eitaa logo
عسل 🌱
10.5هزار دنبال‌کننده
200 عکس
137 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
به در تکیه کردم ، و لبم را میگزیدم، ببین چطوری دختره احمق زندگیمو که عذا کرده هیچ، برادرم که اینقدر دوسم داشت و هم طرفدار خودش کرده . بلایی به سرت بیارم عسل ادم بشی . شهرام بره اهن داغ میزارم روپاهاش الانم داره زیر اب منو پیش شهرام میزنه پشت ساختمان رفتم و نزدیک در دوم اشپزخانه ایستادم.گوشهایم را تیز کردم عسل گفت اینطوری همه چیز بدتر میشه. شهرام با عصبانیت گفت یه هفته بیای خونه ما میاد منتتو میکشه. اون سری هم مرجان منو برد خونتون دنبالم نیومد اخر هم مجبور شدم خودم برگردم بیام. اون دفعه عجله کردی چهار پنج روز بیشتر نموندی . عسل سکوت کردو شهرام ادامه داد خجالت هم نمیکشه مرتیکه الدنگ خوب شده بودها، خیلی وقت بود دیگه دعوامون نمیشد ، از زمانیکه ارسلان و مریم اومدند زندگیم بهم ریخت، خدا الهی لعنتشون کنه. پاشو وسایلهاتو جمع کن ببرمت. نه اقا شهرام.مرسی مرسی دیگه چیه الان من میرم میاد میفته به جونت در پی سکوت عسل ادامه داد پاشو بیا بریم خونه ما اخرش چی؟ بالاخره که باید برگردم خونه خودم اره برمیگردی خونت اما بگذار دلش تنگ شه بیاد التماست کنه برت گردونه. اون دنبال من نمیاد سری پیش هم حرف مرجان و گوش دادم اخرهم خودم زنگ زدم پاشو بیا دنبالم هیچی هم تغییر نکرد. الان میخوای چیکار کنی؟ میمونم خونه. من دارم میرم برمیگرده خونه یه بلایی سرت میاره ها.نشنیدی مگه دستتو میشکنم پاتو میسوزونم لااقل الان بیا اخر شب دوباره برت میگردونم. من عجله دارم باید برم الانم باهاش کارداشتم ولی بعد بهش میگم . بمونی خانه میاد اذیتت میکنه عسل مکثی کردو گفت دیگه میگیدچیکار کنم؟برای ادمی با شرایط من چاره دیگه ایی هم هست. تو نگران ریتایی که اونجا نمیای؟ در پی سکوت عسل ادامه داد من ریتارو چند روز میفرستم خونه خاله ش. سکوت عسل ادامه دار شد، شهرام ادامه داد بلند شو وسیله هاتو جمع کن بریم. با صدای اشک الودش گفت نه اقا شهرام. اگر فرهاد منو طلاق بده من هیچ جا و هیچ کس رو ندارم که برم اونجا طلاقت نمیده میترسم. نترس ، بخدا یه هفته طاقت بیاری میاد التماستم میکنه من فرهاد و بهتر از تو میشناسم. نه نمیام. میخواد بیاد منو بزنه، اشکال نداره ، از دربه دری که بهتره، از اینکه مجبور شم برم خانه عمه م و هرروز چشمم بیفته تو چشم اون عوضی ها که بهتره.من جز فرهاد هیچ کس و ندارم یکم منو بزنه اروم میشه . من طاقت دربه دری ندارم. حتی اگر بیاد بسوزونت هم میمونی؟ چاره ایی ندارم. جز فرهاد هیچ کس منو نمیخ‌واد. فرهادهم زیاد منو دوست نداره ها میبینی که همش وضعم اینه ولی لااقل ... صدای هق هقش بلند شدو گفت اومد تو اگر خواست باز منو بزنه یکم التماسش میکنم معذرت خواهی میکنم ایشالله میبخشه من بدون فرهاد نابود میشم. تصور نبودنش برام وحشتناکه خودت میدونی، از من گفتن بود. سپس از کمی دورتر گفت کاری نداری نه، ببخشید ناراحتتون کردم. اززبان فرهاد دلم برای عسل سوخت صدای باز و بسته شدن در امد ، کمی صبر کردم تا شهرام حیاط را ترک کند.به سمت خانه رفتم و دررا باز کردم عسل پشت میز نهار خوری نشسته بود. با ورود من از جایش برخاست و پر استرس به من خیره ماند. از زبان عسل قلبم تند تند میتپید اماده بودم تا به سمتم حمله ور شود ، کمی چپ چپ به من نگاه کرد صورتش کبود شده بود. سرش را پایین انداخت و به اتاق خواب رفت. صدایش ترس را به جانم انداخت عسل سراسیمه نزدیک اتاق خواب رفتم و لای در ایستادم روی تخت دراز کشیده بود و سرش را بسته بود. دوباره تکرار کرد عسل؟ ارام گفتم بله قرص منو با یه لیوان اب بیار سر تاسفی تکان دادم و با قرص و اب به سمتش امدم دستم را روی شانه اش گذاشتم وارام گفتم فرهاد ناله ایی کردو گفت چیه؟ با بغض گفتم همه ش تقصیر من بود، منو میبخشی؟ در پی سکوتش ادامه دادم به جون خودت که فقط تورو دارم نمیخواستم ناراحتت کنم. کاش پام شکسته بود نمیرفتم بچه هارو ببینم. به یه خانمه گفتم، من همسرمو گم کردم. میشه گوشیتونو بدید من بهش زنگ بزنم؟ گفت نه نمیتونم بدم. به یه خانمه دیگه گفتم اونم گفت شارژ ندارم اون پسره صداموشنید گوشیشو داد گفت بیا با گوشی من زنن بزن . چشمانش را گشود و به من نگاه کرد. اشکهایم را پاک کردم و سرم را پایین انداختم. برخاست قرصش را خوردو گفت شام چی داریم؟ ماکارانی درست کردم. پاشو بریم شاممونو بخوریم. برخاستم.فرهاد هم ایستاد به سمت او چرخیدم و مقابلش ایستادم تمام قدم تا سینه اش بود . سرم را روی سینه اش نهادم و دستانم را دورش حلقه کردم وگفتم ببخشید. کلیپسم را باز کرد . دستی به موهایم کشیدو گفت اشکال نداره.
صبحانه م را خوردم و سر کلاس نشستم. زهره گفت چهارشنبه چرا سر کلاس نیومدی؟ اهی کشیدم وگفتم دیگه کلاس نمیام با ناراحتی گفت چرا؟ فرهاد اجازه نمیده اخه چرا؟ سرم را پایین انداختم و گفتم جنون داره، وقتی میفهمه من به یه چیزی علاقه دارم اونو ازم میگیره. دانشگاهم یه ماه بیشتر نزاشت برم. استاد اگر بفهمه تو نمیای ناراحت میشه.میگه خانم شهسواری با کل عنر جوهام فرق داره از همه مستعد تره. ملتمسانه گفتم هر چی بهت یاد داد، تو یادم میدی؟ با لبخند گفت اره عزیزم چرا که نه، من بهت یاد میدم تو هم سعی کن راضیش کنی. پوزخندی زدم وگفتم عمرأ اگر رضی بشه پس از رفتن زهره وارد اتاق خواب شدم کمی ارایش نمودم لاک قرمزی به ناخن هایم زدم و پیراهن سبز استین پفی پوشیدم و به پذیرایی رفتم اعظم خانم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت خداتورو سفارشی افریده ها اهی کشیدم وگفتم کاش یه ذره هم شانس میداد. اعظم خانم خندیدو گفت شانس هم داده، بهت عقل نداده. خندیدم و گفتم چطور؟ اقا فرهاد جای پسرمه، اما هر کس دیگه جای تو بود الان اونو تومشتش گرفته بود. پسر به اون خوبی، تو قدرشو نمیدونی. اهی کشیدم وگفتم نیستی ببینی و بعد قضاوت کنی. عصبانی که میشه..... حرفم را نیمه رها کردم اهی کشیدم وگفتم فحش میده، داد میزنه کتکم میزنه. بلد نیستی چطوری رفتار کنی که شر درست نشه. خیره به اعظم خانم گفتم خیلی حواسمو جمع میکنم من الان چند وقته تو خونه و زندگی توهستم. وقتهایی که میترسی نکنه بیاد و دعواتون بشه پامیشی به خودت میرسی، تاحالا ندیدم تو یه روز عادی بلند شی قبل اومدن شوهرت یکم ارایش کنی. دخترم ، هر مردی یه رگ خوابی داره زرنگ نباشی و رگ خوابشو بدست نیاری اوضاعت همینه، شوهرت اعصاب نداره، بشین با خودت فکر کن ببین چیکار کنی زندگیت درست میشه. فقط باید بگم چشم تا درست شه، هرجایی کوچکترین اشتباهی کنم عصبی میشه. مثلا همین پریروز، زنگ و زدن به من گفت نروسمت ایفن ، من گفتم باز نمیکنم میخوام ببینم کیه این کار من کجاش بد بود که رومن دست بلند کرد؟ اعظم خانم اهی کشیدو گفت تنها این نبوده من موهاموتو اسیاب که سفید نکردم ، روزهای مثل الان تورو زیاد گذروندم هی عصبی و عصبیش کردی خوب که بهمش ریختی بهانه دستش دادی و اونم ..... یعنی کار اون درسته؟ نه دخترم اونم اشتباه میکنه اما تو اگر زرنگ باشی و سیاست به خرج بدی برای خودت خوبه، لااقل کتک نمیخوری صورتت کبود شه. لااقل فحش نمیشنوی.به خاطر خودت سیاست به خرج بده، عادت دست به زن داشتن و از سرش بنداز. الان من ارایش کردم لباس قشنگ هم پوشیدم برخوردشو نگاه کن, الان میاد اصلا تحویلم نمیگیره. خوب حق داره، چون الان فکر میکنه تو میخوای با استفاده از زنانگیت اونو خر کنی. روزهای عادی خودتو اینطوری عروسکی کن ببینم بازم محلت میگذازه یا نه؟ صدای ماشینش امد ناگهان مضطرب شدم و ناخواسته برخاستم .
اعظم خانم نگاهی به من انداخت و گفت الان بیا یه لیوان شربت درست کنم بده بهش هوا گرمه تازه از راه رسیده به اشپزخانه رفتم. و کنار اعظم خانم ایستادم. در که باز شد انگار قلب من از جایش کنده شد، وارد خانه شدو سلام کرد سرم را بالا اوردم، نگاهم به چشمانش افتاد ، هنوز تند و عصبی بود. سوئیچ و گوشی اش را روی اپن گذاشت کیفش را هم روی میز توالت نهاد و کتش را اویزان نمود. اعظم خانم با ابروبه شربت اشاره کرد . به سمت اشپزخانه که چرخید گفتم برات شربت درست کردم. نگاهی به شربت انداخت و ان را از روی اپن برداشت و سر کشید . سپس رو به من گفت بیا مضطرب شدم و گفتم چرا؟ با نگاهش مرا ترساند از اشپزخانه خارج شدم مقابلم ایستادو گفت به مریم چی گفتی؟ ابروهایم را بالا دادم و گفتم من اصلا مریم و ندیدم. زنگ زده به من میگه رفتم در خونتون تو قسمش دادی که به من نگه، گفتیمن حرفی ندارم فرهاد نمیگذاره بیام. به خدا من از صبحه نقاشی می کشیدم . اخم های فرهاد در هم رفت و من به سمت اعظم خانم چرخیدم و گفتم اعظم خانم شما بگومن از اون موقع که بیدار شدم با کسی حرف زدم ؟ اعظم خانم سرش را به علامت نه بالا داد. رو به فرهاد ادامه دادم باچی باهاش حرف زدم؟ گوشی که ندارم،تلفن خونه هم که خودت کشیدیش. جلوی در هم نیومده؟ نه کمی به من خیره ماندو گفت داری راست میگی عسل؟ دوربین هارو چک کن ببین از صبح کی جلوی در اومده. سرش را پایین انداخت و به سمت کاناپه ها رفت گوشی موبایلم را برداشت و کمی با ان سرگرم شد و سمتم امدو گفت سیم کارتتو عوض کردم. شمارتو به هیچ کس نمیدی فهمیدی؟ خیره به فرهاد ساکت ماندم و او ادامه داد به هیچ کس عسل مرجان و شهرام و زهره و اینها من نمیشناسم. خوب یه همچین گوشی ایی به چه درد میخوره؟ با اخم گفت این گوشی و پیش خودت نگه دار من کارت داشته باشم بهت زنگ میزنم. سرم را پایین انداختم و گوشی را از اوگرفتم . وارد اشپزخانه شدو گفت نهار چی داریم؟ هنوز در فکر گوشی ام بودم فرهاد به سمتم چرخید و گفت نشنیدی چی گفتم؟ سرم را بالا اوردم و گفتم قرمه سبزی سرمیز نشست. اعظم خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت با من کاری ندارید؟ فرهاد از اوخداحافظی کرد و رفت. غذارا کشیدم و روی میز نهادم در سکوت غذایمان را که خوردیم، برخاست که از اشپزخانه خارج شود. سرم را به سمتش بالا اوردم موهایم را کنار زدم وگفتم فرهاد با نگاه تندش لحظه ایی پشیمان شدم و سرم را پایین انداختم. بله؟ هیچی مکثی کردو گفت بگو دیگه با احتیاط گفتم چیز مهمی نمیخواستم بگم ، رنگ هام بعضی هاش تموم شده. میای بریم بخریم. از اشپزخانه خارج شدو گفت الان خسته م . برخاستم و میز را جمع نمودم. برایش یک لیوان چای ریختم و نزدیکش رفتم. چای را مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم قفل گوشی ام را باز کردم. فرهاد همه برنامه های گوشی ام را پاک کرده بود. دفترچه تلفن گوشی ام هم فقط شماره خودش بود. گوشی را سرجایش نهادم . و خودم را باشستن ظرفها سرگرم کردم صدای زنگ آیفن قلبم را لرزاند نگاهی به فرهاد انداختم. ازجایش برخاست سمت ایفن امدو گفت چی از جوون من میخواهید؟ سپس شاسی را زد و گفت برو لباس مرتب بپوش، شهرام و مرجانند. به اتاق خواب رفتم و بلیز و شلواری پوشیدم . ارایشم را هم پاک نمودم و روسری پوشیدم از اتاق خارج شدم بعد از سلام و احوالپرسی دو عدد چای برایشان ریختم. جو خانه سنگین بود.همه در سکوت بودند. فرهاد سکوت را شکست و گفت ریتا کو؟ خانه خالشه. مرجان ادامه داد با هم دیگه کلاس زبان میرن . سپس برخاست دست مرا گرفت و گفت بیا عسل. نگاهی به فرهاد انداختم با سر رفتنم را تایید کرد برخاستم و بدنبالش راهی شدم.
❤️❤️رمان عسل ❤️❤️ اگر میخوای رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۵۰۰۰۰ تومان هر دوفصلش را یکجا بخونی. 6219861077506599 کل رمان‌۱۵۰۰ پارت فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
خانه کاغذی🪴🪴🪴 مامان میشه یه خواهشی ازت کنم؟ چی پسرم؟ یکم از فکر من و زندگی من بیای بیرون و به خاستگاری امید فکر کنی .به زندگی خودت فکر کنی. من که حرف بدی بهت نمیزنم امیر جان . میگم بابات.... کارنداری عزیزم؟ تو مثل اینکه واقعا تحت تاثیر زنت قرار گرفتی فکر کردی من دشمن زندگیتم. حرفهات تموم شد؟ بدنبال سکوت عمه گفت خداحافظ با دست چپم با نخی که از اتل دست راستم اویزان شده بود بازی میکردم و در افکارم غرق شدم. واقعا نگفتن من اینقدر عمه را ناراحت کرد که حاضر به چنین کاری شد؟ شروع به مرور حرفهایی که تا به حال با او و کسان دیگری که با انها در ارتباط بودم کردم. تاحالا هراشتباهی که کرده بودم همه رسوا شده بودند و من دیگر مسئله ایی نداشتم که ممکن بود لو برود. در واقع حسایم پاک پاک بود. فقط حرفی که صبح به مصطفی زدم بود . مصطفی متوجه کدورت من و امیر شده بود. و بعید بود که رسوایم کند. از حالا به شش دانگ حواسم را جمع میکنم. نگاهی به امیر انداختم . دوباره باید تلاش کنم تا با او رابطه م را درست کنم. سری پیش هم انقدر که من معذرت خواهی کردم و احساس ندامت داشتم مرا بخشید. بازهم امیر را تبدیل به همانی که شب اول زندگی م و در این مسافرت اخری بود. میکنم. من اصلا توان جنگیدن با او را نداشتم. پناه و پناهگاهی هم نبود که کمکم کند.امیر اِبایی از کتک زدن من نداشت من هم که مغلوب بودم. کسی را هم نداشتم حمایتم کند ده بار دیگر هم مرا میزد آب هم از آب تکان نمیخورد.من حتی جایی را هم نداشتم که قهر کنم و مدتی ترکش کنم.یا باید انقدر تحمل میکردم تا خودش کوتاه بیاید.‌ یا هرطور شده دلش را نرم میکردم. با این شرایط اگر پایمان به خانه میرسید به قول خودش استخوانهایم را رنده میکرد.‌تا شب زمان زیادی نداشتم که دلش را نرم کنم . فکری به ذهنم خطور کرد. یاد حرفش در ویلا افتادم هرکار میکنی با خودم میگم بچه ست....از همین حربه استفاده میکنم.‌خودم را به نفهمی و بچگی بزنم شاید اوضاع عوض شود. به طرفش چرخیدم دستم را روی بازویش نهادم و گفتم امیر از گوشه چشم به من نگاه کردو حرفی نزد. ارام گفتم میای بریم بازار روز رامسر ؟ یکم ترشک و لواشک بخریم. کامل به طرف من چرخید با اخم و تعجب گفت واقعا تو داری الان به ترشک و لواشک فکر میکنی؟ ابروهایم را بالا دادم و ارام گفتم نباید اینو میگفتم؟ لبهایش را ورچید سرتاسفی برایم تکان دادو نگاهش را به پایین انداخت. چهره اش برافروخته شد انگار این حرف من آتش درونش را شعله ور کرد. سیگارش را برداشت یک نخ از ان را روشن کرد . حالش بد بود با این حرف من بدتر هم شد.‌پشیمان تر از پشیمان به او خیره ماندم.‌ اسد ان سوی امیر نشست و ارام گفت چته امیر؟ سرش را به علامت نه بالا داد. اسد گفت از ناراحتی سیاه شدی چته؟ چی شده؟ به دنبال سکوت امیر نگاهی به من انداخت و گفت چشه فروغ خانم؟ چشمانم را غرق التماس کردم و به اسد نگاه کردم. جرات حرف زدن نداشتم اما امیدوار بودم که او میانجی گری کند و امیر را ارام کند. اسد که انگار متوجه نگاه من شده بود ،برایم سر تایید تکان داد دستش را روی پای امیر گذاشت و گفت خوب چته؟ ادم و نگران میکنی . چی شد یدفعه؟ واسه چی رفتی ویلای خودت؟ اتفاقی افتاده ؟ نه داداش چیزی نیست. چیزی نیست؟ من میشناسمت تو یه مرگت شده . شخصیه . بیخیال شو.‌ نگاه اسد روی اتل دست من افتاد و گفت خوب و خوش خرم از اینجا رفتید با دست دررفته خانمت و اخم توی هم خودت برگشتی میگی هیچیت نیست؟ اگر خانمت هم مثل تو ناراحت بود شکم میرفت نکنه زن و شوهر دعواتون شده اما اون ارومه تو داغونی ،خوب چی شده؟ نیم نگاهی به من انداخت و با پوزخند اشاره ایی به من کردو گفت بله فروغ ارومه ارومه. چون گند و میزنه آبرو حیثیت منو میبره منو توی یه هچلی می اندازه که هیچ جوره نمیتونم ازش بیام بیرون. سیگاری که ترک کرده بودم و دوباره با کارهاش میده دستم. من دارم از ناراحتی و اعصاب خوردی سکته میکنم. قلبم درد گرفته. آبرومو جلوی پدر مادرم برده بعد خیلی خونسرد میگه بریم بازار ترشک لواشک بخریم؟ یک ساعته داره حال خراب منو میبینه اونوقت به فکر الوچه ست. خنده روی لب اسد امد و کمی بعد به حالت انفجار خندید امیر دستش را پس زدو گفت نخند. حالم خرابه دق دلی اینو پا میشم سرتو خالی میکنم ها از اسد نگاه گرداند اسد به حالت مسخره ایی لبهایش را پایین داد از داخل لبم را با دندانهایم میفشردم. تا جلوی خنده م را بگیرم. امیر نیم نگاهی به من انداخت و سپس برخاست و با عصبانیت ولی تن صدای پایین گفت داری میخندی اره؟ پاشو بریم لبخندم جمع شدو گفتم کجا؟ ترشک لواشک مگه نمیخوای؟ پاشو بریم برات بخرم. به او خیره ماندم دندانهایش را روی هم سایید و گفت پامیشی یا نه؟ از ترس ایستادم.
خانه کاغذی🪴🪴🪴 اسد هم ایستادو گفت با توپ پر نرو ممکن متوجه رفتارت نشی بعد مجبور شی با صدای بلند بگی سپس به تقلید از لحن امیر گفت فروغ ببخشید. امیر به طرف اسد کامل چرخید. اسد دستانش را به حالت تسلیم بالا اوردو با صدای بلند گفت بچه ها .‌... نگاهی به ارسلان و ریحانه که از ما دور بودند انداختم همه نگاهها متوجه مابود. اسد گفت حاضرشید همگی بریم بازار خرید کنیم.‌ ریحانه از خدا خواسته گفت من حاضرم. اسد گفت امیر رفت مسابقه برنده شد به ماها شیرینی نداد حواستون هست؟ میریم بازار هرکی هرچی خواست میخره مهمون امیر. اون کارت جادوییش که دست مصطفی ست و الان میگیرم. همتون مهمون امیر هستید بعد هم میریم نهار میخوریم اونم مهمون امیر هستیم. رو به ارسلان گفت برو اون کارت و از مصطفی بگیر بگو اسد گفت اگر کارت امیرو ندی منم خواهرم و بهت نمیدم. همه خندیدند من جرات خندیدن نداشتم و فقط لبخند زدم. سمانه گفت اسد نهار اماده ست. زشته شاید امیر اقا.... امیر اقا بی امیر اقا . من شیرینی برنده شدنش و میخوام. رو به امیر گفت اگر اخم هاتو باز نکنی یعنی دوست نداری به ما نهار بدی. امیر خنده تلخی کرد سپس سری تکان دادو گفت برات دارم اسد اقا. من اعصابم بهم ریخته ست تو هم شوخیت گرفته. همه باهم از ویلا خارج شدیم مصطفی و ارام در صندلی عقب ماشین ما نشستند. وارد بازارچه شدیم. همه در کنار هم شادو خوش و خرم بودند فقط من و امیر ارام بودیم. مقابل یک غرفه ایستادو گفت چی میخوای؟ اینقدر که اخم و تخم میکنی ادم اصلا روش نمیشه چیزی بخواد. مقابلم دست به سینه ایستادو گفت داری مسخره م میکنی یا میخوای تو مخم بری؟ سکوت کردم و کمی بعد گفتم اصلا ولش کن هیچی نمیخوام. مگه من یه کارت بهت ندادم گفتم هرچی خواستی بخر. کارتت کو؟ خونه ست. دست در جیبش کرد کیف کارتش را در اورد یکی از کارتهایش را به من دادو گفت رمزش تاریخ تولدمه برو هرچی دوست داری بخر وارد مغازه شدم. بغضی شدید در گلویم بود و من از ترسم جرات گریه کردن نداشتم. از طرفی برای نجات جانم مجبور بودم به روی خودم نیاورم. اینجا سه چهار نفر بودند و دستش بسته بود میرفتیم خانه پوستم را میکَند.
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 🛑 دست برتر رسانه ای 👌 🔺روایتی از دستاورد های شهید سید حسن نصرالله و موفقیت های حزب الله با رهبری ایشان 🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بابام شریکش رو زیاد می‌آورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونواده‌اش تمام بیمارستان‌ها و سردخونه‌ها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی می‌ترسیدم تا اینکه... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
جلوتر امد که امد شهرام با دفتر بزرگی که در دست داشت وارد خانه شدو گفت تو ماشین بود اوردمش . نگاهی به چهره مضطرب من انداخت و گفت چی شده؟ فرهاد به سمت اوچرخید و گفت دو سه دقیقه س پشت در وایسادم همین خانمی که داری طرفداریشو میکنی نبودی حرفهاشو بشنوی. شهرام با لبخند گفت گوش وایسادن کار خیلی بدیه، تو هم اشتباه کردی که گوش وایسادی یعنی الان اگر عسل با چوب بزنه تو سر من از نظر همتون من مقصرم نباید تو مسیر چوب عسل قرار میگرفتم. شهرام با خنده گفت دقیقا همینطوره سپس روی کاناپه ها نشست و گفت اونها رو ولشون کن بیا اینجا، زنها از این حرفها زیاد میزنند. ذهنتو درگیر حرفهاشون نکن فرهاد سر تاسفی به من تکان دادو به سمت شهرام رفت مرجان لبش را گزید و با خنده سرش را تکان داد مضطرب نزدیکش شدم وگفتم دقیق یادته چه حرفهایی زدم؟ خیلی حرفهام بد بود؟ دیگه گفتی دیگه ولش کن. شهرام بعد از کمی بحث و صحبت رو به مرجان گفت بریم؟ مرجان نگاهی به من انداخت و گفت برم؟ ابرویم را بالا دادم مرجان گفت تو برو ریتارو بیار شام همینجا بمونیم . شهرام برخاست و گفت کار دارم مرجان بلند شو شهرام نگاهش بین ما چرخید فرهاد برخاست و گفت با هم بریم. منم میخوام میوه بخرم. به سراغ یخچال رفت و گفت عسل با لب گزیده گفتم بله نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت لباسهاتو بپوش بریم خرید. سپس رو به شهرام گفت تو بشین دنبال ریتا هم میرم. مضطرب به سمت اتاق خواب رفتم. مانتو و شالم را پوشیدم نگاهم به مرجان گره خورد . نگرانی را به وضوح در چشمانش میدیدم . نزدیکش رفتم و بدنبالش راهی شدم. ازخانه که خارج شدیم اهی کشید و گفت تو خجالت نمیکشی پشت سر من حرف میزنی؟ مضطرب سرم را پایین انداختم و گفتم ببخشید خیلی خوبه، هر غلطی دلت بخواد میکنی و اخر هم خیلی راحت میگی ببخشید. کتکی که دیشب خوردی به خاطر جابجا شدنت و گم شدنت نبود. بخاطر این بود که رفتی از یه پسر جوون گوشی گرفتی و به من زنگ زدی. اگر یکم حواستو جمع کنی و درست زندگی کنی من عقده ایی نیستم که بیخودی روت دست بلند کنم. من از ازار و اذیت تو لذت نمیبرم عسل، کلاستم به خاطر این فعلا کنسل کردم چون میدونم خانواده عموم یه نقشه ایی برامون میکشند که تو بری سهم ارثتو بهشون ببخشی، و چون تو ساده و ابلهی با منم رو راست نیستی و به راحتی دروغ میگی و مخفی کاری میکنی تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که فعلا نگذارم تو جایی بری و با کسی در ارتباط باشی تا ببینم بعد چی میشه. با امید واری گفتم اگر واقعا به خاطر ارثه بیا بریم بهشون بگیم ما سهم نمیخواهیم دست از سرمون بردارند من برم کلاس نقاشی. فرهاد پوزخندی زدو گفت وقتی بهت میگم احمق بهت برمیخوره. الان میخواهی بخاطر یه کلاس نقاشی قید چند میلیارد ارثتو بزنی؟ چشمانم گرد شدو گفتم چند میلیارد؟ بله عزیزم، عمو بهجت کم مال و منال نداره که.ده سال پیش با سیروس سرمایه گذاری کرد تو انگلیس یه پاساژ داره. تو رامسر سه دنگ پاساژ داره تمام زمین ها و باغ های روستا همه مال اونه ، اونجا هم که داره میفته تو برنامه شهر سازی اگر اینهمه داره چرا تو دهات زندگی میکنه؟ اونجا رو دوست داره، همه ارباب صداش میکنند خوشش میاد . فکری به ذهنم خطور کردو گفتم تو اجازه بده من کلاسموبرم ، منم قول میدم دیگه دروغ نگم. همه چیو به تو صادقانه بگم. اهی کشید و گفت تو اینقدر از این قولها دادی عسل.که دیگه حنات پیش من رنگی نداره. با ناامیدی گفتم من دروغ گو نیستم تو داد میزنی حمله میکنی من از ترسم دروغ میگم. جمله ت تکراریه.این بهونه رو هزار بار تا حالا اوردی سپس ایستاد و گفت پیاده شو بریم خرید کنیم. تو اصلا فکر کن از اونها میخواد نصف دنیا به من ارث برسه، ما چه احتیاجی به اون پول داریم. چرا باید کلاس مورد علاقه من بخاطر این مسئله تعطیل شه. خیلی راحت بشینیم اونها با دوز و کلک حق تورو بالا بکشند و بعد هم به ریش من بخندند که به فرهاد رکب زدیم؟ فرهاد مگه دنیا چند روزه که من بخاطر پول دست از علایقم بکشم. بس کن عسل، داری رو اعصابم راه میری پیاده شو بریم خرید کنیم. تا من میام با تو حرف بزنم تو میگی داری رو اعصابم راه میری. اخه داری چرند میگی ، یه انگی بهت میچسبونند حیثیت منو میبرن. اخه چه انگی فرهاد؟وقتی من با تو میرم کلاس و باتو هم برمیگردم. اونها کجا دستشون به من میرسه ؟ صدایش را بالا بردو گفت چرا نمیفهمی ؟اونها خیلی ذاتشون خرابه، اینقدر کثیفند که حتی لازم باشه تورو میکشند که از سر راه خودشون برت دارن. مگه من سوسکم که منو بکشند. در را باز کرد و با کلافگی پیاده شد، من هم بدنبال او پیاده شدم، خرید خانه را که انجام دادیم، بدنبال ریتا رفتیم و سوارش کردیم. بعد از صرف شام، کنار ریتا و مرجان نشستم ، ریتا با گوشی اش از خودش عکس میگرفت و عکس را به مدل های مختلف عروسکی تبدیل میکرد . با اشتیاق
ن چه برنامه اییه ریتا؟ چشم و ابرویی نازک کردو گفت بیا عکستو بندازم ببینم چه ریختی میشی فرهاد سرش را به سمت ما گرداند و گفت عکسمون و دوتایی بنداز سپس سرش را کنار من اورد و ارام در گوشم گفت با ریتا عکس تکی ننداز خودم را جمع و جور کردم. ریتا عکسی از ما گرفت و به مدل زشتی تبدیل کرد. فرهاد با خنده گفت پدر سوخته چطور خودتو عروسک میکنی منو زنمو جادوگر؟ ریتا قهقهه ایی زدو گفت وایسا یکی دیگه بندازم. لبهایم را غنچه کردم و ابروهایم را بالا دادم فرهاد با ارنجش به دستم اشاره ایی کرد. اشاره اش به کبودی بازویم خورد اه بلندی کشیدم و بازویم را با دستم گرفتم . نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت چت شد؟ دستم درد میکنه ها ریتا گوشی اش را کنار برد و گفت برو گوشیتو بیار برای خودت بریزم. با اشتیاق برخاستم و به سمت اپن رفتم. مرجان خندید و گفت عسل، تو که گوشیت دست فرهاد بود. با حرف مرجان یاد چند ساعت پیشم افتادم و لبم را گزیدم، مرجان ادامه داد بهش میگم گوشیتو بده من گوشیم تو ماشین جامونده یه پیام بدم میگه من گوشی ندارم. دست فرهاده، حالا گوشی دار شدی؟ فرهاد به کمکم امد و گفت گوشیش دست من بود ، رفتیم میوه خریدیم بهش دادم. سپس رو به من گفت تو گوشیت حافظه نداره عسل . این برنامه رو نمیتونی بریزی با گوشی ام بازگشتم وگفتم همه برنامه هامو پاک کردی ، حافظه گوشیم خالیه. گوشی ام را به دست ریتا دادم ، مرجان برخاست و مشغول جمع کردن میز شد برای کمک به او برخاستم و ظروف را از دستش گرفتم و به اشپزخانه بردم با یک سینی چای بازگشتم. فرهاد رو به شهرام گفت کارشناس بیار خونه رو قیمت بگذاریم سهمتو از خونه بدم. شهرام خندیدو گفت پولدار شدی فرهاد فرهاد با لبخند گفت سه دنگ اینجارو میخوام بزنم به نام عسل شهرام رو به من گفت حالا تو هی این داداش بیچاره من و اذیت کن. ببین چقدر دوستت داره. مرجان به کنایه گفت عسل دست راستتو بزار روی سر من ریتا با پوزخند گفت مطمئنی مامان؟ دوست داری تو هم یه طرف صورتت کبود شه. فرهاد تکانی به خود دادو سرجایش صاف نشست. تمام بدنم از حرف ریتا داغ شد ، بغض به گلویم چنگ انداخت. سکوت سنگینی جو خانه را گرفت ، برخاستم و به اشپزخانه رفتم. قطرات اشک فراری از چشمم را پاک کردم و زیر اپن نشستم. با دیدن پاهای فرهاد با کلافگی گفتم چی میخواهی؟ کمی به من خیره ماندو گفت بلندشو بیا اونطرف زشته مهمون داریم. اشک از چشمانم جاری شدو گفتم الان خیلی خوشحالی که ریتا اون حرف و به من زد؟ پاشو بیا بعد باهم صحبت میکنیم. الان به خواسته ت رسیدی؟ دلت خنک شد؟ دستش را به سمتم دراز کردو گفت بلند شو برخاستم، اشکهایم را پاک کردو گفت ازت خواهش میکنم آبرو ریزی نکن من ابرو ندارم؟ من شخصیت ندارم؟ فقط ابروی تو میره؟ باشه، فعلا دهنتو ببند. اهان بازم من دهنمو ببندم چون تو اعصاب نداری؟ هیس، صداتو بیار پایین زشته من حرف بزنم زشته تو منو زدی زشت نیست؟ ارام گفت عسل ، الان هیچی نگو اینها رفتند بزن تو گوش من.
صدای بلند شهرام توجهمان را به ان سمت جلب کرد رو به ریتا گفت نیش ماره اون زبونت؟ ببین چی کارشون کردی. فرهاد ملتمسانه گفت ازت خواهش میکنم تمومش کن. اشکهایم را پاک کردم و گفتم باشه فرهاد به سمت کاناپه ها رفت و من هم بدنبال او راهی شدم، مرجان پوزخندی زدو گفت من خیلی بابت حرف ریتا شرمنده شدم ها، اما تو اونموقع ها نبودی ، فرهاد تو مامانتو یادته؟ همین حرفو یادته به من گفت. شهرام سر تاسفی تکان داد. مرجان رو به فرهاد ادامه داد. همین اقای لنگه خودت بی شخصیت که نمیفهمید زن چیه و جایگاهش کجاست. روی من دست بلند کرده بود . مامانت منو شام دعوت کرده بود سر میز بابای خدابیامرزت گفت چی شده عروسم چرا صورتت کبوده؟ اینو گفت که این متحجر خجالت بکشه، مامانت گفت زبونش درازه پسرم براش چیده. من ناراحت شدم گفتم شما که نمیدونی بین ما چی شده چرا قضاوت میکنی ؟ مامانت پوزخند زدو گفت دوست داری اونطرفت هم بشه مثل اینطرفت؟ زبونت جمع کن . سپس رو به شهرام گفت الان ادم شدی و ادای فرهیخته هارو در میاری اما من خوب کاراتو یادمه. مکثی کردو گفت یادته شهرام؟ این خاطره که تعریف کردی مال بیست سال پیشه مرجان. اره من تازه عروس بودم مثلا. خوب من الان بابت اشتباه مادر مرحومم و خود گردن شکسته م رسما معذرت میخوام بحث معذرت خواهی تو نیست که، بحث اینه که خدا یکی لنگه مادرتو گذاشت تو کاسه ت، حالا هی دهنشو باز میکنه و هی شرمندت میکنه. منم که دیگه نه ارایشگاه میرم و نه مطب، تربیت بچه ت را هم که خودت دست گرفتی والا الان مقصر حرف مفت دخترت من بودم. شهرام رو به فرهاد گفت میبینی یه الف بچه چطوری با یه جمله همرو بهم ریخت ؟ مرجان با حرص گفت لنگه مادرته. شهرام با کنایه به مرجان گفت ایشالا هرچی خاک مادرمه، بقای عمر مادرت باشه، پشت سر مرده اینقدر حرف نزن. دروغ که نمیگم، من ازش نمیگذرم، حلالش هم نمیکنم. ریتا نگاهش در جمع چرخید و سپس خیره به من ماند پوزخندی زدو گونه اش را معنی دار خاراند. درونم انقلاب شد نگاهی به فرهاد انداختم حواسش به من نبود. با سر انگشتم استخوان بینی ام را خاراندم. چشمان ریتا از حدقه بیرون زد، پوزخندی زدم و دستم را به زیر پلک چشمم کشیدم ریتا حرصی شد و بلند گفت شیر برنج بی نمک همه به سمت ریتا چرخیدند نگاهی به جمع انداختم همه توجه ها رو به ریتا بود.
فرهاد نگاهی به من انداخت و رو به ریتا گفت با کی بودی؟ با همون خانمی که داره دماغ منو مسخره میکنه. چهره متعجب به خودم گرفتم مرجان با تشری به ریتا زدو گفت ساکت شو ، به اندازه کافی اسباب خجالتمون شدی مامان بخدا داره دماغ منو مسخره میکنه. داره با چشماش به من پز میده. شهرام پوزخندی زو گفت پاشید بریم ، ریتا دیگه دیوانه شده. بابا به جون خودت منو مسخره کرد. شهرام برخاست و گفت پا شید بریم. مرجان برخاست ریتا هم بلند شدو با گریه گفت عمو فرهاد ، من وقت گرفتم برم دماغمو عمل کنم اگر بابام بزاره دیگه زنت منو مسخره نمیکنه. اخه عمو عسل که حرفی به تو نزد. منو نگاه میکنه دماغشو میخارونه فرهاد نگاهی به من انداخت و من خودم را به نفهمی زدم ورو به ریتا گفتم مگه دماغت چه اشکالی داره که من مسخره ش کنم؟ ریتا با جیغ گفت با من حرف نزن، زشت بد ترکیب. تو حقته که عموم.... فرهاد کلام اورا بریدو گفت ریتا جان، همه زندگی من عسله. من یه تار موهاشو با هیچ کس عوض نمیکنم. ریتا با کنایه گفت اره از قیافه ش معلومه خیلی مسائل تو زندگیمون هست که تو اجازه دخالت و اظهار نظر درش رو نداری. من عسل و خیلی دوسش دارم هیچی هم براش کم نمیگذارم. ریتا به حالت قهر به سمت حیاط رفت فرهاد هم برخاست و بدنبال او راهی شد. شهرام گفت ولش کن بگذار بفهمه اشتباه کرده . فرهاد بی اهمیت به حرف او بدنبال ریتا راهی شد. شهرام با لبخند رو به من گفت من ازت معذرت میخوام. ارام گفتم من از ریتا ناراحت نمیشم که، مقصر فرهاده. شهرام کمی به من خیره ماندو سرش را باشرمندگی پایین انداخت. فرهاد وارد خانه شدو گفت عسل بیا ضربان قلبم بالا رفت و برخاستم. نزدیکش که رفتم گفت تو به ریتا نگاه کردی و با پوزخند دماغتو خاروندی؟ به دیوار تکیه دادم، سرم را پایین انداختم و گفتم نه توی صورتم خم شدو گفت منو نگاه کن. سرم را بالا اوردم و خیره به چشمانش ماندم ، فرهاد با اخم گفت تو .... حرفش را بریدم وگفتم الان بخاطر ریتا میخوای منو دعوا کنی؟ بخاطر ریتا نه، بخاطر اینکه اون خونه ما مهمونه. چون مهمونه باید هرچی دلش بخواد بگه؟ یا چون بچه برادر توإ تو بیشتر دوسش داری و ..... بحث هیچ کدام این حرفها نیست، من تورو دوست دارم خودتم میدونی که خاطرت برام عزیزه ، اما اینها مهمون ماهستند، بخاطر مرجان و شهرام الان دنبال من بیا و صورتشو ببوس. سرم را پایین انداختم و گفتم نمی خوام به خاطر من بیا خیره در چشمانش گفتم بخاطر چیت؟ به خاطر سیلی ایی که تو صرتم زدی باعث شدی ریتا مسخره م کنه؟ ببین عسل ، کاری که کرده بودی یه سیلی جوابش نبود. تو اوج عصبانیتم شهرام جلومو گرفت که الان کبودیت یکیه. پس سعی نکن با یاد اوری دیشب منو شرمنده کنی. الان اگر منو دوست داری و من برات مهمم به خاطر من بیا ریتا رو ببوس . کجای کار دیشب من بود؟ اینها که رفتند در مورد دیشب صحبت میکنیم، الان من ازت خواهش میکنم بیا ریتا رو ببوس. سپس دستم را کشید و به سمت حیاط برد. لای در ایستادم و گفتم دلم نمیخواد اینکارو بکنم داری مجبورم میکنی. بخاطر من عسل. من دارم ازت خواهش میکنم. مگه من برای تو مهمم که الان به حرفت گوش بدم؟ خیلی خوب برگرد برو تو خونه. مکثی کردم وگفتم برگردم برم تو خونه توهم عقده کنی و اینها که رفتند تلافیشو در بیاری؟ سپس به سمت ریتا رفتم. با تنفر به من نگاه میکرد. بازویش را که گرفتم، با غضب دستم را انداخت و گفت به من دست نزن. گمشو از جلوی چشمم. به سمت فرهاد چرخیدم وگفتم خیالت راحت شد؟ فرهاد لبش را گزیدو گفت ریتا جان عمو، اینکارت خیلی زشته ها ریتا با غضب گفت تلافی رفتار امشبتو سرت میارم عسل خانم. بسمتش چرخیدم.با جیغ گفت بهت نشون میدم ریتا کیه و چه کارهایی از دستش بر میاد. کاری میکنم عموم مثل یه سگ کتکت بزنه. فرهاد جلو امدو گفت عمو جان، عسل که حرفی نزد ، من الان ازش خواهش کردم بیاد اینجا با هم اشتی کنید که کدورتها بر طرف شه دو قدم به سمت فرهاد رفتم و گفتم خوبه با ریتا چقدر منطقی برخورد میکنی ، دادو بیداد و حمله کردنهات فقط مال منه؟ شهرام در را باز کرد و گفت چتونه؟ فرهاد به سمت او چرخیدوگفت چیزی نیست تو برو تو ریتا به سمت پدرش رفت و گفت منو از خونه این دهاتی بدترکیب ببر شهرام دستش را روی دهان ریتا گذاشت و گفت ساکت شو، این چه طرز صحبت کردنه. ریتا دست شهرام را پس زد وگفت حالم ازش بهم میخوره ، دختره بدترکیب احمق ، این جاش تو همون روستا پیش گاو گوسفنداست ، اینو چه به خانه مادر بزرگ من. شهرام سیلی نسبتا محکمی به ریتا زدو گفت خفه میشی یا نه؟ مگه دروغ میگم ، اصلا سهمتو بهشون نفروش ، چرا این اشغال باید اینجا باشه؟ اینجا خونه مادر بزرگ منه، حتی جهیزیه هم نداره با وسایلهای مامان الهام من داره زندگی میکنه. صدای شهرام بالا رفت و گفت این مسائل به تو مربوط نیست،