#پارت288
خانه کاغذی🪴🪴🪴
جواب چی و بدم ؟
کی بهت گفته تو این خونه دوربین هست و من میتونم از بیرون اینجا رو ببینم؟
به چشمانش خیره ماندم و گفتم
سر هر مسئله مزخرفی میخوای دعوا درست کنی؟ میگم هیچ کس چیزی نگفته چرا اعصاب خوردی درست میکنی؟
تو چه دلت بخواد چه دلت نخواد الان زن منی . تا زمانیکه بخوای تو زندگی با من رو راست نباشی یه گوشه حبسی. جایی نمیری. برخوردهای من باهات....
من مقصرم که تو نمیخوای باور کنی کسی چیزی بهت نگفته؟
من تا قبل از اینکه اون گندو روز عروسیمون بزنی دوزار قبولت داشتم.فردای عروسیمون زدی اون دوزارو خراب کردی . از اونروز به بعد هم با حرفها و حرکاتت داری هی بدترش میکنی . ته این ماجرا فکر میکنی کی ضرر میکنه؟
من همچنان به او نگاه میکردم امیر گفت
از این ماجرا دونفر خبر دارن یکی مصطفی یکی هم اعظم خانم. من میخوام بدونم این فضولی کار کیه؟ اگر بگی که خودتو ازاد کردی اما اگر نگی بلایی ککه قراره سر اونها بیاد و سرتو میارم.
#پارت289
خانه کاغذی🪴🪴🪴
دلم از حرفهای امیر خالی شد. امیربا صدایی ریز ادامه داد
اگر به خاطر مصطفی باشه درسته اون ارزشش و داره ولی به ولله قسم بفهمم بین تو و اون حرفی ردو بدل شده که به من نگفتی اتیشت میزنم . اما اگر به خاطر اعظم خانم باشه واقعا برات متاسفم.
امیر داری اسمون ریسمون میبافی من همینطوری گفتم.
اسمون ریسمون نیست فروغ به من دروغ نگو
سرم را پایین انداختم و او گفت
یادت رفته؟ یک کلمه من بهش گفتم
بگو اعظم خانم اون همه چیزو مو به مو گفت اون نمیتونست بگه فروغ حرفی نزد؟ مجبور بود همه چیزو موبه مو بگه؟
خوب تو از موقعیتش سو استفاده کردی. میترسه اگر بیرونش کنی بیکار بشه.
من اونو بیرون کنم کی و بیارم بگذارم جاش؟ من که هرکسی و تو این خونه راه نمیدم.
خوب اون که اینو نمیدونه
خیلی ساده و احمقی. تو خانم این خونه ایی. صاحب این زندگی هستی . به جای اینکه پشت منو خالی کنی و طرف اینها باشی وایسا کنار من فرمانروایی کن.
از خودم به دروغ بگم اینها گفتن؟
خنده ایی همراه با تاسف کردو گفت
خاک برسرت . به جای اینکه دنبال درست کردن وجهه خودت باشی داری حمایت میکنی از جماعتی که یه ارزن هم حمایتت نمیکنن.
#پارت290
خانه کاغذی🪴🪴🪴
میگم اینها به من چیزی نگفتن من همینطوری گفتم .
میخوای الان اعظم خانم و صداش کنم یه داد بزنم بگم چرا این حرف و زدی تا به گریه و التماس و غلط کردن بیفته تورو هم جلوی چشمت بفروشه؟
تو فکر کردی چون با زور حرفت و به کرسی میشونی کارهات درسته؟ اونروز اومدی مثل خاله خان باجی ها افتادی لای حرف دوتا خانم که منو بزنی. منم زدی. به نامردی هم زدی . اما با کمک اعظم خانم. از نداری و فقر و مشکلات اون سو استفاده کردی که حرفت به کرسی نشست. اما من از هیچ کس کمک نمیخوام از هیچ کس سو استفاده نمیکنم . دروغ هم نمیگم.
امیر سکوت کرد . دو قدم از او فاصله گرفتم و گفتم
ببین روز خوش منو به خاطر یک کلمه حرف من به چی تبدیل کردی؟ اون از دیشبت این از امروزت. کنار تو ارامش به ادم حرامه. برو سرکارت دیگه مگه به خواسته ت نرسیدی؟ میخواستی حال منو بگیری که موفق شدی
امیر که انگار حرفهای من حسابی ناراحتش کرده بود به طرف در اتاق خواب رفت و من با گریه گفتم
اسم خودش و گذاشته مرد. به خودش میگه استاد ورزش ولی انسانیت که نداره. رحم و مروت که نداره. یکی دوهفته ست اومدم توی این خونه. بلا نمونده سر من نیاورده باشه .
نیمه نگاهی به من انداخت و گفت
میخوای با شلوغ بازی زشتی کارهات و لاپوشونی کنی؟
چی کار کردم مگه؟ اتفاقا تو با شلوغ بازی داری به همه خواسته هات میرسی.
اینقدر خودت و خراب نکن فروغ . عقلتو به کار بنداز.من و تو میخواهیم یه عمر باهم زندگی کنیم یه کار کن بهت اعتماد کنم
خودت به این چیزهایی که میگی اعتقاد داری؟ یه عمر نمیخواستیم باهم زندگی کنیم اونموقع که منو میزدی؟ میخوای لباسهامو در بیارم ببینی یه جای سالم تو تن من نمونده ؟
کیفش را برداشت و ارام گفت
بی دلیل کتک نخوردی فروغ. اینقدر هم اون مسئله رو برای من یاد اوری نکن. من خیلی تلاش کردم که اون کارت و ندیده گرفتم.
تا دم در رفت و سپس به طرفم چرخید و با اخم گفت
انتظار داشتی وقتی دوبار بهت تذکر دادم که اونو فراموش کن بیا باهم زندگی کنیم و هر دوبارش هم گفتی باشه و باز کارتو تکرار کردی بعد هم دوساعت بعد از عقدمون اون غلط و کردی بازم دروغ گفتی من چه برخوردی باهات میکردم ؟ برات کف میزدم ؟
کمی خیره خیره به من نگاه کرد و سپس گفت
بعد اومدی گفتی من اشتباه کردم من خراب کردم تو بگذار پای بچگیم بگذار پای این که کسی بالا سرم نبوده منو ببخش. اشتباه کردم بخشیدمت و دیگه به روت نیاوردم؟ حالا تو دور برداشتی ؟ تا حرفمون بشه میگی منو زدی؟
کتش را مرتب کردو گفت
زدمت چون حقت بود . اگر از حال نرفته بودی و مامانم نرسیده بود. که شاید تا الان مهمون الکس بودی. برو دعا کن به جون مادرم که گفت شیرمو حلالت نمیکنم. دیگه اسمتو نمیارم اگر اینکارو با فروغ کنی . والا من جنازتم تا توی لانه الکس برده بودم.
از حرف امیر تنم لرزید امیر گفت
میخواستم وقتی بهوش اومدی ببینی جات کجاست.
از اتاق خارج شدو سپس خانه را ترک کرد در را محکم بهم کوبید.
کمی بعد اعظم خانم به اتاق امد نگاهم کردو با گریه به من نگاه کرد.
لب تخت نشستم. خدا به عمه عمر با عزت بده . من نمیدانستم او جلوی امیر را گرفته در حالی که نفس نفس میزدم. رو به او گفتم
فراموشش کن.
اگر میگفتی من اخراج میشدم.
هیچی نگو اعظم خانم. برو تو اشپزخانه. یه وقت برمیگرده یا از دوربین میبینت. اخراجت میکنه
فکر نکن من خیلی ادم ضعیفی م که اونروز حرف زدم اما تو نگفتی....
کفری شدم و گفتم .
اعظم خانم من الان خیلی عصبی م سر به سرم نگذار
میخوام بهت بگم من از سرناچاری مجبور شدم اون حرفها رو بزنم.
از من بیچاره تری؟ پدرمادرم فوت شدند. داداش نامردم منو اورد داد به امیر و رفت . از اونروزی که اومدم.....
برخاستم دکمه های بلیزم را باز کردم پیراهنم را در اوردم شلوارم را هم در اوردم و گفتم
بدن منو ببین؟
اعظم خانم با دلسوزی به من نگاه کرد و من گفتم
بی جا و مکانم. بی کس و کارم. بی پولم. اما تا بتونم انسانم. تو هم سعی کن انسان باشی . خدای پسرت بزرگه اگر عمرش بدنیا باشه زنده میمونه . اگرم نه صدتا امیر هم جمع بشن کاری ازشون ساخته نیست.
لباس هایم را پوشیدم و گفتم
بخاطر حل مشکلاتت تن به هر کاری نده. راضی نشو یکی دیگه گرفتار بشه که موقعیتت خراب نشه
#پارت291
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اعظم خانم با سرشکستگی از اتاق خارج شد . برای اینکه موفق بشم باید اعظم خانم را مطیع و فرمانبر خودم میکردم. از همانجا گفتم
من یه زنم. به زن بودنم افتخار میکنم. برای اینکه حالم خوب باشه حال کسی که به من اعتماد کرده و حرفی جلوم زده رو خراب نمیکنم. تو هم سعی کن انسانیت داشته باشی برده پول نباش.
به حمام رفتم و دوش گرفتم. فکری به ذهنم خطور کرد اگر بخواهم مخفیانه از امیر با نازنین کار کنم مجبورم اعظم خانم را باخودم داشته باشم.
باید به او نزدیک تر شوم و تا میتوانم اعتمادش را جلب کنم و او را مطیع خودم کنم.
به اشپزخانه رفتم و گفتم
به من اشپزی یاد میدی؟
کمی به من نگاه کردوگفت
اگر امیر خان بگه یادت میدم.
اخم ریزی کردم و گفتم
چه ربطی به امیر داره؟
فروغ خانم منو ببخش ولی از شرایط کار کردن من اینجا همینه. بدون اجازه امیر خان من نمیتونمواینکارو کنم همین که دارم باهاتون حرف میزنم هم بعد برام دردسر میشه.
شانه ایی بالا دادم و گفتم
باشه بچسب به امیر خان. منم از امروز شروع میکنم زیر گوشش یه چیزهایی میخونم که بلدم.
اعظم خانم در حالیکه گوشه لبش را میگزید به من نگاه کرد و من گفتم
میخوای غذا نخورم بگم چندشم میشه غذایی که تو دستت بهش خورده رو بخورم؟
میخوای از خونه داری و نظافت کردنت ایراد بگیرم؟
میخوای بهش بگم من دوست ندارم یه زن دیگه تو خونه م باشه؟
میخوای دودفعه سرتو باهاش دعوا کنم تا ببینی بعدش چی میشه؟
نگاهش را از من گرفت و گفت
امیرخان گفته فقط با شرایط خودش من اینجا کار میکنم.
ابرویی بالا دادم و گفتم
خیلی خوب. الان میرم تو اتاقم و صبر میکنم تا ظهر بیاد خونه بعد بهش میگم تا زمانیکه اعظم خانم اینجاست من از اتاقم بیرون نمیام. اگرهم دلیل خواست میگم بهش میگم چای بیار میگه به من چه؟ میگم میوه بیار میگه من واسه تو کار نمیکنم. میگم....
کلامم را برید و با درماندگی گفت
چی یادت بدم؟
با لبخند به طرفش رفتم و گفتم
ما دو تا زنیم باید هوای هم و داشته باشیم. تو اگر پشت من وایسی من با امیر صحبت میکنم یه شرایطی برات بسازه از همین حالات بهتر. به خدا من قصدم با تو دشمنی نیست.
#پارت292
خانه کاغذی🪴🪴🪴
با کمک اعظم خانم نهار را اماده کردیم. هرچه منتظر امیر ماندم برای نهار نیامد. خیلی دلم میخواست به او زنگ بزنم ولی غرورم مانع این کارم میشد.
اعظم خانم که رفت چرتی زدم و سپس برخاستم.
از بیکاری حوصله م سر رفته بود. به اتاق کارم رفتم و انجا سرگرم مرتب کردن و جابجایی وسیله هایم شدم. رفته رفته هوا تاریک میشد و من هم استرس و ترس تنهایی به سراغم می امد.
صدای باز شدن در کمی ارامم کرد میترسیدم اگر به خانه نیاید چه باید کنم؟ کمی منتظر ماندم تا سراغم را بگیرد. یک ربع گذشت . اینکه اهمیتی به نبودم نداد ناراحتم کرد.
انتظار داشتم به سراغم بیاید. اما نیامد . برخاستم و از اتاق خارج شدم طوریکه انگار متوجه امدنش نشده بودم به اشپزخانه رفتم یک لیوان اب خوردم و سپس چرخیدم و هینی کشیدم و گفتم
تو اومدی؟
مکثی کردم و گفتم
ترسیدم .
نگاهم کرد و گفت
علیک سلام
کمی نگاهش کردم و گفتم
اونیکه از در میاد تو سلام میکنه یا اونیکه تو خونه بوده؟
امیر نگاهش را از من گرفت و من گفتم
امروز اعظم خانم یکم بهم اشپزی یاد داد به حالت تمسخر گفتم
از دوربین منزل خود را نگریستی ؟
از داخل جیبش فندک و سیگارش را اورد یک نخ از ان را روشن کرد و گفت
نه نگاه نمیکردم. ذهنم درگیر یه کاری که کردم بود.
کنجکاو شدم و گفتم
چی کار کردی؟
کمی چپ چپ نگاهم کردو گفت
بزرگترین غلط زندگیمو کردم تورو گرفتم. داشتم به این فکر میکردم.
پوزخندی زدم و دوباره به اتاق کارم بازگشتم.
کمی بعدصدای زنگ ایفن امد. و بعد از ان امیر در را باز کرد و گفت
بلند شو بیا بیرون مامان بابام اومدن.
برخاستم از اتاق خارج شدم. عمو علی و عمه هم در را گشودند و.داخل امدند.
با انها سلام و احوالپرسی کردم و کنارشان نشستم. امیر به اشپزخانه رفت من هم برخاستم وارد اشپزخانه شدم و گفتم
تو بشین من پذیرایی میکنم.
بی انکه حرفی بزند اشپزخانه را ترک کرد.
عمو علی گفت
مگه نگفتی دیگه سیگار نمیکشی باز که زیر سیگاریت پر شده؟
یکم فکرم بهم ریخته ست بابا چشم نمیکشم.
چرا فکرت باید بهم ریخته باشه؟ تازه عروس و دامادید خوش بگزرونید باهم. باهم کل کل نکنید
نه با فروغ که خدارو شکر مشکلی ندارم. تو محل کار یکم گرفتارم
درست میشه پسرم غصه نخور.
عمه با لبخند رو به من گفت
تو خوبی ؟
لبخند زدم و گفتم
خدارو شکر .
عمه رو به امیر گفت
استخرو پر کردی؟
امیر دستی برگردنش کشیدو گفت
اره ولی هنوز استفاده نکردیم.
الان می امدم بالا دیدم که خروجی ابش رو به باغچه انگار بازه
نه باز نیست اون واسه تصفیه ابه زیاد ازش اب نمیره .
رو به من گفت
موافقی فردا بیام باهم بریم شنا کنیم؟
لبهایم را بهم فشردم. من با این بدن کبود چطور جلوی عمه بروم.
امیر به دادم رسیدو گفت
هنوز بخیه هاش جوش نخورده
#پارت293
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمه با ناراحتی گفت
ای بابا چقدر دیگه طول میکشه خوب بشه
امیر که مشخص بود حوصله ندارد شانه بالا داو گفت
نمیدونم.
عمو علی گفت
امیر جان ،به یکی از این بچه ها بگو برن دم در غذارو تحویل بگیرن
امیر سرش را بالا اوردو گفت
غذا؟
با مادرت گفتیم بیاییم پیش. شما . از بیرون شام سفارش دادم اوردن
چرا شما؟ من خودم میگرفتم
فرقی نداره که
مگه من میام خونه شما غذامو میارم بابا؟
من که بچه تو نیستم تو بچه منی
امیر برخاست از خانه خارج شد . کمی بعد با مشمای غذا به اشپزخانه رفت برخاستم به دنبال اوراهی شدم و گفتم
تو برو بشین من میز و میچینم.
میز را چیدم و همه را فراخواندم. امیر کنارم نشست . همه مشغول خوردن شدیم امیر یک تکه از جوجه اش را خورد عمه گفت
بخور دیگه پسرم
من باید یکم وزنم و بیارم پایین گفتم که بهتون
حالا مسابقه کجا هست؟
گرجستان.
عمه رو به من گفت
باهم میرید؟
امیر سرتایید تکان داد. عمه گفت
امیر تو خیلی به هم ریخته ایی مامان چی شده؟
گفتم که کارهام یکم بهم ریخته
اینقدر فکر و خیال نکن. شمال بهتون خوش گذشت؟
اره خوب بود .
سپس برخاست و گفت
من میرم یه سر به بچه ها بزنم.
برخاست و از خانه خارج شد. به محض رفتنش عمه گفت
چشه؟ واقعا مشکل کاریه؟
نمیدونم عمه به من نمیگه
چرا نمیگه؟ تو زنشی باید همه چیز و بهت بگه
کمی سکوت کردو گفت
چند وقت اینجوریه؟
نمیدونم صبح که میرفت خیلی خوب بود.
نهار اومد
عمو علی به تشر گفت
ول کن دیگه خانم . این دختر از کجا بدونه؟ ازش میپرسی این حرف بزنه اون میگه چرا گفتی.امیر بچه که نیست
#پارت294
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نیمساعتی گذشت که امیر بازگشت . به اشپزخانه رفت و با چند عدد چای امد. سینی را مقابلمان نهاد عمه گفت
چی شد فروغ فکرهاتو کردی؟
متعجب گفتم
در مورد چی؟
سالگرد بابات میای باهم غذا درست کنیم؟
کمی فکر کردم و گفتم
اگر نیام ناراحت میشی عمه؟
عمه که مشخص بود ناراحت است گفت
نه چرا ناراحت بشم؟
سکوت کردم کمی بعد عمه گفت
چرا نمیای؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
اگر ناراحت میشی میام
عمه بحث را ادامه نداد. کمی بعد برخاستند و خانه مارا ترک کردند. امیر کتش را در اورد روی کاناپه تکی انداخت و سپس روی سه نفره دراز کشید. کمی به او نگاه کردم و گفتم
اینجا میخوابی؟
ساعد دستش را روی چشمهایش گذاشت و گفت
هیچی نگو فروغ. سرم درد میکنه
کمی به او نگاه کردم به اتاق خواب رفتم. دو پتو اوردم روی امیر انداختم و خودم روی دونفره دراز کشیدم. دیدن حالش کلافه م میکرد. این که چیزی نمیگفت سردرگمم کرده بود نمیدانستم تکلیف چیست.
خستگی و فشار مشکلات باعث شد من هم بخوابم. صبح با صدای الارم گوشی او بیدار شدم. خودم را بخواب زدم امیر برخاست از زیر پتو مخعیانه تحت نطر داشتمش. به اتاق خواب رفت . لباس ورزشی هایش را پوشید و ارام ارام به طرف در رو به زیر زمین رفت.
از رفتنش که مطمئن شدم نشستم . چرا منو بیدار نکرد؟ جمله دیشبش یادم امد
بزرگترین غلط زندگیمو کردم تورو گرفتم.
برخاستم دست و رویم را شستم و به طبقه پایین رفتم روی تردمیل در حال دویدن بود.پشتش رفتم و گفتم
امیر
تردمیل را متوقف کرد به طرفم چرخیدو گفت
چیه؟
مظلومانه گفتم
سلام.
کمی مکث کردم و گفتم
چرا منو بیدار نکردی؟
نفس پرصدایی کشیدو گفت
میخواستم تنها باشم.
الان مزاحمم ؟ میخوای برم؟
نه . حالا که بیدارشدی و اومدی شروع کن دور سالن بدو
گفته امیر را اطاعت کردم مثل روزهای قبل تن به تمرین کردن بامن نمیداد.
بالاخره گرم کردن تمام شد. نزد اویی که داشت وزنه میزد رفتم و گفتم
الان چی کار کنم؟
همون مشتی که بهت یاد داده بودم و جلو کیسه بزن
اخه قرار بود امروز باهم تمرین کنیم.
باهم تمرین کردن باشه واسه یه روز دیگه
کمی به او نگاه کردم و گفتم
چرا؟
از وزنه زدن دست کشیدو با اخم گفت
میخوای با من تمرین کنی؟
سرتایید تکان دادم. امیر گفت
نق نق نمیکنی که ای دستم و ای کمرم و افتادم و این حرفها؟
نه هیچی نمیگم .
برخاست و گفت
وایسا
گفته اش را اطاعت کردم. مقابلم ایستاد اولین مشتش را خواست به سرشانه م بزند . مثل هرروز میخواست هلم دهد. اما من با گاردم رد کردم.
مثل معمول همیشه قرتر بود من بزنم اما امیر فقط دفاع کند اینقدر محکم دفاع میکرد که از زدن بدتر بود. اینقدر دستم به گارد امیر خورده بود که انگشتانم انگار برای خودم نبود.
در زمان استراحت امیر به طرف یخچال رفت من هم نشستم و دستانم را ماساژ میدادم.
مقابلم ایستادو گفت
بلند شو.
برخاستم و او گفت
امروز یه تکنیک پا بهت اموزش میدم.
شروع به توضیح دادن کرد. تمام حواسم را جمع کرده بودم که زود یاد بگیرم.کمی که تمرین کردیم امیر گفت
استعدادت تو پا بیشتر از مشته
پا خوبه یا مشت؟
خوب پا ریسکش بالاست اگر فرز نباشی زود میزننت زمین ولی خوب قدرتشم بیشتره
کمی که تمرین کردیم. امیر گفت
برای امروز بسه
#پارت295
خانه کاغذی🪴🪴🪴
به دنبالش راهی طبقه بالا شدم. امیر گفت
اعظم خانم و گفتم امروز نیاد. دیروز چی میخواستی درست کنی امروز انجامش بده.
خوشحال از حرف او گفتم
واقعا؟
نازنین شماره خونه رو ازم گرفته بهت زنگ میزنه امروز قراره بیاد پیشت.
امروز بگو نیاد میخوام غذا بپزم.
بعد از ظهر میاد شام هم میمونن. به مصطفی گفتم خودش بساط جوجه و گوشت و اماده میکنه برنج و سالاد رو هم از بیرون میگیرم.شب با بهزاد میام.
به اشپزخانه رفتم چهار عدد تخم مرغ نیمرو درست کردم سرمیز گذاشتم امیر گفت
من به هیچ عنوان دوست ندارم تو کار کنی اگر نازنین پیشنهاد کاری بهت داد رد میکنی.
چرا؟
با کلافگی گفت
اول صبح جنگ و دعوا راه ننداز. اون انگشتری که دستته با کل سرمایه نازنین توکارش برابره . اونوقت تو میخوای برای اون کار کنی؟
اخه امیر
اخه بی اخه فروغ اگر میخوای بحث و کش بدی زنگ میزنم به بهزاد قرار امشب و کنسل میکنم دیگه هم باهاشون رفت و امد نمیکنیم.
سرتایید تکان دادم. من به این پول نیاز داشتم باید فکری برای اینکار میکردم.امیر صبحانه اش را خورد و گفت
میسپرم به مصطفی میوه بخره بگذاره پشت در یه ظرف میوه درست و حسابی برای نازنین بچین
میوه شب چی؟
واسه مهمونی شب تو نگران هیچی نباش همه چیزو مصطفی انجام میده
باشه
از خانه که خارج شد. از داخل فریز گوشت چرخکرده در اوردم. قبلا دوسه باری ماکارانی درست کرده بودم تمام تلاشم را کردم و غذایم را به همراه سالاد اماده نمودم.
ظهر شد امیر به خانه امد هنوز اخم هایش درهم بود دستانش. ا شست سرمیز امد. غذارا داخل دیس کشیدم نگاهی به ان انداخت کمی برای خودش کشید دو سه قاشقی که خورد گفتم
خوبه
ابروبالا دادو گفت
اره خوبه . اینو بلد بودی
تمام رفتارهایش مصنوعی بود خوب پیدا بود که هنوز از من دلخور است
#پارت296
خانه کاغذی🪴🪴🪴
از خانه خارج شد. بالاخره تلفن زنگ خورد و نازنین امدنش را با من هماهنگ کرد.
اینقدر تنها مانده بودم که بی تاب امدن نازنین به خانه ان وسط قدم میزدم. بالاخره نازنین زنگ خانه را زد به سفارش امیر اول مصطفی را خبر کردم و بعد در را به روی نازنین گشودم.
به استقبالش رفتم اورا بوسیدم و به نشستن دعوتش کردم نازنین کیف تقریبا بزرگش را روی زمین گذاشت و خودش نشست.
به اشپزخانه رفتم دوعدد چای ریختم و در یک سینی نهادم مقابل نازنین نشستم.
نازنین با لبخند گفت
چقدر خونتون قشنگه من تاحالا خونه امیر اقا نیومده بودم.
لبخند زدم نازنین ادامه داد
تو خونه چیکار میکنی تنهایی؟
کمی اطراف را نگاه کردم و گفتم
هیچ کاری ندارم انجام بدم.از صبح تا شب منتظرم امیر بیاد.
چقدر کسل کننده
اره متاسفانه،حالا به تازگی امیر برام یه سری وسایل گرفته که من یه کارهایی انجام بدم ولی هنوز کاری نکردم
چه کار کنی؟
مثلا طراحی و نقاشی و ویترای و از این مدل کارها . اخه من رشته دانشگاهیم همین بود
خوب تو که خونه بیکاری بیا باهم بریم مزون
یعنی بیام سرکار؟
اره اونجا محیطش خیلی خوب و شاده
نه، امیر اجازه نمیده
چرا؟ ما محیطمون زنونه س ایرادش چیه؟
امیره دیگه
میخوای حالا پیشنهادشو بده یا اصلا خودم بگم. ؟
نه عزیزم میدونم قبول نمیکنه . اونروز تو گفتی طراحی های روی پارچه برام انجام بده از همونجا گفت نه . اومدیم خونه هرچی اصرار کردم قبول نکرد. ظهر هم اولین حرفش همین بود بهش بگو که تو کار نمیکنی
لبهایش را با مایوسی بالا داد و من گفتم
حالا اگر کاری داری بده تو خونه من مخفیانه انجامش میدم.
چشمانش برق زدو گفت
یواشکی؟
سرتکان دادم نازنین گفت
اگر بفهمه چی؟
خندیدم و گفتم
ایشالله نمیفهمه بعد هم بفهمه مگه قتل میخوام انجام بدم؟
اخه قیافش یکم ابهت داره ادم ازش میترسه
نه اتفاقا خیلی هم مهربونه . اگر فهمید میگم نازنین کارش عقب بود ازم خواهش کرد
#پارت297
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نازنین با تردید سرتکان دادمن برای اینکه راضی بشود گفتم
امیر از صبح تا شب توی خانه نیست از کجا میخواد بفهمه؟
اگر یه وقت سر زده بیاد چی؟
میشینم جلوی دوربین کار میکنم اگر سرزده بیاد میفهمم
ابروهایش را بالا دادو گفت
من نمیدونم فروغ جان میگم یه وقت برات دردسر نشه. والا من نیاز شدید به یه طراح برای کارهام دارم. هزینه ایی هم که از مشتری میگیرم هشتاد درصدش رو میدم به طراح اون بیست درصد هم هزینه فاکتور و پورسانت فروشنده س من بالا اجرت میدم چون میخوام کار خیلی زیبا باشه
من از عهده اش بر میام خیالت راحت
الان یه نمونه کت اوردم ببین میتونی طرحشو برام انجام بدی؟
کت را از داخل کیفش در اوردم. استرس دوربین ها را داشتم.ای کاش این کار را در اتاق خواب انجام میداد.
گوشی اش را هم در اورد و گفت
من طرح و برات تو واتس اپ میفرستم تو از روی عکس ....
من گوشی ندارم.
متعجب به من گفت
چرا؟
لبهایم را بهم فشردم و گفتم
ندارم دیگه
متعجب سرتکان دادو گفت
نمیتونی تهیه کنی؟ باید گوشی داشته باشی اخه مشتری به من طرح میفرسته منم میفرستم به تو
نه نمیتونم تهیه کنم. امیر نمیخواد من گوشی داشته باشم.
صاف نشست و گفت
این چه زندگی اییه فروغ؟ امیر نمیزاره از خونه برم بیرون. امیر نمیزاره کار کنم. امیر نمیزاره گوشی داشته باشم.
اشک ناخواسته از چشمم جاری شد بلافاصله ان را پاک کردم نازنین با دلسوزی به من نگاه کرد و گفت
عزیزم گریه نکن
بغضم را پشت لبخند پنهان کردم و گفتم
اشکال نداره . نمیشه باهم کار کنیم دیگه طرح اینو بده همینو برات بکشم.
گوشی اش را در اورد و طرح را نشانم داد مداد را از او گرفتم و طرح را روی کتی که اورده بود کشیدم. نازنین با ذوق گفت
افرین چقدر قشنگ کشیدی
گفتم که از پسش بر میام.
خوب من طرح هر کاری رو عکسش و پرینت میگیرم میزارم لای لباسش خوبه؟
خوشحال شدم و گفتم
عالیه
بعد تو یه شماره کارت به من بده من هزینشو به حسابت واریز میکنم.
خنده تلخی کردم و گفتم
من کارت هم ندارم نازنین
نازنین خیره به من ماندو گفت
اشکال نداره من هربار که بیام نقد برات میارم.
سرش را پایین انداخت و گفت
خیلی دلم میخواد بدونم امیر اقا چرا این کارهارو میکنه؟ بد دله؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
چایمان سرد شد.
از اول میدونستی این اخلاق و داره و زنش شدی؟
لبهایم را داخل دهانم بردم و گفتم
اره خوب میدونستم .
چرا قبول کردی؟
نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
چون چاره ایی نداشتم. یه جوری شد که تنها راه نجاتم ازدواج کردن با امیر بود.
اون چی؟اونم مجبور شد با تو ازدواج کنه؟
نازنین داشت از زیر زبان من چیزهایی را میکشید که اگر امیر میفهمید تکه تکه م میکرد.
اینقدر استرس گرفتم که جای کمربندهایی که به خاطر صحبت باعمه خورده بودم دوباره سوخت .
#پارت298
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لبخند زدم و گفتم
البته دوسش دارم اونم منو خیلی دوست داره .
خیره به من گفت
خیالت راحت تمام حرفهایی که زدم و زدی همینجا میمونه استرس نداشته باش من فضول نیستم. اگر دوست داشتی با من دردو دل کن
سرم را پایین انداختم و گفتم
یه وقت از کار من یا چیزهایی که بهت گفتم به اقا بهزاد نگی به گوش امیر برسه ...
کلامم را خوردم نمیخواستم بگویم چه رفتارهای وحشیانه ایی میکند چون خودم هم زیر سوال میرفتم. برای همین بعد از کمی مکث گفتم
خیلی بد میشه
نه گلم من به کسی چیزی نمیگم.
اشاره ایی به استین سفیدم کردو گفت
رو استینت چی ریخته؟ خونه؟
نگاهی به دستم انداختم . دکمه سر استینم را باز کردم و گفتم
چیزی نیست.
استینم را بالا دادم و گفتم
بخیه هام عفونت کرده بوددکتر دارو داده سر وقتم میخورم اما انگار نمیخواد خوب بشه
نگاهی با دلسوزی به دستم انداخت و گفت
چی شده؟
با شیشه بریده
اینهمه جا چطور با شیشه بریده ؟
کم کم داشت کلافه م میکرد خیلی از زندگی خصوصی من میپرسید برای همین سکوت کردم برخاستم زخمم را با سرم شستشو شستم و خشک کردم به اتاق خواب رفتم بلیز دیگری پوشیدم.
نازنین گفت
استینتو بده بالا اون زخم چند روز هوا بخوره خوب میشه
گفته اش را انجام دادم.نازنین گفت
یه سوال دیگه بپرسم؟
با وجود اینکه دلم میخواست بگویم نه اما سرتایید تکان دادم نازنین گفت
چطوری با امیر ازدواج کردی
امیر پسرعمه م هستش با عمه اومدن خاستگاریم و منم قبول کردم باهاش ازدواج کردم
از قبل باهم دوستی نداشتید؟
نه.
من و بهزاد باهم دوست شدیم. دوسال باهم بودیم . پدر مادربهزاد دوست نداشتن منو بگیره
چرا؟
بین خودمون بمونه من ازدواج دوممه. چون یه بار جدا شده بودم اونها اجازه نمیدادن بهزاد منو بگیره.
واقعا؟
سرتایید تکان دادو گفت
البته اونها هم حق داشتند . خوب من یه زن مطلقه بودم با یه بچه ...
با تعجب گفتم
بچه؟
با ناراحتی سر تکان دادو گفت
یه پسر دارم .
الان کجاست؟
از همون اول که جدا شدیم باباش اونو به من نداد. تمام حق و حقوقم رو داد ولی بچه رو ازم گرفت.
الان میبینیش
باهزار تا قایم موشک بازی ماهی یه بار نهایت دوبار
چرا قایم موشک بازی؟ اون بچته نمیتونن نگذارن ببینیش
شرط ازدواجم با بهزاد این بود که کوهیارو فراموش کنم.
هاج و واج گفتم
چرا قبول کردی؟
قصه اش طولانیه
#پارت299
خانه کاغذی🪴🪴🪴
یک عدد موز برداشت ان را پوست کند تکه تکه نمودو گفت
این غمی که ته چهرته من و یاد بدبختی های خودم انداخت.
اهی کشیدو گفت
تازه طلاق گرفته بودم همسرم سر بچه منو اذیت نمیکرد . چهارشنبه غروب تا صبح شنبه کوهیار پیش من بود. تا با بهزاد اشنا شدم. اولش بهزاد گفت من با بچه ت مشکلی ندارم. به خانواده من نگو که بچه داری. فقط میگیم تو قبلا نامزد داشتی نامزدیت بهم خورده بوده. باهزار مکافات بابامو راضی کردم که این دروغ و بگه خانواده بهزاد اومدن خاستگاری من و ماباهم رسما نامزد کردیم.
با پولهایی که از همسر قبلیم گرفته بودم یه جشن نامزدی خیلی شیک گرفتم همه فامیلم دعوت کردم که مثلا روی همسر سابقم کم بشه. اخه همسر سابقم پسر عموم بود. حتی خانواده عموم را هم دعوت کردم و جلوی چشم همه صیغه بهزاد شدم. تا سه ماه دیگه عقد و عروسی بگیریم .
خانواده اقا بهزاد و با خانواده خودت رو در رو کردی نگفتن این بچه داره؟
پوزخندی زدو گفت
حماقت کردم. مادرم خیلی بهم گفت اینکارو نکن ما نمیتونیم مراقب دهن همه فامیل باشیم. من گوش ندادم. زن عموم که فکر میکرد این جشن باشکوه و بهزاد برام گرفته رفت به مادرشوهرم گفت تو به خاطر اون بچه سه ساله نباید عروس منو میگرفتی برای پسرت . من عروسمو برمیگردوندم بالا سر زندگیش برای بچه ش مادری کنه .
هاج و واج گفتم
ای وای....
سرتایید تکان دادو گفت
زن عموم خیلی اصرار داشت من جدا نشم. منم اصرار به طلاق نداشتم بخدا . نیما منو طلاق داد
چرا جدا شدی ازش؟
نیما یه مرد بدی بود. مدام منو کتک میزد سر هر مسئله ایی منو به بدترین نوع ممکن میزد. با چوب میزد. با کمربند میزد. با سیم میزد. منو شکنجه میداد. اما من داشتم باهاش کنار می اومدم تا اینکه متوجه شدم داره بهم خیانت میکنه و یه خانمی و صیغه کرده اورده واحد بالایی مون . براش خونه رهن کرده.
بالا سر تو؟
اره بخدا اینقدر وقیح بود که اورده بود تو همون ساختمان. خلاصه دعوامون شد و من از خونه رفتم اونموقع کوهیار دوساله بود. با وساطت زنعموم و عموم اومدن منو برگردوندن زنه رو هم رد کردن رفت یکم بعد دوباره متوجه مشکوک زدن های نیما شدم. شروع کردم پا پیچش شدن و سین جیم کردنش که یه شب بهم گفت
ببین نازنین من تو رو دوست ندارم. به خاطر کوهیار میخوام باهات زندگی کنم. بیا از خودمون بگذریم این بچه راحت زندگی کنه . گفتم چطوری؟ با پررویی گفت من با اون زنه رابطه دارم دوسش دارم نمیتونم ولش کنم. تو این خونه میام و میرم تو به من گیر نده که کجا بودی و چرا رفتی و چرا نمیای به کسی هم چیزی نگو
خیلی تلخ بود ولی به خاطر بچه م قبول کردم تا اینکه ...
نفس پرصدایی کشیدو گفت
یه روز یه نامه از دادگستری برام اومد. نیما رفته بود دادگاه تمام مهریه منو به حساب دادگستری ریخته بود و منو طلاق داده بود
#پارت300
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بهش زنگ زدم گفتم من که کاری نکردم چرا اینکارو کردی ؟ گفت تهمینه گفته باید عقدم کنی .
من خاک بر سر گفتم خوب عقدش میکردی من می اومدم رضایت میدادم.
نه تهمینه گفته تا اون زنیکه تو زندگیت باشه من عقدت نمیشم. اونو با بچشو رد کن برن.
هاج و واج گفتم
نازنین داره راست میگی؟
اره بخدا. نیما خونه رو به خاطر کوهیار به اسمم زده بود. منم نشستم سرجام. به هیچ کس هیچی نگفتم تا اینکه یواش یواش بابام و مامانم و همه فهمیدن ماجرا چیه؟ و اومدن منو برگردوندن خانه پدریم. کوهیارم بردن دادن به نیما.
چرا توروشون نایستادی؟ خونه که داشتی پول هم داشتی چرا برگشتی؟
بچه بودم. نتونستم توروشون بایستم. نیما به خاطر وابستگیش به کوهیار یه شبهایی میومد اونجا و کنار کوهیار میخوابید اون زنه متوجه این مسئله شد رفت دم خونه پدر و مادرم ابرو ریزی راه انداخت بابامم اومد منو برد کوهیار رو هم داد به نیما. کلی هم منو دعوا کرد که چرا به ماچیزی نگفتی.
تو تمام این مدت زنعموم تلاش داشت مارو بهم برگردونه کلا ممنوع کرده بود تهمینه پا به خونه ش بگذاره. به بقیه هم گفته بود هرکس تهمینه رو خونه ش راه بده دیگه خونه من حق نداره بیاد.
روز نامزدی من و بهزاد رفته بود به مادر بهزاد گفته بود که من عروسمو برمیگردوندم چرا اینو گرفتی؟ این یه بچه داره .
به او نزدیک شدم دستش را گرفتم و گفتم
بعد چی شد؟
از فردای جشن جنگ ما شروع شد. خانواده بهزاد میگفتن باید ما جدا بشیم ماهم که عقد نبودیم مدت صیغه ناممون تمام شد. و بهزاد رفت .
رفت؟