قطع کردم.کمی بعد امیر با یک مشما غذا امد نهار را که خوردیم بهزاد و نازنین مسئله ایی را بهانه کردند و از خانه رفتند. به محض رفتن انها رو به امیر گفتم الان با این فرزاده میخوای چیکار کنی؟ سر جریان رامسر ازش شکایت کردم. خوب تو از اون شکایت کردی اونم میگه تو بیست و چهارساعت حبسش کرده بودی تو خونه الکس و بعد هم بازوشو سوزوندی اون شکایت کرد منم کشوند دادگاه اما من گردن نگرفتم. نتونست ثابت کنه من اینکارو کردم. پرونده بسته شد اگر یکی از این دور و بری هات بگن چی؟ از این ماجرا بجز من و مصطفی و تو کسی خبر نداره خوب مصطفی اگر بگه؟ پوزخندی زدو گفت مصطفی نمیگه . خوب چرا اینکارهارو میکنی ؟ من که جریان و کامل برات تعر یف کردم چرا باز این حرف و میزنی از اول نباید به این مسائل پا بگذاری بحث های تکراری نکن خواهشا کار من وصول مطالباته مگه از پرونده اون دختره چقدر گیرت اومده؟ هیچی. از اون پول نگرفتم . من بخاطر اینکه یه زن به خاطر بی پناهی مجبور نشه تن به این کثافت کاری بده اینکارو کردم پشیمونم نیستم. تو نگران نباش تموم میشه چطوری میخواد تموم بشه امیر؟ ما اسایش نداریم. نمیتونیم یه مسافرت بریم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 از اینجا که برگردیم اخر هفته دیگه میریم سرعین متعجب گفتم با این وضع و اوضاع که هردقیقه میریزن سرمون میخوای بازم سفر بری؟ من که باهات نمیام. من و بگذار هتلی جایی خودت برو اتفاقا باهم باید بریم. چرا؟ تو به یه مسئله ایی توجه کن . چرا تو تهران ما هرجا میریم و هرکار میکنیم به هیچ مشکلی نمیخوریم ولی شمال که میاییم تحت نظریم؟ داستان درست میشه چشمانم گرد شدو به امیر خیره ماندم. امیر ادامه داد من تورو با مصطفی فرستادم خرید اگر قرار بود بخوان از جانب تو به من ضربه بزنن. میتونستن تو تهران خیلی راحت اینکارو کنن منم نبودم مثل امروز که دوتایی ریختن سر مصطفی و اگر من نمیرسیدم تورو میبردن خوب تو تهران اینکارو میکردن. این چه ربطی به سرعین رفتن داره میخوام ببینم جای دیگه هم این اتفاق میفته؟ یا قدرت مانور مالک شرفی و بهزاد فقط تو شماله خوب به جای اینکارها چرا نمیری یقه مالک شرفی و بگیری بگی مزاحم من نشو به نظرت قبول میکنه کار اونه؟ نه گردن نمیگیره خودم ضایع میشم اونشب که از تولد الناز میومدیم تو جاده جلومونو گرفتن تو تهران بودیم. ذهن منم درگیر همین مسئله است. اونجا راحت تر میتونن به من ضربه بزنن پس چرا میان شمال؟ اصلا از کجا فهمیدن من نصفه شب راه افتادم اومدم شمال؟ مکثی کردو گفت برای من بپا گذاشتن. یا شاید هم ماشین جایی پارک بوده بهش جی پی اس زدن هرچه امیر بیشتر میگفت من هم بیشتر میترسیدم. امیر گفت ولی نگران نباش من حلش میکنم. میخوای چیکار کنی؟ با همین ماشین میریم سرعین ببینم چه اتفاقی میفته . اگر بهمون حمله شد یعنی بپا دارم یا شاید هم فضول دارم. فضول؟ شاید هم امیر حسین یا خلیل یا محمد رضا راپورت میدن‌ سرتاسفی برایش تکان دادم و گفتم تو از این نوع زندگی چه لذتی میبری؟ من بیشتر داراییم و از این کار در اوردم. هرشهری که تفریحی باشه من یه ویلا دارم. خونه ماشین امکانات هرچی بخوای دارم. به چه قیمتی؟ چند ساله دارم کار میکنم دوسه بار به مشکل خوردم. بقیه ش همه ردیف بوده
خانه کاغذی🪴🪴🪴 کمی فکر کردم و گفتم اگر بفهمی کار یکی از این سه نفره چیکار میکنی؟ بجز مصطفی همه اخراج حتی مهیار چرا؟ من ادم شش دانگ حواس جمع میخوام . اگر یکیشون فضول باشه یا بقیه هم میدونن و نمیگن یا نفهمیدن. اگر میدونن و نمیگن یعنی خائنن . خائن هم جایی پیش من نداره اگر هم نفهمیدن یعنی احمقن منم دو و برم احمق نمیخوام. سرتاسفی برایش تکان دادم و گفتم مصطفی چی؟ مصطفی بیست و چهار ساعت با منه پیش اونها فقط میخوابه و میخوره. تو جمع اونها نیست. سیگارش را در اورد ان را روشن کردو گفت و اما مسئله جی پی اس . اگر بهم جی پی اس زده باشن چی؟ برگردم تهران میریم میدم چکش کنن با چی چک کنن ؟ من تو تبلیغات دیدم خیلی ریزن از کجا میخوای گیرش بیاری؟ دستگاه فرکانس یاب اگر بفهمی از این سه نفر یکی داره امارتو میده باهاش چیکار میکنی؟ اصلا به روش نمیارم فقط اخراجش میکنم. چرا به روش نمیاری؟ بگذار فکر کنه من نفهمیدم و بی دردسر بره. هرچند اونها اطلاعاتی از من ندارن که بخوان تو دردسر بندازنم اما بی دردسر بره بهتره خوب لااقل یه گلایه بکن ادم خائن اشغاله. مگر تو میخوای یه چیزی و بنداری دور باهاش دعوا میکنی یا ازش گله میکنی؟ نفس پرصدایی کشیدم و گفتم اینطوری میخوای بری گرجستان؟ مسابقه گرجستان نیست. متعجب گفتم مگه نگفتی اونجاست؟ مامان بابای من ادم های ساده ایین. میشینن اینور اونور میگن همه امار منو دارن مسابقه دوماه دیگه تو اسپانیاست. بگذار مامانم فکر کنه من رفتم گرجستان مسابقه دادم و برگشتم .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 از این زندگی کاراگاه بازی راضی هستی؟ گفتم که من همه زندگیم و از این راه جمع کردم. باهمین کارها امیرخان شدم. دوروز عمرتو با استرس سرکنی که چهارنفر جلوت خم بشن بگن امیر خان من اگر میخواستم مثل تو فکر کنم الان فوق فوقش فقط املاک و داشتم و یه در امد بخور و نمیر بخور و نمیر و با ارامش زندگی کن. اگر عادی زندگی کرده بودی و دنبال این درد سرها نبودی بیست و دوسه سالت که میشد زن میگرفتی الان در سن سی و هفت سالگی یه بچه پونزده شونزده ساله داشتی کمی به من نگاه کردو گفت تو مگه تو سن ۸ سالگی میتونستی ازدواج کنی که من اونموقع زن میگرفتم. دهانم را به او کج کردم و به حالت تمسخر گفتم اهان تو از بچگی هات میخواستی منو بگیری نه؟ اگر میدونستم همچین ادمی هستی به خدا اونموقع که زن دایی زاییده بودت میوردمت از نوزادی نگهت میداشتم . پوزخندی زدم و گفتم تو نبودی پریشب گفتی بزرگترین غلط زندگیمو کردم تورو گرفتم. اونو گفتم که ناراحتیم و بهت انتقال بدم . دیدم نه عین خیالتم نشد. اصلا برات مهم نبود. مکثی کردو ادامه داد مصطفی بهم گفت یارو از دست من فرار کرد خانمت همونطور که افتاده بود زمین یه دفعه پاشو گرفت انداختش زمین. خیلی خوشم اومد ازت . اصلامصمم شدم تمرین و باهات سفت و سخت تر کنم یه مبارز حرفه ایی ازت بسازم. یکم بعد کار با صلاح سرد و هم شروع میکنیم. با چشمان گرد شده گفتم من چاقو بزنم؟ فقط چاقو نه. نانچیکو چوب شمشیر. میخوای منم تبدیل به یکی مثل خودت کنی اره؟ چرا در مقابل من جبهه گرفتی فروغ؟ چیزی یاد بگیری مگه بده؟ دفاع شخصی بلد باشی بده؟ الان فکر میکنی خوبی؟ از یه سگ تربیت شده میترسی . من خشون و دوست ندارم من عاشق کارهای ظریفم. صدای زنگ ایفن بلند شد امیر با کلافگی گفت حوصله این بهزاده رواصلا ندارم برخاست در را برایش باز کردو به حالت شوخی گفت دوست داری بریم بیرون دور بزنیم ناخواسته خنده م گرفت و به حالت شوخی گفتم اره صد درصد بریم دور بزنیم. جلو امدو گفت دستت چی شد باز؟ این دست هم واسه من دست نمیشه دفعه چندمه این بخیه ها باز شده گوشت اضافه هم اورده میدم جاشو برات لیزرمیکنن ناراحت نباش .
خانه کاغذی🪴🪴🪴 نازنین و بهزاد وارد خانه شدند. نازنین گوشی اش را در اوردو گفت راستی فروغ این برنامه ایی که کار ادیت و فوتوشاپ انجام میده رو دیدی؟ نزدیکش شدم و گفتم ببینم. تلفنش را به طرفم گرفت و گفت ببین کارایی برنامه ش و شروع کرد به نشان دادن و من هم با ذوق به او نگاه میکردم . نازنین گفت میشه هم زمان به دوتا گوشی هم وصل شد.‌ رو به همسرش ادامه داد بهزاد یه لحظه گوشیتو بده بهزاد که سرگرم کاری در گوشی اش بود گفت نمیتونم عزیزم لازمش دارم یه لحظه بده زود پس میدم. امیر گفت میخوای من گوشی م رو بدم؟ نازنین که حسابی ناراحت شده بود گفت نه ممنون بهزاد موبایلش را به طرف نازنین گرفت و گفت بفرمایید دیگه نمیخوام. بهزاد گفت خوب گوشی فروغ خانم و بگیر امتحان کن من دارم جواب مشتریمو میدم. صاف نشستم دلم نمیخواست در این جمع بازگو شود که من گوشی ندارم. دندانهایم را روی هم فشردم امیر گوشی اش را به طرف من گرفت و گفت بیا عزیزم نگاه معناداری به او کردم و گفتم من که گوشی نمیخوام نازنین میخواد. نازنین برخاست و گفت خیلی ممنون امیر اقا سپس به اتاقش رفت . بهزاد رد رفتن اورا دنبال کرد و رو به امیر گفت از قدیم گفتن چرا عاقل کند کاری که بعد بگویدغلط کردم خانم امیر قاه قاه خندید. بهزاد برخاست و بدنبال او راهی شد. نگاهی به میز انداختم و گفتم الان اینهارو جمع کنم ایراد داره؟ سر تایید تکان دادو گفت الان اشرف خانم و صدا میکنم بیاد جمع کنه برخاست از خانه خارج شد. کمی بعد اشرف خانم بازگشت و سرگرم مرتب کردن خانه شد. من هم که حوصله م حسابی سر رفته بود پشت پنجره رفتم و از انجا به بیرون خیره ماندم. کمی بعد امیر امدو گفت اینجا چیکار میکنی؟ هیچی دارم بیرون و تماشا میکنم. کنارم ایستادو گفت دوست داری بریم تو حیاط قدم بزنیم؟ سرم را به علامت نه بالا دادم امیر با همان لحن خونسردانه اش گفت ممنون که اینطوری ادم و ضایع میکنی. متعجب رو به او گفتم وا....من چیکار به تو دارم بدنبال سکوتش گفتم اومدم اینجا واسه خودم وایسادم دارم بیرون و میبینم با تو کاری دارم که ضایعت کردم؟ چرا نمیخوای با من قدم بزنی؟ چون هواسرده منم سرمایی م. سرتایید تکان دادو از کنارم رفت روی کاناپه لمیدو با گوشی اش سرگرم شد.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من برای کار کردن با نازنین گوشی لازم داشتم . باید راهی پیدا کنم که امیر برایم سیم کارت بخرد.اینقدر از جانب او تحقیر شده بودم که اصلا دلم نمیخواست مستقیم ازاو بخواهم . با شناختی که از او داشتم میدانستم اگر بگویم هم قبول نمیکند. به سرم زد که از نازنین سیم کارت و گوشی ایی بگیرم و از او مخفی کنم. اما نه اگر ان را پیدا میکرد یا متوجه میشد که من چنین کاری کرده م با خودش فکر میکرد که من باز با اشکان ارتباط گرفتم. نه حوصله حرفهایش را داشتم نه نای کتک خوردن و تحمل وحشی بازی هایش را. یکی در دلم میگفت بیخیال کار کردن با نازنین بشو . زندگی کردن با امیر هیچ کم و کاستی برایم نداشت. و دیگری مرا یاد روزگاری انداخت که برای رفتن نزد ان اشکان بی صفت مجبور شدم گدایی کنم. البته پولی که من میخواستم در بیاورم جایی نمیتوانستم خرجش کنم اگر کوچکترین چیزی میخریدم باید پاسخش را میدادم که از کجا اورده م. ان وقت بود که یا باید میگفتم از خودت دزدیده م یااعتراف میکردم که هردویش گران تمام میشد. ان پول را فقط باید پنهان می‌کردم برای روز مبادا . باید فعلا از همین طرح نازنین که عکس ها را میخواست کپی بگیرد استفاده میکردم. در ذهنم به دنبال جایی برای پنهان کردن لباسهایی که می اورد بودم. بجز اتاق خواب که دوربین نداشت جای دیگری نمیتوانستم پنهانشان کنم. حالا به فرض که من لباسها را پنهان کردم اصلا چطور ان ها را به اتاق خواب ببرم. امیر اگر دوربین ها را چک کند با خودش نمیگوید نازنین با این کاور یا مشما به اتاق خواب امد اما دست خالی رفت؟ از ایستادن انجا خسته شدم. و روی کاناپه نشستم. هرطور شده باید اعظم خانم را با خودم همراه کنم. بدون کمک او نمیتوانستم موفق شوم. او چادر سر میکرد و میتوانست خیلی چیزهارا زیر چادرش استتار کند. زمان هایی هم که نازنین نمیتوانست برای تحویل کار بیاید میتوانستم به او بدهم تا برایش ببرد. اگر اعظم خانم همراهی نمیکرد کار سخت و غیر ممکن میشد. معمولا امیر صبح تا ظهر خانه نبود . اگر او با من یک دست نباشد من چه زمان میخواهم طراحی هایم را انجام بدهم؟ امیر گاها بعد از ظهرها خانه میماند. نفس پرصدایی کشیدم امیر گفت به چی داری فکر میکنی؟ با خودم گفتم به تو چه مربوطه ؟ شانه ایی بالا دادم و گفتم هیچی ذهنت خیلی مشغول شده. قیافتم شبیه کساییه که دارن دنبال یه راه واسه پیچوندن میگردن شده عجب ادم زرنگی بود. اگر من اینکار را میکردم و او میفهمید وای به روزگارم بود. نمیدانم با کدام ابزار شکنجه اش میخواست مرا تنبیه کند. کمربند؟ الکس ؟ قلاب اویزان از سقف؟ یا نقره داغ؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اشرف خانم دوعدد چای مقابل ما نهادو گفت امیر اقا واسه شام برات ماهی درست کنم؟ امیر سرتایید تکان دادو گفت بفرستم بچه هارو برن ماهی بگیرن؟ اشرف خانم خندیدو گفت تو خونمون یه تیکه ماهی که پیدا میشه بدیم اربابمون بخوره . دیگه اینهمه هم ندار نیستیم.البته اگر قابل بدونی سر سفره ما بشینی. امیر خندیدو گفت شما تاج سر منی این چه حرفیه؟ اشرف خانم که رفت گفتم با این خیلی صمیمی هستی ماجرا چیه؟ امیر پوزخندی زدو گفت دوست دخترمه. از او رو گرداندم امیر گفت پیرزنه نزدیک هفتاد سالشه این چه حرفیه میزنی؟ برخاستم تا از کنارش بروم که گفت چی شد بهت برخورد؟ نه خیلی از کلام شیرینت لذت بردم. اشرف خانم ده سال تهران بود با شوهرش تو خونه من سرایدار بودن . بعد خودش گفت میخوام برم تالش . پیش خواهرم اینجا کسی و ندارم اذیت میشم. منم اینجا رو خریدم گفتم بمون من هروقت اومدم تالش جا داشته باشم. ده سال برای من مثل یه مادر بود پارسال اومده اینجا احتیاج نیست به من توضیح بدی. از کنارش گذشتم و سرجای قبلی م پشت پنجره رفتم . امیر گفت کلا تو مخ رفتن و دوست داری ها. یا ساکتی یا یه چیز میگی منو بچزونی دیگه حرف نمیزنم که بچزی نازنین و بهزاد از اتاق خارج شدند. بهزاد رو به امیر گفت تو حوصله ت سر نمیره همینجا ساکت نشستی؟ پاشو بریم یه دوری بزنیم. امیر گفت کدوم طرفی بریم؟ بریم خرید کنیم یه کم بچرخیم. امیر رو به من گفت بریم؟ سرتایید در مقابل جمع تکان دادم و به اتاق خواب رفتم. کمی بعد امیر هم امدو من گفتم واسه چی قبول کردی؟ من میترسم با ترس که نمیشه زندگی کرد اگر دوباره بهمون حمله بشه چی؟ ایشالله که نمیشه