#پارت244
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی و عمه که مشخص بود خواهش من از انها نتیجه داده هیچ نمیگفتند و فقط به ما نگاه میکردند عمه برایمان چای اورد. امیر خیلی درشت بود آزاد هم نشسته بود از برخورد بازویم با دست او دردی عمیق در من میپیچید اما به هیچ عنوان به روی خودم نمی اوردم.
میترسیدم اگر ناله کنم یا اخی بگویم خشمش فوران کند. سعی کردم خودم را جمع کنم تا به او نخورم.
امیر سر سخت و بی رحم و جدی بود صبح به من هشدار داد که واکنش درد نشان ندهم.
متوجه این حالتم شد که خودم را جمع میکنم کمی جابجا شد. استرسم بالا رفت . یعنی الان که بریم خونه میخواد بگه چرا خودتو جمع کردی؟
عمه گفت
شام خوردید؟
امیر بلافاصله پاسخ داد
من یه مسابقه دارم باید یکم وزنم سبک بشه
عمه با کلافگی برخاست و گفت
تو کی میخوای دست از این کار برداری امیر؟ هربار که مسابقه داری جون من میاد بالا
مگه من تازه کارم مامان . چند ساله من دارم ...
عمه رو به من گفت
نگذار بره.
از حرف عمه خنده م گرفت اما هیچ واکنشی نشان ندادم. چه فکری روی من داشت که چنین چیزی را از من درخواست میکرد.فکر میکرد امیر حرف مرا گوش میدهد؟ او اصلا اجازه نمیداد که من حرف بزنم چه برسه به اینکه امر هم کنم.
عمه ادامه داد
فروغ جان . این مسابقه ها خیلی وحشتناکه خیلی هم خطر داره .
من فقط نگاه میکردم عمه گفت
میدونی چجور مسابقاتیه؟ فکر کنم تو بعضی از فیلم ها دیده باشی. مبارزه تو قفس. یه چیزی مثل کشتی کج.
به عمه فقط نگاه میکردم. ندیده و ندانسته میدانستم امیر پیروز ان میدان است. در تمام عمرم وحشی تر از او ندیده بودم.
عمو علی گفت
مادرت راست میگه بابا. تو سنی ازت گذشته دیگه باید به فکر بچه دار شدن باشی. همین الانم واسه بچه دار شدنت دیر شده.
سرم را پایین انداختم. عمه گفت
فروغ تو زنشی نگذار بره.
امیر گفت
دارم با فروغ هم کار میکنم سه ماه دیگه بفرستمش بره مبارزه.
عمه چنگی به صورت خودش زدو گفت
چشمم روشن....زنتم میخوای لنگه خودت کنی؟ یه لگد اگر تو شکم فروغ بخوره دیگه بچه دار نشه میخوای چیکار کنی؟
هاج و واج به انها نگاه کردم من نمیدانستم منظور امیر از مبارزه و مسابقه چیست.امیر گفت
زیر دست من قراره اموزش ببینه ها . نمیزننش خیالت راحت
عمه رو به من گفت
توچرا قبول کردی بری؟
#پارت245
خانه کاغذی🪴🪴🪴
هاج و واج به عمه و امیر و عمو علی نگاه کردم عمه گفت
کار خطرناکیه . نرو فروغ. یه چیز شبیه کشتی کجه.
امیر گفت
برید شامتونو بخورید.
تو اینقدر دردسرو تنش برای من داری من اشتها برام میمونه
امیر با کلافگی گفت
از یه طرف میگی بیا به من سر بزن از یه طرف وقتی میام اعصابمو بهم میریزی.
عمه سکوت کرد عمو علی همینطور به من خیره بود . من خودم میدانستم استعداد کاری که امیر میخواست انجام دهم را نداشتم. برای همین دل نگران این مبارزه نبودم.به زودی امیر متوجه میشد که من برای اینکارها ساخته نشدم.
عمو علی برخاست و گفت
پاشو خانم بریم شام بخوریم.
به محض رفتن انها امیر ارام کنار گوشم گفت
فیلم هایی که ریختم تو فلش دادم بهت و دیدی؟
ای کاش میتوانستم با این ترس از امیر هم کنار می امدم. مضطرب شدم و گفتم
نه
با همان لحن ارامش گفت
چرا؟
خوب خوابم رفت دیگه.
همچنان به من نگاه میکرد. ارام گفتم
فردا میبینم.
سرش را پایین انداخت . دلم میخواست با او صمیمی تر شوم برای همین گفتم
تو همیشه اینطوری هستی؟
دوباره نگاهم کردو گفت
چطوری؟
کمی به او خیره ماندم سپس مثل او اخم کردم . صدایم را هم کلفت کردم و گفتم
اینطوری
لب پایینش را از داخل گزید و گفت
الان این من بودم؟
نگاهم را از او گرفتم و گفتم
الان چند وقته من کنارتم. هنوز ندیدم بخندی .
نفس پرصدایی کشید کمی از چایش خوردو گفت
فکر نمیکنی علتش تو و کارهات باشه؟
با شرمندگی با نوار لب مانتویم بازی میکردم و سنگینی نگاه او را روی خودم حس میکردم. امیر گفت
تو تمام عمرم کسی و به پررویی تو ندیدم.
سرم را بالا اوردم و به او نگاه کردم. امیر ارام گفت
هرکس جای تو بود این کارها را کرده بود و چنین پرونده ایی واسه خودش درست کرده بود فکر نمیکنم دیگه روی نگاه کردن تو صورت دیگران را داشت ولی تو خیلی ریلکس رفتار میکنی . یه جوری که گاها فکر میکنم نکنه من دارم به تو تهمت میزنم.
اشک در چشمانم حدقه زد ارام گفت
گریه فروغ؟ یه قطره اشک از چشمت بیاد نیومده ها
قطره اشکم را قبل از چکیدن پاک کردم و گفتم
نمیدونم میخوای منو اذیت کنی یا واقعا درمورد من اینطوری فکر میکنی
چطوری فکر کردم؟
سکوت کردم . امیر ارام با پایش به پایم زدو گفت
من چطوری در مورد تو فکر میکنم فروغ؟
لبهایم را بهم فشردم چون احتمال عصبی شدن اورا میدادم گفتم
میخوای وقتی رفتیم خونه باهم صحبت کنیم؟
نه همین حالا بگو من چه فکری راجع به تو کردم؟
همین ها که میگی دیگه
دستانم را به هم ساییدم و گفتم
خیانت و هرز پریدن و اینها دیگه
خوب تو به کارهایی که کردی چی میگی؟ خودت اسمش و چی میزاری؟
اخه من اصلا قصد چنین کاری و نداشتم. من نمیدونستم که ممکنه تو این برداشت و از کار من کنی .
اهان.اونوقت تو در مورد من چه فکری کردی؟ فکر کردی من بی غیرتم نه. بی ناموسم. چون یکی دوبار این کارو کردی من گذشت کردم فکر کردی حتی میتونی تو عروسیمون هم دعوتش کنی نه؟
نه امیر....
لبم را گزیدم و گفتم
اصلا ولش کن بیا حرف نزنیم.
نه دیگه حرفتو کامل کن
#پارت246
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اون یه مسئله تمام شده بود....
اگر تمام شده بود چرا جوابشو دادی؟
سرم را بالا اوردم. امیر گفت
جوابشو دادی چون امید به برگشتنش داشتی درسته؟
مگه شب قبلش من بهت نگفتم اگر منو نمیخوای برو من کمکت میکنم برات خونه هم میگیرم ؟
سرتایید تکان دادم. بغض شرمندگی از غلطی که کرده بودم گلویم را میفشرد.و من سعی در قورت دادنش داشتم. امیر ادامه داد
دوساعت قبلش عقد من شدی . اما فکرت هنوز کثیف مونده بود. به این کار اگر خیانت و هرز پریدن نمیگن چی میگن؟
کمی سکوت کردو سپس گفت
الان چرا سرت و انداختی پایین؟
ارام گفتم
از خجالتم
پس خودتم قبول داری درسته؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
تا کی قراره این ماجرا ادامه داشته باشه؟ من تا کی باید با ترس از اینکه نکنه تو به خطا بری باهات زندگی کنم؟
مکثی کردو سپس ادامه داد
پالتو نداری. یه لباس گرم نداری . منم وقت ندارم بیام ببرمت . اعتماد ندارم بگم مصطفی ببرت بخری و برگردی . گوشی نداری . بعد از ظهر من به تلفن خانه زنگ میزدم جواب نمیدادی چون تو اتاق خوابیده بودی من جرات ندارم برات گوشی بخرم . این وضع زندگیه فروغ؟
بالاخره تاب از دست دادم پلک زدم اشک مانند سیل از چشمم جاری شد . بلافاصله انها را پاک کردم. برخاست دلم هری فرو ریخت. دستم را گرفت و گفت
بیا
برخاستم عمه و عمو علی شام میخوردند و متوجه ما نبودند.
مرا به اتاق خوابش برد. و در را بست. بلافاصله گفتم
تو میگی گریه نکن . خوب من دست خودم نیست . ضمیر ناخود آگاهمه
امیر یک نخ سیگار روشن کرد و گفت
باهم کار کردیم. ولی تو درست و یاد نگرفتی. ما باهم کار کردیم که گریه نکنی یادته؟
میدونی امیر روحیات من با تو فرق داره. تو ورزش رزمی و مبارزه دوست داری تو دوست داری خشن و جدی باشی . اما من یه دخترم. احساس دارم . هنرمندم. من دوست دارم نقاشی بکشم . مجسمه درست کنم. دلم میخواد کیک درست کنم. شیرینی بپزم. دوست دارم گل ارایی کنم.
من دست خودم نیست وقتی ناراحت باشم گریه میکنم.
سرتایید تکان دادو گفت
یادت میدم که چطوری احساساتت رو کنترل کنی. الان مشکل من با تو همینه که تو نتونستی احساست و کنترل کنی و رفتی کافه اون پسره. نتونستی جلوی احساساتت وایسی و جواب تلفنش و دادی اما دیروز ظهر یادته چطور احساساتت رو کنترل کردی؟اونهمه درد و تحمل کردی بدون اینکه اشک بریزی یا خم به ابروت بیاد یا یه اخ بگی. حالا دوباره تمرین میکنیم.
بدنم از حرف او لرزید . شخصیت و غرورم را هر لحظه زیر پایش لگد میکرد.
پنجره را باز کرد فیلتر سیگارش را به بیرون پرتاب کردو گفت
بریم.
از اتاق خارج شدیم. و سرجایمان بازگشتیم عمه برایمان میوه اورد.
#پارت247
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه آهی کشیدو گفت
هفته دیگه سالگرد باباته .
سرتایید تکان دادم. عمه گفت
خدا بیامرز اصلا با من میونه خوبی نداشت. من به هردری زدم که باهم خوب باشیم. اما هرچی من سعی کردم باهاش رفت و امد کنم اون محل نمی گذاشت. نمیدونم تو یادت میاد یا نه من چقدر دعوتتون میکردم ولی بابات رد میکرد.مادرخدابیامرزتم. منو دوست نداشت .
حق با عمه بود. در تمام سالهای کودکی و نوجوانی م تا به خاطر داشتم ما باهیچ کس رفت و امد نداشتیم. همین ماجرای ورزش و شغل امیر راهم من نمیدانستم.هراز چندگاهی از دهان باباشنیده بودم که اهل کارخلاف است. و اراذل اوباش است.امادر این مدتنه کار خلافی با چشمم ازاو دیده بودم. و نه درگیری .
اصلا نمیدانستم که او تنها زندگی میکند و وضع مالی اش چطور است.فقط سالی یکبارعید نوروز یا امها می امدند ده دقیقه مینشستند یا ما میرفتیم. بعضی از سالها که مادر و پدرم باهم میرفتند.
#پارت248
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه اهی کشیدو گفت
واسه سالگردش میخوام غذا درست کنم بریم سرخاکش پخش کنیم.
سپس رو به من گفت
میای کمکم کنی؟
نگاهی به امیر انداختم و گفتم
نمیدونم.
امیر که رد نگاه مرا دیده بود. طوری که انگار خیلی با من جور است گفت
عزیزم چرا به من نگاه میکنی؟ خودت جواب بده اگر دوست داری بیای کمک کنی بیا
هاج و واج به امیر گفتم
بیام؟
من نمیدونم بیای یا نه اگر دوست داری بیا
از کارهای امیر سر در نمی اوردم میترسیدم بگویم بله بعد امیر بگه به چه حقی قبول کردی . میترسیدم بگم نه . امیر ناراحت بشه چرا به مامانم کمک نکردی برای همین گفتم
حالا اجازه بده عمه ببینم تا هفته دیگه چی میشه.
باشه. اگر تونستی بیا
در باز شد و عمو علی داخل امد. در دستش یک جعبه بزرگ بود که رویش پراز گلهای رنگ و وارنگ بود ان را مقابل من نهادو گفت
بیا عروس اینو برای تو سفارش دادم. این هدیه پاگشات نیست ها دفعه اولته بعد از عروسی اومدی اینجا دلم خواست بهت کادو بدم.
نیشم تا بنا گوشم باز شد هینی کشیدم و گفتم
وای عمو مرسی این چقدر قشنگه.
جعبه را ازروی میز برداشتم و گفتم
واقعا ممنونم الان هیچی به اندازه این نمیتونست منو خوشحال کنه.
عمو علی که از خوشحالی من لبخند به لب داشت گفت
البته زیرش یه هدیه ناقابله.
جعبه را وارسی کردم پایینش انگار که در داشت ان را باز کردم یک گوی داخلش بودکه گردنبند و گوشواره مرواریدی اویزان گوی بود . با دیدن گوی انگار دنیا به نامم شده بود جابه جا شدم. دستانم را بهم کوبیدم و گفتم
این خیلی قشنگه عمو واقعا ازت ممنونم.
سپس گوی را یکدور چرخاندم عروسک داخلش چرخید و شروع کرد به اهنگ زدن. نگاهی به امیر انداختم مثل بخت انحس فقط نگاه میکرد. جعبه را جمع کردم و گفتم
سورپرایز خیلی خوبی بود دستت درد نکنه خوشحالم کردی.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت و امیر گفت
بریم؟
برخاستم. جعبه م را در آغوش گرفتم امیر هم ایستاد عمه گفت
چقدر زود؟
من ساعت شش صبح بیدار شدم . خوابم میاد
فردا شب از شام بیایید اینجا
امشب اومدم دیگه مامان . من به خاطر مسابقه م یه خورده این روزها گرفتارم.
عمه برخاست دستانش را دراز کرد و دوطرف صورت امیر گذاشت و گفت
اگر ازت خواهش کنم نری ....
امیر با نوازش موی مادرش را کنار زدو گفت
تروخدا شک به دلم ننداز .
عمه با ناراحتی سرتکان داد. از خانه انها بیرون امدیم و سوار ماشین شدیم من هنوز جعبه در آغوشم بود. امیر مقابل یک فروشگاه ایستادو گفت
اون جعبه رو بگذارش عقب. پیاده شو بریم یه لباس گرم برات بگیریم.
امر امیر را اطاعت کردم و به دنبالش راه افتادم. وارد فروشگاه شدیم فروشنده خانمی جلو امدو گفت
سلام خیلی خوش امدید.
امیر سرتایید تکان داد.و من گفتم
سلام. ممنونم
فروشنده گفت
میتونم کمکتون کنم؟
امیر گفت
پالتوها و لباس های زمستانیتون کدوم سمته؟
خانم فروشنده گفت
برای خواهرتون میخواهید یا خودتون؟
ناخواسته خندیدم و گفتم
همسرمه
فروشنده خندیدو گفت
ای وای منو ببخشید. دنبالم تشریف بیارید.
به دنبال او راهی شدیم. امیر اجازه پرو کردن به من ندادو من همانطور نپوشیده یک پالتو و چند دست لباس گرم انتخاب کردم از فروشگاه که خارج شدیم گفت
#پارت249
خانه کاغذی🪴🪴🪴
تو نمیتونی با وقار رفتار کنی ؟
از حرف او جا خوردم و گفتم
مگه چیکار کردم؟
واسه یه جعبه گل و یه گوی اونطوری ذوق میکنی دست میزنی. تو فروشگاه بلند بلند میخندی.
شانه هایم را بالا دادم و گفتم
وقتی از یه چیز خوشم میاد ذوق نکنم؟
سرتاسفی برایم تکان داد. امیر گفت
تویه مکان عمومی بلند بلند خندیدن در شان یک خانمه؟
خوب وقتی ادم خنده ش میگیره میخنده دیگه.
سوار ماشین که شدیم امیر گفت
اینها همه برمیگرده به کنترل احساسات که تو متاسفانه بلد نیستی تمرین هم نمیکنی یاد بگیری.
خنده م از حرف امیر جمع شدو گفتم
خوب چرا ادم باید احساسشو بروز نده؟ مثلا اگر بخندم گریه کنم ذوق کنم چه اشکالی داره؟
امیر حرکت کرد و من گفتم
نمیشه منو ببخشی؟ نمیشه این اتفاقات و فراموش کنی؟
دهنتو ببند فروغ
من از اخم و داد زدن های تو خیلی میترسم. باور کن به خاطر کاری که کردم و این ماجراها پیش اومد خیلی ناراحتم و خیلی پشیمونم.
داری رو اعصابم راه میری
خوب یه راهی جلوی پای من بگذار بگو اینکارو کنی میبخشمت اینطوری همه درهارو به روی من نبند.
مکثی کردم و سپس ادامه دادم
من زورم که بهت نمیرسه. پناهی هم جز خانه تو ندارم. بجز تو کس دیگری رو هم ندارم. الان باید چیکار کنم؟ یه گندی زدم یه غلطی کردم یادم بده چطوری درستش کنم.
کمی مکث کردم و گفتم
از این حالت عصا قورت داده بیا بیرون ادم جرات کنه باهات یک کلمه حرف بزنه.
حوصله ندارم فروغ ادامه نده
اگر حوصله نداشتی یا اعصاب نداشتی واسه چی زن گرفتی ؟ خوب تو تنهایی خودت زندگی میکردی دیگه . تا کی میخوای از من عصبی باشی و با من بد ....
لال میشی یا نه؟
به طرفش چرخیدم و گفتم
ببین امیر من یه چیزی میخوام بهت بگم تو خودت بگو منطقی میگم یا نه؟
همچنان ساکت بود و من ادامه دادم.
من یه اشتباهی کردم بعد هم هزار بار گفتم غلط کردم و ازت معذرت خواستم. تو منو نبخشیدی و اونهمه بلا سرم اوردی الان دیگه میخوای چیکار کنی؟میخوای منو طلاق بدی؟
نگاه چپی به من انداخت و گفت
اخرین بار باشه این حرف از دهنت در اومدها.
خوب تو که نمیخوای از من جدا بشی میخوای یک ماه دیگه یه هفته دیگه منو ببخشی در تمام این مدت هم خودتو و هم منو اذیت کنی . خوب تو که میخوای ببخشی همین الان ببخش هم خودت از زندگی کنار من لذت ببر هم اجازه بده من احساس امنیت و ارامش داشته باشم.
پوزخندی زدو گفت
تو دیگه چه بچه پررویی هستی .
#پارت250
خانه کاغذی🪴🪴🪴
من یه ادم ازاد بودم. شغل داشتم سرکار میرفتم. هرکاری دلم میخواست میکردم ....
بله در جریانم که هرکار دلت میخواسته میکردی
لبهایم را بهم فشردم و گفتم
چقدر تکه متلک بار من میکنی خوب تو همه چیزو میدانستی منو گرفتی دیگه .
مکثی کردم و ادامه دادم.
الان منو اوردی حبس کردی تو خونه من واقعا حوصله م سر میره . تو یه سری قول و قرارهایی با من گذاشتی. به من گفتی اتاقمو بهت میدم بشه اتاق کارت. میفرستمت اموزشگاه
بهت اعتماد ندارم. تو اعتماد منو به خودت زدی خراب کردی باید دوباره بسازیش و ابادش کنی . باید اعتمادم بهت جلب بشه تابه قول و قرارهام عمل کنم.
به صندلی تکیه کردم امیر گفت
الان فقط رو ورزشت تمرکز کن.هروقت هم حوصله ت سر رفت بروپایین تمرین کن.
مصطفی و بچه ها الان رفتن پایین استخر و تمیز کنن. امشب چاه و روشن میکنم استخر پربشه برو شنا کن.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
شنا بلدی؟
سر تایید تکان دادم و گفتم
اخه تنهایی که نمیشه.
چی کار کنم؟ میخوای کارمو تعطیل کنم و بمونم خونه با تو بازی کنم؟
سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. وارد خانه شدیم. امیر بلافاصله به زیر زمین رفت لای درگاه در که رسید گفتم
منم باهات بیام؟
نه. تو برو تو اتاق خواب اینها که رفتن بیا بیرون.
لباسهایی که برایم خریده بود را داخل کمد گذاشتم گوی و گلم را هم روی میز نهادم.
لب تخت نشستم. چقدر شرایط زندگی برایم سخت بود. به وحشیانه ترین شکل ممکن منو با کمر بندش زد. حتی اجازه گریه کردن هم به من نداد بعد هم به اسم ورزش اونهمه ازارم داد امادمن برای اینکه در امان باشم باید باهاش حرف بزنم. او مدام مرا پس میزندو من خودم را خار میکنم.
کمی بعد سرو صدایشان امد. یکی از انها گفت
به اون تمیزی شستیم چرا باید از اول....
صدای مصطفی امد که گفت
من چی بگم؟ خودت بهش میگفتی دیگه
#پارت251
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اخه این چه وضعیه مصطفی؟
من نمیدونم . اگر شکایت داری برو بگو
کمی بعد دوباره صدایشان امد .
همین الان شروع کنیم تا ساعت سه طول میکشه اونجا دوباره شسته بشه
اون دختره کو؟
صدای مصطفی امد که گفت
تنت میخاره ؟ اگر امیرخان بشنوه چی....
فکر کنم رفته از یکی خریدش . اونروز میخواست ببرش پیش الکس اگر کس و کار داشت تا الان اومده بودن سراغش نه؟
تو چیکار به این کارها داری
حتما باباش معتاد بوده اینو فروخته.
صداها قطع شد. پس بقیه هم فقط جلوی امیر ساکتن من چه معمای بزرگی برای اینها بودم.
صدای امیر امد.
کف استخر درو دیوارش همه رو دوباره بده بشورن . اب باید تمیز باشه این استخر یکساله خالی بوده . بگو ضد عفونیش کنند.
صدای مصطفی امد
چشم امیر خان
من خوابم میاد خودت وایسا بالا سرشون تمیز که شستند یه فیلم برام بگیر بعد چاه و روشن کن .
بله امیر خان.
وارد اتاق خواب شد کتش را در اورد و اویزان نمود سپس در را بست و قفل کرد.
میدانستم چون کارگرهایش در حال رفت و امد هستند در را قفل میکند.
دکمه های بلیزش را باز کرد .درست بود که محرم بودیم اما شرمم امد که انجا بمانم . برخاستم و به سرویس رفتم کمی بعد از آنجا خارج شدم. امیر با تاپ و شلوار لب تخت نشسته بود.
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
فردا ظهر میام خانه میبرمت وسایلی که میخوای و بخر
شانه بالا دادم و گفتم
من چی میخوام؟
همین که گفتی دیگه. نقاشی و مجسمه سازی و این حرفها.
خوشحال شدم و با لبخند گفتم
واقعا؟
فردا بعد از صبحانه به اعظم خانم بگو بره مهیار و مصطفی رو صدا کنه میز و صندلی اتاق و ببرن انبار بعد خودت برو ببین چه چیزهایی لازمه برات بگیرم.
از اینکه توانسته بودم کمی دلش را بدست بیاورم خوشحال شدم. امیر ادامه داد
فردا شب که مامانم دعوتمون کرد خونشون. اگر تونستم قانعش کنم اونجا نریم . یه دوستی دارم خانمش زن خوبیه . میبرمت اونجا با اون دوست شو بعضی روزها بیاد خونمون.
کمی به من نگاه کردو گفت
خوبه؟
با لبخند گفتم
عالیه
#پارت252
خانه کاغذی🪴🪴🪴
خانمش مزون داره . اگر دوست داشتی بهش میگم بهت خیاطی یاد بده.دوست داری؟
دستانم را بهم کوبیدم و گفتم
اینم خوبه
سرش را پایین انداخت . و سپس گفت
اون النگوهارو از دستت در بیار
متعجب گفتم
واسه چی؟
فردا میخواهیم مشت کار کنیم با النگو نمیشه
مقابل میز ارایشم رفتم کمی دستم را چرب کردم سپس با هزار زور و زحمت از دستم در اوردمشان و داخل کشو نهادم.
امیر روی تخت دراز کشید. من هم گوشه ایی از تخت با فاصله از او خوابیدم.
او بلافاصله خوابش برد. اما من اینقدر خوابیده بودم که خواب به چشمم نمی امد.
باید تمام تلاشم را کنم که بیشتر و بیشتر دل او را بدست بیاورم.
یاد حرف عمه و ترس از مبارزه افتادم عمه میگفت یه چیز تو مایه های کشتی کج. کم کم باید روی امیر کار میکردم تا از ورزش کردن با من منصرف شود.
صبح با صدای الارمش از خواب بیدار شدم دلم میخواست بخوابم. اما او سریع نشست و گفت
فروغ
نالان گفتم
بله.
پاشو بریم پایین.
نشستم و گفتم
خیلی ساعت بدی و انتخاب کردی واسه ورزش کردن.
نگاه چپی به من انداخت و گفت
مزاحم خوابت میشم؟
خوب چی میشه بخوابیم ساعت هشت و نه بیدار بشیم.
من باید برم دفتر.
خوب از دفتر که میای ورزش کنیم من اذیت میشم.
بعد از ظهر نمیخوابیدی که دیشب خوابت میبرد.
گوشی اش را کمی وارسی کرد و سپس از تخت پایین رفت
من هم به دنبالش راهی شدم. دوباره مثل دیروز چهل دقیقه دویدن خودش که انگار به این کار عادت داشت. مثل اسب میدوید . میدانستم اعتراض فایده ایی ندارد و با هر جان کندنی بود من هم میدویدم.
بالاخره کار گرم کردن و کششی تمام شدو به سراغ فن کار کردن رفتیم.
مقابلم ایستادو گفت
دستتو مشت کن
بلافاصله اطاعت کردم. امیر مشتم را گرفت حالتش را عوض کردو گفت
مشت ورزشکار اینطوریه
سپس دستانش را مقابل صورتش اورد و گفت
به این حالت میگن گارد گرفتن ، گارد بگیر
ان را هم انجام دادم امیر به حالت نمایشی مشتش را توی صورت من اورد و گفت
الان گاردت اشتباهه . دستانم را حالت دادو گفت
گاردت بازه فروغ باید با گارد بسته وایسی حالا مشت بزن
به چی بزنم؟
تمرین کن دیگه اینطوری
چند باری به طرف صورتم مشت اورد . نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
علاقه ندارم امیر.
تمرین کن
تو ده سال هم با من تمرین کنی من دل زدن دیگران و ندارم.
تمرین کن
دوسه باری مشت پرتاب کردم و گفتم
نمیشه من همون نرمش و کششی و کار کنم؟ نمیشه این فن ها رو یاد نگیرم.؟
نه
چند مشت دیگر زدم. امیر مرا مقابل کیسه بکسی که از سقف اویزان بود بردو
گفت
به این مشت بزن
کمی که تمرین کردم گفت
گارد بسته رو یاد گرفتی مشت زدن رو هم یاد گرفتی الان وایسا جلوی من
#پارت253
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقابلم که گارد گرفت گفتم
با تو مبارزه کنم؟
سرتایید تکان دادو من گفتم
خوب این عادلانه نیست. من نه هم قد توام....
گارد بگیر فروغ
یک گام به عقب رفتم و گفتم
امیر خوب شرط قدو وزن و اینها مهم نیست؟
مشتی به طرف صورتم رها کرد نرسیده به من آن را جمع کردوبا کلافگی گفت
چقدر حرف میزنی گفتم گارد بگیر دیگه
بلافاصله گفته اش را اطاعت کردم کمی باهم به حالت سایه تمرین کردیم. اخ که چقدر دلم میخواست تمام مشتهایم را به صورتش میکوبیدم.
چند دقیقه که گذشت از داخل یخچال دو بطری اب اورد ان را که خوردیم گفت
استعدادت خیلی خوبه. یکم علاقه نشون بدی راه میفتی .
من به این کار علاقه ندارم . خشنه بدم میاد. من دلم نمیاد کسی و بزنم.
دو دقیقمون که تمام شد باید بزنی.
چی بزنم؟
من سایه کار میکنم ولی تو بزن
من نمیتونم.
نزنی من میزنم ها
با ناراحتی گفتم
اخه این چه ورزشیه؟ برای چی باید همو بزنیم؟ هیچ قانونی هم نداره تو نیم متر از من قدت بلندتره سه برابر منی من باید با تو مبارزه کنم.
دارم بهت میگم من نمیزنم فقط تو بزن این مبارزه ست؟
خوب من اصلا دستم میرسه که بزنم.
اینقدر حرف میزنی فروغ داری کلافه م میکنی.
به ناچار مقابلش ایستادم . امیر شروع به شمردن کرد و سپس شروع کرد به حالت سایه مشتش را تا نزدیک بینی م اورد گفت
گاردت بازه
مشتی به طرف صورت امیر رها کردم با دستش مانعم شد درد شدیدی در مچ دستم پیچید کمی دستم را در هوا تاباندم . مشت بعدی م را که مهار کرد. تاب از دست دادم دستم را لای پایم گذاشتم و گفتم
نمیتونم لعنتی چرا بهم زور میگی؟
گاردتو ببند
سپس مشتش را روی شانه ی من گذاشت مرا به عقب هل داد . دوسه گامی عقب رفتم و به تردمیل خوردم و نقش زمین شدم. با ناراحتی به امیر نگاه کردم و اشک از چشمانم جاری شد.
با اخم به طرفم امد و گفت
بلند شو
دستش را به طرفم دراز کرد. دست اورا گرفتم و ایستادم . از هر دوشانه م گرفت مرا تکاندو گفت
بهت گفتم ورزشکار محکم وای می ایسته اینجوری شل و وارفته نباش که با یه تکون بیفتی .
اشکهایم را پاک کردم امیر گفت
گاردتو ببند. دفاع کن
دوباره گارد گرفتم مشتی که به طرفم رها کرد را خواستم مثل او با دفاع رد کنم که ان مشت محکم به بخیه هایم خورد جیغ کشیدم و دستم را در شکم جمع کردم . با نگرانی گفت
چی شد؟
سپس جلو امدو گفت
ببینم.
دستم را گرفت و گفت
این دست توهم عجب داستانی شده واسه من ها
#پارت254
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روی صندلی نشستم دو سه قطره خون از لای زخمم امدو گفتم
ببین امیر من به این کار علاقه ندارم. دستم بخیه داره....
صدایش را بالا برد و گفت
خفه شو دیگه ،کلافه م کردی اینقدر نق زدی. از اون ساعتی که میاییم تمرین، مدام ایه یاس میخونی . همه ش میگی نمیتونم علاقه ندارم.
با احتیاط به او نگاه کردم و گفتم
مگه زوره امیر؟
فریاد کشیدو گفت
اره زوره
از شانه م گرفت مرا کشیدو دوباره به جای قبلی اورد سپس گاردش را بست و گفت
پاک کن اشکهاتو
اشکهایم را پاک کردم امیر با اخم گفت
خدا شاهده نزنی من میزنم.
سپس مشتی کنترل شده به کتفم زد من هم از سر اجبار شروع کردم هیچ کدام از مشتهایم به امیر نمیخورد همه را با گاردش رها میکرد دستانم به شدت درد میکرد. نیم نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
نه شد
بی اهمیت گفت
بزن
نه شد دیگه قرارمون شش تا نه بود.
نفس پرصدایی کشید نگاهی به ساعت انداخت و به طرف یخچال رفت . نشستم دستانم را لای دوپایم نهادم . و به او نگاه کردم. پشتش به من بود دهان کجی ایی به او کردم . از شدت درد بغض در گلویم بود.
به طرفم امدو گفت
چشمهات به اقیانوس وصله؟ اینهمه اشک و تو از کجا میاری؟
معترض گفتم
دردم میاد میفهمی؟ علاقه ندارم.مثل این میمونه من وسیله کارهامو که گرفتم تورو مجبور کنم بشینی روی یه کاسه نقاشی بکشی. بشینی رو اینه ویترای کار کنی؟ با خمیر گل درست کنی . دوست داری؟
امیر همچنان به من نگاه میکرد. اشاره ایی به دستانش کردم و گفتم
البته با دستهای به این بزرگی نمیشه از این کارها کرد.
بطری اب را به طرفم گرفت و گفت
اب میخوری؟
با اخم گفتم
نه. نمیخورم.
بطری خودش را سر کشید و گفت
وقتی سه چهار تا فن یاد بگیری علاقه مند میشی.
تو چه استادی هستی اخه؟ نه قدو وزن برات مهمه نه جنسیت . خوب جلوی من اگر یه ادم ظریف مثل خودم بود منم زورم میرسید میزدم.
مقابلم نشست و ارام گفت
مگه من تورو زدم؟
امیر من مشتم میخوره به تو خودم دردم میاد
لبخند در دو کنج لبش ظاهر شد به حالت تمسخر گفتم
اِ...بلدی لبخند بزنی ؟ ندیده بودم تا حالا
#پارت255
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لبخند امیر عمیق تر شد . سرم را پایین انداختم و گفتم
اینقدر اخم کردی . وقتی لبخند میزنی ادم باهات غریبی میکنه
برخاست و گفت
پاشو بریم صبحانه بخوریم.
برخاستم و گفتم
ورزش زوری ندیده بودم تا حالا
مثل جیر جیرک میمونی مدام داری حرف میزنی. یه ذره تمرکز کن . یه ذره سکوت و تمرین کن.
حرفم نزنم نه؟ من که مجبورم کاری که تو میگی و انجام بدم لااقل بگذار یکم قر بزنم اعصابم اروم بشه .
مرا به طرف پله ها هدایت کرد در حالیکه بالا میرفتم گفتم
خیلی به این کار علاقه دارم میگی مواقع بیکاری حوصله ت سر میره برو ورزش کن.
الان من که رفتم به اعظم خانم بگو با مصطفی اتاقت و درست کنند....
به طرفش چرخیدم و گفتم
من ظرف سفالی درست میکنم تو هم اگر دوست داری من ورزش کنم باید ظرفهای منو مینا کاری کنی ببین خوبه کاری که دوست نداری و انجام بدی؟
چشمانش را تنگ کرد و گفت
اینقدر که تو حرف میزنی سر درد گرفتم.
دستم را به کمرم زدم و گفتم
عادت کن.اهان...حرفهای خودت و بگذار به خودت بزنم. تمرین کن که سردرد نگیری . احساس سردردت و کنترل کن . اینم درس امروزته
مرا از کمرم ارام به طرف بالا هل دادو گفت
برو زبون درازی نکن.
وارد سالن شدیم. امیر رفت که دوش بگیرد. روی کاناپه دراز کشیدم. اعظم خانم گفت
صبحانه اماده ست.
متوجه خروج امیر از حمام بودم که لباسهایش را پوشیده و سرگرم مرتب کردن موهایش است.
گفتم
اجازه بده خان تشریف بیارن.
صدای امیر امد که گفت
فروغ بیا اینجا
برخاستم وارد اتاق شدم امیر اشاره کرد بیا اینجا
نزدیکش که شدم ارام گفت
روی اعظم خانم و توروی خودت و من باز نکن. من یه طوری با اینها رفتار کردم جرات کوتاهی کردن و وظیفه نشناسی ندارن.
مگه چی کار کردم ؟
میگی اجازه بده خان تشریف بیارن. سر شوخی و با خدمتکار و کارگر باز نکن
همه دارن بهت میگن امیر خان منم گفتم
چی میشه مگه؟
خیره خیره به من نگاه کرد و گفت
همه چیز و به شوخی نگیر فروغ . نظم و قانون این خونه رو بهم نزن.
سپس مرا به طرف بیرون هدایت کرد. سرمیز صبحانه که نشستیم اعظم خانم ظرفی از تخم مرغ اب پز بدون زردی را مقابل امیر نهاد و برای من هم دوتخم مرغ سرخ کرده اورد . متعجب به غذای امیر نگاه کردم. حتی نان هم نمیخورد.
صبحانه ش را که خورد برخاست و گفت
کاری نداری؟
نه
خانه را که ترک کرد رو به اعظم خانم گفتم
مصطفی رو صدا کن وسایل اون اتاق را ببرن داخل انبار.
اعظم خانم سرتکان دادو گفت
بله خانم.
سپس به حیاط رفت به اتاق خواب رفتم. دوش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای تق و توق از بیرون می امد چشمانم غرق خواب بود اما اگر میخوابیدم شب دوباره مشکل خوابیدن داشتم.
کمی بعد اعظم خانم در زدو گفت
خانم.
بیا تو
در را باز کرد و گفت
تمام شد.
برخاستم از انجا خارج شدم و وارد اتاق خودم شدم گفتم