eitaa logo
عسل 🌱
10.4هزار دنبال‌کننده
226 عکس
148 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
پاشو بریم ببینیم سرجاش هست یا نه؟ تیز برخاستم دوان دوان به سمت اتاق عسل رفتم ، وارد شدم. محکم به پیشانی ام کوبیدم وگفتم _نیست. با فریاد گفتم _پرستار از زبان عسل مخفیانه از لای در شهرام و فرهاد را نگاه کردم که برخاستند و سالن را ترک کردند. حال خرابی داشتم دل درد و کمر دردم شدید بود ، خونریزی شدید سرگیجه را برایم ارمغان داشت. مانتویم را روی بلیز و شلوار بیمارستان پوشیدم و شالم را روی سرم انداختم . حالا که فرهاد قطعا خاطرات عمه کتی را خوانده و خبر از گذشته مادرم دارد، زندگی با او دیگر بیفایده س، میرم سراغ خانه عمه وسایل مامانمو پیدا میکنم. از بیمارستان خارج شدم کمی پیاده رفتم، ترس سراسر وجودم را گرفت، من جایی را بلد نبودم. تا بحال هم به تنهایی جایی نرفته بودم، نگاهم به تابلو مغازه ایی افتاد، اژانس بانوان وارد مغازه شدم و رو به خانم منشی گفتم _سلام سلامم را پاسخ دادو گفت _امری داشتید؟ _من یه ماشین میخواستم منو تا رامسر ببره، البته یکی از روستاهای بین رشت و رامسر کمی مشکوک به من نگاه کردو گفت _نداریم خانم _مگه میشه، اینجا اژانسه، شما رو در نوشتید دربست به تمام نقاط کشور، من مریضم،با شوهرم دعوام شده، میخوام برم خونه پدرو مادرم، اینجا کسی و ندارم، چرا منو نمیبرید. _یه زنگ به پدر و مادرت بزن، من بگم یکی از راننده ها ببرنت _تلفنشونو جواب نمیدن، اگر جواب میدادن که میگفتم می امدند دنبالم. _برو خانم، ما دنبال دردسر نیستیم. _چه دردسری ؟ مگه کرایه نمیخوای همین اول راهی کرایه رو میدم دیگه. _اخه دختر خوب تو با این سن کمت، و با این حال و روزت معلومه یه سفر راه دورت پر از دردسر مال منه اشک از چشمانم جاری شدو گفتم _تروخدا منو ببر، شوهرم اگر پیدام کنه کتکم میزنه، من باردار بودم، هرچی گفت بچه رو سقط کن من گفتم نه، اخر منو از پله ها هل داد بیفتم بچمو کشت. استینم را بالا زدم وگفتم _ببین دستمو باند پیچیه. خانمی از اتاق پشتی بیرون امدو گفت _من میبرمش _دردسر درست نکن، برو بشین سرجات رو به من گفت _کرایمو همینجا بده میبرمت از داخل کیفم کارت فرهاد را در اوردم وبه او دادم، کارت را در دستگاه کشیدو رمز را پرسید. سوار پراید سبز رنگش شدیم و حرکت کرد. کمی که رفتیم موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره فرهاد لرز بر اندامم نشست، تلفنم را سایلنت کردم، نباید از او بترسم با همین خانم از خانه عمه به تبریز میروم. فکری کردم تلفنم دوباره زنگ خورد، من پولی نداشتم. کارت فرهاد مگر چقدر پول داخلش بود. یاد کارت عمه افتادم، اما متاسفانه کارت عابر بانکم و مدارک شناسایی ام همه در خانه فرهاد و در گاو صندوقش بود، برخود مسلط شدم و گفتم تا جایی که هست خرج میکنم، هرجایی که نبود، میرم دنبال کار میگردم.زندگی با فرهاد تا حالا فقط حبس شدن و زورگویی هاش بود، حالا که گذشته مامانمو فهمیده، بدتر میشه، هر لحظه میخواد خطا کار بودنشو بزنه تو سرم، خاطراتی که عمه کتی منو کتک میزد را هم خونده، دیگه بدتر ، میخواد هر دقیقه چیزی و بهونه کنه بیفته به جونم. بچمم که مرد. با یاد اوری جنینی که چند روز با او بهترین لحظات را تجربه کرده بودم،پهنای صورتم از اشک خیس شد. خانم راننده از اینه نگاهی به من انداخت و سر تاسف تکان داد. پیامی به گوشی ام امد، بازش کردم با دیدن اسم فرهاد قلبم شروع به تند تپیدن کرد. _تلفنتو جواب بده، خواهش میکنم. تلفنم دوباره زنگ خورد، سرگیجه م شدت پیدا کرد گوشی ام را خاموش کردم و روی تشک دراز کشیدم ، رو به خانم راننده گفتم _من یکم حال ندارم، میخوابم، رسیدیم رامسر صدام کن _چرا حال نداری؟ با گریه گفتم _بچه م سقط شده چهره اش را غم گین کردو گفت _خودش افتاد؟ _نه، همسرم چون ..... حرفم را برید و گفت _منظورم اینه از بدنت خارج شد یا کورتاژش کردی؟ سری تکان دادم وگفتم _نمیدونم _نمیدونی؟ دختر خوب اگر تو شکمت بمونه عفونت میکنه ها
_نمیدونم چیکار باید بکنم، حالم بده کمرم درد میکنه _به نظرم بجای رامسر برو بیمارستان _نه برم بیمارستان شوهرم پیدام میکنه _خوب بری خونه پدرو مادرتم شوهرت مباد پیدات میکنه. لبم را گزیدم ، حق با این خانم بود.الان من برسم خونه عمه چند ساعت بعد فرهاد میرسه اونجا چون من جز خونه عمه جایی و ندارم. هول و ولا به جانم افتاد پشیمان از فرار شدم، خانم راست میگوید اگر جنین در شکمم مانده باشد؟ حالا اون به کنار ، کجا برم؟ شناسنامه و کارت ملی م هم پیشم نیست. جایی بهم اتاق کرایه نمیدهند، تو اون روستا یه ننه طوبارو داشتم که اونم مرد. اهی کشیدم ، امان از بی کسی. فکری به ذهنم خطور کرد میرم خونه بابام. اما نه ممکنه خاتون قبولم نکنه، بابام که منو میخواد،چند بار از شمال راه افتاد اومد پشت در خونه فرهاد دنبال من ، فرهاد راهش نمیداد، میرم در خونه ارسلان. عزمم را جزم کردم الان میرم خونه عمه کتی، اگر فرهاد مزاحمم شد ، میرم سراغ بابام. شمارشو از منیره خانم میگیرم بهش زنگ میزنم میگم بیا فرهاد داره اذیتم میکنه. با صدای خانمی از خواب بیدارشدم. _دختر جون بلند شوبگو از کدوم طرف برم. چشمهایم را باز کردم، دیدم تار بود با دیدن شهر رامسر استرس به جانم افتاد ساعت دو شب بود. ادرس را به خانم راننده دادم و گفتم _من گرسنمه، نگه دار یه چیزی بخوریم. _چی میخوای؟ _نمیدونم از گرسنگی دارم ضعف میرم، فقط کارتخوان داشته باشه چون من پول نقد ندارم. _به نظر من تو الان چون خون ازت رفته باید جیگر بخوری. سپس کنار خیابان متوقف شد. شیشه را پایین دادم ، کارتم را به سمتش گرفتم وگفتم _شماهم مهمون منید. _این چه حرفیه دخترم کارتتو بزار تو کیفت نقد پیشم هست. _نه، بخدا اگر کارتمو نگیری من نمیخورم. کارت را از دستم گرفت و رفت مدتی بعد با یک سینی امد و گفت _یه بار کارت کشید ناموفق بود، ببیناز حسابت پول کم نشده باشه. _چجوری؟ _اس ام اس برات نمیاد؟ _کارت شوهرمه، اس ام اس هم واسه خودش میره. با چشمان گرد شده از اینه نگاهی به من انداخت و گفت _صبح به محض اینکه بانک باز کنه، میره پرینت حسابشو میگیره میفهمه کجا ها کارت کشیدی، اول از همه میره اژانس. استرس سراسر وجودم را گرفت و گفتم _پس من چی کار کنم؟ _تو کاری ازت برنمیاد، کل داراییت الان اون کارته؟ _اره، البته حلقه ودستبندو گوشوارمم هست. خندیدو گفت _میاد سراغت منتتو میکشه برت میگردونه، کل تهران رو بگرده، زن به خوشگلی تو پیدا نمیکنه. پوزخندی زدم و گفتم _منتمو بکشه؟ از رامسر تا تهران میزنه و میبره. متعجب گفت _واقعا؟ لقمه ایی خوردم وگفتم _خیلی وحشیه. _روی تو دست بلند میکنه؟ سرتایید تکان دادم و گفتم _البته من یه بار خودکشی کردم بعد از اون دیگه مثل سابق کتکم نمیزد ولی بازم هر از چند گاهی کتکم میزد. _عجب ادم بیشعوریه. بغض راه گلویم را بست و گفتم _پس فکر کردی من از دلخوشی فرار کردم؟ _واقعا هلت داد که بچه ت سقط شد؟ لقمه م را قورت دادم وگفتم _نه، خودم افتادم. داستانش طولانیه. _من فکر میکنم..... البته ببخشیدا، شوهرت مچتو گرفته؟ سرم را تکان دادم وگفتم _یعنی چی؟ _خبط و خطایی کردی که فهمیده باشه؟ _نه به خدا. _پس چرا داری فرار میکنی؟ قصه ش طولانیه، یه دفتر خاطرات عمه م داشت، شوهرم نباید اونو میدید اما پیداش کردو خوندش
از زبان فرهاد کلافه و عصبی بودم، باز دم شهرام گرم که در تمام شرایط سخت تنهایم نگذاشته بود. _این نخ سیگارت که تموم شد دیگه حق نداری روشن کنی ها، دارم خفه میشم. _یعنی کجاست؟ _از سر شب تاحالا پونصد بار این سوالو ازم پرسیدی؟ _فقط دعا کن دستم بهش نرسه. سر تاسفی تکان دادو گفت _اگر دوسش داری، سعی کن به دستش بیاری نه اینکه تصاحبش کنی. _دیگه چیکار باید براش بکنم؟ _تو اصلا نمیخوای عسل و بفهمی سکوت کردم، شهرام ادامه داد _اینها نتیجه ازار و اذیتت هاته _کدوم ازار و اذیت، عسل نمک نشناسه، اینهمه محبت منو نادیده میگیره. اصلا به چشمش نمیاد _دختره رو ورداشتی اوردی اینجا حبسش کردی مدام زندانشو رنگی میکنی؟ _اینجا زندانه شهرام؟ کلاس نقاشی، خدمتکار، باشگاه ورزشی، رنگ و وارنگ خرید، تقریبا هر روز و هرشب بیرون و تفریح، اینها مشخصات زندانه؟ _پای حرف اونم بشینی میگه یه ساعت اجازه نمیده من تنها باشم. _تنهاش گذاشتم اومدم دیدم رگ دستشو زده، تنهاش گذاشتم که الان نیست دیگه. _واقعا اینقدر نفهمی یا خودتو به نفهمی میزنی؟ با کلافگی گفتم _تو میفهمی اون هیچ وقت تنها جایی نرفته یعنی چی؟ تو میفهمی تا زیر دست عمه ش بوده، حتی اجازه باز کردن در حیاطم نداشته،تو روستا بوده، اینجا تهرانه، بیرون پر از گرگه، چنین کسی که همیشه مراقب داشته رو نمیشه تنها جایی فرستاد، منم جز مرجان کسی و ندارم بگم با اون بره چند جا بره یاد بگیره، سپردم دست مرجان..... حرفم را نیمه رها کردم و گفتم _این گم شدنشم من از چشم مرجان میبینم. دست به پاکت سیگارم بردم، شهرام سریع ان را برداشت و گفت _من فقط خانه اون زنه تو کرج به ذهنم میرسه، اسمش چی بود؟ _مهناز؟ _اره. _اون جرأت نمیکنه عسل و خونش راه بده. _پس احتمالا رفته خانه عمه ش _اگر اینکارو کرده باشه، زنده ش نمیزارم. شهرام با کلافگی گفت _بس کن دیگه فرهاد، خودتو از چشمش ننداز،اگر اینکارو کرده باشه حقشه، بابا گذشتشه، چرا نمیفهمی؟ بابا داره، داداش داره، میخواد بره سراغ خانوادش _اونها عسل و نمیخوان _بزار بره سراغشون بهش بگن نمیخواهیمت خودش انتخاب کنه که باید چیکار کنه، اگر تورو انتخاب کنه، برگردوندش قشنگه، به زور که نمیتونی باهاش زندگی کنی؟ _من فقط منتظرم صبح شه برم بانک ببینم این دوتا کارتی که کشیده از کجا بوده، وای به حالش اگر شمال باشه _میخوای بری شمال؟ _صد در صد _اینکارو نکن، بزار بره سراغ باباش، بره همه راه های زندگیشو امتحان کنه خودش برگرده بیاد _اگر برنگشت چی؟ _برمیگرده _خطشم خاموش کرده _عجول نباش روشن میکنه، اون الان چشم امیدش به عمو و پسرهاشه، امیدش نا امید بشه میاد سمتت _من از این حوصله ها ندارم، صبح میرم بانک و بعد هم گیرش میارم هرجا باشه میبندمش به ماشین میکشونمش تا اینجا میارمش. _اون الان حال نداره، خونریزی داره، درد داره _به جهنم
از زبان عسل در خانه منیره خانم را زدم، مدتی منتظر ماندم، مش رحیم هراسان مقابل در امد با دیدم من نفس راحتی کشید و گفت _سلام گلجان خانم _سلام مش رحیم، ببخشید دیر و قت مزاحم شدم. _نه خواهش میکنم، بیا تو دخترم _نه مزاحمتون نمیشم، کلید خونه عمه مو میشه بهم بدید _الان برات میارم. با اصرار شدید خانم الیاسی راننده اژانس را نگه داشتم و خواهش کردم کمی استراحت کند بعد راه بیفتد. وارد خانه شدیم، درد برمن غلبه کرده بود. دستم را به دیوار گرفتم، سرگیجه شدیدی داشتم، خانم الیاسی دستم را گرفت و گفت _بیا بریم داخل، دختر تو الان باید استراحت کنی. مرا به داخل خانه برد. روی تختم دراز کشیدم، بخاری ها را روشن نمودو خودش هم روی تخت عمه دراز کشید. افتاب روی صورتم افتاد ازخواب برخاستم، ساعت نه صبح بود. زیر دلم تیر میکشید شلوار بیمارستان تنم بود. نگاهی به شلوارم انداختم و سر تاسفی تکان دادم. به حمام رفتم، از لباس های دوران مجردی م یک گرمکن و شلوار سورمه ایی پیدا کردم و پوشیدم. سپس به حیاط رفتم، هوا سوز داشت، لرز به اندامم افتاد، پشت خانه رفتم و در کوچک اهنی را پیدا کردم، قفل زنگ زده قدیمی به در بود هرچه تقلا کردم در باز نشد. ناامید به سمت خانه منیره خانم حرکت کردم، در رازدم ، ناگاه درد عجیبی مرا احاطه کرد خم شدم و سرجایم نشستم. منیره خانم دررابازکرد جیغی کشیدو گفت _چیشده گلجان خانم؟ _هیچی، خوبم _پاشو بیا تو _نه،من یه کار خیلی مهم دارم، ممکنه دیگه نتونم اینکارو بکنم. _چیکار داری؟ _در انباری قفله، نمیدونم کلیدش کجاست، مش رحیم میاد قفل و بشکنه؟ _اره الان میگم بیاد برخاستم دستم را به دیوار گرفتم و به سمت انباری برگشتم خانم الیاسی بالای پله ها بود ، مرا که دید شتابان پایین امدو گفت _حالت خوب نیست؟ باید ببرمت بیمارستان _نه خوبم _رنگ به صورتت نمونده، دختر بیا ببرمت دکتر _نه، من خوبم. با دودلی خداحافظی کردو رفت مش رحیم با صدای بلند داد میزدو مرا صدا میزد، انگار زورم به صدایم نمیرسید که پاسخش را بدهم. نزدیک امدو گفت _دخترم، حالت خوب نیست؟ _خوبم، مش رحیم بازش کن تروخدا مش رحیم دیلم را انداخت و با کمی تقلا قفل را شکست، نفسم را حبس کردم و بعد از تشکر مش رحیم را رد کردم که برود. وارد انبار تاریک شدم ، دررا باز گذاشتم تا کمی نور به داخل بیاید. بغضم ترکید ، اشک در چشمانم جمع شد دیدم تار شد سریع اشکهایم را پاک کردم ، کمد بلندی گوشه انبار بود یک عدد فرش لوله شده، مقداری قابلمه و گاز یک یخچال قدیمی هم گوشه دیگرش بود. پشت در مقداری خرت و پرت روی هم ریخته بود ، کمی داخل تر رفتم بوی نم و ماندگی، ضعف و بیخوابی، دردو خونریزی دست به دست هم دادو مرا نقش زمین کرد.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 وارد ساختمان شدیم شاسی اسانسور رازدو گفت چی داشتی به مصطفی میگفتی؟ کمی فکر کردم ‌. دوست داشتم قبول نکنم که با مصطفی حرف میزدم . از طرفی چهره عبوس امیر خبر از دعوای بدی داشت برای همین تصمیم گرفتم صادق باشم و گفتم مثل اینکه خواهر اسد قراره بیاد باشگاه ریحانه از من میخواست که ببینم چجور دختریه. نگاهش را از من گرفت به روبرویش خیره ماندو کمی بعدارام گفت هرچی با زبون خوش بهت میگم با مصطفی حرف نزن حالیت نمیشه نه؟ یادته چقدر بهت گفتم کافه اون پسره نرو؟ اخر یه کتک مفصل خوردی تا دیگه نرفتی . و دیگه پیگیرش نشدی . سر حرف زدنت با مصطفی هم یه جا گیرت می اندازم یه درس اساسی بهت می دم که از روی خوش من سو استفاده نکنی. به او خیره ماندم در این فضای کوچک مقابلش ایستاده بودم. تمام قدم تا سینه او بود . به قول عمه دور بازوهایش با دور کمر من برابربود. نیمه نگاهی به من انداخت و گفت واسه چی زل زدی به من ؟ نگاهم را از ان لعنتی پرابهت گرفتم و به زمین خیره ماندم. اسانسور که ایستاد دررا باز کرد از ان خارج شدم خودش هم بدنبالم امدو گفت تو اصلا حرف نزن من فقط اوردمت اینجا که بعد هیچ شک و شبهه ایی تو ذهنت نمونه چه شک و شبهه ایی؟ عاطفه با نقشه ایی که امروز واسه تو کشیده نشون داد خیلی ادم پست فطرتیه . فکر من و نتونست نسبت به تو خراب کنه. گفتم بیای اینجا که نقشه بعدیش این نباشه بخواد فکر تورو راجع به من بهم بزنه. مکثی کردو سپس گفت هرچند بعید میدونم که تو اصلا به من فکر کنی که بخواد ذهنتم خراب بشه دوبار به در کوبید. دلم طاقت نیاوردم و گفتم چرا با من اینطوری حرف میزنی خوب؟ بدون اینکه نگاهم کند گفت ادامه نده خوب ناراحت میشم میگی تو اصلا به من فکر نمیکنی. الان که اینجاییم.‌بعدش هم نازنین و بهزاد قراره بیان خونمون توی یه فرصت مناسب از یه راه دیگه بهت یاد میدم با مصطفی حرف نزنی. پوزخندی زدم و گفتم بازم تهدید؟ سرتایید تکان دادو گفت صبور باش. در باز شد زنعموی امیر با چشمانی گریان دررا گشود نگاهی به اوانداختم و گفتم سلام. امیر نگاهش را به طرف من چرخاندو با اخم گفت اصلا حرف نزن یعنی چی فروغ؟ از نگاه او ترسیدم. به حالت چپ چپ کمی به من نگاه کرد و سپس به طرف داخل خانه هدایتم کرد. وارد خانه شان که شدم عموی امیر سرگرم صحبت با امید بود. با دیدن ما برخاست و رو به امیر گفت شرمندگی من جلوی خودت کم بود رفتی زنتم اوردی؟ صدای چرخش کلید درون در ورودی باعث شد نگاهم به ان سمت بچرخد. عاطفه وارد خانه شد با دیدن من و امیرو امید در خانه شان رنگ از رخسارش پرید.امیر یک گام به طرفش رفت و گفت واسه چی با زندگی من بازی میکنی ؟
خانه کاغذی🪴🪴🪴 من چیکار به زندگی تو دارم. زنعمو به طرف عاطفه رفت و گفت من که نمیدونستم تو چیکار کردی . امیر اومد اینجا و گفت امروز تو بهش زنگ زدی گفتی کیفتوزدن . هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی. گفت دزدو پیدا کرده باید کارتن گوشیت باشه تا کلانتری گوشیتو بده منم کارتن گوشی و بهش دادم. عاطفه با پررویی به طرف امیر امدو گفت کارتن و داده که داده. اره کار من بود منم خوب کاری کردم. زنت رو من دست بلند کرد. میخواستم کاری کنم اون کتکی که به من زدو از تو بخوره. تو فکر کردی من این چرندیات و راجع به فروغ باور میکنم؟ چشمم و موقع ازدواج کردن باز کردم که تو دلم ذره ایی در اینده شک نباشه . عمو برخاست و رو به عاطفه گفت سرشکسته م کردی عاطفه. الهی خبر مرگت بیاد که.... زنعمو به حالت تشرروبه عمو گفت رضا؟ زبونتو گاز بگیر این چه حرفیه که به بچه م میزنی؟ اینم بچه ست تو داری؟ اونروز که شنیدم این نامرد اشاره ایی به امید کردو گفت دختر منو برده شمال و..... با چانه ایی لرزان ادامه داد مگه احمقم این چرندیات و باور کنم که امید به من قول ازدواج داد و گفت میخوام بگیرمت. من گول خوردم باهاش رفتم. رو به عاطفه ادامه داد امشب به اسم اماده کردن غرفه نمایشگاه کدوم گوری بودی؟ عاطفه به طرف ما امدو رو به من گفت از خونه پدر من گورتو گم کن. عمو رضا نزدیک ما امدو گفت خفه شو عاطفه عاطفه رو به پدرش گفت بابا بگو از خونمون برن. عمو رضا کمی به عاطفه خیره ماندو سپس سیلی محکمی به صورتعاطفه کوباند. من ناخواسته به امیر نزدیک شدم. زنعمو جلو امدو گفت اقا رضا. دستت درد نکنه. رو دختر سی ساله من دست بلند میکنی؟ عاطفه با چشمان گریان رو به پدرش گفت به خاطر این دوتا بابا؟ خواست به اتاقش برود که امیر از یقه مانتویش نگهش داشت و گفت اینبار به تلافی اتیشی که میخواستی تو زندگی من بندازی و موفق نشدی اومدم سراغ عمو . سری بعد یه زن و زندگی من نزدیک بشی دیگه سراغ عمو نمیام یه وقت دیدی تو یه جمعی مثل امشب که نشسته بودی مامور فرستادم بالا سرت.
🌹🌹رمان تخفیف خورد 🌹🌹 🪴رمان خانه کاغذی🪴 اگر میخوای رمان خانه کاغذی رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۳۰۰۰۰ تومان یکجا بخونی. 6219861077506599 فریده علی کرم. @fafaom کل رمان‌۷۹۴ پارت لطفا تقاضا ی تخفیف نکنید 🙏
سلام دوستان تعدادی از بچه های یکی از روستاهای کنگاور از استان کرمانشاه به دلیل از دست دادن پدر که یتیم شدند و یا پدر و مادر جدا شده و بچه با پدر بزرگ و مادر بزرگی که توان مالی ندارند زندگی میکنند و یا پدر بیمار است و توان گرداندن زندگی رو ندارد و نتوانستند برای فرزندانشون کیف و کفش و لوازم التحریر تهیه کنند. بیاید شادیهامون رو تقسیم کنیم و هرکسی در حد توانش حتی شده با پنج هزار تومان واریز کنه تا ان شاالله روز یکشنیه بریم برای این عزیزان لوازم التحریر و کیف تهیه کنیم🍃🌸🍃 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 5892107046739416 گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Mahdis1234 لینک‌قرار گاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافه‌تر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
عسل 🌱
سلام دوستان تعدادی از بچه های یکی از روستاهای کنگاور از استان کرمانشاه به دلیل از دست دادن پدر که یت
عزیزان اگر قصد کمک دارید زودتر واریز کنید چون فردا باید خریداری بشه و همون فردا هم ارسال بشه که زودتر به دست بچه ها برسه🙏
⭕️مصادیق صدقه ⭕️ ✅بهترین صدقه، دانشی است که بیاموزیم وبه دیگری آموزش دهیم. ✅بهترین صدقه آن است که میان دونفرصلح ودوستی برقرارکنیم. ✅بهترین صدقه نگهداری زبان، از زشتی هاست. 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️ رهبر انقلاب: اگر می‌خواهیم پیام وحدت ما در دنیا صادقانه تلقی شود باید در میان خودمان وحدت وجود داشته باشد. ۱۴۰۳/۶/۳۱ 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen