🔸مهدی جان!
بر دلی که سوخته در آرزوی دیدنت
مانْد مانند هـمـیشـه آرزوی کــربـلا...
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم✋🌸
السلام علیک یابقیة الله یا مهدی فاطمه(س)
منتقم حسین نمیآیی؟
پدر هر کارے کند، پسر یاد میگیرد. مثلاً اگر در رکوع، انگشتر ببخشد. و «او» هم در گودال قتلگاه، انگشتر را با انگشت بخشید. نخواست او دستِ خالی از گودال برگردد.
مولاجان اربعین نزدیک است، ما را برسان به کربلاے حسین.
صل الله علیک یا اباعبدالله
#جمعه_های_مهدوی
#امام_زمان
#اربعین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت259
اهی کشیدم و گفتم
_یه زهر چشم اساسی ازش بگیر
_فایده نداره، ریتا خیلی سرتقه
_بدش دست من درستش میکنم.
شهرام پوزخندی زدو گفت
_تو فکر کردی ریتا هم مثل عسله؟ بخدا عسل خیلی خوبه تو قدرشو نداری. من با ریتا نمیدونم چیکار کنم.
_مرجان نباید مخفی کاری کنه.
_متاسفانه مرجان هم حرف گوش نمیده، خیلی خوب شد که گوشیش گم شده مثلا، دیگه گوشی بی گوشی ، خط اتاقشم جمع میکنم، اینترنت خونه رو هم تعطیل میکنم.
سپس رو به ریتا گفت
_از حالا به بعد هرجایی خواستی بری، فقط بامن میری با مامانت هم حق نداری جایی بری. کلاسهات کلا تعطیل شد، صبح ها میبرم میگذارمت مدرسه، ظهر هم میام دنبالت ، تو لیاقت هیچ چیز رو نداری، یکم بیشتر به اینکارهات ادامه بدهی مدرسه هم تعطیل میشه.
ریتا ارام ارام گریه میکرد. مرجان گفت
_چرا بامن حق نداره جایی بره؟
شهرام رو به مرجان گفت
_چون تو مخفی کاری ،نگو که نیستی.
_من چه مخفی کاری کردم
_گوشی ریتا چی شد مرجان؟
_گمش کرده، فدای یه تار موهاش
_گم نکرده مرجان، با بچه که طرف نیستی.
عسل به اشپزخانه رفت و من هم بدنبالش راهی شدم. مشغول اشپزی شد، کنار گوشش گفتم
_مرجان تو اتاق خواب چیکارت داشت؟
همچنان که سرگرم اشپزی اش بود گفت
_لباس زیرش باز شده بود، خواست براش ببندم.
کمی به عسل خیره ماندم وگفتم
_خداکنه راست بگی، چون اگر خلافش بهم ثابت بشه و بفهمم دروغ گفتی خودت میدونی چی میشه، یادت نرفته که من همون فرهادم ها.
رنگش کمی سرخ شدو سکوت کرد، فرهاد ادامه داد
_یه بار دیگه فرصت داری راستشو بگی.
سکوت کرد با پایم به ساق پایش ضربه ایی زدم وگفتم
_لال مونی نگیر
چهره اش درد ناک شدو گفت
_راستشو گفتم.
مصمم گفتم
_خیلی خوب، تو که دوست نداری به خاطر ریتایی که اینهمه اذیتت کرده و مرجانی که باعث شد اونهمه کتک خوردی، یه بار دیگه هم کتک بخوری و کلاس نقاشیت کنسل شه.
به زمین خیره ماندو گفت
_میزاری غذامو درست کنم؟الان شب میشه، تو خونه مهمون هست و اینها شام میخوان.
#پارت259
اشپزخانه را ترک کردم ، چند دقیقه بعد مرجان به کمک عسل به اشپزخانه رفت پچ پچ میکردند، از عسل کلافه و عصبی بودم، خدا خدا میکردم که راستش را بگوید، اصلا دوست نداشتم زندگی ارامم بهم ریخته شود.
مهمانانمان رفتند، کنارش دراز کشیدم عسل چشمانش را بست دستی به موهایش کشیدم وگفتم
_خوابیدی؟
باهمان چشمان بسته گفت
_دارم میخوابم.
کمی به او خیره ماندم، بیشترمواقع کنارم مانند یک مجسمه، سردو بی روح بود. البته شاید علت سردی الانش بخاطر لگدی که به پایش زدم بود. لعنت به من. بازهم ناراحتش کردم، جواب ندادن گوشی اش هم مسئله مهمی نبود که بخواهم در بدو ورودم بخانه ناراحتش کنم.
صورتش را بوسیدم، چشمانش را گشود نگاهی به من انداخت در ابی چشمانش غرق شدم وگفتم
_دوستت دارم.
لبخندی زدو گفت
_منم دوستت دارم.
عذاب وجدان داشتم، عسل هم با کلامش بدتر اتش جانم را شعله ور کردو گفت
_تو که اینهمه خوبی و به من محبت میکنی، چی میشه یه خورده هم اخلاقتو خوب کنی؟
لبخندی زدم وگفتم
_خوب عصبی م میکنی
_اگر اخلاقتو خوب کنی که عصبانی نمیشی.
پیشانی اش را بوسیدم وگفتم
_چشم.
باصدای اهنگ غریبی از خواب بیدار شدم، عسل مضطرب و بالب گزیده به من خیره بود. نگاهی به ساعت انداختم و گفتم
_ساعت شش و نیم صبحه
برخاستم و هاج واج گفتم
_عسل نه گوشی منه نه گوشی تو صدای چیه؟
از تخت پایین امدم و بدنبال صدا میگشتم.
عسل روی تخت نشست. چهره مضطربش نشان این بود که چیزی هست که او مخفی میکند.
تن صدایم را بالا بردم وگفتم
_صدای چیه؟
توجهم به سمت عسلی کنار عسل جذب شد عسلی را کنار زدم چشمانم گرد شد و متعجب گفتم
_این گوشیه کیه عسل؟
نگاهم را که دید سریع گفت
_ریتا
#پارت469
خانه کاغذی🪴🪴🪴
برخاست من هم بدنبالش راهی شدم. اسانسور را به زیر زمین هدایت کرد. و وارد پارکینگ شدیم .
مرا به باشگاه ریحانه برد . واردباشگاه که شدم ریحانه وسط سالن بود با دیدن من لبخند به لبش امدو بعد از خوش و بش مرا به سالن تمرین برد. دخترهای جوانی همسن و سال خودم در انجا مشغول تمرین بودند. باصدای بلند گفت
سودا
خانمی حدودا چهل ساله با اندامی مردانه نزد ما امدو گفت
بله استاد.
ایشون اسمش فروغِ .
دستش را به طرفم دراز کرد به او دست دادم . ریحانه ادامه داد
میخوام یه مبارزه واقعی و درست و حسابی باهاش انجام بدی
تا کمر مقابل او خم شدو گفت
بله استاد.
یک طرف زمین او و طرف دیگر من قرار داشتم. کمی استرس گرفته بودم. ریحانه به طرفم امدو گفت
چیه فروغ ترسیدی؟
خندیدم و گفتم
یکم بله
اونی که با تو تمرین میکنه و تو شهامت داری باهاش مبارزه میکنی ترس داره
من با اون مبارزه نمیکنم ریحانه. من با یه گارد بسته وای میایستم مثل یه کیسه بوکس
با خنده گفت
دیشب که عالی بودی الان ببینم چیکار میکنی.
دستانش را با شمارش یک دو سه ما بین ما تکاند و بلافاصله من به او حمله کردم دوسه مشتی به سرو صورتش زدم ریحانه باصدای بلند گفت
افرین فروغ
لگدی به طرفم پرتاب کردو من ناخواسته عقب عقب رفتم و افتادم
مقابلم سرجایش دو سه باری پریدو من برخاستم. دوباره به طرفش یورش بردم مشتم به ساق دستش خورد دردی عمیق یک طرف بدنم را گرفت و طبق گفته امیر به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم.
نمیدانم چقدر زمان گذشت . موقعی به خودم امدم که نفس زنان روی نیمکت نشسته بودم. ریحانه گفت
تو حرکات پات عالیه ولی مشتت ضعیفه
چیکار کنم قوی بشه؟
باید کارهای استقامتی انجام بدی مثلا وزنه بزنی یا شنا بری.
شنا نمیتونم برم.
نمبتونی چون دستات ضعیفه باید تلاش کنی و بری اون کار باعث میشه دستت قوی بشه.
دستش را روی شانه سودا گذاشت و گفت
به نظر تو کارش چطور بود؟
سودا سری تکان دادو گفت
ازحرکاتش معلومه که حرفه اییه
#پارت470
خانه کاغذی🪴🪴🪴
کمی از ابش نوشیدو گفت
چند ساله کار میکنی؟
لبخند زدم و گفتم
هنوز دوماه نشده
پقی خندیدو گفت
سرکارم گذاشتی؟
نه . من تازه شروع کردم.
محاله تو دوماهه به اینجا رسیده باشی من ارشد کلاس استاد ریحانه م . تو پابه پای من مبارزه کردی
ریحانه با لبخند گفت
اگر بهت بگم کی به ایشون کیک بوکسینگ یاد. داده شاید باورت نشه؟
اخمی از سر کنجکاوی کردو رو به ریحانه گفت
کی ؟
ایشون خانم امیر سرداریه و خود استاد بهش اموزش داده
سودا با حیرت گفت
واقعا؟
سرتایید تکان دادم و اوبا ذوق گفت
جزو ارزوهای منه که فقط یکروز سرتمرین ما حاضر بشه و عیب و ایرادهای کار من و بگیره. اما متاسفانه ده بار تاحالا این خواسته مارو رد کرده میگه شما خانمید داستان درست میشه. قدر موقعیتت رو بدون. من چهارساله دارم کارمیکنم . اینکه تو تونستی پا به پای من بیای فقط بخاطر تمرین کردن با استاد سرداریه.
ریحانه دستم را گرفت و گفت
بیا یه لحظه.
به دنبال او راهی شدم. ریحانه ارام گفت
سودا رو دست کم نگیر.اینکه تو تونستی پابه پای سودا بری یعنی خیلی عالی. اون چندتا مدال طلای کشوری داره
ابرو بالا دادم و گفتم
واقعا؟
سرتایید تکان دادو گفت
امروز تایم کلاست تمام شده . اگر میتونی بیشتر بمونی بگم با زهرا هم مبارزه کنی؟
نه باید برم نهار درست کنم.
متعجب گفت
نهار؟
اره امیر گفته باید نهار درست کنم. تو میدونی چطوری مرغ درست میکنند.
داری جدی صحبت میکنی؟
اره بخدا. اگر غذام بد بشه شرط و باختم
من مرغ هارو سرخ میکنم بعد پیاز و رب و تویه ظرف دیگه سرخ میکنم میریزم روش.
برنج چی؟
بلد نیستی؟
نه اصلا بلد نیستم.
دوتا پیمانه برنج و بشور ...
انگشتش را نشانم دادو گفت
اینهمه اب بریز روش بپزه وقتی ابش تموم شد درش و بزار
نمک چقدر بریزم
باخنده گفت
من از کم شروع میکنم هی میریزم و هی میخورم تا وقتی خوب بشه.
دعا کن غذام خوشمزه باشه.
ارسلان میگفت خدمتکار دارید.
امروز نیست.
ابرو بالا داوو گفت
زعفرون خیلی تو طعم غذا تاثیر داره الان که رفتی خونه یه قاشق چای خوری زعفرون دم کن وقتی خواستی غذارو بیاری همه رو بریز توش . خوش طعم میشه
واقعا ؟
همه هم طعمشو دوست دارند.
#پارتواقعیرمان
- تا حالا عاشق شدی؟
چیزی نگفت، نگاهم کرد و سکوتش انگار حکم تاییدی بود برای اطمینان خاطر من.
- تا حالا شده وقتی یه نفر رو میبینی قلبت تند بزنه؟ شبها با خیال بودنش بخوابی و صبحت رو با شوق داشتنش شروع کنی؟
جلوتر آمد، عطر تنش در مشامم پیچید. اگر مرا نمیخواست، اگر مرا فراموش کرده بود، چرا بعد از ده سال هنوز هم همان عطری را میزد که من برایش خریده بودم، همان عطری که من بویش را دوست داشتم.
- برو #سروش برو و بذار تموم بشه این #عذاب.
سینه به سینهاش ایستاده بودم، خیره در اقیانوس آرام نگاهش اینبار با صدایی لرزان زمزمه کردم.
- فکر کن #ترنم مُرده، فکر کن ترنم ده سال پیش با تموم خاطراتش توی یه گوشه از این دنیا دفن شده...اصلا...
https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5
لینک عضوگیری محدود داره سریع عضو شید که شرمندهتون نشم😊♨️
باید #باهام ازدواج کنی تا از #اعدام برادرت بگذرم.
نگاهی با ترس به او انداختم
_ ولی من #نامزد_دارم.
_ یا ازدواج میکنی #قید_برادرتو میزنی.
_داداشمو ول کن، من تا ابد کنیزت میشم، هربلایی خواستی سرم بیار، فقط ببخش!
نگاه #حیله گرش روم چرخید.
_ این رو توی مغزت فرو کن، تو قراره جای برادرت #جون_بدی، قراره بسوزی
حاضری برای نجات جون داداشت #با من ازدواج کنی ؟
https://eitaa.com/joinchat/1431830606C410b8513b5
#پارت260
چپ چپ به عسل خیره ماندم و گفتم
_گوشی ریتا اره؟
به چهره مضطربش خیره ماندم و سکوت کردم.
باخودم گفتم اخه زبون نفهم من با تو چیکار کنم؟ دیگه چقدر بزنمت؟داره مثل سگ به خودش میلرزه . خوبه اینهمه میترسی و اینهمه پررویی.
دستم را به سمتش دراز کردم جیغ کشید و خودش را جمع کرد، سعی کردم خشم را در صدایم کنترل کنم.
دستش را گرفتم و گفتم
_پاشو حاضر شو.
هاج و واج به من خیره بود. صدایم را بلند کردم و گفتم
_کری؟
سریع به سراغ کمد لباسهایش رفت مانتو شلوار و روسری اش را پوشید.
خودم هم حاضر شدم از کتفش گرفتم و او را از اتاق بیرون انداختم.
تعادلش را از دست داد و محکم به میز کنار در خورد صدای شکستن گلدان روی میز بلند شد، صاف ایستادو با بغض گفت
_کجا میبری منو؟
پاسخی به سوالش ندادم سوار ماشین شدیم و با سرعت به خانه شهرام رفتم.
عسل با لب گزیده به من خیره بود. از ماشین پیاده شدم. کمی منتظر ماندم عسل همچنان نشسته بود ، دور ماشین چرخیدم، در سمت عسل را باز کردم و از بازویش گرفتم و پیاده اش کردم ، زنگ در را زدم، در باز شد، وارد حیاط شدیم شهرام به ایوان امدو هاج و واج گفت
_خیر باشه
نزدیک شهرام شدیم عسل ارام سلام کرد، به شهرام دست دادم وگفتم
_مرجان خونه س؟
_اره چطورمگه؟
وارد خانه شدیم، مرجان و ریتا سر میز صبحانه نشسته بودند، مرجان با دیدن ما برخاست.
دست در جیبم کردم. گوشی ریتا را در اوردم و روبه شهرام گفتم
_بفرمایید ، اینم گوشی ریتا
شهرام متعجب گوشی را گرفت و گفت
_این دست تو چیکار میکنه؟
_از خانمت سوال کن. دیروز منو فرستاده دنبال نخود سیاه، برو شهرام را اروم کن، من اومدم داخل خونه دیدم با عسل از اتاق خواب در اومدند. به عسل میگم مرجان چیکارت داشت، میگه به کار زنونه داشت، صبح ساعت شش و نیم صبح آلارم گوشی ریتا ، از زیر عسلی منو از خواب بیدار کرده.
همه ساکت بودند، رو به مرجان گفتم
_نصف برخوردهای ناشایستی که من با عسل کردم مقصرش تو بودی، سپردم دستت ببریش خرید ، سر از سفره خانه در اوردید، سپردم ببری فروشگاه، بردی اینور و ور ، سپردم دستت رفتم چین، عسل و انداختی تو ماشینت همه جا بردی اخرهم سر از شمال در اوردید، تصمیم گرفتم دیگه عسل و دست تو نسپارم که با ارامش زندگی کنم، اگر شما اجازه بدی مرجان خانم من دارم با عسل زندگی میکنم.
شهرام با لب گزیده شده مشغول وارسی گوشی ریتا بود. ریتاهم پشت مادرش پناه گرفته بود.
#پارت261
اشاره ایی به عسل کردم و گفتم
_ازت خواهش میکنم، دست از سر این بردار، بزار ما زندگی کنیم.
شهرام دست مرا گرفتو به حیاط برد.
سپس گفت
_گوشی ریتارو نگاه کردی؟
_نه
شهرام لبش را گزیدو گفت
_ بدبختی های منو میبینی ؟ بچه م پا کج میزاره مادر احمقش به جای اینکه بامن همکاری کنه بچه رو درست کنیم، با ریتا همکاری میکنه که منو گول بزنن. اسم این حرکتشم میزاره دلم میسوزه تو بچمو میزنی ، الان به نظر تو من با ریتا چیکار کنم؟
فکری کردم وگفتم
_من اگر جای تو بودم، اینقدر میزدمش صدای سگ بده.
شهرام نفس صدا داری کشید و گفت
_یعنی یه بار نشد من از تو نظر بخوام و تو یه حرف منطقی بزنی، میگن هر سری یه عقلی داره من موندم چرا سرتو عقل نداره.
هردو ساکت شدیم شهرام ادامه داد
_زدن اگر تاثیر داشت الان اوضاع من این نبود ، مگه اونسری نزدمش؟ چی شد؟ تو اینهمه عسل رو کتک زدی چی عایدت شده ؟
با کلافگی گفتم
_نمیدونم، من که از دست عسل دارم روانی میشم، ادم به این نفهمی به عمرم ندیده بودم.
_تو هنوز یکسال نشده با عسل زندگی میکنی ، من و چی میگی که هفده ساله دارم با مرجان زندگی میکنم، عسل خیلی خوبه، لااقل یه حرف شنوی ازت داره. مرجان به هیچ صراطی مستقیم نیست. یه چیز بهش بگم ده تا میزاره روش جوابمو میده.
_عسل حرف شنوی داره؟ اگه حرف شنوی داشت من الان اینجا نبودم.
_قصد بدی نداشته، میخواسته به مرجان کمک کنه.
_فقط خدارو شکر که تا گفتم گوشیه کیه گفت مال ریتا، فکرم هزار راه رفت، بخدا اگر جواب نداده بود میکشتمش.
شهرام پوزخندی زدو گفت
_تو دیوانه ایی
_خودت و بزار جای من، عسل نه فامیل داره و نه دوست، یه گوشی غریبه زیر عسلی کنار تخت ، خودت بودی چه فکری میکردی؟
شهرام ابرویی بابا دادو گفت
_داره سکته میکنه از ترس
_حقشه. دلت براش نسوزه.
در را باز کردم وگفتم
بیا بریم.
عسل با احتیاط از کنارم گذشت و سوار ماشین شدیم، جلوی خانه متوقف شدم اعظم خانم پشت در بود. در را باز کردم و انهارا داخل فرستادم.
#پارت262
از زبان عسل
گوشه ایی نشستم و زانوی غم بغل گرفتم، اعظم خانم یک لیوان برایم شیر اوردو گفت
_چی شده عروسک خانم؟
سر تاسفی تکان دادم و گفتم
_چیزی نیست.
_رنگ و روی پریده و حال خرابت میگه ترسیدی
بغضم ترکیدو گفتم
_حالم خیلی بده
_چرا؟
به اغوش اعظم خانم رفتم و ماجرا را گفتم.
اعظم خانم ارام و با تومأنینه گفت
_شوهر به این خوبی خدا بهت داده چرا اینقدر اذیتش میکنی؟
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_میترسم اعظم خانم.
_از شوهرت؟
_اره ، ظهر بیاد خونه به خاطر دروغی که گفتم دعوام میکنه.
_ایشالا که تا ظهر اروم میشه
_نمیشه، اخلاقشو میدونم.
_اگه اخلاقشو میدونی چرا این کار و کردی؟
_دلم واسه جاریم سوخت. اون خیلی به من کمک کرده دوست داشتم منم کمکش کنم.
_همینو به اقا فرهاد بگو
_شما فرهاد و نمیشناسی ، هیچ توضیحی رو قبول نمیکنه، هرچی بگم بدتر عصبانی میشه، حرفم نزنم باز عصبانی میشه.
_اشکال نداره یه خورده دعوات میکنه بعد اروم میشه دیگه
اشکهایم را پاک کردم وگفتم
_یه خورده دعوام میکنه؟ شما فکر میکنی اون به یکم دادو بیداد راضی میشه؟
چشمان اعظم خانم گرد شدو گفت
_پس چی؟ نکنه دست به زن داره.
سرمثبت تکان دادم وگفتم
_چیکار کنم؟
_خوب تو که میدونی اقا فرهاد اینطوریه چرا عصبانیش میکنی؟
سرم را پایین انداختم، اعظم خانم ادامه داد
_میخوای باهاش حرف بزنم؟
ابروهایم را بالا دادم وگفتم
_نه، بدتر میشه، میگه چرا دهن لقی کردی به اعظم خانم گفتی.
اعظم خانم ساکت شد، اشکهایم را پاک کردم و گفتم
_دارم سکته میکنم.
_بخدا توکل کن. یکم ذکر بگو، یه چیزی نظر کن.
سپس به اشپزخانه رفت بدنبالش راهی شدم و گفتم
_میدونی اعظم خانم ، وقتی عصبانی میشه و منو میزنه من هیچ پناهگاهی ندارم.
_الهی برات بمیرم مادر اینطوری نگو دلم میگیره.
_خدا تو این دنیا یه نفرو واسه من نزاشته بمونه، من میگم اینهمه ادم تو این کره خاکی زندگی میکنند اگه یکیشون خاله یا عمو و دایی من بود چی میشد؟ چرا من باید اینقدر بی کس و کار باشم لااقل یه خواهری یه برادری چیزی داشتم چی میشد؟
اعظم خانم لبخندی زدو گفت
_فک کن من مادرتم.
لبخند زدم وگفتم
_مرسی
_الان بلند شو دست و روتو بشور یکم به خودت برس ، اون موهای قشنگتو شونه بزن، گوشیتو بردار زنگ بزن به شوهرت ازش عذر خواهی کن.
برخاستم و دست و رویم را شستم پیراهن صورتی بلندم را پوشیدم و موهایم را دو تکه کردم وبافتم، صدای فرهاد تنم را لرزاند. با اعظم خانم صحبت میکرد. نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆زوار پاکستانی ۴هزار کیلومتر از پاکستان ، ایران و عراق طی میکنند تا به کربلا برسند و در اربعین شرکت کنند.
در این مسیر طولانی خیلی سختی میکشند، اونقدری که وقتی وارد سیستان میشن انگار وارد بهشت شدن😭
🔴اولین جایی که میتونیم بهشون خدمات بدیم سیستان و بلوچستان است که برای پذیرایی از این مهمانان و زائران عزیز خیلی نیاز به کمک تون داریم.🙏
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س)
عسل 🌱
👆زوار پاکستانی ۴هزار کیلومتر از پاکستان ، ایران و عراق طی میکنند تا به کربلا برسند و در اربعین شرکت
امروز آخرین روز جمع آوری کمک به موکب سیدالشهدا است و شاید سال آینده خیلی از ماها نباشیم که برای مظلوم کربلا خرج کنیم.
باقیات الصالحات بهتر از این هم وجود نداره
مواکب ما هم بدهی زیاد داره
پس این فرصت آخر رو از دست ندید ❤️
آیدی مون برای ارسال رسید واریزی:
@Mehdi_Sadeghi_ir
#پارت263
اعظم خانم گفت
_نمیدونم چشه،از صبحتاحالاغمبرک زده یه گوشه تا نیم ساعت پیش داشت گریه میکرد.
فرهاد با صدای گرفته گفت
_چرا تنهاش گذاشتید؟ خانم من سابقه خودکشی داره، یه بار دیگه هم گفتم من نه غذا میخوام نه نظافت خونه رو ،در درجه اول حواستون باشه خانمم تنها نمونه. یه وقت بلایی سر خودش میاره.
_تا همین الان اینجا بود. پیش پای شما......
فرهاد حرف اورا بریدو گفت
_الان کجاست؟
_تو اتاق خواب.
_برخاستم. می خواستم از اتاق خواب خارج شوم تا جلوی چشم اعظم خانم باشم ، همینکه در را باز کردم فرهاد پشت در بود. نگاهمان در هم گره خورد از جلوی در کنار رفتم و به دیوار اتاق خواب تکیه دادم فرهاد وارد اتاق شدو در را بست، مقابل من ایستاد نگاهم روی دکمه های لباسش بود. دستش را زیر چانه م گذاشت و سرم را بالا اورد نگاهم به چشمان مشکی اش گره خوردو ته دلم خالی شد.
با صدایی گرفته و مملو از ناراحتی گفت
_چرا دروغ گفتی؟
لبم را گزیدمو سکوت کردم فرهاد سری تکان دادو گفت
_جواب نمیدی نه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_مرجان قسمم داد.گفت به کسی نگو
فرهاد از مقابلم گذشت لب تخت نشست و سرش را لای دستانش گرفت.
خیره به فرهاد مانده بودم، یک قدم نزدیکش رفتم و ارام گفتم
_ببخشید.
نگاهی چپ چپ به چشمان من انداخت و حرفی نزد، سپس روی تخت دراز کشید وساعد دستش را روی چشمانش گذاشت.
از اتاق بیرون رفتم، نگاه نگران اعظم خانم را دیدم وارد اشپزخانه شدم، اعظم خانم خیره به من گفت
_چقدر ناراحت بود.
سر تاسفی تکان دادم وگفتم
_تقصیر خودمه، شما که بری حسابمو رسیده.
_حالا فکر کن اون یه سیلی هم بهت بزنه، از صبح تاحالا داری گریه میکنی و غم باد گرفتی که چی دختر استرس واسه سلامتیت سمّه
پوزخندی زدم وگفتم
_یه سیلی؟ یه بار اینقدر منو با کمربند زد که من بیهوش شدم، جاریم اومد منو برد بیمارستان.
چشمان اعظم خانم گرد شد و گفت
_واقعا؟
با صدای بلند فرهاد قلبم از تپش ایستاد.
_اون غلطی که کرده بودی رو هم تعریف کن، فقط قسمت کتک خوردنتو نگو که دل اعظم خانم برات بسوزه و فکر کنه من خیلی ظالم و ستمگرم.
لبم را گزیدم، نزدیکم شدو گفت
_گند کاری پشت گند کاری ، مدام دارم خودمو کنترل میکنم و با خودم تکرار میکنم ایرادی نداره. اما نمیزاری، تو خودت تنت میخاره.
از بازوی دست چپم گرفت مرا به دنبال خود کشید و به اتاق خواب برد.
کمی به من خیره ماند، اخم هایش را در هم کشید سپس انگشت خطابه اش را به سمت من گرفت و گفت
_دفعه اخرت باشه واسه غریبه ها از زندگیت حرف میزنی فهمیدی؟
سر تایید تکان دادم و فرهاد ادامه داد
_ تو چه شناختی از این زن داری که نشستی حرفهای زندگیتو واسش میزنی؟ اخه احمق بیشعور، تو خانم این خونه ایی و اون خدمتکارته، ادم میشینه واسه خدمتکارش خاطره کتک خوردنشو تعریف میکنه؟
از مقابلم رد شدو روی تخت دراز کشید. کنار در روی زمین نشستم. فرهاد سرش را بلند کردو گفت
_پاشو بیا
برخاستم و نزدیکش رفتم دستم را گرفت لب تخت نشستم . با گلهای سفید پایین پیراهنم بازی میکردم.
فرهاد ارام گفت
_عسل جان، یه ذره حواستو به زندگیت جمع کن.
سرم را بالا اوردم و به چشمان فرهاد نگاه کردم بغض به گلویم چنگ انداخت و دوباره سرم را پایین انداختم، فرهاد ادامه داد
_من موندم تو چه فکری پیش خودت کردی که بخاطر ریتا به من دروغ گفتی؟ مگه ریتا کم تورو اذیت کرده؟
اشک روی گونه ام غلطید و گفتم
_فرهاد، میگم قسمم داد.
فرهاد نشست اشک مرا با مهربانی پاک کردو گفت
_میشه منم قسمت بدم که از من مخفی کاری نکنی و دروغ نگی؟
سرم را پایین انداختم فرهاد ادامه داد
_چه قسمی داد؟
_به روح پدر و مادرم
سپس فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
_به جون تو.
لبخند روی لبان فرهاد نقش بست وپس از کمی سکوت گفت
_ریتا پاشو کج میزاره، مرجان هم بخاطر اینکه شهرام بهش نگه تو مقصر این کارهای ریتا هستی و ریتا رو دعواش نکنه، گوشی ریتا رو قایم کرده بود. تو نباید دخالت میکردی؟
بدنبال سکوت من دست نوازش روی موهایم کشید و گفت
_دیگه تکرار نکن باشه
همانطور که سرم پایین بود به فرهاد نگاه کردم، متعجب از رفتارش و شرمنده از کار خودم ارام گفتم
_چشم.
#پارت264
صدای اعظم خانم امد
_عسل خانم
برخاستم در را باز کردم و گفتم
_جانم
_اگر با من کاری ندارید من برم؟
_خسته نباشید.
خداحافظی کردو رفت، فرهاد برخاست و نزدیکم امدو گفت
_دوست داری بریم بیرون؟
با ذوق گفتم
_کجا بریم.
_هرجایی که تو بگی عزیزم.
_بریم فرحزاد؟
_بریم .
_اعظم خانم نهار درست کرده ها
_شام میخوریمش.
لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم ، فرهاد دستم را گرفت و گفت
_عسل حلقه ت کو؟
لبم را گزیدم و گفتم
_ببخشید فرهاد تو اتاق نقاشیمه
نفس صدا داری کشیدو گفت
_چی میشه که یه حرف و هزار بار میگم و باز گوش نمیدی؟
بدنبال سکوت من ادامه داد
_خیلی دلم میخواد دلیلشو بدونم.
خنده م را به زور کنترل کردم، فرهاد ادامه داد
_ترخدا جواب منو بده. چرا یه مطلب و هزار بار تذکر میدم باز یادت میره؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
_خوب یادم رفته دیگه، بریم خونه می اندازم دستم، دیگه هم درش نمیارم
_اخه هربار همینو میگی
کمی ناراحت از شرایط پیش امده گفتم
_منم اینهمه به تو میگم اخلاقتو خوب کن، چرا گوش نمیکنی؟
فرهاد متعجب خندیدو پرسشگرانه گفت
_عسل
نگاهی به چشمانش انداختم و حرفی نزدم، فرهاد ادامه داد
_بابت اشتباهی که امروز صبح کردی من حرفی بهت زدم؟
_حرفی نزدی ولی میدونی چقدر منو ترسوندی؟
چشمانش گرد شدو گفت
_توخیلی پررویی
ارام و با احتیاط گفتم
_من اشتباه کردم، معذرت خواهی هم کردم دیگه، الان چرا به روم میاری؟
فرهاد در حالی که کلماتش را میکشید گفت
_اهان، عسل خانم ببخشید، من از شما بابت حرفهایی که زدم و الان اشتباهتونو به روتون اوردم ، معذرت میخوام.
ارام خندیدم و زیر لب گفتم
_خیلی شرمند ه م .
به حالت تمسخر گفت
_اره، معلومه که حسابی شرمنده ایی.
ماشین را پارک کرد، به سمتم چرخید دستم را گرفت، التماس در چشمانش موج میزد، ارام گفت
_عسل جان، عزیز دلم ، ازت تمنا میکنم، حواستو به زندگیت جمع کن، اوقاتمونو تلخ نکن، ببین چقدر زندگیمون شیرینه ببین من چقدر دوستت دارم، تروخدا زندگی رو به کامم زهر نکن.
سپس دستم را بوسید و گفت
_باشه؟
لبم را گزیدم و گفتم
_چشم.
اهی کشیدو گفت
_پیاده شو
از ماشین پیاده شدم، فرهاد نزدیکم امد، دستم را گرفت و وارد رستوران شدیم.
پس از صرف نهار باهم به فروشگاه رفتیم، سرگرم نگاه کردن دکوری خانه بودم. فرهاد ارام در گوشم گفت
_عزیزم، هرچی دلت خواست بگو برات بخرم.
نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم
_میشه اون کارتی که عمه م بهم داده بود را بدی؟
_میخوای چیکار؟
_واسه خودم جهیزیه بخرم.
فرهاد خندیدو سکوت کرد به سمتش چرخیدم وگفتم
_نمیدیش؟ همه دخترها جهیزیه دارن ،چرا من نداشتم؟ عمه کتی اون پول و واسه همین برام گذاشت دیگه.
#پارت265
لبخندش را جمع کردو گفت
_تو خونه همه چیز هست، هرچی میخوای بگو خودم میخرم.
_وسایل های خونه مال کی بوده؟
_مال پدر مادرم بود دیگه، بعد از فوتشون، قرار بود یکیو بیاریم وسایل هارو بخره خونه رو خالی کنیم واسه جهیزیه اون نکبت که خدارو شکر گورشو از زندگیم گم کرد بیرون . بعد که شرایط عوض شد و شما شدی خانم اون خونه. شهرام هم دیگه هیچ حرفی بابت وسایل خونه نزد. البته دکوری های ویترین عتیقه س ، باید سهم شهرام ازش جدابشه.
نگاهم به مجسمه های دکوری سرامیکی افتاد، فرهاد دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت
_میخواهیشون؟
_نه ، دارم نگاه میکنم.
_اگر خوشت اومده بگو بگیرم برات.
_نه. نمیخواد
قدم زدن را دوست داشتم، محبت هایی که فرهادبه من میکرد را در عمرم ندیده بودم، خدارو شکر اخلاقش خیلی خوب شده بود.
سوار ماشین شدیم و به خانه بازگشتیم، فرهاد روی کاناپه ها دراز کشیدو خوابش رفت، به سراغ گوشی ام رفتم.
پیام بلند و بالایی از مرجان داشتم.
"سلام عسل جان، من قصد خراب کردن زندگی شمارو نداشتم، بابت اتفاقی که افتاد شرمنده م و ازت معذرت میخوام.تو خوبیتو به من ثابت کردی، اگر من باعث شدم با فرهاد دعواتون بشه منو ببخش، من تورو از خواهرامم بیشتر دوستت دارم.اگر کاری داشتی برای همیشه رومن حساب کن، میبوسمت، بازم معذرت میخواهم."
به صفحه گوشی ام خیره ماندم. دلم برای حال مرجان میسوخت ، دوست داشتم کنارش بودم، اما عنوان کردن این مسئله منجر به عصبی شدن فرهاد بود.
به اتاق نقاشی م رفتم حلقه م را دستم کردم و سرگرم نقاشی کشیدن بودم.
صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد، برخاستم شاسی ایفن را زدم ، ناخواسته هینی کشیدم، فرهاد گفت
_کیه عسل؟
کمی إن و من کردم فرهاد برخاست و گفت
_کیه؟
_عمو ت و عمه ارزو ، ارسلان هم هست.
چهره فرهاد اشفته شد و گفت
_ولشون کن. بیا اینطرف.
وارد اشپزخانه شدو گفت
_بیا به لیوان چای به من بده.
دوباره زنگ ایفن به صدا در امد.
فرهاد محکم و جدی گفت
_عسل بیا اینور گفتم.
مسیر سه متری راهرو تا ورودی اشپزخانه را طی کردم، صدای زنگ موبایلش از روی اپن بلند شد. نگاهم روی صفحه گوشی اش افتاد
فرهاد که نگاهم را دیده بود گفت
_کیه؟
_عمه ارزو
شاسی کنار گوشی اش را فشار داد و صدای زنگ را ساکت کرد.
یک لیوان چای برایش ریختم و گفتم
_چرا درو روشون باز نمیکنی؟
#پارت266
آهی کشید و گفت
_ چون حوصله ندارم.
صدای زنگ گوشیش دوباره بلند شد ،این بار شماره ارسلان بود. باز هم تلفنش را سایلنت کرد و روی صندلی نشست.
دستم را گرفت و گفت
_ به به میبینم که خانم خوشگل خودم حلقه دستش کرده .
لبخندی زدم م و گفتم
_ دیگه درش نمیارم
با این حرف من خنده روی لبانش آمدوبا تمسخر گفت
_ میدونم ،میدونم ،در نمیاری
من هم خندیدم.
بسیار کنجکاو بودم که ارباب بهجت ،چه کاری با فرهاد دارد که در این چند ماه اخیر چندین بار از شمال تا اینجا آمده، این چه کاریست که عمه آرزو که رابطه خیلی سردی با فرهاد و شهرام داشت هم در جریان بود؟
غذای ظهر را برای شام گرم کردم. پس از صرف شام فرهاد مقابل تلویزیون نشست و مشغول تماشای فیلم پلیسی پر سر و صدایی شد. صدای تلویزیون زیاد بود چای را کنارش نهادم و گفتم
_ یه ذره کمش کن
چنان محو فیلم بود که پاسخ مرا نداد.
به آشپزخانه بازگشتم ،حوصله فیلم دیدن، آنهم پلیس ای را نداشتم صدای آرام اس ام اس گوشی فرهاد توجه مرا جلب کرد. نگاه مخفیانه به فرهاد انداختم. پشت سر من بود و غرق درتماشای فیلم .
وسوسه شدم دلم میخواست پیامش را بخوانم ،اما ترس مانع شد .
منصرف شدم یک قدم به سمت یخچال برداشتم ،دوباره ایستادم، نگاهی به گوشی و فرهاد انداختم.
چطور خودش همیشه گوشی مرا چک میکند؟ این بار من این کار را میکنم .خودش هم بارها گفته که زن و شوهر مسئله خصوصی با هم ندارند. همانطور که گوشی روی اپن بود، شاسی کنارش را زدم قفل صفحه باز شد، نمایش پیام را آوردم. پیام از جانب ارسلان بود
سلام ، بابا سند باغی رو که می گفت ،آورده بود، میخواست هم سند رو بده و هم حرفاشو باهاش بزنه اما تو درو باز نکردی، تا کی میخوای مخفیش کنی؟
چند بار پیام را خواندم چیزی دستگیرم نشد به فکر فرو رفتم چه چیزی را فرهاد از انهامخفی میکرد؟ چرا در را به روی آنها باز نمیکرد ؟
حسی در درون من می گفت تمام این ها به موضوعی که ننه طوبا میخواست قبل از فوتش به من بگوید مرتبط است.
موضوعی که فرهاد به شدت سعی دارد از من مخفی کند.
.
فکری به ذهنم خطور کرد، تپش قلبم بالا رفت گزینه پاسخ را لمس کردم و نوشتم
من چیو مخفی می کنم؟
سپس کمی فکر کردم، نگاهی به فرهاد انداختم و پیام را ارسال کردم.
#پارت471
خانه کاغذی🪴🪴🪴
لباسم را عوض کردم و به سراغ کیفم رفتم گوشی م را در اوردم و با امیر تماس گرفتم. به گرمی گفت
جانم
کجایی ؟
دم در
الان میام
ارتباط را قطع کردم و از باشگاه خارج شدم. سوار ماشینش به طرف خانه حرکت کرد. مقابل درب دفترش ماشین را پارک کرد و مرا به داخل خانه راهی نمود.
در فریزر را باز کردم خوشبختانه همه چیز بود.تمام حرفهای ریحانه را عملی کردم.کمی بعد امیر به خانه امدو گفت
چه بوی خوبی میاد؟
با شوق گفتم
بوی غذای منه
لبخند در دوکنج لبش ظاهر شدو گفت
کوزه هایی که گفتی چند تاست؟
قهقهه خنده ایی زدم و گفتم
شش تا
اندازه ش چقدره؟
ریزه نگران نباش.
سرمیز امد. در قابلمه برنج را باز کردم.مثل برنج های اعظم خانه دانه به دانه نبود ولی بد هم نشده بود . دیس را پرکردم و دوران مرغی که پخته بودم را سرمیز اوررم و گفتم
بفرما اینم غذا
مقداری برنج کشیدو سپس کمی مرغ رویش گذاشت . یک قاشق از ان را که خوردو گفت
یکم خوابم میاد میشه استراحت کنم بعد کوزه هاتو رنگ بزنم؟
با جدیت توام با لبخند گفتم
نخیر . چند دفعه تا حالا من یه کار کردم تو کوتاه اومدی؟
متعجب با چشمان گرد شده و ابروهای بالا داده گفت
فروغ؟ از اون روزی که اومدم خاستگاریت تا الان دارم باهات کوتاه میام تو چقدر پررویی.
خندیدم و کمی از غذایم خوردم سپس گفتم
نمیشه استراحت کنی به محض تمام شدن غذات کوزه رنگ میکنی
چشم.
نهارش را که خورد سفره یکبار مصرفی گوشه پذیرایی پهن کردم کوزه ها و رنگ هایم را رویش گذاشتم و گفتم
بفرما بشین.
امیر با لبخندی که مشخص بود کمی حرص دارد امدو چهارزانو نشست . من هم مقابلش نشستم و شروع به توضیح دادن کردم.
قلم مو را برداشت داخل رنگ فرو کردو گفت
خودکرده را تدبیر نیست که میگن منم.
به دنبال خنده من در حالیکه به شدت تلاش میکرد تا کوزه را درست رنگ کند گفت
بگو اخه مگه مرض داری. زنگ میزدی رستوران دوپرس غذا میاوردن بی دردسر میخوردی . بعد هم سر تمرین سفت و سخت وای میایستادی که باید شنا بری تا قدرت دستات بالا بره.
یکی از انها که رنگ کردگفت
خوبه؟
سرتایید تکان دادم . نگاهی به بقیه کردو گفت
پنج تا دیگه مونده؟
اره. در مواقعی که کارها به نظرت کلافه کننده میاد سریع میگی
با تقلید از لحن او صدایم را کلفت کردم و گفتم
مصطفی
امیر هم خندیدو گفت
این یکی خیلی ضایع ست درهارو ببند که اگر مصطفی منو تو این حالت ببینه دیگه دوزار روم حساب نمیکنه.
#پارت472
خانه کاغذی🪴🪴🪴
صدای
زنگ تلفنش بلند شد. نگاهی به دستانش انداخت و گفت
من دستهام رنگیه لباسم خراب میشه بیا این گوشی منو در بیار ببینم کیه؟
دست در جیبش کردم . گوشی اش را در اوردم با دیدن نام مصطفی خندیدم و گفتم
فکر کنم فهمیده میخواد بیاد کمک کنه
وصل کن بگذارش روی پخش ببینم چی میگه
گفته هایش را اطاعت کردم مصطفی گفت
الو امیرخان...
چی شده مصطفی؟
طباطبایی از اگاهی اومده میگه میخواد شما رو ببینه
بهش بگو تو دفتر بشینه الان میام
میگه تو دفتر نمیشه میخواد بیاد بالا
امیر اشاره ایی به من کرد که بساطم را جمع کنم. و رو به مصطفی گفت
الان پیش وایسادی داری حرف میزنی؟
نه اون تو ماشینشه من جلو در دفتر
یکم دست به سرش کن پنج دقیقه دیگه بفرستش بیاد بالا
باشه .
اشاره کردو گفت
قطعش کن
ارتباط را قطع کردم .امیر برخاست و گفت
بقیشو اون که رفت رنگ میکنم.
دستهامو با چی بشورم پاک میشه؟
با اب صابون
وسیله هاراجمع کردم لباس مرتب پوشیدم. امیر دستانش را شست و تند تند میز نهار را جمع کرد . صدای زنگ در که امد به طرف در رفت ان را گشود.
موقعی که پلیس برای تفتیش خانه امده بود طباطبایی را دیدم ولی اینقدر استرس داشتم زیاد به او دقت نکرده بودم.
مردی حدودا پنجاه ساله با قدی بلندو موهای جوگندمی . ریش پرفسوری هم داشت. به امیر دست داد . پاسخ سلام من را هم دادو روی کاناپه ها نشست. امیر به من اشاره کرد که بنشینم.
با سه عدد چای امدو گفت
چی شده؟
فرزاد همه چیزو انکار کرده میگه اونهایی که تو شمال دستگیر شدن هیچ ربطی بهش ندارن.
میتونه منکر شه؟ یعنی شهادت چهارنفری که من از وسط دعوا شکارشون کردم کافی نیست
این چیزها اصلا مهم نیست. یه حرفی زده. که به نظرم بیخیال این مسئله شو.
چی گفته؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
یکی به اسم اشکان صادقی ازتو و خانمت شکایت کرده.
امیر سرش را پایین انداخت . از چهره اش معلوم بود که حسابی ناراحت است .
طباطبایی ادامه داد
مدعی شده که با خانمت دوست بوده نمیدونسته که ایشون با شما ازدواج کرده و باهاش تماس گرفته و تو رفتی جلوی کافه اش کتکش زدی.
امیر سرتایید تکان دادو گفت
درسته.
طباطبایی با تعجب گفت
راست میگه؟
امیر سرتایید تکان دادطباطبایی گفت
بارها بهت تذکر دادم که خودت هیچ وقت در ملاعام با کسی درگیر نشو گفتم یا نگفتم
امیر نگاهی به طباطبایی انداخت و گفت
اون به زن من زنگ زد منم زدمش چه شکایتی کرده؟
تو شکایتش نوشته من نمیدونستم خانم زمانی ازدواج کرده. باهاشون تماس؟گرفتم ایشون گفتن من شوهرکردم و منم قطع کردم. چندوقت پیش تو بانک دیدمش رفتم جلو که باهاش حرف بزنم می خواستم بهش بگم حالا که با من ازدواج نکردی پولهایی که بهت دادم و پس بده.
نگاه امیر روی من افتادو من با تعجب به طباطبایی نگاه کردم. اشکان بجز چهار کادو تولدو سه بار هدیه ولنتاین کاری برای من نکرده بود. من هم در عوض جبران کرده بودم. شال و عروسک و ادکلن که شکایت کردن نداشت. طباطبایی ادامه داد
میخواستم اینو بگم که یه اقایی به نام مصطفی خانم رو همراهی میکردن اون منو زد. بعد از ظهر اونروز اومدن توی کافه من و ...خلاصه بردنم داخل ماشین یه چیزی کشیدن روسرم جایی بردنم که نفهمیدم کجاست و منو زدن.
امیر همچنان ساکت بود.طباطبایی ادامه داد
تو اظهاراتش گفته که دوستم که اسمش فرزاد نیک خواه هست . هم قبلا این اتفاق براش افتاده و از اقای سرداری شکایت کرده و نتیجه نگرفته. درگیری سرعین و ربط داده به این ماجرا. فرزاد هم دقیقا همینو گفته که من بخاطر دفاع از دوستم و حق خودم که ضایع شدو نتونستم ثابت کنم اون منو زده تو سرعین باهاش درگیر شدم.