.
🔴 رئیس جمهور نتوانست مراجع تقلید را راضی به گرانی بنزین کند!
⏪ آیت الله مکارم شیرازی از مراجع عظام تقلید، ضمن تذکّر به رئیس جمهور فرمودند:
گرانی بنزین باعث گرانی سایر اجناس می شود که تحمل آن برای مردم دشوار است.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پاسخ دنـــدان شــــکن
🎥 رهبر انقلاب: دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام میدهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد.
📣 الله و اکبر 🤛
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت436
فکری کردم و گفتم
نفهمی میکنه اعصابمو بهم میریزه، من حال و حوصله درست و حسابی ندارم،متاسفانه عسل اگر زور بهش بگی راحت تر حرفتو میفهمه
تاوان بی حوصلگی و بی اعصابی تورو که اون نباید پس بده؟ پیشنهاد من بتو اینه که یه دوره دیگه مشاوره رو شروع کنی.
عسل اگر نترسه خودسر میشه، من باید یه بار دیگه یه زهر چشم ازش بگیرم، من که دنبال ارث و میراث اون نیستم اما خانواده عمو خیلی بدجنس و بدذاتن میترسم سه بلایی سر عسل بیارن ، اونها میدونن اگر من نبودم به تمام خواسته هاشون میرسیدند و براحتی عسل و گولش میزنند میترسم یه حرکت رو عسل بزنند که بخیال خودشون من ولش کنم، زندگیمو خراب کنند.
چرا نمیشینی باهاش صحبت کنی ؟ بشین همه این مسائل رو براش توضیح بده بهش بگو از جانب اونها چه خطراتی تهدیدش میکنه.
دستی به موهایم کشیدم حوصله حرفهای شهرام را نداشتم
ادامه داد
زنت کم سن و ساله باهاش درست برخورد کن بگذار تو نقطه امنش باشی،این که چون ازت میترسه حرفتو گوش میکنه به چه دردت میخوره؟
میشه خواهش کنم ادامه ندی من اعصاب ندارم
با کلافگی گفت
اعصاب نداری برو دکتر، به دیگران چه ربطی داره که تو اعصاب نداری ، دوباره میخوای گند بزنی به زندگیت به چاه بزرگ از مشکل و ندونم کاری درست کنی اخرش بیای سراغ من که کمکت کنم؟ رفتار و برخوردت رو درست کن. یه کم ادب و تربیت داشته باش
باصدای مرجان کلام شهرام نیمه ماند
چی میگید شما دو تا بهم؟
شهرام با تمانینه گفت
هیچی عزیزم. بگیر بشین
نگاهی به اشپزخانه انداختم روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود بلند گفتم
عسل
سرش را بلند کرد نگاه معنی داری به من انداخت و حرفی نزد
#پارت437
اخم کردم وگفتم
چند تا چای بردار بیار
گفته ام را اطاعت کرد سه عدد چای داخل سینی ریخت و نزدیک امذ سینی را روی میز نهاد خواست برود ، دستش را گرفتم و گفتم
بگیر بشین همینجا
دستش را از دستم کشید و گفت
ولم کن، چطور تا چند دقیقه پیش باید خفه میشدم؟ الانم ولم کن میخوام تنها باشم
ارام گفتم
مهمون داریم بگیر بشین زشته.
سرجایش نشست و گفت
اصلا میدونی چیه؟ من به این نتیجه رسیدم تو از اینکه من کس و کار داشته باشم خوشت نمیاد ، تمام مشکل تو از دیشب تا حالا بخاطر اینه که فهمیدی اونها منو میخوان و از این به بعد من کس و کار دارم تو دیگه نمیتونی به من زور بگی و توهین کنی. دوست نداری من اونجا، اما من دوست دارم برم بالای سرش....
حرفش را بریدم وگفتم
دهنتو ببند
الان چرا نمیگذاری من حرفمو بزنم؟
بعدأ صحبت میکنیم
مرجان نگاهی به ساعتش انداخت وروبه شهرام گفت
ریتا گفت دو ساعت بمونم بریم دنبالش؟
شهرام برخاست به سمت فرهاد دست دراز کردو گفت
کاری نداری؟
برو ریتا روبردار بیار اینجا.
حالا ببینم چی میشه
دست اورا فشردم و از اوخداحافظی کردم.
از زبان عسل
نگاهی به چای های در سینی انداختم و سینی را برداشتم به سمت اشپزخانه رفتم فرهاد در را بست و گفت
چی میگی تو؟
به سمتش چرخیدم سعی کردم بر ترسم غلبه کنم. اما ابهت مردانه اش لالم کرد
نزدیکم امد و گفت
خوب گوش هاتو باز کن ، تو اگر کل این کشور هم کس و کارت باشن چون زن منی باید حرف منو گوش کنی هرچی من میگم جوابش چشمه نه بیشتر و نه کمتر فهمیدی؟
سر تایید تکان دادم از مقابلم گذشت و سر جایش نشست
وارد اشپزخانه شدم بلند گفت
چایم کو؟
الان عوضش میکنم سرد شده بود.
با یک لیوان چای به سمتش رفتم و مقابلش نهادم. و به اشپزخانه باز گشتم ، سرگرم اماده نمودن شام بودم ، صدای زنگ تلفن فرهاد بلند شد، به سمت اپن رفتم فرهاد از همانجا گفت
کیه؟
نگاهی به گوشی اش انداختم و گفتم
ارسلانه.
ولش کن.
نگاهی به فرهاد انداختم و سپس به سمت گاز حرکت کردم صدای اس ام اس گوشی اش بلند شد.
مخفیانه نگاهش کردم، سرش در کارش گرم بود ارام سمت گوشی اش رفتم و قفلش را باز کردم صفحه را لمس نمودم و پیامش را باز کردم.
ارسلان نوشته بود میشه لطفا جواب بدی؟ گوشی گلجان هم خاموشه من کار مهمی دارم.
پیام را پاک کردم و گوشی را قفل نمودم سرم را که بلند کردم با دیدن فرهاد در یک قدمی خودم جیغی کشیدم و به عقب رفتم. اخم کردو گفت
چیو پاک کردی؟
هول شدم وگفتم
هیچی
گوشی اش را برداشت و کمی ان را وارسی کردو گفت
چیو پاک کردی عسل؟
ارسلان بهت پیام داده بود . میشه تلفنتو جواب بدی
#پارت438
خوب چرا پاکش کردی؟
در پی سکوت من گوشی اش را برداشت و گفت
این کارت خیلی زشته عسل، پیامهای منو میخونی و بعد هم پاک میکنی ، دیگه اینکارو نکن. اون پیش خودش فکر میکنه من ازش ترسیدم. که جوابشو نمیدم .
خوب جوابشو بده
تو دخالت نکن
الان حرف بزنم بهت برمیخوره، خوب چرا تو مسئله ایی که به من مربوطه نباید دخالت کنم؟
توخیلی چیزهارو نمیفهمی عسل
مثلا چیو نمیفهمم؟ خوب بگو بزار منم بفهمم.
هیچ حلالیت طلبیدنی در کار نیست، اونها معلوم نیست چه نقشه ایی برات کشیدن که دارن اینکارها رو میکنند.
اخه چه نقشه ایی فرهاد تو چرا اینقدر بد فکر میکنی؟
تو واسه اونها الان یه سهم ارثی ، میفهمی؟ میخوان صدات کنن اونجا گولت بزنند حقتو بالا بکشن.
فکری کردم وگفتم
نه اینطوری نیست که تو میگی، دیدی که مریم ازم عذر خواهی کردو گفت به خاطر بابام که ارامش بگیره همه کار میکنم.
بدنبال سکوت فرهاد ادامه دادم
میدونی فرهاد تو الان داری زیر حرفت میزنی، تو شرط گذاشتی که اونها باید معذرت خواهی کنند ، بلافاصله بعدش مریم اومد ، مینا هم میاد عذر خواهی میکنه اما اینکه تو زیر حرفت زدی خیلی زشته
فرهاد لبش را گزیدو گفت
باشه مینا هم بیاد عذر خواهی کنه، کیانوش اونجا نباشه، عمو زنگ بزنه محترمانه تورو دعوت کنه ، اونوقت میریم.
در دلم شادی بر پا شد اما به چهره م اجازه بروز ندادم. فرهاد ادامه داد
اما عسل از الان به بعد گوشیت خاموش میمونه، حق نزدیک شدن به ایفن رو نداری که حتی ببینی کی پشت دره، به تلفن خانه حق نداری دست بزنی مگر اینکه بخوای فقط به من زنگ بزنی، کلاس نقاشی ت هم فعلا کنسل به زهره بگو هرچی سر کلاس یاد میگیره بیاد بتو هم یاد بده.
مثل یخ وا رفتم و گفتم
چرا؟
فرهاد فکری کردو گفت
همینکه شنیدی.
با ناباوری گفتم
من که کاری نکردم فرهاد، هرچی تو گفتی گفتم چشم.
از مقابلم رد شد رفتنش را با چشمهایم دنبال کردم، از اینکه تمام اختیارم دست اوبود بدم می امد ، عصبی و کلافه شده بودم، توهین های از دیروز تا بحالش، دست درازی دیشبش و محدود کردن هم اکنونش تمام وجودم را بهم ریخت با اخم گفتم
اخه چرا اینقدر منو اذیت میکنی؟ اخه چرا تا میفهمی من به یه چیز علاقه دارم تاهر اتفاقی میفته دستتو میزاری روی همون چیزی که میدونی من دوسش دارم؟
به سمتم چرخیدو گفت
همه اینها به خاطر خودته عسل.
اگر بخاطر منه ، من نمیخوام.
من از خانواده عموم چند بار تاحالا رو دست خوردم نمیخوام دوباره تکرار بشه.
چه رودستی فرهاد.
همین جریان اشنایی من و تو، من الان توروخیلی دوست دارم عسل اما اونها با نقشه کثیفی که کشیدن .....
کلامش را بریدم وگفتم
اونها نقشه نکشیدن، تقصیر خودتو ننداز گردن دیگران.
فرهاد با کلافگی ادامه دادحالا که اینقدر نفهمی پس خفه شو.
#پارت439
با حالت لج بازی گفتم
نمیخوام خفه شم.
نگاهش رنگ تهدید گرفت و گفت
سر به سرم نگذار اعصابم بهم ریخته س، سر درد هم دارم.....
تو کی اعصاب داری؟ تو همیشه سرت درد میکنه، هروقت من میام حرف بزنم میگی خفه شو من اعصاب ندارم.
فرهاد با لب گزیده چپ چپ به من خیره بود و من ادامه دادم.
تو تمام اشتباه های زندگی تو اونها مقصرن نه؟
فرهاد رویش را برگرداند و به سمت کاناپه ها رفت.
من ادامه دادم
من کلاسمو دوست دارم. میخوام برم.
نگاهی به من انداخت و گفت
فعلا به زهره بگو هرچی خودش یاد میگیره به تو هم بگه بعدأ که اب ها از اسیاب افتاد چشم بازم برو
اخه کلاس من چه ربطی به این قضیه داره؟ تو الان مشکلت اونها نیستند ، تو عادتت همینه قشنگ دقت میکنی ببینی من چیو دوست دارم اول اجازه میدی انجامش بدم، خوب که وابسته میشم و بیشتر علاقه مند میشم همونو ازم میگیری که مثلا ثابت کنی رییس تویی. دقیقا کاری که با دانشگاه رفتن من کردی .
به ارامی و با پوزخند گفت
گندی که سر دانشگاه رفتنت زده بودی و یادت رفت؟
من کاری نکردم. تو بد دل و بد گمانی.
بدنبال سکوتش ادامه دادم
اونموقع هم نقشه ت همین بود که یه بهانه پیدا کنی نگذاری من دانشگاه برم. الان هم نقشه ت همینه من چند روز کلاس رفتم علاقه مند شدم ، تمام تلاشمم کردم که بهانه دستت ندم اونوقت تو اومدی یه مسئله بی ربط و عنوان میکنی به من میگی کلاس نرو . اخه چرا؟ وقتی تو خودت منو میبری و میاری چرا نباید کلاس برم؟
سری تکان دادو گفت
چون قابل اعتماد نیستی.
من چیکار کردم که قابل اعتماد نیستم؟
دروغ میگی، مخفی کاری میکنی، خودکشی کردی، فرار کردی ، من به چی تو اعتماد کنم؟ تو ناموس منی، تو اگر یه بار دیگه بی خبر بزاری بری یا بیان گولت بزنن ببرنت حیثیت من میره.
من اگر بهت دروغ میگم یا مخفی کاری کردم خودت مقصری، چون دادو بیداد میکنی من جرأت ندارم راستشو بهت بگم ، جریان خودکشی من و نیار وسط که منم مجبور میشم دوباره یادت بندازم که وحشیانه چه بلاهایی سرم اوردی.
فرهاد اخمی کردو گفت
گه اضافه خورده بودی کتکشم خوردی چیو میخوای یادم بندازی؟
یادت رفته هشت روز تمام منو شکنجه میدادی؟ یادت رفته چقدر التماست می کردم که ببخشید معذرت میخوام و تو .....
صدایش بالا رفت و گفت
الان چرا بحث گذشته رو وسط میکشی؟
تو چرا خودکشی منو به روم میاری؟ میخوای به من بگی من دیوانه م؟ من مشکل روانی دارم؟ دیدی که من خودکشی کردم جلسات مشاوره رو تو رفتی ،چون مشکل از تو بود.
فرهاد روی کاناپه لمیدو گفت
خفه شو.
نمیخوام خفه شم. میخوام حرفمو بزنم، اصلا دوست داشتم خودکشی کنم، دوست داشتم فرار کنم، دلم میخواد همه ش دروغ بگم و همه چیو از تو مخفی کنم.
فرهاد برخاست و با لحن تهدید امیزش گفت
چی دوست داری؟
از حالتش ترسیدم، چند گام به سمت اشپزخانه امدو گفت
چی ضر میزنی عسل؟
در ورودی اشپزخانه ایستادو گفت
دوست داری دروغ بگی؟ دوست داری مخفی کاری کنی؟
سرم را پایین انداختم ، فرهاد ادامه داد
تامن ازت دورم خوب بلبل زبونی نزدیکت که میشم لال میشی؟
سپس یک گام دیگر به سمتم امد با سر انگشتانش چانه م را هل دادو گفت
دهنتو ببند، احترام خودتو نگه دار.
اشک در چشمانم حدقه زد و گفتم
احترام؟ کدوم احترا م
فرهاد؟ از دیشب تاحالا همش داری به من توهین میکنی فحش میدی تا حرف میزنم میگی خفه شو لال شو دهنتو ببند. الان میگی احترام؟
بدنبال سکوت او ادامه دادم
یا درست با من زندگی کن و اجازه بده من احساس خوشبختی کنم یا طلاقمو بده برم.
سیلی محکم فرهاد مرا به یخچال کوباند با خشم گفت
طلاق میخوای؟
پشت دستم را روی صورتم گذاشتم وگفتم
چرا منو میزنی؟ چرا نمیگذاری حرفمو بزنم؟
داری ضر میزنی حرف نمیزنی ، اسم طلاق و تو این خونه نیار .
چرا ؟ تو که بلدی یکی دیگه پیدا کنی و دو سه روزه قبلی و طلاق بدی.
فرهاد یقه لباسم را گرفت تکانی به من دادو گفت
خفه نمیشی عسل؟
اشک از چشمانم جاری شدوبا جیغ گفت
ولم کن.
فرهاد رهایم کرد و من ادامه دادم
باشه من خفه میشم دیگه یک کلمه هم باهات حرف نمیزنم. کلاسمم نمیرم، گوشیمم مال خودت ، زهره را هم کنسل کن دیگه نیاد.
تو کارهایی و میکنی که من میگم، مثل سابق زندگیتو میکنی . زهره هم میاد و توهم باید سر کلاسش بشینی، با من هم حرف بزن، ضر نزن.
من حرف و ضرو نمیتونم از هم تشخیص بدم. کلأ دیگه با تو صحبت نمیکنم که ناراحت بشی.
#پارت440
روی صندلی نهار خوری نشست. سرش پایین بود و پایش را تند تند تکان میداد. میز شام را چیدم و غذارا مقابلش نهادم .
نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
پس خودت چی؟
سرم را به علامت نه بالا دادم و خواستم از اشپزخانه خارج شوم که محکم گفت
برگرد بشین سر میز
با بی اهمیتی از اشپزخانه خارج شدم ، فرهاد تکرار کرد یه سیلی و دو تا و سه تا نکن، بیا بشین شامتو بخور.
اشک از چشمانم جاری شد و بی اهمیت به حرفش به سمت اتاق خواب رفتم صدای گام هایش را پشت سرم میشنیدم. مرا از شانه م گرداندو بازویم را گرفت با هق و هق گریه گفتم
ولم کن، سیرم نمیتونم غذا بخورم ، میخوام تنها باشم، اینقدر به من نچسب.
مرا از بازویم تکان دادو گفت
ببین چطوری با نفهمی یه مسئله کوچیک و داری تبدیل به یه دعوای بزرگ میکنی.
یه مسئله کوچیک؟ اینکه تو هر وقت اراده کنی کلی شادی ها و دلخوشی های منو میگیری اعتراض هم بکنم روم دست بلند میکنی کوچیکه؟
صدای فرهاد بالا رفت و گفت
چرا میگی منو طلاق بده، من روی این حرف حساسم ، دیشب میگی
میخوای منو از خونه پرت کن بیرون قید زندگیمونو بزن، امشب میگی منو طلاق بده. اسم طلاق و جلوی من نیار.
بازویم را از دستش رهانیدم، چند گام به عقب رفتم وگفتم
برو شامتو بخور.
سپس به صورت سیلی خورده م اشاره کردم وگفتم
من شاممو خوردم.
چند قدم از من فاصله گرفت وبا حرص گفت
نوش جونت ، اگر گرسنت شدبهم بگو.
سپس به اشپزخانه رفت وارد اتاق خواب شدم با چشم بدنبال گوشی ام گشتم و روی عسلی پیدایش کردم، مخفیانه روشنش کردم، باران پیامهای مریم و ارسلان صدایش را در اورد ان را لای پایم مخفی کردم تا صدایش به گوش فرهاد نرسد. اما صدا انگار پایانی نداشت .صدای زنگش که بلند شد همونطور سرجایم قفل شده بودم و از ترس تکان نمیخوردم پشیمان از حرکتم به در خیره ماندم، صدای فرهاد بدنم را لرزاند، خدارا زیر لب صدا زدم
چه غلطی داری میکنی؟
لگدی به در زد و وارد اتاق شد با دیدن من در ان وضعیت به سمتم امد و گفت
روشنش کردی؟
برخاستم وگفتم
بخدا میخواستم به زهره اس بدم بگم من دیگه کلاس نمیام.
فرهاد با اخم نزدیکم امد، دستش را به سمتم گرفت ارام گوشی ام را به سمتش گرفتم . اهنگ زنگ قطع شد فرهاد گوشی را خاموش کرد و با خشم نگاهی به من انداخت و گفت
نمیخوای قائله این شر تموم شه؟ الان یک ساعته دارم یاسین میخونم؟
دستانم را بهم ساییدم وگفتم
خوب گوشیمو ازم میگیری من با چی بازی کنم؟
سر تاسفی تکان دادو گفت
باهات شوخی ندارم ها عسل، این دفعه را میبخشمت اما اگر یکبار دیگه تکرار کنی خودت میدونی .
سپس از اتاق خارج شد نفس راحتی کشیدم و سرجایم نشستم.
نیم ساعت انجا ماندم و از اتاق خارج شدم.
میز شام را جمع کردم مخفیانه چند قاشق غذا خوردم و چای تازه دم کردم.دوعدد چای ریختم و به سمت فرهاد رفتم، سرش در گوشی اش بود. کنترل را برداشتم وگفتم
تلویزیونتون رو اجازه هست روشن کنم؟
اهی کشید و چپ چپ به من خیره ماند . شاسی را زدم و تلویزیون را روشن نمودم.
گوشی اش را کنار گذاشت، سرگرم تماشای تلویزیون شدیم، مدتی که گذشت ارام گفت
برو قرص منو بیار
دارم فیلم میبینم.
پوفی کردو برخاست و به اشپزخانه رفت. مدتی بعد سرجایش باز گشت و روی کاناپه دراز کشید. از اینکه ارامبخش خورده و نزدیک به خوابیدن است خوشحال شدم .
#پارت580
خانه کاغذی🪴🪴🪴
روی کاناپه نشستم دست راستم را دیگر نمیتوانستم تکان دهم. دوسه قدمی از من دور شد. پشتش به من بود. این دومین بار بود که امیر اینطور وحشیانه مرا کتک میزد. یکبار فردای عروسیمان یکبار هم حالا .
به اوج عصبانیت رسیده بود نه رحمی داشت و نه حتی روی رفتارش کنترلی. هم درد داشتم هم از ترس به خودم میلرزیدم. بعد از اینهمه محبتی که در این مدت به من کرده بود در خوابم هم نمیدیدم این رفتاررا با من کند.
اشکهایی که مخفیانه از چشمم جاری شده بود را پاک کردم. آغوشش برایم تکیه گاهی امن شده بود اصلا انتظار نداشتم یا من این رفتار را کند.
به طرفم چرخیدو گفت
بلند شو خودتو مرتب کن برمیگردیم ویلای اسد.وای به حالت فروغ اگر جز کارهایی که گفتم کاری انجام بدی.
انگشتهایش را به حالت شمارشی جلویم بالا اوردوگفت
با هیچ کس حق نداری حرف بزنی. آدم ها باهم معاشرت میکنند تو چون حیونی حق معاشرت با کسی و نداری . حرکت اضافه حق نداری انجام بدی. میتمرگی کنار من و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ارام میشینی . شب هم برمیگردیم تهران. مصطفی رو هم احتمالا با خودمون میبریم. تو راه اگر طوری رفتارکنی که بفهمه اتفاقی بین ما افتاده برگردیم خونه همین بساط و بدترش و داری.
سرتایید تکان دادم و گفت
بلند شو.
از جایم برخاستم و به سرویس رفتم دست راستم از مچ به پایین ورم کرده بود و انگار خون درآن جمع شده بود موهایم را مرتب کردم و دورهم پیچیدم در بلیزم فرو کردم. صورتم را شستم و خشک نمودم . از سرویس خارج شدم. پالتویم را مرتب کردم و به طرف جایی که کتک خورده بودم رفتم شالم را برداشتم روی سرم انداختم . امیر به طرف در خروجی رفت من هم به دنبالش راهی شدم سوار ماشین شدیم. و حرکت کردیم مقابل اولین سوپر مارکت ایستاد .دلم میخواست در ماشین را باز کنم و با سرعت از او بگریزم. اما مطمئن بودم که مرا میگیرد و بعد از ان زنده ماندنم بعید بود.
تلفنش زنگ خورد نام مامان روی صفحه افتاد. چانه م لرزید اما سریع نفس عمیقی کشیدم به بالا نگاه کردم و از خدا خواستم پاسخش را خودش بدهد. سوار ماشین شد و گفت
واسه چی جوابشو نمیدی؟
با صدایی لرزان و گرفته گفتم
مگه نگفتی با کسی حرف نزن
سرتایید تکان دادو گفت
افرین. پس تو اینطوری حرف حالیت میشه. یه کتک حسابی بخوری حرف تو کله ت میره.
مکث کردو گفت
گلایه نکن چرا بردم تو لونه الکس اونجا ببندمت . آدمیزاد تو خونه زندگی میکنه کسی که حیوونه جاش تو قفس کنار یه هم نوع خودشه. به ادمیه بار یه حرف و میزنند و اونم میفهمه کسی که ده بار یه مطلب و بهش تذکر میدن انسان نیست.
دوباره مکث کردو ادامه داد
الکس و من تو دوهفته تربیتش کردم . به تو هرچقدر تذکر میدم انگار دارم یاسین در گوش خر میخونم.
دست در جیبش کرد پاکت سیگاری را در اورد ان را باز کرد و سپس یک نخ بیرون اورد روشن کردو حرکت نمود .
دلم میخواست پاسخ اینهمه بی احترامی هایش را میدادم اما حالش طوری بود که اگر کلامی حرف میزدم دوباره کتکم میزد. ترجیح دادم سکوت کنم.
به روبرو نگاه میکردم اما شش دانگ حواسم به او بود نیمه نگاهی به من انداخت سپس ماشین را تیز به کناری برد متوقف شد سیگارش را در دهانش نهادو با لبهایش نگه داشت. متعجب از رفتار او به طرفش چرخیدم چنگی در موهای من زد ناخواسته جیغ کشیدم دوسه باری با کشش موهایم سرم را تکاند. سرم محکم به ستون ماشین خورد هینی از درد کشیدم با فریادگفت
چند بار باید بهت بگم روسریتو مثل ادم سرت کن . بی شرف که نیستم زنم کنارم بشینه تا فرق سرش و گوش و گردن و همه چیش معلوم باشه؟
شالم را مرتب کردم . بغضم را قورت دادم و نگاهم را از او گرفتم چون میدانستم چشمانم پراز اشک است. سرم را بالا گرفتم تا اشکهایم جاری نشود و در یک ان کنترل از دستم خارج شدو هق هق گریه را سر دادم. سیگارش را به بیرون پرتاب کرد و دوباره به جانم افتاد. دستم را به حالت تسلیم بالا اوردم و گفتم
خیلی خوب . ببخشید.
دیگه بخشیدن در کار نیست فروغ . زیر ذره بینمی دست از پا خطا کنی میزنمت.
باشه.
درست کن سرو وضعتو
دستمالی برداشتم اشکهایم را پاک کردم . موهایم را داخل شالم فرستادم و محکمش کردم.
#پارت581
خانه کاغذی🪴🪴🪴
سیگار دیگری روشن کردو حرکت نمود . حس سرگیجه به سراغم امد. سعی داشتم با آن هم مبارزه کنم چون از بیهوش شدن هم واهمه داشتم. وارد کوچه ویلا شد . تلفنش دوباره زنگ خورد نام مامان روی صفحه افتاد ارتباط را وصل کردو گفت
بله.
صدای عمه می امد
امیر جان پسرم.
بله مامان
وقت داری باهات حرف بزنم؟
نه مامان دستم بنده خودم بهت زنگ میزنم.
باشه منتظرتماست هستم.
امیر ارتباط را قطع کرد.وارد ویلا شدیم همه نگاهها به طرف ما افتاد امیر زیر لب گفت
لبخند.
بلافاصله اطاعت کردم.
ارسلان گفت
بیا امیر داریم بازی میکنیم یارکم داریم.
امیر به طرف جمع اقایان رفت و من در جمع خانم ها نشستم. خانم خدمتکار برای من و امیر چای اورد . امیر سیگارش را روشن کرد. اسد چند کارت به او دادو گفت
امیر با مصطفی که یار بشه ما بازنده ایم.
نگاهم به انها افتاد عزرائیل تقریبا پشتش به من بود و مصطفی روبرویم. کمی به من نگاه کرد نگاهم را از او گرفتم تا بیشتر از این دردسر درست نکنم.
از یاد اوری اینکه چقدر در ان دوسفرخارجی به من خوش گذشت و امیر در اوج مهربانی و ارامش بود.بغض به گلویم امد با دست چپم فنجان را برداشتم و کمی چای خوردم تا بغضم را فرو بخورم.
ریحانه گفت
کجا رفتید شما؟
الان نمیدانستم که باید چه کنم پاسخش را بدهم یا نه. اگر حرف نمیزدم خوب از من سوال شده بود. اگر هم حرف میزدم نمیدانستم واکنش امیر چه خواهد بود ارام گفتم
ویلای امیر.
تکه ایی کیک مقابلم نهادو گفت
ما این و درست کردیم بخور ببین خوبه؟
اطاعت. کردم تا دست از سرم بردارد.سمانه گفت
گرمت نیست با پالتو نشستی؟
ارام به من نزدیکتر شدو گفت
دستت چی شده؟
نگاهم ناخواسته به طرف امیر چرخید و گفتم
هیچی نشده
امیر نیم نگاهی به من انداخت و گفت
چی شده عزیزم؟
چیزی نیست. همون دستم که قبلا در رفته بوده یکم ورم داره.
ریحانه هینی کشیدو گفت
دستت در رفنه
آرام با نگرانی گفت
حالا چیکار کنیم
اسد گفت
امیر خودش متخصص جا انداختنه.
اینهمه دردی که امروز کشیدم اصلا نمیخواستم درد جا انداختن هم به ان اضافه شود. برای همین گفتم
نه در نرفته خوبه.
امیر برخاست سیگارش را در زیر سیگاری اش انداخت و گفت
ببینم.
هرقدم که به طرفم می امد ضربان قلبم بالاتر میرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حرف مردم درس بگیر
ولی هیچ وقت ...
با حرف مردم زندگی نکن !🌱
جوری خوب باش
که اگر کسی ترکت کرد
به خودش ظلم کرده باشد ...!🌱
همیشه با هم سن خودت بگرد
کوچیک تر، کوچیکت میکنه
و بزرگتر تحقیرت ...!🌱
و در آخر
پادشاه جهنم خودت باش
نه کارگر بهشت دیگران ...!🌱
#پارت441
از صدای منظم شدن نفس هایش اطمینان پیدا کردم که خوابیده، پتویی رویش کشیدم و به اتاق نقاشی ام رفتم ساعت ده شب بود پشت بومم نشستم و سرگرم شدم. ساعت هول و هوش سه بود که خواب به چشمانم امد ، برخاستم و با بالشت و پتویم روی کاناپه روبروی فرهاد دراز کشیدم.
با صدای زنگ تلفن فرهاد بیدار شدم اما چشمانم بسته بود و هنوز خوابم میامد. تکانی خورد و تلفنش را ساکت کرد سپس گفت
پاشو عسل نه صبحه.
بی اهمیت به او تکان نخوردم متوجه نشستنش شدم.دوباره تکرار کرد
عسل
چشمانم را باز کردم و گفتم
بله
بلندشو نه صبحه
چشمانم را بستم و گفتم
خوابم میاد.
برخاست و به سیرویس رفت، چشمانم گرم شد. با صدای فرهاد به خودم امدم با کلافگی گفت
پاشو دیگه.
از جایم پریدم و گفتم
اخه ساعت نه صبح روز جمعه چرا باید بیدار شم؟
اخمی کردو گفت
پاشو صبحانه رو ردیف کن
برخاستم به دنبال گل سرم میگشتم ، فرهاد نزدیک اشپزخانه رفت و گفت
اعظم خانم دوروز نیاد زندگیتو لجن پر میکنه ها.
بی خیال گل سرم شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. سماور را روشن نمودم و به اتاق خواب رفتم. بدنبالم راهی شدو گفت
چی کار میکنی؟
دنبال گل سرم میگردم
دقیقأ کار هرروز صبحته . از خواب که بیدار میشی دنبال گل سری
با کلافگی گفتم
الان چرا اول صبحی گیر دادی به من؟ صبحانه میخوای صبر کن اب جوش بیاد. چشم .
این یعنی خفه شو؟
یاد حرف شهرام افتادم که میگفت قرص ارامبخش در لحظه ادم و اروم میکنه اما عوارض بعدش بدخلقی و عصبانیت و پرخاشه.
گل سری پیدا کردم و موهایم را بستم. فرهاد ادامه داد
حرفت این معنی و میده دیگه.
خیره به او ماندم با کلافگی گفت
چرا زل زدی به من و لالمونی گرفتی؟
اول صبحی دنبال دعوا میگردی؟
شال مرا از رخت اویز برداشت سرش را بست و گفت
صبح شدو نفهمی های تو هم شروع شد.
سکوت را ترجیح دادم و به اشپزخانه رفتم میز صبحانه را چیدم و صدایش زدم ، سر میز نشست و گفت
اشپزخانه بوی اشغال میده.
نگاهی به اطراف انداختم وگفتم
اینجااشغال نیست که.ظرفهای شام دیشبه الان میشورم.
مدتی مکث کردم وگفتم
میشه از اون قرص ها نخوری؟
نگاه چپ چپی به من انداخت و حرفی نزد. از نگاهش ترسیدم و سرم را پایین انداختم.
فرهاد ارام گفت
چرا؟
شبهایی که این قرص و میخوری صبحش خیلی عصبی میشی. سرتم درد میگیره.
رواعصابم راه نرو ارامبخش نخورم.
اهی کشیدم وسکوت کردم
صبحانه اش را که خورد از اشپزخانه خارج شد سرگرم مرتب کردن اشپزخانه و برپل سازی شام بودم، فرهاد وارد اشپزخانه شدو گفت
یه لیوان اب به من بده.
گفته اش را اطاعت کردم یک عدد قرص که برداشت گفتم
الان من روی اعصابت راه رفتم داری قرص میخوری؟
عوارض کارهای دیشبته.
سپس قرصش را خوردو به حیاط رفت .
نهارم را که اماده کردم صدای زنگ ایفن توجهم را جلب کرد. از اشپزخانه خارج شدم با دیدن تصویر شهرام در ایفن در را گشودم و به اتاق خواب رفتم، لباس مرتبی پوشیدم و روسری ام را روی سرم انداختم. صدای شهرام و فرهاد را میشنیدم . مقابل اینه ایستادم زیر گونه م،از سیلی ایی که دیشب خورده بودم رنگ کبودی به خود گرفته بود.
فرهاد در اتاق خواب را باز کرد، به سمت اوچرخیدم، شالی که به سرش بسته بود را باز کردو محکم توی صورتم کوبیدوبا تن صدای پایین گفت
مگه دیشب بهت نگفتم حق نزدیک شدن به ایفن رو نداری؟
دستم را جلوی دهانم گرفتم لبم را گزیدم وگفتم
اقا شهرام بود دیگه.
بود که بود، بهت گفتم سمت ایفن حق نداری بری. صبر کن بره تا حالیت کنم حرف گوش ندادن چه عواقبی داره، تو اخلاق منو یادت رفته، کاری باهات میکنم که جرأت سرپیچی نداشته باشی.
ضربان قلبم از لحن اوتند شدو گفتم
بخدا یادم رفته بود
درستت میکنم. بلایی سرت میارم که دیگه یادت نره.
#پارت442
از اتاق خارج شد. بدنبال او راهی شدم و با شهرام سلام و احوالپرسی کردم. شهرام با چشمانش اشاره ایی به فرهاد کردو زیر لبی گفت
چشه؟
سر تاسفی تکان دادم و لبم را گزیدم .
شهرام همانطور که ایستاده بود مقداری کاغذ به فرهاد دادو گفت
تمام فاکتور فروشهایی که به مرجان دادی و جمع بسته، برگه نهایی هم روشه.
فرهاد از داخل کیفش دسته چکش را در اورد کاغذ هارا از شهرام گرفت نشست. نگاهی به شهرام انداخت و گفت
بگیر بشین.
شهرام نشست وگفت
حالا عجله ایی نیست ها
نه،میخوام حسابم با مرجان تصویه شه.
چک را نوشت برگه را جدا کرد درون پاکتی گذاشت و به شهرام داد. شهرام برگه را درون جیب کتش گذاشت و گفت
مرجان و ریتا جلوی درن، تو ماشین نشسته ن
چرا نیامدند تو؟
ما داریم میریم کوه.شماهم حاضر شید بریم.
نه من حوصله ندارم.
بلند شو بیا ،بریم بیرون حال و هوات عوض میشه.
سرم درد میکنه، نمیام.
نگاهی به من انداخت و گفت
تو بیا.
با استرس نگاهی به فرهاد انداختم فرهاد با اخم گفت
نه عسل هم نمیاد.
تو سرت درد میکنه، حال و حوصله نداری عسل و بزار ببرم.
سری به علامت نه بالا دادو گفت
کار داریم.
شهرام نگاهی به من انداخت و گفت
صبح روز جمعه چی کار داری خوب؟ بیا بریم خوش بگذرونیم.
قاطع و محکم گفت
نمیاییم داداش، برو بهتون خوش بگذره.
شهرام دست فرهاد را گرفت و گفت
تو چرا اینقدر بهم ریختی فرهاد.
نگاه خشمگینی به من انداخت و گفت
طوری نیست، میخوای بگو مرجان و ریتا هم بیان داخل، بیرون منتظرن گناه دارن.
نه میرم.
شهرام دست فرهاد را گرفت و با خود به حیاط برد، مضطرب اطرافم را مینگریستم. و در دلم خدا خدا می کردم.
فرهاد وارد خانه شدو گفت
کدوم گوری هستی؟
به دیوار پذیرایی تکیه داده بودم. صاف ایستادم و به سمتش چرخیدم ارام گفتم
فرهاد بخدا یادم.رفته بود.
نزدیکم امد قلبم تند تند میزد در چند قدمی ام که رسید با فریاد گفت
مگه بهت نگفتم حق نداری به ایفن نزدیک بشی؟
چشمانم را از صدای فریاد او تنگ کردم و ارام گفتم
بله گفته بودی ، اما من یادم رفت
با خشم مرا از شانه م تکان دادو گفت
چرا یادت رفت؟
ناخواسته اشک از چشمانم جاری شدوگفتم
حالا مگه چی شده؟مگه کی پشت در بود؟ اقا شهرام بود دیگه.
اصلا هر کی که بود. چرا حرف منو گوش نکردی؟
باهق و هق گریه گفتم
خوب ببخشید، یادم رفته بود. بخدا دیگه حواسمو جمع میکنم.
فرهاد که انگار دلش برایم سوخته بود شانه م را رها کرد، رویش را از من برگرداند و به سمت کاناپه ها رفت. نشست و سرش را ما بین دستهایش گرفت.
#پارت443
نفس راحتی کشیدم و به اتاق خواب رفتم، لباس های راحتی ام را پوشیدم و به فکر فرو رفتم.
اصلا دیگه نمیخوام اسمی از خانواده بهجت بشنوم، فقط میخوام فرهاد دوباره باهام مهربون شه، الان سه روزه که اسم اینها اومده زندگیم بهم ریخته، به جهنم که عذاب وجدان داره. روبروی ایینه نشستم موهایم را باز کردم و برس کشیدم، سپس ان را به دو نیم کردم و تا نیمه بافتم دو عدد گیره عروسک بزرگ داشتم با پایین موهایم زدم و تصمیم گرفتم به دلجویی از فرهاد برم.
با یک لیوان چای نزدیکش رفتم، نیمه نگاهی به من انداخت، هنوز عصبی بود.
چای را مقابلش نهادم وگفتم
میشه کنارت بشینم؟
سر تاسفی تکان دادو گفت
برو عسل حوصلتو ندارم.
خیره به او ماندم و گفتم
خوب من معذرت میخوام. ببخشید.
سپس با احتیاط کنارش نشستم و گفتم
از این به بعد هرچی تو بگی .
تا حالا هم هرچی من میگفتم همون بود.
سرم را پایین انداختم وگفتم
بسه دیگه، اینقدر اخم و تخم نکن بیا باهم مهربون باشیم.
به سمت من چرخیدو گفت
تو باید به حرف من گوش کنی، گوش نکنی اوضاع از این بدتر هم میشه.
لبخندی زدم وگفتم
باشه دیگه گوش میدم.
سرش را پایین انداخت ، دستش را گرفتم وگفتم
وسایل ببرم تو الاچیق بشینیم؟ قلیونتم برات ببرم؟
پاسخی نداد کمی نزدیکترش شدم وگفتم
میای؟
نگاه تندی به من انداخت و گفت
چی میگی عسل واسه خودت؟ اعصاب منو بهم ریختی حالا اومدی چرت و پرت میگی؟
لحن فرهاد کمی به من برخورد ، سری تکان دادم و از او فاصله گرفتم بغض به گلویم چنگ انداخت و از کنارش برخاستم . متوجه رد نگاهش بدنبال خودم شدم . محکم گفت
کجا میری؟
به سمت او چرخیدم اشکهایم سرازیر شدو گفتم
کجا رو دارم که برم؟
ببین چطوری روزتعطیل منو زهرمار کردی؟
من زهر مار کردم؟ دیگه باید چی کار کنم؟ هر توهینی دلت بخواد بهم میکنی؟ از دیروز تاحالا هزار بار گفتم ببخشید اشتباه کردم معذرت میخوام تو دهنم زدی تو صورتم زدی الانم گیر دادی میگی چرا درو باز کردی به هرکی بری بگی من با زنم دعوا میکنم میگم چرا در خونه رو باز کردی بهت میخنده.
نگاه خیره فرهاددروی من ثابت ماند باهق و هق گریه گفتم
خسته شدم از دستت بداخلاق روانی، من الان اومدم کنارت باهات اشتی کنم با خودم میگم بزار زندگیمون اروم شه، سرش درد میکنه حالش بهتر شه چرا منو پس میزنی؟
نگاهش ارام تر شدو من ادامه دادم
هیچ با خودت فکر کردی منم ادمم؟ منم حوصله م سر میره، منم تو خونه تنهام نه خواهر دارم نه دوستی دارم ، فقط و فقط تویی ، وقتی توهم با من قهر میکنی و همش میگی خفه شو دهنتو ببند ، من چی کار کنم؟
#پارت444
فرهاد گوشش را خاراندو گفت
کی گفته من با تو قهرم؟
کمی به فرهاد خیره ماندم و سپس سری تکان دادم و با کنایه گفتم
اره تو درست میگی من نفهمم، معنی حرفهای یک دقیقه پیشتو و معنی رفتارتو نمی فهمم.
مکثی کردم و ادامه دادم.
باشه اگر دوست نداری من کنارت باشم میرم تو اتاق کارم میشینم ، هرچند همین کارمم بهونه میکنی و میای سراغم تا بیشتر زجرم بدی و اذیتم کنی.
فرهاد پوزخندی زد، نگاهش را از من برگرداند و گفت
حالا ببین ها بدهکارم شدم.
طلبکار هم نبودی.
سرش تیزش به سمتم چرخید و با اخم به من نگاه کردو گفت
اتفاقا طلبکارم. به چه حقی درو باز کردی؟
خجالت بکش فرهاد ، اینقدر بهونه های بیخودی نیار. درو باز کردم قتل که نکردم.حرفتو یادم رفته بود. الان مجازاتش چیه؟ میخوای هریه ساعت یه بار یه جنگ راه بندازی ؟ بلند شو مجازاتش هرچی که هست همون کارو بکن ، اما تمومش کن.
هردو ساکت شدیم به سمت اشپزخانه رفتم و روی صندلی نشستم سرم را روی دستانم گذاشتم و ریز ریز اشک میریختم.
مدتی گذشت و چشمانم گرم خواب شد. با حس دستی که موهایم را لمس میکرد چشمانم را گشودم ، نگاهم به فرهاد افتاد سرم را بلند کردم و صاف نشستم. فرهاد متعجب گفت
خواب بودی؟
صورتم را با دستانم پاک کردم وگفتم
اره
من فکر کردم قهر کردی جواب نمیدی
سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم
کی جرأت قهر کردن با تو رو داره؟ اینهمه دارم منتتو میکشم مدام در حال حمله ایی چه برسه به اینکه قهر کنم.
پاشو نهارمون رو بخوریم، شهرام زنگ زده میگه رفتند باغ برادر مرجان، ماهم بریم اونجا
نگاهی به فرهاد انداختم یاد کبودی صورتم افتادم و گفتم
میشه نریم؟
چرا؟
ولش کن، خانه بمونیم بهتره.
میریم اونجا حال و هوامون عوض میشه.
باغ اونها مگه چی داره که حیاط خودمون نداره؟ بهت میگم بریم زیر الاچیق حوصله نداری واسه باغ داداش مرجان حوصله داری؟
خیره به من گفت
باشه، دوست نداری نمیریم، اما بریم خیلی بهمون خوش میگذره.
خیره به فرهاد گفتم
من با این صورت کبودم تو جمع اونها نمیام.
اهی کشیدو گفت
عوضش یاد میگیری دیگه اسم طلاق و من میخوام برم و نزنی.
الان این حرفت معنیش چیه؟ یعنی تو خیلی دوسم داری اگر حرف رفتن بزنم ناراحت میشی ، بعد اگر دوسم داری چرا روم دست بلند میکنی؟
دوست دارم، میخوامت، طلاقت نمیدم، ضر اضافه بزنی کتکت هم میزنم.
سرم را پایین انداختم و برخاستم و میز نهار را چیدم . سرگرم خوردن شد. مقدار کمی برای خودم غذا کشیدم و مشغول شدم.
#پارت445
پس از صرف نهار لبخندی زدو گفت
اگر دوست داری پاشو بریم بیرون
فکری کردم وگفتم
کجا؟
هرجا که تو بگی
فکری کردم و گفتم
منو باغ داداش مرجان نبری ها
نه ، جای دیگه میریم.
برخاستم و اماده شدم. از خانه خارج شدیم.
مرا به شهربازی برد. به اصرار او سوار قایق دو نفره شدیم و پا میزدیم. وسط رودخانه که رسیدیم ، فرهاد با لحن شوخی گفت
همینجا بندازمت وسط رودخونه؟
خندیدم و گفتم
دلت میاد؟
نه خدا وکیلی، نگاه به خودت نکن اینقدر بی معرفتی ، من یه تار موی تورو با دنیا عوض نمیکنم.
خندیدم و گفتم
حالا این دنیا کی هست؟
به شوخی نیشگونی از بازویم گرفت و گفت
از زبون کم نیاری ها
دستم را ماساژ دادم وگفتم
چی میشه تو همیشه اینقدر مهربون باشی؟
فرهاد با دلسوزی نگاهی به من انداخت و حرفی نزد ، لبخندی زدم و گفتم
تو خیلی راحت زیر حرفهات میزنی ها
چطور؟
یادته شرط من واسه عقد شدنمون و
الان میخوای بحث دانشگاهتو بکشی وسط دعوامون بشه باز ؟
نه نه بحث دانشگاه نیست،یه قول دیگه هم به من داد ی
فرهاد فکری کردو گفت
چه قولی دادم عسل؟
قول دادی اخلاقتو خوب کنی.
لبخندی زدو گفت
عزیزم من که خیلی دوستت دارم.
من که نمیگم دوسم نداری، داری، اما یه ذره اخلاقتو خوب کن فرهاد. اونجوری سرم دادو بیداد میکنی من خیلی استرس میگیرم.
سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت
چشم،اما تو هم یکم رعایت کنی بهتره ها.
بخدا من همه تلاشمومی کنم که تو عصبانی نشی.
دستم را گرفت و گفت
باشه عزیزم .
از قایق پیاده شدیم ، کمی که قدم زدیم با شیطنت گفت
یادته ترن سوار شدیم؟
چشمانم گرد شدو گفتم
وای.... خیلی ترسناک بود.
اونموقع ها از من فاصله میگرفتی بهم میگفتی اقا فرهاد.
سپس خندیدو گفت
اون بالا از ترس چسبیده بودی به من.
خندیدم وگفتم
خیلی ترسیده بودم.
الانم میخوام ترن سوارت کنم به یاد اون شب.
نه فرهاد من خیلی میترسم.
مرا کنار صف ترن بردو گفت
تو وایسا اینجا تا من برم بلیط بگیرم.
لبم را گزیدم وگفتم
نه دیگه
با شیطنت گفت
وایسا تا بیام.
پشت خانمی ایستادم و نگاهم به بچه هایی افتاد که با کش به بالا و پایین میرفتند.
لبخندی زدم و رو به خانم جلوییم گفتم
من میرم اونجا اما با شوهرم پشت شماییم
باشه عزیزم برو
چند قدم جلو رفتم و سر گرم دیدن بچه ها شدم.
#پارت582
خانه کاغذی🪴🪴🪴
نگاهی به دستم انداخت و گفت
بده ببینمش.
با احتیاط ان را بالا اوردم اسدنزدیک ما امدو گفت
دستش کی در رفت؟
الان رفتیم ویلا یه اتفاقی افتاد فکر کنم همونجا در رفته . این دستش اخه قبلا هم تو تمرین در رفته بود.
دستم را که در دستش گرفت برخاستم روی پنجه پا ایستادم و گفتم
میخوای چیکار کنی؟
ابرو بالا دادوزیر لب گفت
هیس. ساکت باش
کمی دستم را کشیدم ناله ایی کردم.
طوریکه فقط خودم بشنوم گفت
زهرمار .
سرش را بالا اورد نگاهمان به هم گره خورد. خداراشکر پشتش به جمع بود و کسی چشمان وحشتناکش را نمیدید. سعی داشت لحنش خونسرد باشد موفق هم بود.
نکش دستتو میخوام جاش بندازم.
آهسته گفتم
لااقل جلوی اینها نه بریم تو اتاق.
کمی نگاهم کردو گفت
بریم.
رو به اسد گفت
اینجا اتل داری؟
سرتایید تکان داد. امیر مرا به اتاق برد لب تخت نشستم اوهم کنارم نشست و گفت
صدا ازت در نمیاد ها .
دوباره با چشمانش مرا ترساندو گفت
ساکتِ ساکت بدون هیچ صدایی . به خدا قسم اگر صدا ازت در بیاد بلایی به سرت میارم که تا اخر عمرت یادت نره.
خوب درد داره امیر
به درک که درد داره تا تو باشی دیگه دهن لقی نکنی. در رفتن مچ دست کمته باید دستت میشکست تا حالیت بشه چی و بگی و چی و نگی
به لحن گلایه گفتم
تو که اینقدر بدنبودی . ببین چه بلایی سرم اوردی بعد هم داری اینو میگی
نگاهش را روی دستم انداخت و گفت
کاش تو هم میفهمیدی که چه بلایی سرمن اوردی. یه غلطی کردی که تا اخر عمرم یادم نره. تاهم میخوام فراموشش کنم خود احمقت یادم میاندازی
سکوت کردم. ترس از اینکه نکند ناگهان دستم را جا بیاندازدو من ناله کنم باعث شد به دستم خیره بمانم که او گفت
بعد هم رفتی به زن رفیق من گفتی امیر با کمر بند منو زده که بقیه فکر کنند. تو بیگناه و مظلومی منم وحشی و روانی م.
حرصم در امدو ارام گفتم
فردای روز عروسیمون وقتی فهمیدی چی شده مگه منو نزدی؟ حرصت خالی نشد بعد هم که اومدیم خونه یه جوری زدی که من بیهوش شدم. دوروز بعدش اونکارت چی بود؟
فکری به ذهنم خطور کرد باید انکار کنم والا به خانه که برسیم حسابم را باردیگر میرسد . اگر پای الکس را به ماجرا باز میکرد چه خاکی برسرم میریختم.
با مظلومیت ادامه دادم
بعدش هم من به نازنین نگفتم چی شده نازنین فقط دست منو دید من بهش گفتم چیزی نیست.
سرم را بالا اوردم نگاه وحشتناکش پشیمانم کرد که چرا این را گفته م همانطور خیره خیره به من زل زد بیشتر به خودم جرات دادم و گفتم
به هرکی که بهت گفت چرا فروغ و با کمربند زدی بگو حقش بود.
نمیخوای خفه شی؟
اگر کارت بد بود چرا میترسی دیگران بفهمن؟ اگرم بد بود چرا انجامش دادی
صدایش سراسر تهدید شدو گفت
فروغ. میزنم تو دهنت فکت جابجا بشه ها
خدارو شکر کن که رفیقام بیرونن والا بهت نشون میدادم الان حقت چیه
دستم را در دستش گرفت چشمانم را بستم و دندانهایم را روی هم فشردم. در یک ان دستم را گرداند درد عجیبی در دستم پیچید. نفسم را حبس کردم اشک از چشمانم جاری شد و همین هراس به دلم انداخت. نگاهم با او تلاقی کرد تمام وجودش خشم بود با دست چپم اشکهایم را پاک کردم و گفتم
دردم اومد خوب
به جهنم که دردت اومد. بلند شو گورتو گم کن تو جمع بشین ناله هم نشنوم ازت.
برخاستم. امیر هم بلند شدو گفت
فعلا خفه خون بگیر تا برگردیم تهران حالیت کنم.
به طرفش چرخیدم و گفتم
چی و حالیم کنی؟
سرتایید تکان داد و من گفتم
من چیزی به نازنین نگفتم . اون فقط منو موقع لباس عوض کردن دید. توهم منو زدی دیگه برگردیم چی و میخوای حالیم کنی؟
فردای عروسیمون بهت گفتم حق نداری بامامانم یک کلمه حرف بزنی . گوش ندادی زدمت خوب کاری کردم حقتم بود . اما زدمت که یاد بگیری نباید دهن لقی کنی ولی تو یاد نگرفتی برگردیم تهران یه جوری یادت میدم دهن باید چفت و بست داشته باشه که اویزه گوشت بشه
من همینم نمیتونی با من زندگی کنی طلاقم بده برم واسه چی داری زجرم میدی؟
از فشاری که با دندانهایش روی هم اورد یک قدم عقب رفتم. به صورت حرفه ایی گردنم را گرفت مرا یکدور چرخاند. دستش را روی دهانم نهاد.ان را محکم نگه داشت سپس با دست دیگرش دوسه باری با مشت تو ی کتفم کوبید و با دندان قروچه گفت
دیگه رفتن در کار نیست فروغ میمونی و مثل ادم زندگیتو میکنی.
صدای تق و تق دربلند شد. سمانه گفت
فروغ جان اتل برات اوردم.
امیر رهایم کرد و ارام گفت
یک دقیقه صبر کن آتل و بگیرم میام طلاقت میدم.
به طرف در رفت اصلا نمیخواستم با او تنها بمانم. با تمام هیکلش ورودی در را بسته بود گوشه ایی که جای کمی باز بود را پیدا کردم و از زیر دستش رد شدم و از اتاق بیرون رفتم.
امیر بازویم را گرفت و گفت
وایسا فروغ بدون آتل جا نمیفته
ایستادم دستم را مقابلش گرفتم وگفتم
ببند.
اتل را دور دستم بست و من بلافاصله از او دور شدم
#پارت583
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بساط بازی را جمع کرده بودند و دور هم نشسته بودند. روی کاناپه نشستم . امیر کنارم نشست دست در رفته م را در دستش گرفت و شروع به ماساژ دادن قسمت بالای مچم کرد.و ارام کنار گوشم گفت
چرا فرار کردی پس مگه طلاق نمیخواستی؟
ساکت ماندم و او کمی بعد ادامه داد
حرف دهنتو نمیفهمی نه؟ اونم یادت میدم. یه درسی بهت میدم که از این به بعد خواستی حرف بزنی اول تو اون مغز کوچیکت چند بار مرورش کنی بعد به دهنت بیاریش.
ماساژش دردم را ارام میکرد اما همینم نمیخواستم.
ارام کنار گوشش گفتم
میشه دستم و ول کنی؟
بلافاصله رهایم کرد . سیگار پشت سیگاری بود که روشن میکرد.اسدو ریحانه و ارسلان و سمانه باهم غرق صحبت و شوخی بودند. مصطفی و ارام هم در حیاط باهم صحبت میکردند.
سمانه رو به امیر گفت
خانمت چقدر ساکته. اصلا حرف نمیزنه.
امیر با لبخند گفت
اره خانم من کم حرفه.
ریحانه گفت
اما تو باشگاه اصلا کم حرف نیست باهمه میجوشه شوخی میکنه بچه ها خیلی دوسش دارن.
همه ساکت شدند سمانه رو به من گفت
دستت درد میکنه؟ میخوای یه مسکن بهت بدم؟
نگاهی به امیر انداختم. حرفی نزد من گفتم
اگر یدونه بدید ممنون میشم.
سمانه برخاست و با یک لیوان اب و یک قرص امد.
ان را خوردم. کتف ها و سرشانه م به قدری درد میکرد که نفس کشیدن برایم سخت بود.
گوشی اش زنگ خورد ان را از جیبش در اورد عمه دست بردار من نبود. ای کاش میبود و میدید که من در چه حال و اوضاعی هستم لااقل ارام میگرفت و بی خیالم میشد.
ارتباط را وصل کردو گفت
جانم مامان
صدای عمه می امد.
پس چرا زنگ نزدی پسرم؟
امیر صدایش را پایین اوردو گفت
چی شده مامان؟ من که زن نداشتم سال به دوازده ماه یادت نمی افتاد پسر داری از وقتی من زن گرفتم امیرجان و پسرم عزیزم شدم؟
عمه با تعجب گفت
وا؟ امیر من قبلا بهت زنگ نمیزدم
میزدی اما هفته ایی یکی دوبار نه نیم ساعت یکبار
خوب کارت دارم که زنگ میزنم.
جانم در خدمتتم.
میخواستم بهت بگم امدی تهران تا خاستگاری امید دورو ور بابات نیا
چرا؟
داشتم باهات حرف میزدم و جریانی که نازنین گفت و بهت میگفتم بابات شنید خیلی ناراحت شد. از دستت حسابی عصبیه. میگه فروغ هرخبط و خطایی هم کرده باشه چرا امیر باید اینکارو کنه که دختره بره واسه یه غریبه دردو دل کنه ابرو حیثیت من و ببره. میگه از امیر انتظار نداشتم که روی زنش دست بلند کنه . حسابی از دستت ناراحته. منم هر چی میگم اشکال نداره زن و شوهرند فایده نداره. میگه این رفتارها بیشخیصیتیه امیر چرا اینکارو کرده.
امیر با اخم بهمن خیره ماندوعمه کمی بعد ادامه داد
پیرمرد اعصابش بهم ریخته دورو ورش نیا یه وقت سکته میکنه. بیشتر هماز تو ناراحته میگه چرا امیر اینکارو با زنش کرده. بهش گفتم علی مقصرفروغه مگه تو زندگی زن و شوهر یه اتفاقی میفته یا یه حرفی میشه زن باید بره به غریبه ها بگه؟
اما بابات میگه نه امیر بزرگتره باید....
امیر سری از روی عصبانیت تکانید کلام مادرش را برید و گفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔺به هر چه که برای دفاع از ایران لازم باشد مجهز خواهیم شد
سخنگوی وزارت امور خارجه:
🔹موضع رسمی ما در رد سلاحهای کشتار جمعی و در رابطه با ماهیت صلحآمیز برنامه هستهای جمهوری اسلامی ایران کاملا واضح است.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خسرو بهم ابراز علاقه کرد و گفت که آرزوشه منو بدست بیاره. اولاش حسم و بهش نگفتم اما من که دلباختش بودم طاقت نیووردم و بعد یه هفته اعتراف کردم. خونه هامون تو یه کوچه بود من رفتم دم در اونم اومد همدیگر یه دل سیر نگاه کردیم. حتی حرف نمیزدیم اما از همون نگاه هم سیر نمیشدیم چند باری این اتفاق افتاد تا اینکه یه روز وقتی احمد داشت میاومد خونمون من و خسرو رو دید که با لبخند همدیگر رو نگاه میکنیم. اخماش رو کشید تو هم و گفت رعنا خانوم سرما میخوری برو داخل. منم گفتم ببخشید برای بیرون اومدن از خونمونم باید از شما اجازه بگیرم؟ میدونستم بهش برخورده اما...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت446
از زبان فرهاد
حرفهای عسل شرمنده م کرده بود. عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم. به فکر جبران رفتارم بودم، هرچند خودش هم مقصر بود اما خوب انتظاری که من از عسل داشتم با سن پایین و شرایط بزرگ شدنش کمی زیاد بود، اینکه او متوجه نقشه های عمو بهجت نمیشود بخاطر بی تجربگی اش در زندگی است.
دوعدد بستنی گرفتم و به سمت ترن بازگشتم. صف را بالا و پایین کردم، پس عسل کجاست؟
نگاهم به اطراف مضطرب شد . دوباره صف را وارسی کردم، بستنی هارا به سطل اشغال انداختم و با نگرانی اطراف را نگاه میکردم.
هزار فکر مخرب به سراغم امد.
یعنی دوباره فرار کرد؟ ما که باهم خوب بودیم. البته سر فرار قبلیش هم باهم خوب بودیم.
دستی به موهایم کشیدم و خدارا صدازدم.
نکنه خانواده عمو دنبالمون بودند و تنها گیرش اوردند و بردنش.
نکنه غریبه ایی کسی گولش زده با خودش برده.
گوشیشم ازش گرفتم
مگر دستم بهت نرسه دختره سرتق.
یکدور دور خودم چرخیدم، مشتهایم را گره کردم و بدنبال راه چاره بودم. به سراغ مدیریت پارک برم و درخواست کنم از تریبون صداش کنند ، یا به پلیس زنگ بزنم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد، ان را از جیبم در اوردم شماره ناشناس نور امیدی در دلم روشن کرد.
سریع ارتباط را وصل کردم
بله
الو فرهاد
خشمم را کنترل کردم وگفتم
کجا رفتی تو؟
من اومدم بازی بچه هارو نگاه کنم.
الان کجایی؟
الان پیش این بازیه وایسادم
حواستو جمع کن عسل، کدوم بازی؟ بازیش چه شکلیه
بچه هارو میبندد به کش میاندازن بالا
همونجا وایسا. از جات تکون نخور تا من بیام.
صدای عسل قطع شد با نگرانی گوشی را نگاه کردم. دختره احمق چرا قطع کردی؟
دوان دوان خود را به جایی که عسل گفت رساندم یکدور دور بازی چرخیدم ، عسل کنار دو پسر جوان ایستاده بود و با لبخند به بچه ها نگاه میکرد. دندان قروچه ایی رفتم و به سمتش رفتم .
با دیدن من لبخندش محو شدو یک قدم به عقب رفت و به اقای پشت سری نزدیک تر شد نگاهم به دونفر پشتش افتاد. با دیدن من از عسل فاصله گرفتند. بازویش را با خشم گرفتم و کمی دنبال خود کشیدم وگفتم
تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با ان و من گفت
داشتم بازی بچه ها رو میدیدم.
اینهمه جا باید کنار اون دوتا نره خر وایسی؟
ازاون اقا گوشیشو گرفتم بهت زنگ زدم.
لبش را گزید و گفت
خوب چی کار میکردم وقتی تو گوشیمو ازم گرفتی.
دستش را گرفتم وگفتم
فقط خفه شو ، بیا بریم خونه ، بی پدر نفهم. بریم تا حالیت کنم.
بدنبالم راهی شدو گفت
مگه من چیکار کردم؟
به سمت او چرخیدم اطرافم خلوت بود. سیلی محکمی به صورتش زدم ، هینی کشیدو گفت
فرهاد.
زهر مارو فرهاد، اونهمه ادم دورت بودند اونوقت تو باید از اون پسره گوشی بگیری زنگ بزنی به من؟ تو خیلی هم حالیته خودتو به نفهمی میزنی.
اشک در چشمانش حدقه زد و به من خیره ماند. اخمی کردم وگفتم
بهت گفتم اینجا وایسا تا من بی همه چیز برم بلیط بگیرم و بیام، واسه چی از جات تکون خوردی؟ چرا حرف منو گوش نمیدی ؟
خانم و اقایی مسن نزدیکمان امدند خانم گفت
شیطون و لعنت کن پسرم.
نگاهی به اندو انداختم و دست عسل را کشیدم و به سمت پارکینگ رفتم. در سمت عسل را باز کردم و به داخل هلش دادم . خودمم هم سوار شدم . نیمه نگاهی به او انداختم . از ترس به صندلی و در چسبیده بود . با فریاد من تکانی خورد و دستش را جلوی دهانش گرفت
اونهمه جا باید بری سمت دوتا پسر جوون وایسی؟ اونهمه ادم باید از اونها گوشی بگیری؟
اشکهایش را پاک کردو با لب گزیده نگاهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت.
روسریتو درست کن .
بلافاصله روسری اش را جلو کشیدو موهایش را داخل زد.
مشتی به بازویش زدم و گفتم
به چه زبونی حالیت کنم وقتی بهت یه حرفی میزنم گوش کنی هان؟
دستش را ماساژ دادو سکوت کرد.
در پی سکوتش ادامه دادم
میدونی عسل تو تا کتک نخوری درست نمیشی، اونموقع که درو روی شهرام باز کردی اگر دلم نسوخته بود برات و یه کتک مفصل خورده بودی الان این حرکت و نمیکردی.
لبش را گزید اشک مانند باران از چشمهایش سرازیر میشد. به سمت خانه حرکت کردم.
اززبان عسل
فرهاد برج زهرمار بود اتفاقات اخیر و ماجرای پارک لعنتی الان داشت دست به دست هم میداد که من مفصل کتک بخورم. با ترس نیمه نگاهی به او انداختم صورتش کبود شده بود.
حتی این زمانی که مسافت پارک تا خانه از ما گرفته بود هم ارامش نکرده بود.
نزدیکهای خانه بودیم که ارام گفتم
خوب معذرت....
خفه شو. دیگه معذرت خواهی و غلط کردم ببخشید فایده نداره
وارد کوچه و سپس حیاط خانه شد در راکه با ریموت بست . در سمت من را بازکردو گفت
الان واسه یه مدت تنظیمت میکنم که هم خودم اسایش داشته باشم و هم تو...
با ترس نگاهش کردم در خودم مچاله شدم و گفتم
غلط کردم.
هدایت شده از رمان کامل عسل
#پارت447
مرا از شال و موهایم گرفت وحشیانه کشید و از ماشین خارجم کرد کتفم به گوشه در خورد جیغی کشیدم و گفتم
ای دستم
همچنان که موهایم در دستش بود مرا به طرف خانه کشان کشان برد . دستم را روی دستش گذاشتم با هق هق گریه گفتم
من گم شده بودم. به قول خودت دهاتی م اینجاهارو بلد نیستم.
در خانه را باز کرد مرا به داخل انداخت به کمک دیوار اشپزخانه ایستادم نگاهی در چشمانش انداختم هیچ رحم و مروتی در ان نبود.
جلو تر امد از ترس در خودم مچاله شدم دستم را مقابل صورتم گرفتم و گفتم
ببخشید غلط کردم.
حرومزاده بی پدر مادر چند روزه رو اعصاب و روانمی
سپس مچ دستم را گرفت . دستم را از مقابل صورتم کنار کشید.به چشمانش نگاه کردم اشک هایم روان شدو گفتم
دیگه تکرار نمیشه
با تمام عصبانیت کمی به من نگاه کرد قلبم بوم بوم میزد با خشم من را هل داد به اپن خوردم یک گام عقب رفت و گفت
بر ابا و اجدادت لعنت که اینقدر رو اعصاب منی.
راهش را کج کرد در حالیکه هر چه فحش و ناسزا بلد بود میگفت به طرف کاناپه ها رفت
نفس راحتی کشیدم و از اینکه قسر در رفته بودم خدارا شکر کردم.
صدای زنگ ایفن بلند شد به طرف ایفن رفتم با دیدن تصویر شهرام شاسی را زدم و چرخیدم همینکه چرخیدم فرهاد پشتم بود. هینی کشیدم و گفتم
اقاشهرام بود
فرهاد دندانهایش را بهم سایید و سپس انچنان سیلی ایی به من زد که من با جیغ نقش بر زمین شدم . چنگی به موهایم زد از زمین بلندم کرد و گفت
به توی الاغ چند بار بگم در رو بی هماهنگی باز نکن.
دستم را روی صورتم نهادم و گفتم
برادر خودته دیگه
با پشت دست محکم به دهانم کوبیدو گفت
اوردمت خونه میخواستم درسی بهت بدم که تا یه مدت مثل رباط هرچی من گفتم اطاعت کنی. دلم برات سوخت ولت کردم بخشیدمت به دقیقه نرسید دوباره هر غلطی دلت خواست کردی. بگذار شهرام بره استخوانهات و خورد میکنم.
در باز شد و شهرام لای در ایستادو گفت
6چه مرگته فرهاد. ول کن موهاشو.
رو به شهرام گفت
تو زندگی من دخالت نکن به تو ربطی نداره .
شهرام دوقدم جلو امد و گفت
ولش کن بنده خدارو
نگاهش را از شهرام گرفت سیلی دیگری به من زدو گفت
روسریت و سرت کن بی شرف
سپس موهایم را رها کردو گفت
شهرام از اینجا بره دستت و میشکنم تا هروقت نگاهش کردی یادت بمونه وقتی میگم به ایفن دست نزن نباید بزنی . یه چیز داغ هم میزارم رو پات تا یادت بمونه وقتی میگم وایسا تا بیام وایسی
لبم را گزیدم از ترس اشکهایم جاری شد شهرام دستمالی از روی اپن برداشت و گفت
خون دماغت و پاک کن
سپس بازوی فرهاد را گرفت و گفت
تو بیا برو بیرون
فرهاد را از خانه بیرون انداخت من با هق هق گریه گفتم
میخواد منو بسوزونه
غلط میکنه
من فرهاد و میشناسم وقتی اینجوری میگه انجامش میده من چیکار کنم
اینکارو نمیکنه داره میترسونت
با هق هق کنار دیوار نشستم و گفتم
میکنه میدونم . من از سوختن میترسم .
از زبان فرهاد